بایگانی دسته بندی ها: مقالات ادبی من

وقتی کرگدن ها به نیشابور حمله کردند!

وقتی کرگدن ها به نیشابور حمله کردند!

نگاهی به کتاب «چنگیز خان» نوشته ی جان من، ترجمه ی رفیع رفیعی، نشر ثالث

نشست سال ۱۲۲۸ میلادی در اوراگا، نشستی راهبری و محرک بود. مغول ها می دانستند در کانون رویدادهایی بزرگ قرار گرفته اند. آنها همان موقع نیز بزرگتر از همیشه بودند. بزرگتر از همه مللی که با آنان جنگیده بودند. بزرگتر از همه به جز، چینی ها. چینی ها می نوشتند اما سال ها طول می کشید مغولان شیوه نگارش آنها را خوب بیاموزند و بر آن مسلط شوند. علاوه بر این، هیچ مغولی تمایل نداشت خط ملتی منفور را بپذیرد؛ ملتی که سودای پیروزی بر آنان را در سر داشت.

در اوراگا، در سپید دم سال ۱۲۲۸، مهم ترین حادثه ی تاریخ مغول رخ داد. چنگیز خان مغول،پیروزمند و شکست ناپذیرتر از گذشته در این تاریخ قبایل مغول را متحد ساخت و امپراتوری مغول را پایه‌گذاری کرد. بدین ترتیب، فرمان نوشتن اولین اثر مکتوب مغول ها، همزمان با تاسیس امپراتوری مغول شامل بخش هایی از آسیا مثل چین، روسیه، ایران و اروپای شرقی صادر شد. در این اثر مکتوب آمده که چنگیز این فرمان را در سال موش و ماه شوکا (گوزن نر) صادر کرد، یعنی هنگامی که قصرها در هفت تپه، در جزایر ییلاقی کنار رودخانه خرلن[۱] سر برافراشتند. خرلن و خن تی، بیرون از مغولستان نام هایی آشنایی نیستند. اگر با هواپیما از پکن حرکت کنید و بر فراز صحرایی گبی به مغولستان پرواز کنید، می توانید هر دو، یعنی رودخانه خرلن و رشته کوهای خن تی را ببینید. رشته کوه های خن تی، همیشه پوشیده از برف است؛ رشته کوهایی که آخرین پست دیده بانی دشت های سیبری به شمار می روند و در امتداد مرزهای روسیه به جنوب می پیچند.

پیروزی مغولان بر کوچلوگ، سبب شد بین آنان و همسایگان مسلمانشان ارتباط برقرار شود. ارتباط با یک سلسله سلطنتی که بر بیشتر نواحی ازبکستان امروز و ترکمنستان و بخش هایی از ایران و افغانستان، حکومت می کرد. این پادشاهی را به نام مرکز آن، خوارزم می نامیدند. این منطقه که در مرزهای شرقی اسلام قرار داشت، بیش از دو قرن بخشی از امپراتوری سلجوقی بود.

در پایان قرن دوازدهم، خوارزم توسعه یافت و بدین ترتیب توانست بازارهای بزرگ مسیر جاده ابریشم – سمرقند، بخارا، اورگنج، خجند، مرو و نیشابور را که در گذشته جیحون[۲] می نامیدند، در اختیار گیرد.

چنگیز تمایلی به درگیری با مسلمانان نداشت و می گفت فقط خواهان رابطه ی تجاری است. اما عکس العمل سلطان محمد خوارزمشاه عین حماقت بود. به نظر او چنگیز و مغول ها بت پرست بودند و رابطه ی سیاسی و تجاری با بت پرستان صحیح نبود (بر اساس منابع، نقش و نفوذ ترکان خاتون، مادر محمد در این فتنه سازنده بود). اما چنگیز همچنان اصرار می ورزید که هدفش تجارت است؛ به همین دلیل با هدف اعتمادسازی، یک هیئت بزرگ بازرگانی فرستاد. همه ی اعضای این هیئت، به جز رهبر مغولشان، مسلمان بودند و ماموریت شان برقراری رابطه ی تجاری با سرزمین اسلامی بود. سفر ۲۷۰۰ کیلومتری که به منظور رساندنِ پیام دوستی از سوی چنگیز برای شاه خوارزم بود. بر اساس منابع، چنگیز خواستار روابط متقابل شد و محمد خوارزم را «فرزند بسیار عزیزم» خطاب کرد. با وجود این، محمد خوارزمشاه، لحن بزرگوارانه چنگیز را اعلام جنگ تلقی کرد و پاسخ داد: «پس بگذار جنگی را آغاز کنیم که در آن شمشیرها بشکنند و نیزه ها خرد شوند.»

این هیئت در سال ۱۲۱۷ وارد اُترار[۳]، در کنار رود سیحون شد. اُترار در اوایل قرن سیزدهم، سرزمینی پُررونق بود که فرد شروری به نام اینالجق[۴] (ارباب کوچک) یا قدیر خان (خان نیرومند) در آن حکومت می کرد. اینالجق از خویشاوندان مادر مقتدر محمد خوارزم – ترکان خاتون – بود. محمد با دو بی حرمتی، دروازه های جهنم را به روی خودش و سرزمینش باز کرد. بی احترامی نخست آن که بازرگانان را با اتهام جاسوسی توقیف کرد. این توهین باعث خشم چنگیز شد ولی بر خشم خود مسلط شد. چنگیز با اعزام سه سفیر آخرین شاخه زیتون را ارائه کرد. این کار به محمد فرصتی می داد تا از عمل فرماندار اُترار اظهار بی اطلاعی کند. ولی محمد خوارزم با تصمیمی احساسی و ناگهانی دستور قتل فرستاده های چنگیز را صادر کرد.

بدین ترتیب مرحله ی جدیدی در زندگی چنگیز آغاز شد. او نمی خواست با مسلمانان بجنگد، اما چنگیز با عملکرد نابخردانه سلطان محمد خوارزمشاه، تحقیر شده و بی واسطه به جنگ دعوت شده بود. تصمیم چنگیز باعث شد خانواده اش درباره ی جانشینی اش به بحث پردازند. یکی از چندین زن چنگیز، به نام ایسویی[۵] بحث را آغاز کرد. ایسویی می پرسد: «وقتی بدنت مانند درخت کهن و سپید شده بر زمین افتد، مردمت را به چه کسی واگذار خواهی کرد؟» چنگیز، قلمروی سلطنتش را بین پسرانش تقسیم کرد و شخصا مسئولیت جنگ با قلمروی اسلامی را بر عهده گرفت. او از همه ی نقاط سرزمینش خواست برایش سرباز بفرستند. او می خواست با محمد خوارزم تسویه حساب کند. جواب چنگیز یکی سیلی بود. جنگی در فاصله بیش از دو هزار کیلومتر، در غرب، در پیش بود. در سال ۱۲۱۹ چنگیز ارتشش را به سمت غرب حرکت داد. هر کدام از سربازان چنگیز، دو یا سه اسب داشتند و می توانستند روزی صد کیلومتر پیشروی کنند. از صحراها بگذرند، در رودخانه ها شنا کنند و به نحوی معجزه آسا ناگهان پیدا شوند و بلافاصله از نظر پنهان شوند. همچنین تجهیزات فراوانی مانند سکوی قله کوب، نردبان های ویژه صعود از دیواره، سپرهای متحرک چهارچرخ، منجنیق های ویژه پرتاب با انواع گوناگون آتش، بمب های دودزا، لوله های شعله افکن و کمان های دو خم و سه خم ویژه محاصره به همراه داشتند که این تجهیزات را بر روی اسب و شتر می بستند. هیچ کس تا آن زمان چنین سپاهی ندیده بود و نمی توانست عواقب جنگ با آن را پیش بینی کند. سربازان چنگیز مانند کرگدن قدرتمند و شکست ناپذیر بودند. وقتی سپاه قدرتمند و آهنین مغول به مرزهای خوارزم رسید، اُترار را که فرماندارش باعث و بانی این جنگ خونین شده بود محاصره کردند. تاریخ این حادثه را «فاجعه اُترار» نامید. محاصره – که در موزه تاریخی آلماتی[۶]با تصویر غم انگیزی به نمایش گذاشته شده است – پنج ماه طول کشید. سرانجام فرمانده ارشدی از شهر اُترار تصمیم گرفت شبانه از یکی از دروازه های شهر فرار کند. فرار او موجب مرگ و نابودی شهر شد. مغول ها کوشیدند از طریق همان دروازه که این فرمانده از آن فرار کرده بود، وارد شهر شوند. هدفشان این بود که اینالجق را زنده دستگیر کنند. در نهایت اینالجق را در غل و زنجیر بستند و در چشم ها و گوش هایش نقره داغ ریختند؛ سپس شهر را با خاک یکسان کردند به طوری که بعد از هشت قرن، به تازگی باستان شناسان از بقایایی از این شهر پرده برداشتند!

