بایگانی دسته بندی ها: دست نوشته های من

حقیقت مانندی داستان های واقع گرا

نویسنده های بزرگ، روزها و شب ها روی یک داستان کار می کنند. روی یک یا چند شخصیت اصلی توی داستانشان. باید شخصیت داستان همانی باشد که نویسنده می خواهد؛ تا داستانش کامل شود.

نویسنده، آفریدگار شخصیت های داستانی شان هستند و حال و هوشان را می دانند و آنها را دوست می دارند. به همین خاطر است که هفته ها و یا شاید سال هاست منتظر تولد آنها هستند تا در داستانشان حضور یابند و فضای داستانشان را کامل کنند.

نویسنده ممکن است ذهن شخصیت ها را بکاود و احساسات درونیشان را تشریح کند و خواننده را در جریان روحی و معنوی شخصیت های داستانی بگذارد. بعضی نویسندگان بزرگ در افکار درونی و انگیزه های شخصیت های داستان های خود می کاوند و در نتیجه خواننده، شخصیت های داستان های آنها را بهتر از دوستان خود می شناسند.

برخلاف اغلب نویسندگان گذشته، داستان های امروز همه چیزشان در «غیر واقعی بودن شخصیت های داستانی» خلاصه می شود. آنچنان از واقعیت های امروز بشر دور است و هر چقدر هم ذهن خلاقی هم خواننده داشته باشد بعید است بتواند شخصیت های داستانی امروز را در غده هیپوتالاموس خود حلاجی کند.

البته شخصیت های داستانی خلق شده داستان های امروز قرار است اعصاب خواننده را تحریک کند. این چنین است که نویسنده امروز به جای اینکه سراغ سوژه های زنده برود و یا در خیالش رد و نشانی برای پیدا کردن خواننده در مسیر واقعیت بگذارد، او را در مسیر جاده خاکی (غیر واقعی) رها می کند. این چنین است که خواننده کنجکاو و بیچاره ی جامعه امروز بی خیال از رفتن مسیر واقعیت می شود؛ و در آخرش هم جایی قرار می گیرد که روز اول همان جا بوده است.

این شخصیت های داستانی نقد غیر منصفانه می شوند، جایزه های مهم ادبی می گیرند و در آخر نویسنده اندیشمند و پر ادعا از روی فرش قرمز برای لحظاتی می گذرد و خودش را در تیتر اصلی رسانه ها می گذارد.

در عوض شخصیت های داستانی اش تاریخ انقضایی دارند که بعد از اتمام تاریخ مصرف به فراموشی سپرده می شوند؛ و نویسنده آن روز پشت میز کارش تنها و تنهاتر از گذشته شده است.

استاد جمال میرصادقی در کتاب «عناصر داستان» می گوید: «زندگی انباشته از وقایع متنوع و موقعیت های گوناگون است. هر واقعه ای که روی می دهد و هر موقعیتی که پیش می آید، برای نویسنده می تواند در حکم مواد خامی باشد، مواد خامی که از آن ها داستان های پرشور و احساس خلق کند یا حتی رمان های بزرگ و با ارزشی بیافریند. از این رو مواد و مصالح برای نویسنده فراوان است اما از آنها باید به گونه ای استفاده کند که داستانش در نظر اکثریت خوانندگان از حقیقت مانندی لازم برخوردار باشد. این مواد و مصالح در گزینش از زندگی واقعی آشفته و درهم و بر هم است. نویسنده باید به آنها نظم و سامان بدهد و میان وقایع ارتباط منطقی برقرار کند.»

مصطفی بیان 

این یادداشت در هفته نامه چلچراغ/ ۳۰ فروردین/ شماره ۵۶۲ به چاپ رسید

قدرت اعجاز قلم نویسنده

سوژه ی خوب داستان، نیروی عجیب و غریبی دارد. هر زمان که پای خواندن آن بنشینید حتی در غروب های دل تنگ و کسل آور بعداز ظهر جمعه، داستانِ خوب را بخوانید، آرامشی خاص از احساس هیجان و امنیت پیدا می کنید که موقع خواندن به سراغتان می آید. سوژه ی خوب، ترکیبی از شخصیت های داستانی و فضای مناسب و تاثیرگذار است.