کتاب چنگیز خان اثر جان من | ایران کتاب

حالا نوبت محمد خوارزمشاه بود که هزینه ی حماقت و نادانی اش را بپردازد. چنگیز ارتشش را تقسیم کرد. در این جا سیاستش را به مردم اعلام کرد: «یا مقاومت کنید و بمیرید، یا تسلیم شوید و زنده بمانید.»

این جا چنگیز به چین فکر نمی کرد. او به تمدن جدیدی فکر می کرد که می توانست با تمدن چین مقایسه شود. این تمدن، پنج قرن قبل با حمله ی اعراب مسلمان به ایران و آسیای مرکزی پایه ریزی شده بود. تمدنی که بازرگانان مسلمان از قِبل آن از تجارت سودآور بردگان بهره می جستند. بازرگانان مسلمان گواهی مالی می نوشتند که سرمایه داران شهرهای مهم، از قرطبه[۷] تا سمرقند، با افتخار آن را می پذیرفتند. کتابفروشی و کتابخانه ها رونق داشتند و آثار علوم و فلسفه گذشته یونانی را ترجمه می کردند. هنر و علوم در تمدن ایرانی و اسلامی شکوفا شده بود. چنگیز درباره ی ثروت، هنر و علوم این تمدن زیاد شنیده بود به همین دلیل علاقه داشت با مسلمانان رابطه ی برابر تجاری داشته باشد اما حماقت و نادانی سلطان محمد باعث شد برگ تاریخ برای این سرزمین تغییر کند.

محمد خوارزمشاه در پی حملات گسترده مغول ها به دنبالِ محل امنی می گشت اما مغول ها به سرعت تعقیبش می کردند. سرانجام محمد به سواحل دریای خزر رسید. او پاروزنان به همراه پسرش جلال الدین به سوی جزیره  آبسکون پناه برد و در نهایت بر اثر یاس و نامیدی در همان جزیره درگذشت. مادر محمد – ترکان خاتون – که در حمله ی مغول به ایران و سقوط حکومت پسرش نقش بسیار مهمی داشت، در نهایت تسلیم مغول شد. او را با ارابه به مغولستان فرستادند و تا آخر عمرش در اسارت ماند.

سرانجام وقتی تقریبا تمامی امپراتوری خوارزم متعلق به چنگیز شد، او، تولی خان – پسر چهارم چنگیزخان – را مامور پاکسازی مناطق غربی، در آن سوی جیحون کرد. چنگیز به او سه ماه فرصت داد تا تکلیف سه شهر بزرگ، یعنی مرو، نیشابور و هرات را تعیین کند. نیشابور تسلیم نشد. در محاصره ی این شهر، طغاجار، داماد چنگیز و سردار لشکر مغول توسط یکی از تیراندازان نیشابوری کشته شد. وقتی تولی خان این خبر را شنید پس از فتح مرو به نیشابور آمد. مردم شهر و حتی حیوانات را قتل عام کرد و شهر به کلی ویران و زیر و رو شد. هرات بعد از حادثه ی دلخراش نیشابور، راه دوم را انتخاب کرد و تسلیم شد.

چنگیز پیروزی اش را ادامه نداد. بر اساس داستان ها، جانوری افسانه ای که یک شاخ داشت (کرگدن) در خواب با او دیدار و گفتگو کرد. این موجود به قدری بهت انگیز و خوفناک بود که وقتی چوشایی حکیم، حرف هایش را برای چنگیز ترجمه کرد – «به سرعت برگرد!» – خان مغول به سرعت برگشت و به سوی سرنوشت رهسپار شد.

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در نشریه «آفتاب صبح نیشابور» ، شماره ۸۵ ، سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۰

ماهنامه ادبیات داستانی چوک ، شماره ۱۳۴ ، مهر ۱۴۰۰

[۱] :  Kherlen

[۲] :  Oxus

[۳] :   Otrar

[۴] :   Inalchuk

[۵] :   Yisui

[۶] :   Almaty

[۷] :   Cordoba

نگاهی به رمان «عشق غیر منتظره» نوشته ی جودی هدلاند

جودی هدلاند[۱] نویسنده ی امریکایی است که تاکنون بیش از سی رمان پُرفروش برای بزرگسالان و نوجوانان منتشر کرده است.

رمان «عشق غیر منتظره» داستان زندگی دختری بیست و دوساله به نام اِما چمبرز است که بعد از مرگ ناگهانی پدر و مادرش، همراه با تنها برادرش، رایان، سوار بر کشتی عازم دیترویت می شوند تا در آنجا ساکن شوند؛ اما در نزدیکی جزیره پرسک، کشتی آنها مورد هجوم دزدان دریایی قرار می گیرد و غرق می شود.

اِما و برادرش توسط مردی به نام پاتریک گرتی که بعدا معلوم می شود نگهبان فانوس دریایی است از مرگ نجات پیدا می کنند. اِما مانند همه ی دختران جوان هم سن و سالش که آرزویشان داشتنِ خانه ای برای خودشان و ازدواج با مرد مورد علاقه شان است؛ پیشنهاد غیرمنتظره پدر روحانی را برای ازدواج با پاتریک می پذیرد و این چنین وارد دنیایی می شود که پیش از آن کوچک ترین تجربه ای نسبت به آن نداشته است. پاتریک که به تازگی همسرش را از دست داده و یک فرزند خردسال دارد، لحظات رازآلود و دلهره آوری را برای اِما رقم می زند که او را میان ماندن و رفتن و درستی تصمیمش درباره ازدواج با او دچار تردید می کند.

داستان با این جمله آغاز می شود: «صدای شلیک گلوله ای اِما چمبرز را از خواب بیدار کرد.» خیلی سریع و با حمله ی ناگهانی و شتابزده ی دزدان دریایی. رایان، برادر اِما از خواهرش می خواهد بی سروصدا در بشکه ای پنهان شود و به اِما می گوید: «تو تنها زنِ اینجا هستی. من نمی خوام اونا این شانس رو به دست بیارن که تو رو پیدا کنن و با تمام چیزای دیگه با خودشون ببرن.»

خواهر و برادر، بعد از غرق شدنِ کشتی توسط پاتریک گرتی نجات پیدا می کنند. داستان در فصل دوم از رازی می گوید که پاتریک تصمیم گرفته آن را به فراموشی بسپارد. اما یادآوری غارت، تخریب و خاطرات بدتر آزارش می دهد.

رایان و اِما بعد از نجات به روستای ماهیگیری آمده بودند که تنها چندین سال قبل از آمدنِ پاتریک بنا شده بود و به جز دو زن، زنِ دیگری در آن روستا زندگی نمی کرد. پاتریک به تازگی، دلیا، همسرش را از دست داده بود و ذهنِ آشفته و پریشانی داشت. او شب ها مراقب روشنایی فانوس دریایی و روزها مراقب فرزندش، جوشیا بود، و این شرایط دشوار زندگی برایش بسیار سخت کرده بود. پاتریک مجبور بود بین شغلش به عنوان نگهبان فانوس و جوشیا یکی را انتخاب کند. او برای ازدواج مجدد نیز مردد بود زیرا فکر می کرد اگر کسی حقیقت را در مورد زندگی گذشته اش بفهمد حاضر نمی شود با او زندگی کند. پاتریک مردد بود و نمی توانست تصمیم درست بگیرد.

در ادامه ی داستان، پدر روحانی، پیشنهاد ازدواج بین اِما و پاتریک را مطرح می کند. اِما از این پیشنهاد غافلگیر می شود. او به این فکر می کند اگر با پاتریک ازدواج کند مادر جدید جوشیا خواهد شد. این فکر در عین هیجان انگیز بودن، ناخوشایند نیز بود. جوشیای خردسال به مراقبت یک زن نیاز داشت؛ و اِما هیچ تجربه ای در نگهداری فرزند نداشت. اِما مانند همه ی دختران جوان تصور می کرد روزی با شخصی ازدواج می کند که او را از قبل می شناسد.

پاتریک مانند برخی مردانِ جوان، چشمانِ مهربان و جذابی نداشت. اما به قول پدر روحانی، پاتریک مرد درستکاری بود. آیا اِما، باید این پیشنهاد را قبول می کرد؟ اِما پیشنهاد غیرمنتظره پدر روحانی را برای ازدواج با پاتریک می پذیرد و این چنین وارد دنیای جدیدی می شود. ازدواج سریع و شتابزده. بدون حضور رایان. رایان هنوز اطلاع نداشت که خواهرش با پاتریک ازدواج کرده است!

«پدر روحانی به رایان گفت: مهم نیست که گذشته پاتریک چه بوده. لازم نیست نگران باشی، مرد جوان. من در طول سال هایی که در سفر بودم مردهای زیادی رو دیدم و باید بگم که آدم های زیادی مثل پاتریک اینجا وجود نداره. خواهر تو بهترین شوهری که هر زنی می تونه داشته باشه رو انتخاب کرده.

رایان پرسید: کی گفته که تو آدم شناسی؟» (متن داستان)

طرح داستان در رمان «عشق غیرمنتظره» مانند رمان های کلاسیک و عاشقانه ی قرن نوزدهم، ساده با توصیفات فراوان است. داستان خیلی شتابزده با شلیک گلوله دزدان دریایی و پیشنهاد ناگهانی ازدواج پدر روحانی آغاز می شود اما بعد از ازدواج اِما و پاتریک، از شتاب داستان کاسته می شود و با شرح زندگی منزوی و سبک خانه داری اِما و توصیفات بیش از حد نویسنده ادامه می یابد.

یکی از نکات مثبت این داستان، شخصیت اِما است. امیدهای او به زندگی و ترس هایش برای خواننده واقعی است. وقتی که اِما با پاتریک و پسر کوچکش دیدار می کند، به نظر می رسد آرزوی او برای تشکیل یک خانواده برآورده شده است و تماشای بزرگ شدنِ آنها در نقش هایشان یکی از نکات پُررنگ این داستان است.

نکته دوم این است که شخصیت رازآلود پاتریک، خواننده را مجاب می کند، داستان را ادامه بدهد. با وجود اینکه پدر روحانی تاکید بر درستکاری پاتریک دارد؛ اما او شخصیتی ناکامل و گذشته ای رازآلود دارد؛ و سعی دارد بر احساس گناه خود غلبه کند. پاتریک مردی پُرحرف و سخنور نیست، با این وجود صادقانه و متواضعانه سعی می کند آنچه درست است، انجام دهد. هرچند در گذشته ی پاتریک رمز و رازی وجود دارد، اما نویسنده، او را برای خواننده و اِما کاملا قابل اعتماد می کند.

یکی از زمینه هایی که نویسنده خیلی خوب در این داستان می پردازد؛ موضوع «عشق» است. یک اتفاق غیرمنتظره و در عین حال قدرتمند که هنگام دیدار اِما و پاتریک رخ می دهد.

نویسنده در شخصیت پردازی بسیار ممتاز و ماهر است. او می داند چگونه شخصیت ها را توسعه دهد. هرچند ممکن است خواننده ی امروز، حوصله ی رمان های قطور و پُر توصیف را نداشته باشد؛ اما باید گفت که این رمان مبتنی بر شیوه ی ازدواج ساده و راحتی بوده که در گذشته وجود داشته و شاید بتوان از خواندنِ آن لذت برد.

و کلام آخر، این رمان به جنبه های معنوی و خداگونه ی زندگی، ازدواج آسان که در گذشته وجود داشته، اشاره می کند. رمانی که در سال ۲۰۱۴ منتشر شد و در سال ۲۰۱۵ برگزیده ی جایزه بهترین اثر الهام بخش[۲] شد.

مصطفی بیان / داستان نویس

منتشر شده در سایت ادبی کافه داستان

[۱] :  jody hedlunf

[۲] :   Inspirational readers chorice award

درباره زن سی ساله

به اعتقاد من، بهترین پیام رمان «زن سی ساله» در صفحه‌ی ۳۱۰ کتاب آمده؛ در جایی که اونوره بالزاک می نویسد: «داور،  جز خدا کسی نیست. خداوندی که غالبا انتقامش را در کانون خانواده‌ها مستقر می‌سازد و جاودانه فرزندان را علیه مادران، پدران را علیه پسران، ملت‌ها را علیه دولت‌ها، دولت‌ها را علیه ملت‌ها، همه را علیه هم بر‌می‌انگیزد. در دنیای اخلاق، احساسات را جایگزین احساسات می‌کند، به همان‌گونه که در بهار برگ‌های جوان، جای برگ‌های مرده را می‌گیرند، با نظم و ترتیب تغییر‌ناپذیری همه چیز را به حرکت وامیدارد، و تنها اوست که به هدف و مقصود این کار واقف است.»

دو هفته به‌ خاطر کرونا تجربه‌ی حصر خانگی را چشیدم 😊 خانه‌نشینی فرصتی فراهم کرد تا بتوانم رمان ۳۲۷ صفحه‌ای «زن سی ساله» نوشته‌ی بالزاک را با ترجمه‌ی محمد آریان (چاپ سال ۱۳۴۸) بخوانم .

عالیجناب بالزاک ، نویسنده‌ی مورد علاقه‌ی من‌ است. بعد از دو رمان «باباگوریو» و «رازهای پرنسس دو کادینیان» ، رمان «زن سی ساله» را از او خواندم.

قبلا در مورد اونوره دو بالزاک، مفصل یادداشت نوشته ام. بالزاک نویسنده‌ی سبک رئالیسم عاشقانه و ادبی است و به اعتقاد من در توصیف شخصیت ، ماهر و چیره‌دست است. بالزاک ، ۵۱ سال بیشتر عمر نکرد ، اما رمان‌های بی‌نظیری به یادگار گذاشت.

ترجمه‌های زیادی از این کتاب منتشر شده است که من ترجمه‌ی قدیمی و بدون سانسور گیرم آمد که یک نفس آن را خواندم . دکتر محمد آریان (مترجم) در مقدمه‌ی این کتاب نوشته: «بالزاک این داستان عاشقانه را از زنی به نام هانسکا که با او رابطه‌ی نامشروعی داشته، الهام می‌گیرد.»

داستان درباره‌ی زنی جوان، زیبا و باهوش به نام ژولی است که دلباخته‌ی افسر جوانی به نام ویکتور اگلمون می‌شود. ویکتور افسر لایق گارد مخصو ناپلئون است. داستان در اوایل قرن نوزدهم، در امپراتوری ناپلئون رخ می‌دهد. ژولی، برای اولین بار، ویکتور را در صف رژه‌ی افسران ناپلئون که راهی جنگ خانمان‌سوز هستند، می‌بیند.پدر #ژولی با پیوند این دو  مخالف است و دخترش را منصرف می‌کند.

در ادامه‌ی داستان این دو بالاخره ازدواج می کنند اما، ازدواج عاشقانه‌ ژولی با شکست مواجه می‌شود. همسرش به او خیانت می‌کند. ژولی درگیر عشقی رازآلود و ممنوعه می‌شود. از این عشقِ ممنوعه، فرزندی نامشروع به دنیا می‌آید که در ادامه داستان، دختر ژولی از راز مادرش باخبر می‌شود ….

مصطفی بیان

۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰

زمینه های پیدایش ادبیات داستانی جدید در ایران

داستان کوتاه در قرن نوزدهم به پیشگامی ادگار آلن پو، نیکلای گوگول و گی دوموپاسان ظهور کرد. ادگار آلن پو برای نخستین بار در سال ۱۸۴۲ اصول داستان کوتاه را معرفی کرد.