شخصیت اول می آید، شخصیت دوم کنار آن قرار می گیرد و همین طور شخصیت های بعدی تا به خلق یک سوژه خوب داستان می رسند تا خواننده که از دور آن ها را می بیند به سمت خودشان جذب کنند. درست عین تابلوی زیبا که ناخودآگاه، آدم با نگاه آن تعقیبش می کند.

سوژه خوب داستان همان کاری می کنند که نقش و نگار تابلو با نگاه آدم می کند؛ اینکه نویسنده شخصیت های داستان و خطوط مسیر سوژه داستان را با هم ترکیب کند تا پیام را به خواننده انتقال دهد، خیلی لذت بخش است. الان کاملا احساس می کنم که خداوند در هنگام خلق انسان چه لذتی می برد؛ این لذت را فقط نویسنده می تواند احساس کند.

این احساس را قبل از شروع نوشتن نمی دانستم، اما حالا که رفته ام و جذابیت هایش را کشف کرده ام، دیگر نمی توانم به سادگی «ترکش» کنم.

سوژه های خوب داستان از نگاه نویسنده چیزی اند و از دید خواننده چیزی دیگر؛ و در دو حالت سعی در رساندن پیام دارند و وسوسه ایی برای خواندن و یا کشاندن خواننده به نویسنده.

نویسنده خوب می خواهد دید و تفکر خواننده را درگیر کند. درست شبیه نقاش که با خلق تابلوی خوب، ناخودآگاه نگاه بیننده، خطوط تابلو را تعقیب می کند.

حالا که قدرت اعجاز قلم نویسنده را کشف کرده اید، انگار وسوسه شده اید داستانی بنویسد. ولی حتما باید مراقب قدرت اعجاز قلم باشید تا با نیروی عجیب خود، شما را از مسیر اصلی منحرف نکند.

مصطفی بیان   

سوژه هایی که نوشتن درباره شان سخت و دشوار است

سوژه هایی هست که نوشتن درباره شان سخت و دشوار است. تا به حال فکر کرده اید چه حکمتی در  داستان هایی با سوژه های ژانر وحشت و ترسناک وجود دارد؟ چرا نویسنده به سراغ چنین سوژه هایی می رود؟

برای فهم و درک آن لازم است به احساس نویسنده در لحظه خلق اثر راه پیدا کنیم. چرا که هر آنچه در این نوشته ها دیده می شود، نتیجه احساس کامل شخصی و یک هیجان فردی نویسنده است.

خالقان چنین آثاری تمام زیبایی و اصول هنری را در کنار سوژه اصلی داستان قرار می دهند و تمام وحشت که حاصل هیجان فردی نویسنده است به خواننده کنجکاو تزریق می نماید. شاید شما تصور کنید که این هنر نویسنده، یک جور خودخواهی و شاید رهایی یا ارضای نویسنده از هیجان درونی اش است، اما همین هیجان نویسنده است که در اروپا و امریکا میلیون ها شمارگان فروخته و از روی آثارش اقتباس های ادبی فراوانی شده است.

شخصيت‌ های اصلی داستان‌های شكل گرفته بر پايه اين نوع از ادبيات الزاما ارواح پس از مرگ نبودند بلكه بيشتر شامل موجوداتی خفته، ارواح، خون آشام‌ها، هيولاها در اعماق جنگل‌ها، غارها، موجودات فضايی و يا حتی موجودات ساخته شده از سوی خود انسان‌ها در آزمايشگاه می‌باشد.

گاهی اوقات نویسنده های این نوع ژانر ادبی نه به خاطر علاقه، بلکه برای فرار از خاطرات تلخ و هراس درونی شان به کاغذ و قلم پناه می برند و خشم و هراس خود را با خلق شخصیت های ذهنی خود، آثاری بزرگ پدید می آورند. از نمونه های بارز این نوع نویسنده ها که در کودکی شاهد صحنه های دلخراش بوده اند؛ می توان «کلایو بارکر»، «رابرت آلبرت بلوخ» و «چارلز بِمانت» را نام برد؛ که بعدها در داستان هایشان به آنها اشاره می کنند.

بارکر در خاطراتش به کشته شدن یک چترباز فرانسوی که در چهارسالگی به همراه پدرش در نمایشگاه هوایی لیورپول شاهد آن بود، و یا چارلز به کشته شدن سگش توسط همسایه سنگدل و بی رحم به وضع دلخراشی در کودکی توضیح می دهند.

«رابرت اروین هوارد»، «آلگرنون هنری بلک وود» و « هوارد فیلیپس لاوکرافت» از نویسنده موفقی بودند که ترس و وحشت در هیجان درونی شان برانگیخت تا آنجا که شرایط پیرامون زندگی نویسنده در سلامت روان آنها تاثیر منفی گذاشت و در نهایت منجر به خودکشی شد.

اما علی رغم تصور من و شاید شما، این آثار خیلی هم بی حساب و کتاب خلق نمی شود و پشت سرش تحقیقات علمی و شاید سیاسی و اعتقادی بسیاری است که می شود نیت باطل را درشان پیدا کرد.

جايزه ادبی برام استوكر كه به اسكار وحشت شهرت دارد از سال ۱۹۸۷ هر ساله برای تقدیر از نويسندگان موفق ادبيات ژانر وحشت برگزار می شود.

با این وجود و فارغ از تحقیقات، همچنان این آثار چنان مورد استقبال به نظر می رسند که شاید برای ما که تخصصی هم در این نوع ژانر نداریم، تنها به راه سرگرم کننده ی این اثر هنری و شاید مدعی، رجوع کنیم.

«استفن کینگ» کتابی دارد به نام «درخشش» که تا دلتان بخواهد، خواننده را به وحشت می اندازد. کتاب را انتشارات البرز چاپ و بهنام دیانی هم آن را ترجمه کرده است.

مصطفی بیان

این یادداشت در شماره ۵۵۷ (شنبه ۲۶ بهمن ۹۲) هفته نامه چلچلراغ به چاپ رسید

ارتباط معنادار شخصیت های داستانی با دنیای ما

صد درصد چشمتان به یک عکس خانوادگی قدیمی برخورد کرده است. عکسی کاملا معمولی و بدون هیچ روتوش و حذف نقطی ای. عکس هایی که پسرها و دخترها همراه پدر و مادر مقابل دوربین ایستاده اند. آنها با اعتماد به نفس به دوربین نگاه می کنند. چهره شان تا حدی شاد و راضی نشان می دهد. انگار همه در این عکس احساس امنیت می کنند و دنبال این نیستند که چهره شان را با چه کرمی و رنگی پوشانده اند و یا دنبال این نیستند که عیب شان را برای آیندگان مخفی کنند. با همان سادگی مقابل دوربین می ایستند.

نمونه بارز این عکس، عکس خانواده دکتر ارنست در داستان «خانواده سوئیسی رابینسون» نوشته «یوهان داوید ویس» است. می توان از درون همین عکس اطلاعات زیادی درباره داستان این خانواده کشف کرد.

نشان دادن ظاهری شخصیت های داستانی، وظیفه نویسنده است که همانند یک عکاس، اطلاعات اولیه درباره شخصیت های اولیه داستانش را در نگاه اول به خواننده نشان دهد.

جمال میر صادقی در کتاب «شناخت داستان» می گوید: «چخوف برای القای تنهایی و بینوایی پدر از ابزار بیانی و جنبه های فنی داستان نویسی کمک گرفته تا توانسته به این موفقیت دست یاید. از این رو در مرحله ی اول، نویسنده برای رسیدن به مقصود خود از الفاظ یاری می گیرد و این الفاظ، مقصود نویسنده را در ذهن دیگری، یعنی خواننده انتقال می دهد. وقتی این انتقال صورت می گیرد، یعنی چیزی در ذهن دیگری تصویر می شود، داوری او را بر می انگیزد که نویسنده تا چه حد توانسته در ارائه مقصود خود توفیق یاید و آفریده ی او تا چقدر با واقعیت جهان همخوانی دارد.»

مانند رستم، پهلوانی درشت اندام و شکست ناپذیر، شخصیت رمان «بوف کور» نمونه ایی از انسان سرگشته و دلباختنه و بیزار، استاد ماکان، شخصیت «چشم هایش» هنرمند مبارز و از خود گذشته، آهو خانم شخصیت «شوهر آهو خانم» زن زجر دیده و هوودار و بلقیس شخصیت «کلیدر» مادری فداکار و از خود گذشته.