ایزاک باشیویس سینگر، نویسنده امریکایی می گوید: «برخلاف رمان که قادر است حاشیه پردازی طولانی، بازگشت به گذشته و حتی ساختار ضعیف را در خود مستحیل و حتی پنهان کند، داستان کوتاه باید مستقیم به سوی نقطه ی اوج خود پیش برود. باید بی وقفه تنش و تعلیق داشته باشد. ایجاز نیز جوهر خاص داستان کوتاه است. داستان کوتاه باید طرح معینی داشته باشد؛ نمی تواند به اصطلاح برشی از زندگی باشد. استادان داستان کوتاه دقیقا می دانستند به کجا می روند. می توان این داستان ها را بارها خواند و هرگز ملول نشد. به طور کلی، داستان کوتاه هرگز نباید به اثر تحلیلی بدل شود. در واقع، داستان نویس حتی نباید از سر تفنن تلاش کند که به روان شناسی و ایسم های مختلف بپردازد. ادبیات ناب در همان حال که سرگرم می کند آگاهی می دهد. قادر است هم روشن باشد هم پر محتوا. قدرت جادویی دارد برای آمیختن علیت با هدف، شک با ایمان، تماناهای جسم با اشتیاق های روح. منحصر به فرد و عمومی است، ملی و جهانی، واقع گرا و تمثیلی. اگرچه تفسیرهای دیگران را بر می تابد، هیچ گاه نباید در صدد توضیح خود برآید. باید بر این حقایق بدیهی تاکید کرد، زیرا نقدهای گمراه کننده و نوآوریِ ساختگی، یک جور نسیان ادبی در نسل ما پدید آورده است. شور و شوقِ پیام دادن موجب شده بسیاری از نویسندگان فراموش کنند که علت وجودیِ نثر هنرمندانه، قصه گفتن است.» [۱]

عباس میرزا، پسر فتحعلی شاه قاجار، نخستین کسی بود که با فرستادنِ جوانان ایرانی برای تحصیل علوم جدید در اروپا، تاسیسات چاپ را به ایران وارد و افراد مستعد را به ترجمه آثار اروپایی تشویق کرد. اندکی بعد میرزا تقی خان امیرکبیر (که در جوانی همراه نمایندگان پادشاه ایران به روسیه سفر کرده و تحولات صنعتی آن کشور را از نزدیک دیده بود) در صدد برآمد که نظر ناصرالدین شاه را به اصلاحات اساسی در کشور جلب کند.

یکی دیگر از شخصیت های تاثیرگذار در رشد فرهنگی و اجتماعی نقش عمده ایفا کرد، رضاقلی خان هدایت است که نه تنها یکی از مردان هوشمند دوره ی قاجار، بلکه به در درجه ی نخست در شیوه ی پژوهش های ادبی و در درجه ی دوم در شیوه نویسندگی از بزرگان قرن گذشته به شمار می آید. «مجمع الفصا»، «ریاض العارفین» و «روضه الصّفا» نمونه های بارزی در این زمینه اند.

[۱] : حسن میرعابدینی، هشتاد سال داستان کوتاه ایرانی، جلد اول، کتاب خورشید، ۱۳۹۳ .

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستان چوک / شماره ۱۲۹ / اردیبهشت ۱۴۰۰

نوشته : مصطفی بیان

متن کامل مقاله را می توانید از سایت زیر دانلود کنید:

http://ketabesabz.com/book/90594/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%A7%D8%AF%D8%A8%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%86%D9%88%DA%A9-%D8%B4%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87-129

نگاهی به رمان «بایقوش» نوشته ی علی ملایجردی

نگاهی به رمان «بایقوش» نوشته ی علی ملایجردی

نوشته ی : مصطفی بیان

چاپ شده در نشریه آفتاب صبح نیشابور / دوشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۹ / شماره ۸۰ 

«بایقوش» اولین رمان علی ملایجردی است که اوایل بهمن ۱۳۹۹ در انتشارات خردگان منتشر شد. علی ملایجردی ، نویسنده و مترجم ، متولد سال ۱۳۴۶ در جوین و ساکن نیشابور است. از ایشان پیش تر ترجمه ی مجموعه ی داستان های پاکستانی با عنوان «فقط یک مشت استخوان» توسط نشر خردگان منتشر شده است.

در رمان «بایقوش» ، نویسنده به سراغ دوره ای از تاریخ ایران رفته است و داستانی را روایت کرده که در دوران آغاز حکومت فتحعلی شاه قاجار اتفاق افتاده است. داستان زمینه ای تاریخی دارد که بیشتر ماجرایش در حوالی جوین و سبزوار می گذرد. این رمان، روایت عاشقانه ی طرلان و گل محمد بیگ در نزاع خان های خراسان و حکومت مرکزی است. نویسنده ضمن روایت داستان، به اصطلاحات، افسانه ها و ترانه های بومی هم اشاره می کند.

طرلان، فرزند کوچک و ته تغاری الهیار خان، حاکم جوین، دختری زیبا، باسواد، صبور، شجاع، سوارکاری ماهر و عاشق شنیدنِ افسانه های خراسان، ترک و ترکمن است. ماه بیگم، زنی میانسال است که شوهرش در یکی از جنگ ها همراه با علی قلی خان کشته شده است. او حکم معلم و دایه را برای طرلان دارد. افسانه گوی خوبی هم است و سینه اش معدنِ افسانه ها است.

گل محمد بیگ، فرزند سالار سپاهِ الهیار خان، جوانی رشید، اسب دوانی ماهر و علاقه مند به موسیقی و ترانه های بومی است. او در کنار مادرش و خواهرش، گل افروز، مرد خانه بود. طرلان از جسارت، بی باکی و چموشی گل محمد خوشش می آمد.

آغا محمدخان قاجار قصد کشتنِ شاهرخ (نوه ی نادر شاه و نوه ی دختری شاهان صفوی) را داشت. مردان جوین، نیشابور، شمال خراسان، کاشمر و تربت به قشون قاجار پیوستند و به سوی مشهد به راه افتادند. در آن زمان، هنوز در میان عامه ی مردم علاقه ای به صفویان و افشارها بود. نقل رشادت های نادر شاه افشار و جوانمردی های او ، سینه به سینه برای مردم خراسان نقل شده بود. به همین دلیل از آغامحمدخان قاجار خواستند تا از قتل شاهرخ بگذرد. در نهایت خان شاهرخ و خانواده اش را به مازندران تبعید کردند اما خبر رسید شاهرخ در مسیر راه، از دنیا رفته است.

نادر میرزا ، فرزند شاهرخ (نوه نادر شاه افشار) که در زمان حمله آغامحمدخان قاجار از مشهد متواری شده بود، پس از قتل آغامحمدخان با یاری قبایل افغان به مشهد بازگشت و بر شهر مسلط شد. قبایل خراسان که حکومت شاهرخ ‌شاه را از یاد نبرده بودند، با او همراه شدند. این فتحعلی‌ شاه قاجار را مجبور ساخت راهی خراسان شود.

آغا محمدخان قاجار که فرزندی نداشت، برادرزاده اش، فتحعلی شاه را به جانشینی خود تعیین کرد. فتحعلی شاه، افرادی از خاندان قاجاریه، سران لشکر و بازماندگان زندیه و افشاریه مدعی تاج و تخت و هرکس را که احتمال می رفت با موضوع جانشینی او مخالفتی داشته باشند، از بین می برد.

فتحعلی شاه به قصد تسخیر مشهد و برچیدن حکومت نادر میرزا، فرزند شاهرخ افشار، راهی خراسان شد. فتحعلی شاه در هنگام ورود به جوین از الهیارخان خواست تا در این حمله به او بپیوندد.

در تاریخ اشاره شده است که فتحعلی شاه به شعر و ادبیات علاقه داشت و شعر می سرود و به شکلی جنون ‌آمیز زن دوست بود. همچنین به قیافه ی ظاهری خودش خیلی اهمیت می داد و فکر می کرد اندامی بسیار موزون و زیبا دارد. به این دلیل، بخش مهمی از وقت خود را صرف رسیدگی به جمال خویش می کرد. او لباس گران قیمت تهیه می کرد و حتی در اواخر عمرش دستور داده بود کتاب هایی درباره ی خصوصیات ظاهری اش نوشته یا نقاشی شود.

«مردی با ریشی بلند، ابروانی به هم پیوسته و کمری باریکتر از معمول و تاجی بلند بر سر و لباسی پُر زرق و برق بر متکایی تکیه داده بود…. زنان حرم در اتاقی دیگر مشغول کف زدن برای رقاص کولی بودند.» (صفحه ۶۰ کتاب)

«شاه چند بیت از دیوان کنزالمصایب قمری خواند و ادامه اش را به طرلان سپرد. طرلان این ابیات را خوب از بر بود. شاه به دیده ی تحسین سر او را بوسید.» (صفحه ۶۱ کتاب)

نویسنده با نگاهی تمثیلی به «جنگ» ، سوای رشادت ها و فداکاری ها و جوانمردی ها، به چهره ی دیگر آن در این داستان اشاره دارد. «بایقوش» (جغد به تُرکی . بی قوش هم می گویند . پرنده ی بزرگ) مشهور به ویرانه نشینی ، نشان از نگاه تمثیلی و کنایه آمیز نویسنده دارد ؛ پرنده ای که بر فراز خرابه ها و ویرانی ها پرواز می کند و به خواننده داستان اشاره می کند که جنگ برای سوداگران به معنای «قدرت» و «تصرف» است ولی سرانجامی جز ویرانی برای انسان ها به بار نمی آورد.

«بایقوشِ بزرگی روی خرابه ای نشسته بود و خیره سرش را این ور آن ور تکان می داد.» (صفحه ۱۳۲ کتاب)

شاید این سوء تفاهم ایجاد شود که «بایقوش» را یک رمان تاریخی بدانیم در حالی که اینگونه نیست.

جمال میرصادقی در کتاب «راهنمای رمان نویسی» در تعریف رمان تاریخی می نویسد: «رمان تاریخی، رمانی است که در آن اشخاص برجسته و تاریخی و سلسله ی حوادث و نهضت های دوره های گذشته بازسازی شود. غالبا در رمان های تاریخی، عصر و دوره ای تصویر می شود. شخصیت یا شخصیت های تاریخی برمی خیزند و در حوادث واقعی شرکت می کنند. مثل ناپلئون در رمان «جنگ و صلح» اثر لئو تولستوی . در این رمان اگر چه تاریخ با داستان می آمیزد و اشکال متنوع و گوناگونی از این آمیزش به دست می آید، در اغلب آنها، چشم انداز اصلی واقعه ای تاریخی است که اساس رمان قرار گرفته است و پیرنگ داستان بر آن اعمال شده است.» (صفحه ۵۳۵ کتاب / انتشارات سخن / چاپ اول)

رمان تاریخی براساس قطعیت تاریخی شکل می‌گیرد. رمان برگرفته از تاریخ فاقد چنین قطعیتی است و در مرز تخیل و واقعیت می‌چرخد. اینجا روایت تاریخ ، ابزاری است که داستان را از تاریخ دور می‌کند. تاریخ برای این داستان عاملی است برای شکل ‌دادن به آشنایی زدایی. این آشنایی ‌زدایی هنر را از روزمرگی و از وجه صرفا تاریخی دور می‌کند. «بایقوش» درحقیقت روایت تاریخ نیست ، روایتی است بر مبنای تاریخ و مستقل از آن. شخصیت‌ ها بر مبنای واقعیت‌ های تاریخی از صافی‌ های ذهن نویسنده گذشته‌ اند و به شخصیت ‌های تاریخی داستانی مبدل شده ‌اند. «بایقوش» تاریخی است همراه با ذهنیت نویسنده . رمان «بایقوش» آمیزه‌ ای است از واقعیت تاریخی به اضافه تخیل نویسنده ، همراه با عواملی دیگر که به قصه جان می‌دهند.

هر چند محمدعلی سپانلو در کتاب «نویسندگان پیشرو ایران» معتقد است: «رمان تاریخی فارسی تقریبا از بین رفته است. مگر آنکه به طریقی دیگر در شکل رمان تاریخی – مذهبی در شرایط اجتماعی امروز تجدید حیات کند.» (صفحه ۱۳۸ کتاب / انتشارات نگاه / چاپ هفتم)

نویسنده در روایت این رمان از اسلوب داستان گویی شرقی (خراسانی) و ظرفیت های موجود در ادبیات کلاسیک ایرانی به خوبی استفاده کرده است. زمینه های اجتماعی، فرهنگی ، اقلیمی ، آداب و رسوم ، تعامل آدم ها ، روابط مردم با قدرت های جابرانه ، هوس های سیری ناپذیری شاه قاجار ، زنان حرمسرای فتحعلی شاه و همچنین مفاهیم افسانه های شرقی و ترکی (ترکی خراسانی) و اصطلاحات عامه نقش آشکار و پُر رنگی دارد.

لحن و زبان رمان هم منسجم و خیلی خوب با شخصیت ‌ها در تناسب است. رسیدن به این زبان، با مطالعه و نوشتن زیاد ممکن می‌شود؛ که نویسنده به خوبی از عهده اش بر آمده است.

رمان «بایقوش» نوشته ی علی ملایجردی، انتشارات خردگان در ۱۳۴ صفحه و به قیمت ۳۵ هزار تومان منتشر شده است.

مصطفی بیان / داستان نویس

یادداشتی برای رمان «بوی مار» نوشته ی منیرالدین بیروتی

بوی مار

یادداشتی برای رمان «بوی مار» نوشته ی منیرالدین بیروتی

در جستجوی خویش

از منیرالدین بیروتی، مجموعه داستان «آرام در سایه» را خوانده بودم. درونمایه ی مجموعه داستانِ «آرام در سایه» شبیه ی رمان جدیدش، «بوی مار» است. درون مایه داستان، همچنان جنون، عشق، مرگ، تنهایی، ترس و بی هویتی است. باز هم شخصیتی های گیج و سرگردان و آدم های عجیب و غریب! فضای رمان «بوی مار» تا حدود زیادی نزدیک به مجموعه داستان «آرام در سایه» است ولی با کمی تفاوت در آدم ها و فرم داستان!

در پشتِ جلدِ این رمان آمده: «نامه نگاری های عمید در بخش اول و روزنگاری های او در بخش دوم اثر، مقدمه های «نویسنده» (که خود یکی از شخصیت های حاضر در روایت است) بر بخش ها و نیز روایت سرراست او از دیدارهایش با نیرفام در بخش سوم روایت.» داستان هم مانند مجموعه داستان «آرام در سایه» به دنبال واقعیت های زندگی یک انسانِ شهری است با حال و هوای زندگی حال حاضر در شهرها.

نویسنده در مقدمه ی رمانِ «بوی مار» می نویسد: «بعد از نامه ای که به نیرفام نوشتم و از او خواستم تا اگر چیزهای بیشتری درباره ی عمید می داند و یا اگر نامه و یا نامه های دیگری از او در اختیار دارد برای من بفرستد…. تصمیم گرفتم این نامه ها را چاپ کنم تا شاید او ببیند.»

بخش اول رمان، شاملِ بیست نامه است. که اکثر نامه ها تاریخ دارد. نامه ی اول به تاریخ سومِ خرداد است و آخرین نامه ای که تاریخ دارد، نامه ی شانزدهم است که در بیست تیر نوشته شده. تمام نامه ها بین دو تا چهار روز فاصله زمانی دارند. اما تعداد انگشت شماری از نامه ها (به ویژه چهار نامه ی آخر) بدونِ تاریخ هستند!

نامه نگاری های عمید در بخشِ اولِ رمان درباره ی سرنوشت خانواده و آدم هایی است که با آنها ارتباط داشته. این که آنها چه کسانی بودند و سرنوشت شان چگونه بوده است. عمید به دیگران و به عزیزانش نامه می نویسد و با این نامه نگاری ها سعی می کند پرده از رازها بردارد. گویا عمید، نوشتن را از گفتن بیشتر می پسندد. گاهی در نامه نگاری هایش، شلختگی را می بینیم. شلختگی که در سیزده نامه اول ، خواننده را آزار می دهد که اصلا نویسنده چرا این نامه ها را می نویسد؟ اصلا می داند چه دارد می نویسد؟ تا نیمه ی کتاب (نامه ی سیزدهم) هیچ کششی در خط روایی داستان نمی بینیم و این خواننده را بی حوصله می کند.