ای کاش عکس های امروزِ من و شما به سادگی عکس های دیروز می بود.

مصطفی بیان  

این یادداشت در شماره ۵۵۵، ۱۲ بهمن ۹۲ ، هفته نامه چلچراغ به چاپ رسید

پیمانه سخن گذشتگان

من هرگز باور ندارم روزی داستان های گذشتگانمان در دنیای پر زرق و برق امروز، حتی با بی توجهی مدیرانمان نسبت به ادبیات گذشته، کاملا از بین بروند و خاک شوند.

داستان های گذشتگان درست مثل واقعیت های پرُ رنگ زندگی ماست که با گستره زندگی انسان همنشین شده است و همانند جسممان، روح و روانی آرام دارند و برخی دیگر اخلاقیاتی متفاوت با واکنش های تند و تیز، در جامعه ی ما در جریانند؛ که هدف همه ی آنها متعادل کردن مسیر صحیح زندگی آیندگان که ما هستیم، می باشد.

این ثروتی است ارزشمندتر از طلای زرد، سیاه و سرخ که از گذشتگان، آگاهانه و پُر از تجربیات، در باب قصه های تعلیم و تربیت در اختیار ما قرار گرفته شده است. مثل قصه های «قابوس نامه» تالیف عنصر المعالی کیکاوس بن اسکندر پادشاه مازندان که برای پسر خود رسم هرکاری و آداب هر یک از مشاغل را توضیح می دهد، و «چهار مقاله عروضی» تالیف احمد عروضی سمرقندی و «اخلاق ناصری» تالیف خواجه نصیر الدین طوسی و کتاب های دیگری که در بیان قصه هایی زیبا برای نشان دادن اخلاق و تربیت اجتماعی ما آمده است، مثل «کلیله و دمنه»، «مرزبان نامه»، «جوامع الحکایات و لوامع الروایات»، «گلستان»، «تذکره الاولیا»، «اسرار التوحید»، «بختیار نامه»، «سندباد نامه» و «طوطی نامه».

خلاصه اینکه حکایت، قصه، تمثیل، داستان، رمان، نوول و… هرچه که هست به گفته مولانا جلال الدین بلخی پیمانه، ظرفی و وسیله ای برای بیان حقایق و معارف و پیام ها و سخن هاست.

مصطفی بیان

بیاییم نویسنده هایمان را باور داشته باشیم

خیلی دوست دارم در مورد همه چیز بنویسم. فکر کنم نویسنده های بزرگ هم چنین حس و حالی داشتند اما توانایی اش را هم نداشتند که همه رویاهایشان را بر روی کاغذ بیاورند. حالا نه الزاما رویا، هر چیز ناخودآگاهی که به ذهن نویسنده خطور کند.

چه خوب می شد هر موضوع ناخودآگاهی چه بی ربط و یا با ربط بر روی کاغذ آورد و خواننده را وادار کنیم تا به دنبال معنای آن برود. اگر جامعه ایی اندیشه و تفکر نویسنده اش را محدود کند آن موقع جامعه دچار منطق های وارداتی از ادبیات غرب و شرق می شود.

اگر پای ذهن های خلاق خودآگاه و یا ناخودآگاه وسط بیاید آن موقع نام نویسندگان بزرگ و کتاب های ارزشمندی در جامعه می درخشد.

جامعه ایی بسته شبیه آدم هایی می شود که همه یک جور لباس می پوشند و یک جور راه می روند و به یک سمت می روند؛ شبیه خط تولید کارخانه عروسک سازی که فقط یک شکل عروسک از روی یک فرمول تولید می کند. آدم های موجود در این جامعه به دلیل شباهت های بسیار به هم وضعیتی مرگبار دارند.

این جاست که نویسنده می تواند جامعه را از این شباهت دردناک رها سازد و به آدم ها شخصیت بدهد. کسی چه می داند، شاید کسی نویسنده ها را باور ندارد!