نویسنده از خانواده اش، از اسم ها، از مونا، صابر، صمصام، احسان، حاج حمید صفدری، غزال، صهبا، صبا، پیرزن صاحبخانه و محمداسماعیل می نویسد. شب ها می نویسد و مثل یک سوم شخص به خودش نگاه می کند. برای خودش می نویسد و در نهایت این نوشته ها را یک جایی پنهان می کند تا دست بَنی بشری به آنها نرسد. نویسنده ی نامه ها باور داشت: کلام تا نوشته نشود، برایش، آن معنا و مفهومی که باید داشته باشد را ندارد. تا هر چیزی را که می بیند ننویسد، انگار نمی فهمد و انگار آن چیز اصلا نبوده و حتی اگر هم بوده، متوجه آن نشده است! با خواندنِ تک تک نامه ها ، گویا موجی از عذابِ درونی، نویسنده ی نامه ها را در می گیرد. کلافگی و سرگردانی، زخم درونی و گناه دست بردارش نیست. با خودش کلنجار می رود. این همه خاطره و یادها را چرا قایم کرده است؟ از خودش می پرسد: «چی می نویسی؟» و از دهنش می پرد: «اعترافات!» (صفحه ۲۸۱ کتاب). نویسنده در چند جای رمان به «خواب» اشاره می کند. «خواب دیدم» و یا «انگار خواب می بینم» ؛ که «خواب دیدن» و «اعتراف کردن» نماد حس گناه و ترس است. آیا این اعتراف یا اعترافات ، آدم را کوچک می کند یا بزرگ؟ پس چرا دارد می نویسد؟ عمید بارها و بارها از احسان و غزال می پرسد: «اصلا چرا این ها را نوشتم.» اصلا عمید کی بود؟ بیشتر از عمید، خود نیرفام کی بود؟ آدمی که تا پایان داستان نگذاشته بود کسی از کارهایش سر در بیاورد.

شخصیت های رمانِ «بوی مار» مانند مجموعه داستان «آرام در سایه» آدم های معمولی و قهرمان نیستند. هر کدام به مشکلی دچار می شوند.

مهم ترین نکته ی مثبت رمان «بوی مار»، تولید اندیشه است. رمانِ «بوی مار» و مجوعه داستان «آرام در سایه» یک کتابِ همه پسند نیست که بتوانم به همه توصیه کنم آن را بخوانند. برای خواندنِ داستان های منیرالدین بیروتی، دنبال یک اتفاق و حادثه ی بزرگ و یا نقطه ی اوج نباشید؛ بلکه باید با خواندنِ داستان های بیروتی، «فکر» کرد. به نظر می رسد منیرالدین بیروتی سال های متمادی «جستجوگر» بوده است.

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در روزنامه آرمان ملی / یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹ / شماره ۹۴۰

نگاهی به داستان بلند «آدم خواران» نوشته ی ژان تولی

«شارل لویی ناپلئون بناپارت» از سال از ۱۸۴۹ تا ۱۸۵۲ رئیس‌ جمهور فرانسه بود. تفرقه در بین جمهوری‌ خواهان موجب افزایش قدرت رئیس ‌جمهور شد تا اینکه لوئی ناپلئون در دوم دسامبر ۱۸۵۱ مجلس را منحل کرد و از آن تاریخ تا سال ۱۸۷۰ خود را «ناپلئون سوم»، امپراطور فرانسه نامید. بنابراین «دومین جمهوری» در فرانسه به پایان رسید و «دومین امپراطوری» فرانسه آغاز شد.

حکومت لوئی ناپلئون، آخرین حکومت سلطنتی تاریخ فرانسه بود و پس از برکناری او در سال ۱۸۷۰ «جمهوری» برای همیشه جایگزین نظام سلطنت در فرانسه شد.

بریتانیا که از جاه ‌طلبی ناپلئون سوم و مداخله های نظامی و اقتصادی وی نگران بود، «پروس»، همسایه شرقی فرانسه به صدراعظمی «بیسمارک» را تشویق کرد به فرانسه حمله کند. این جنگ برای ناپلئون سوم و فرانسه چیزی جز یک فاجعه نبود.

ناپلئون سوم در راه جنگ با پروس محاصره شد و بدون قید و بند تسلیم و خواستار آتش ‌بس شد. با اسارت و تبعید لوئی ناپلئون، امپراطوری او برچیده و در پاریس «جمهوری سوم فرانسه»[۱] تشکیل شد. او بعد از یک سال اسارت آزاد شد و به انگلستان رفت و در سال ۱۹۷۳ در همان‌ جا درگذشت.

داستان «آدم خواران» بر اساس واقعه ای هولناک نوشته شده که در سال ۱۸۷۰، در زمان جنگ فرانسه و پروس، در دهکده ای در جنوب غربی فرانسه به نام «اوتفای» رخ داد. داستان از جایی آغاز می شود که یک اشراف زاده ای به نام «آلن»، که از قضا خودِ او و خانواده اش در منطقه به دلیل خدمات شان به روستاییان، محبوبیت داشتند، عازم روستای اوتفای می شوند، دهکده ای که درگیرِ قحطی و زوال اقتصاد است و ناآرامی‌هایی نیز در طبقه متوسط و کارگر روستا به راه افتاده است. مردم، آن سال به رغم خنده هاشان، انگار فقط وانمود می کردند که خوشحال اند. در واقع بازار کساد، قحطی و حشکسالی و ترس از هجوم بیگانه، فضا را به شدت مسموم کرده بود.

ترس و هول مردم را فراگرفته بود. انگار جنگ را باخته بودند و هیچ بعید نبود پروس، فرانسه را اشغال کند.

آلن، جوانی سی و دو ساله و مجرد بود و به همراه پسر عمه اش، «کامی دو مایار»، در جشن «اوتفای» حضور می یابند. پسر عمه اش، جوانی متکبر، مردم آزار و عاشق بحث و جدل بود. در حضور تعدادی از اهالی متعصب روستا مدعی شد که اوضاع برای ارتش فرانسه، آن قدر که باید، خوب پیش نمی رود. مرزها را گرفته اند. امپراطور شکست خورده. مُهمات هم تمام شده است.

اهالی متعصب روستا که تحمل شنیدن صحبت های پسر عمه ی آلن را نداشتند، تصمیم گرفتند او را گوش مالی بدهند. پسر عمه که شرایط را خوب ندید پا به فرار گذاشت.

آلن که جوانی محبوب بود. با وجود اینکه یک پایش می لنگید و می توانست معاف از رفتن به جنگ شود تصمیم گرفت برای فرانسه بجنگد و به جبهه برود. به همین دلیل برای حضور در جنگ ثبت نام کرد. بعد از فرار پسر عمه اش، به سمت اهالی متعصب روستا رفت تا آنها را آرام کند. اما گویا شرایط فرق کرده بود. یک سوء تفاهم باعث شد تا آلن وسط توفانی از خشونت و گردبادی از اهانت گیر بیفتد و سرنوشت بی رحمانه ای برای آلن رقم بخورد.

آلن هرگز در عمرش چنین جنونی ندیده بود. روستاییان داشتند همه چیز را به یک شوخی وحشتناک تبدیل می کردند. آلن فریاد می زد: «من آلن دو مونی ام» ولی به خاطر یک دندگی جمعیت، کسی گوشش بدهکار نبود. مهر و محبت قبلی روستاییان جای خودش را به تنفر داده بود. مردم هویت واقعی او را قبول نکردند و خواستار اعدام آلن شدند!

مردم روستا فریاد می زدند: «ما خودمان قانون ایم!» (صفحه ۴۴ کتاب)

آلن باورش نمی شد. برایش عجیب بود که مردم آنقدر زود عقل شان را از دست داده باشند؛ ولی حقیقت داشت. او قربانی سیاست و خشم مردم متعصب و ابله شده بود.

تمام داستان «آدم خواران» در یک نیم روز رُخ می دهد. و تصویری از خشونت، کینه، سوء تفاهم، عدم آگاهی، تنفر، تعصب ابلهانه و غریزه جمعی هولناک کشتار را به تصویر می کشد. مردم روستا، قاتل انسانی بودند که حتی نمی دانستند کیست! حتی خبر نداشتند که به اختیار برای جنگ نام نویسی کرده و قرار بوده به جنگ با پروسی ها برود. از «پی یر دُلاز» پنج ساله تا «ژان سالات» شصت ساله در قتل آلن نقش داشتند!

ریشه ی این خشونت از کجا آمده بود؟

این خشونت زمانی رخ داده بود که جامعه ی فرانسه شاهد سقوط اقتصادی، نارضایتی طبقه ی متوسط و کارگری بود. حکومت ضعیف شده بود و کشور در حال جنگ با دشمنی قدرتمند بود. با همه ی این نارضایتی ها، ناپلئون سوم امتیازات مختلفی به مردم داد: آزادی مجلس، اجرای قانون‌ های آزادی رسانه و آزادی ائتلاف؛ اما نهایتا نقاط ضعف حکومت او به خسارات جبران‌ ناپذیری منجر شد.

داستان بلند «آدم خواران» نوشته ی «ژان تولی» با ترجمه ی احسان کرم ویسی توسط انتشارات چشمه در ۱۰۳ صفحه منتشر شده است. ژان تولی متولد سال ۱۹۵۳ از نویسندگان پُرکار ادبیات فرانسه است. خودش می گوید: «دوست دارم توی حباب خودم زندگی کنم و فقط بنویسم.»

داستان «آدم خواران»، پُر کشش و سرشار از تصویرهای تکان دهنده و هولناک است.

مصطفی بیان / داستان نویس

[۱] :  جمهوری سوم فرانسه، بین سال های ۱۸۷۰ پس از سقوط ناپلئون سوم تا سال ۱۹۴۰ شکست فرانسه از آلمان نازی گفته می‌شود

منتشر شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / دی ماه ۱۳۹۹ / شماره ۱۲۵

یادداشتی بر رمان «ماه غمگین، ماه سرخ»؛ نوشته رضا جولایی؛ نشر چشمه

هراس از مرگِ بیهوده

مصطفی بیان

در سوم آبان ۱۳۰۲ رضاخان با فرمان احمدشاه قاجار به نخست‌‌وزیری منصوب شد و شاه نیز پس از چند روز به اروپا رفت و عملا ً کشور را به رضاخان سپرد. رضاخان سردار سپه پس از احراز مقام ریاست دولت که توأم با وزارت جنگ بود، مقام «رئیس‌الوزرایی» را بر عهده گرفت. همزمان با سفر احمدشاه به اروپا، در کشور همسایه عثمانی، رژیم حکومتی از سلطنتی به جمهوری تبدیل و ژنرال مصطفی کمال پاشا به ریاست جمهوری انتخاب شد و این امر مهم در روحیه رضاخان تأثیر گذاشت.

مجلس پنجم روز ۲۲ بهمن ماه ۱۳۰۲ افتتاح و همین هنگام در تهران و شهرهای بزرگ ایران، نغمه «جمهوری» بلند شد و سیل طومار و تلگراف به سوی مجلس سرازیر شد که خواستار جمهوری بودند و سرانجام طرح قانونی مبنی بر تغییر رژیم مشروطه به جمهوری را تقدیم مجلس کردند. ملک الشعرای بهار و سید حسن مدرس و اقلیت مجلس در مقام رد جمهوریت برآمدند.

وقتی خبر طرح جمهوریت به گوش احمدشاه در پاریس رسید، پس از مشورت با مشاورین، سردار سپه را تلگرافی از نخست‌وزیری خلع نمود و به جای وی، مستوفی‌الممالک را پیشنهاد کرد. پس از وصول تلگراف احمدشاه، رضاخان سردار سپه از سمت نخست‌وزیری و وزیر جنگی استعفا داد. پس از انتشار این خبر، یکباره تمام مطبوعاتِ طرفدار رضاخان به صدا درآمدند و علیه احمدشاه و مدرس مطالبی انتشار دادند. نظامیان و فرماندهای لشکر در تهران و شهرستان‌ها، تلگراف تندی به مجلس مخابره و تهدید کردند که اگر رضایت سردار سپه حاصل نشود به تهران حمله خواهیم کرد. ۲۱ فروردین ۱۳۰۳ جلسه فوق‌العاده در مجلس تشکیل و سردار سپه مجدداً به نخست‌وزیری تعیین شد. موضوع به اطلاع احمدشاه رسید. احمدشاه در پاسخ به تلگراف مجلس تلگرام زیر را مخابره کرد:

«صلاح‌اندیشی مجلس شورای ملی را رد نکرده به ولیعهد امر شد اعلام دهد کابینه را تشکیل و معرفی نماید. شاه».

رضاخان سردار سپه مجدد به مقام نخست‌وزیری و وزارت جنگ تعیین شد. او در ۱۲ تیر ماه ۱۳۰۳ برای ارعاب مطبوعات و مخالفین دستور قتل میرزاده عشقی را داد. سید محمدرضا کردستانی، با تخلص میرزاده، روزنامه‌نگار، شاعر، نمایشنامه‌نویس و مدیر نشریه «قرن بیستم» بود. وی از جمله مهم‌ترین شاعران عصر مشروطه به ‌شمار می‌رود که از عناصر هویت ملی در جهت ایجاد انگیزه و آگاهی در توده مردم بهره گرفت. او را خالق اولین اپرای ایرانی می‌دانند. وی در جریان غائله جمهوریت که از دی ماه سال ۱۳۰۲ شروع شد، با ملک‌الشعرای بهار و مدرس که آنان نیز از مخالفانِ طرح جمهوریِ رضاخان بودند، دست دوستی و اتحاد داد. عشقی، زبانی آتشین و نیش‌دار داشت. در آغاز زمزمۀ جمهوریت، عشقی روزنامه «قرن بیستم» را منتشر کرد که یک شماره بیشتر انتشار نیافت و بر اثر مخالفت، روزنامه‌اش توقیف شد. در نهایت، میرزاده عشقی بامداد دوازدهم تیر ماه ۱۳۰۳ در ۳۱ سالگی، با شلیک گلوله به دست دو نفر به قتل رسید.

«فایده ی این نوشته‌ها چیست؟ چه کسی آنها را خواهند خواند؟ بود و نبودِ من برای چند نفر اهمیت دارد؟… با اشباح نجنگیدم؟ چرا باید باز هم بجنگم؟ به چه کسی مدیونم؟ به این ملتی که هیچ‌گاه مرا ندیده، نمی‌بیند، نمی‌خواهد ببیند؟ اما تمام این سال‌ها با نوشتن زنده مانده‌ام وگرنه تفاوتی با مُرده‌ها نداشتم.» (صفحه ۱۳ کتاب).

میرزاده عشقی، جوان سی و یک‌ساله در زمانی می‌زیست که دیکتاتور تازه به دوران رسیده‌ای در شرایطی که کشور دچار جنگ‌های داخلی و ناامنی بود، مدعی بود که منجی واقعی کشور است. محمدتقی بهار، شاعر، نویسنده، روزنامه‌نگار و سیاستمدار که شش سال از عشقی بزرگتر بود برخلاف وی، جوانی آرام و صبور بود و به عشقی می‌گفت: «ما ملت همه بی‌قراریم و صبر نداریم، عمارت چندهزارساله را می‌خواهیم یک شبه ویران کنیم و اصلاً نمی‌دانیم قرار است چه چیزی جای آن بسازیم.» (صفحه ۷۵ کتاب)

بهار و مدرس معتقد بودند که فاصلۀ مشروطه تا زمان خودشان را به هدر داده‌اند و حالا باید تاوانش را بدهند. مشروطه فرصت پیدا نکرد ریشه بدواند. برای همین، مستبدی قدرتمند از قلدرهای قبلی مثل رضاخانِ سردار سپه از راه رسید تا به بهانۀ «جمهوریت» مجلس و اعوام را به طرف خود بکشاند و بر کُرسی قدرت بنشیند. در حالی که نظامِ نوپای «مشروطه» هنوز به پیروزی نرسیده بود و با آمدنِ سردار سپه از قلۀ اوج به سرازیری غلتید. مجلس دیگر مثل سابق قدرتمند نبود. جماعت بی‌اعتنا بودند: «خبازها، خراطها، بزازها، رزازها، رمال‌ها، قوال‌ها… همه با هم مسابقه گذاشته بودند تا به جمهوریت برسند. یک بیرق دست کسی بود و یک گله دنبال او سینه می‌زدند. از یک در می‌رفتند تو و از در دیگر می‌رفتند بیرون.» (صفحه ۷۵ کتاب)

همه در ظاهر خوشحال بودند. اختیارشان را از دست داده بودند. حتی نمی‌دانستند چه چیزی را فریاد می‌زنند. معنایش را نمی‌دانستند. مجلس و ملت با هم نبودند. عده‌ای هم که می‌دانستند، می‌ترسیدند کلامی به زبان بیاورند. نظامِ نوپای مشروطه داشت از بین می‌رفت. به زودی سردار سپه قلدر، نمایندگان اکثریت مجلس را راضی کرد تا شاه ۲۸ ساله را از سلطنت عزل کند. در اصل نظامِ سلطنتِ مشروطه را از بین ببرد.