مصطفی بیان  

شخصیت های چند چهره

از من می شنوید حواستان به شخصیت های داستانی امروز باشد. همین شخصیت های داستانی که خودشان را به مظلومی می زنند و با همین ادعا، خودشان را در پایان داستان به پیروزی می رسانند و همه ی ما خوانندگان را مات و مبهوت وا می دارند؛ مثل داستان شنگول و منگول تا گرگی بیاید در لباس گوسفند!

جوری هم این کار را می کنند که هیچ خواننده ایی شک نکند! مثلا وادارمان می کنند وقتی که در قالب داستان هستند؛ بهشان شک نکنیم یا وقتی گمان می بریم به نیت سیاه آنها، همان نقطه سفید کم رنگ باطنشان را می اندازند به چشممان تا جایی برای شک و گمان نماند!

جای تعجب است که چه انرژی عجیبی این شخصیت های داستانی دارند. هر چه هم ابعاد درونی شان بیشتر باشد، چهره های ظاهری شان بیشتر می شود و توانشان برای جلب توجه و فریب ما بیشتر. راز موفقیت آنها در نبوغ و استعدادشان است؛ طوری کنار هر خواننده داستان قرار می گیرند که برای آنها حکم روزمرگی دارد و هیچ ابهامی برای خواننده داستان نمی گذارد.

برای این شخصیت های داستانی، «شخصیت های چند چهره» تعریف شده است. شخصیت های باهوش چند چهره هیچ چیز جزء به اندازه خودشان، وجودشان و اهدافشان اهمیت ندارد. این شخصیت های منفی داستانی، هویتشان در خودخواهی تعریف شده است.

«دیوید بلو» ایران شناس انگلیسی و نویسنده کتاب «شاه عباس: شاه بی رحمی که حماسه ایرانیان شد» در معرفی شاه عباس صفوی می گوید: «سلطان مستبد و بی رحمی که پسران خود را کور کرد و کشت، اما در میان مردمانش ارج و اعتبار یک قهرمان را داشت.»

حتما حواستان به این شخصیت های داستانی باشد.

مصطفی بیان 

این یادداشت در شماره ۵۵۰ شنبه ۷ دی ۹۲ در هفته نامه چلچراغ به چاپ رسید

نویسنده ایی که باعث شد زوایای پنهانی از حقیقت را ببینیم

به بهانه سالروز درگذشت مارگریت یورسنار

نویسنده واقعی، آنهایی اند که در مقابل واقعیت های تلخ زندگی شان مقاومت می کنند و می گذارند واقعیت پنهان زندگی شان جایی آن گوشه کنارها شخصیت های داستانی شان کنجکاوی کند. چشم دوختن یا جست و جو در گوشه و کنار زوایای پنهان وجود یک نویسنده، چقدر می تواند برای خواننده کنجکاو و وسوسه انگیز باشد!

زوایای پنهانی وجود نویسندگان، گاهی در یک شخصیت داستانی خلق می شود و خواننده فارغ از عینیات، به اصل و ماهیت حقیقی زندگی نویسنده در شخصیت داستانی شان پی ببرند. به همین خاطر، اغلب نشانه ها و قرار دادها را نویسنده در خلق شخصیت های داستانی شان خلق می کنند تا شاید پس از مرگشان، خوانندگان از حقیقت و ماهیت موضوع آشنا شوند.

«مارگریت یورسنار» از آن دست نویسنده هاست که برای پیدا کردن ویژگی های زندگی اش، فقط کافی است داستان هایش را بخوانیم. يورسنار تنها بانويی است كه در تاريخ چهار قرن آكادمی فرانسه توانست به عضويت آن درآيد و به جمع چهل نفره «جاودانگان» راه يابد. علت اين موضوع فقط دانش شگفت‌انگيز او بود. يورسنار هم از علوم قديم بهره‌مند بود و هم از دانش جديد زمان خود.

رضا رضایی مترجم رمان «شراره ها» مارگریت یورسنار، گفت که: «يورسنار در «شراره‌ها» نمادهای بسياری را از اساطير و تاريخ يونان به كار برده و اين اثر حاصل بحرانی عشقی و البته نوعی جست‌ وجو برای ارزش‌های ابدی است.» خود يورسنار در جايی گفته بود كه اين قطعه‌ها اعتراف‌گونه و محصول بحرانی عشقی و  البته جست‌ و جوی ارزش‌های ابدی هستند.

ولی اظهار نظر هموطنش جالب به نظر می آید. «مارگریت دوراس» نویسنده فرانسوی که آثارش به فارسی ترجمه شده است؛ آثار نویسندگانی مانند «مارگریت یورسنار» را در اغلب موارد «خسته‌کننده» توصیف می‌کند و می‌گوید: «فکر می‌کنم همه این نویسندگان کتاب‌هایشان را به یک شکل و با یک ترفند می‌نویسند.»

یورسنار در زمان آغاز جنگ دوم جهانی به آمریکا مهاجرت و در آنجا آثار بزرگی منتشر کرد. او برخلاف بسیاری از نویسندگان همعصرش، در زمینه فعالیت های اجتماعی مانند حفاظت در محیط زیست، دفاع از حقوق مدنی، مبارزه با گسترش سلاح های هسته ای، فعالیت های صلح طلبانه حضور پُر رنگ و ارزشمند داشت و مقاله های متعددی در نشریه های گوناگون نوشت.

«مارگریت یورسنار» در عصر ۱۷ دسامبر ۱۹۸۷ (۲۶ آذر ۱۳۶۶ خورشیدی) در جزیره مونت دزرت امریکا در گذشت. بر روی سنگ قبر او نوشته شده است: «اینجا کسی است که شاید تمام زندگی اش را برای آزاد شدن قلب انسان گذاشته است.»

مصطفی بیان 

این یادداشت در شماره ۵۴۹، شنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۲ در هفته نامه چلچراغ چاپ شد.

خانه ی مادر بزرگ

از پنجره خانه ی مادربزرگ می شد خیابان و ردیف درخت های چنار که تا ته شهر رفته بودند را دنبال کرد. خانه قدیمی مادربزرگ با اتاق های تو در تویش برای ما بچه ها، بزرگ به نظر می آمد. این قدر که وقتی شب جمعه ها همراه پدر و مادرمان آنجا می رفتیم، پُر می شد از ردیف ده، دوازده تا بچه قد و نیم قد که سرازیر تشک و متکای تمیز مادربزرگ می شدند.

نمی دونم چرا، ولی همیشه گمان می بردم خانه مادر بزرگ همیشه چیزی برای کشف کردن داشت. آشپزخانه مادربزرگ که بر خلاف خانه های حالا تا سقف پُر بود و عطرش همیشه همه خانه را گسترده بود.

فکر می کنم این خاصیت همه ی خانه های مادربزرگ است. هیج لازم نیست که خانه متعلق به اشراف زاده یا خان زاده باشد. همین که خانه حیاطی داشته باشد و پنجره ای رو به حیاط، کافی است تا همه چیز عالی شود.

مادر بزرگ من همیشه به بچه ها فکر می کرد. به کار و سربازی پسرها و جهاز دخترها. باورتان می شود همان موقع که مشق هایمان را می بردیم خانه مادربزرگ و می نوشتیم، مادربزرگ دفترها را بر می داشت و تمرین خط ما را می دید و می گفت: «ها، باریکلا!»

بعدها فهمیدیم که مادربزرگ ما اصلا سواد خواندن و نوشتن نداشت، از روی قرآن خواندن و نوشتن یاد گرفته بود؛ ولی درس خواندن نوه هایش برایش از همه چیز مهم تر بود.

حالا که سی سالم شده و میرم خانه مادربزرگ، دیگه پنجره رو به درخت های چنار خیابان باز نیست و حوض کوچک حیاط، خالی از آب و ماهی های کوچک قرمز است.

امروز به جای وجود مبارک مادر بزرگ، فقط قاب عکس اوست که روی طاقچه خانه نشسته و با لبخند زُل زده به بچه ها و نوه هایش.

مصطفی بیان    

این یادداشت در شماره ۵۴۸، شنبه ۲۳ آذر ۹۲ در هفته نامه چلچراغ چاپ شده است

داستان نویس ساختارشکن دوره ویکتوریایی

به بهانه سالروز تولد ساموئل باتلر

«ساموئل باتلر» داستان نویس انگلیسی در ۵ دسامبر ۱۸۳۵ (۱۴ آذر ۱۲۱۴ خورشیدی) در خانه کشیش در روستای لنگر در نزدیکی بینگهام به دنیا آمد. ساموئل برخلاف هم سن و سال هایش به خاطر رابطه تا حد زیاد تضاد با پدر و مادر خود و به ویژه با پدرِ خشک مذهب و سختگیر خود، کودکی تنها بود. تحصیل را از همان کودکی در کنار پدر در خانه آغاز کرد. ضرب و شتم مکرر و رفتار های بی رحمانه و احمقانه پدر و اصرار او برای کشیش شدن، رابطه پدر و پسر را فراتر از رفتار خصمانه پیشرفت داد. او در یادداشتش توضیح داد: «پدر هرگز من را دوست نداشت و من هم او را دوست نداشتم».

زندگی ساموئل همزمان بود با دوره ویکتوریایی. دوره اوج انقلاب صنعتی و امپراتوری در بریتانیا، که همزمان با به اوج رسیدن گستره مستعمرات انگلستان در سطح جهان بود. در این دوران کتاب «اصل انواع چارلز داروین» در سال ۱۸۵۹ منتشر شد و انقلابی در زیست شناسی به وجود آورد.

مردان جوان انگلستان در اواسط قرن نوزدهم باید بین دو تفکر کلیسا و داروین یکی را انتخاب می کردند و ساموئل با هر دو آن مشکل داشت. باتلر در كتاب « تكامل كهنه و نو» می‌گوید: « انتخاب طبیعی از میان دگرگونی های تصادفی روند آزمون و خطایی است ناسازگار با هر باوری از این دست كه جهان را آفریدگاری برقرار می‌دارد. اما اگر حیوانات بتوانند با انتخاب عادت های تازه‌ائی كه موجب سازگاری آنان با تغییرات محیطشان گردد مسیر تكامل خود را تعیین كنند، می‌شود رفتار هدفمند آنها را جلوه ذهن خلاقی در طبیعت دید. می‌توان گفت كه خداوند به جای طرح ریزی حیوانات از بیرون، قدرت خلاق خود را به آنها تفویض كرده و از طریق رفتار هدفمند آنها كارش را پیش می‌برد.» ساموئل مدعی شد كه « بهترین راه حفظ نقشی برای پروردگار، درونی كردن او(خداوند) در روند تكامل است». و به اين ترتيب حضور و بروز غريزه در حيوانات را در چهار چوب انديشه‌های داروين توجيه نمود.

ساموئل بعد از اتمام کالج در سن بیست و سه سالگی برای پنج سال به نیوزلند (مستعمر انگلیس) رفت. آن جا در کنار پرورش گوسفند، شاهکار ادبی اش «اروون» (Erewhon) را بر روی کاغذ آورد که در سال ۱۸۷۲ در انگلستان منتشر شد. ساموئل کتاب دیگرش یعنی «روش انسان‌های جسمانی» که رمانی با اشاره‌ های مستقیم به زندگی خود و اشرافیت ویکتوریایی بود را در دهه ۱۸۸۰ نوشت اما به خاطر امنیت خود و خانواده اش آن را منتشر نکرد.

او در سال ۱۸۶۴ به انگلستان بازگشت و در مسافرخانه کلیفورد (جایی که بقیه عمر خود را در آنجا گذراند) اقامت کرد. ساموئل با انتشار موفقیت آمیز کتاب «اروون» در انگلستان  به عنوان نویسنده موفق و شایسته شناخته شد. او همچنین مطالعات اساسی در اندیشه تکاملی، مطالعات هنر ایتالیایی، و آثار تاریخ ادبی و نقد شناخته شده، انجام داد و نیز ایلیاد و اودیسه را به نثر انگلیسی ترجمه کرد.

ساموئل باتلر هرگز ازدواج نکرد و در ۱۸ ژوئن ۱۹۰۲ در تنهایی و سکوت خبری درگذشت. کتابی که پس از مرگش منتشر شد، «راه آخرت، راهی که همه می روند» اشاره کرد که جزء پنجاه کتاب برتر داستانی قرن بیستم از نظر کتابخانه مدرن شناخته و توسط زنده یاد «پرتو اشراق» به فارسی برگردانده شده است.

ساموئل باتلر می گوید: «از دیروز بیاموز، برای امروز زندگی کن و به فردا امیدوار باش»

مصطفی بیان