کشور هم ناآرام است. مردم خواهان ظهور مردی مقتدر هستند تا کشور را آرام کند. برای همین: «آزادی و اختیارِ خود را با اشتیاق به او می‌سپارند.» (صفحه ۷۶ کتاب) ملت متحد و متفق‌القول، عاشق جمهوری شده‌اند. جمهوریتِ سردار سپه بهانه است. آنها رئیس مقتدر می‌خواهند تا امنیت را برایشان بیاورد. مشروطه و عدالت‌خانه نمی‌خواهند. میرزاده عشقیِ جوان، با زبانی آتشین و نیش ‌دار، شعری دربارۀ سردار سپه می‌سُراید. جمهوری‌نامه‌اش کار دستش می‌دهد و در نهایت سردار سپه نمی‌خواهد عشقی زنده بماند و دستور قتلش را صادر می‌کند. «ماه امشب رنگ غریبی دارد؛ سرخ و کبود.» (صفحه ۱۴۹ کتاب) حادثۀ ترور شاعر جوان رُخ می‌دهد. خیلی زود، خیلی‌ها ماجرا را از یاد می‌برند و گروهی ماجرا برایشان کمرنگ می‌شود و تعداد اندکی تا مدت‌ها با تأسف از سرنوشت شاعر یاد می‌کنند. عشقی می‌گوید: «از مُردن نمی‌ترسم. می‌ترسم که مُردنم بیهوده باشد.» (صفحه ۱۶۷ کتاب)

رمان به بخش حساسی از تاریخ معاصر کشورمان می‌پردازد. محمدعلی شاه قاجار توسط مشرطه‌خواهان از سلطنت خلع شده بود و فرزند دوازده‌ساله‌اش احمدشاه را به سلطنت انتخاب نمودند و عضدالملک را تا رسیدن به سنِ بلوغ احمدشاه، به نیابت سلطنت برگزیدند.

ایران در سال‌های آغازین قرن چهاردم در حالی که شاه جوان ناتوان و بی‌اراده بود، شاهد اوضاع نابسامان اقتصادی و نظامی و حضور بیگانگان در داخل کشور بود و قیام‌ها و آشوب‌هایی در گیلان، مازندران، آذربایجان، زنجان و در گوشه و کنار کشور رخ داده بود. رضاخان به نخست‌وزیری رسیده بود و شاه جوان و ناتوان، در شرایط بحرانی کشور را بدون سرپرست رها می‌کند و زمینه را برای سلطنت سردار سپه فراهم می‌آورد.

رضا جولایی با نگارش رمانِ «ماه غمگین، ماه سرخ»، یک واقعۀ تاریخی را به تصویر می‌کشد. روایتی از پنج روز آخرِ زندگی میرزاده عشقی در تیر ماه ۱۳۰۳ . شاعر ناآرام، معترض و منتقد که ترور تراژیکش یکی از نمادهای کشتنِ ذهن‌های آزادی‌خواه و مشروطه‌خواه در تاریخ معاصر است.

منتشر شده در سایت کافه داستان

http://www.cafedastan.com/1399/09/30/%d9%87%d8%b1%d8%a7%d8%b3-%d8%a7%d8%b2-%d9%85%d8%b1%da%af%d9%90-%d8%a8%db%8c%d9%87%d9%88%d8%af%d9%87-%d9%85%d8%b5%d8%b7%d9%81%db%8c-%d8%a8%db%8c%d8%a7%d9%86%d8%9b-%db%8c%d8%a7%d8%af%d8%af%d8%a7%d8%b4/

بازخوانی یکی از داستان های شاهنامه با نگاهی به شخصیت به آفرید «به مانند خورشید تابان …»

دانلود مجله ماهنامه سرمشق - شماره ۴۴ اثر گروه نویسندگان - فیدیبو

بازخوانی یکی از داستان های شاهنامه با نگاهی به شخصیت به آفرید «به مانند خورشید تابان …»

«به آفرید» ، دختر گشتاسب از نژاد کیانیان شخصیت زنِ حماسه – اسطوره‌ای در اساطیر ایران است. گشتاسب (به معنی دارنده اسب آماده) پادشاه ایران در زمان زرتشت بود. در شاهنامه از «به ‌آفرید» و «هما» به عنوان دختران گشتاسپ و خواهران اسفندیار یاد شده ‌است. «هما» دختری خردمند و «به آفرید» دختری پاکدامن است که خورشید، ماه و باد هرگز او را ندیده بودند.

زنی بود گشتاسپ را هوشمند

خردمند وز بد زبانش به بند

گشتاسپ، زن هوشمندی داشت که بعد از حمله تورانیان، فورا لباس ترکان پوشید، نزد گشتاسپ رفت و ماجرای کشته شدن لهراسپ (پدر گشتاسب) و اسیر شدن دخترانش، هما و به آفرید را توسط تورانیان گفت و ارجاسپ (پادشاه چین و توران است و آیین بت پرستی و دیو پرستی دارند) دختران را به رویین‌دژبه اسارت برده ‌است.

شهنشاه لهراسپ را پیش بلخ

بکشتند و شد بلخ را روز تلخ

همان دختران را ببردند اسیر

چنین کار دشوار آسان مگیر

شاه ایران، بزرگان را فراخواند و ماجرا را بازگفت و سپس سپاهیان را جمع کرد. وقتی ارجاسپ شنید که سپاه گشتاسپ برای جنگ آماده است، قوای بیشتری از توران آورد. جنگ سختی آغاز شد و سه روز ادامه داشت؛ و از ایرانیان بسیاری در جنگ کشته شدند. گشتاسپ سی‌ و هشت پسر داشت که همگی در این جنگ کشته شدند. شاه از پسرش اسفندیار می‌خواهد برای نجات خواهرانش دست به‌ کار شود. اسفندیار به گرمابه رفت و جامه نو پوشید و همراه با زره و سلاح ‌های جنگی سوار بر اسب به‌ سوی دشت نبرد رفت. همان شب خبر به ارجاسپ رسید که اسفندیار برگشته است. پس ناراحت شد و گفت: «ما نمی‌توانیم از پس آن‌ ها برآییم.» تصمیم به عقب نشینی گرفت. اما سردارانِ سپاهش او را منصرف کردند.

وقتی ارجاسپ سپاه ایران را در میدانِ جنگ دید از زیادی آن وحشت کرد. جنگ شروع شد و اسفندیار در همان ابتدا با گرزگاوسارش سیصد تن را کشت و بعد گفت: «امروز دمار از روزگارتان درمی‌آورم.» پس به‌ سوی راست سپاه دشمن حمله برد و صد و شصت تن را کشت. اسفندیار گفت: «این به انتقام خون لهراسپ» و بعد به چپ سپاه دشمن رفت و صد و شصت تن دیگر را کشت و گفت: «این به انتقام خون برادرانم.» سپس ارجاسب به همراه سپاهیانش فرار کردند.

پسر به که جوید همی کین اوی

که تخت پدر داشت و ایین اوی

بدو گفت ار ایدونک کین نیا

نجویی نداری به دل کیمیا

همای خردمند و به آفرید

که باد هوا روی ایشان ندید

گشتاسپ یک هفته به سپاس خداوند پرداخت. گشتاسپ به اسفندیار گفت: «تو شاد هستی اما خواهرانت دربند اسیرند و این برای ما ننگ است. اگر آن ‌ها را بیاوری تاج ‌و تخت را به تو می‌دهم.» اسفندیار گفت: «من چشم به تاج و تخت ندارم و به توران می‌روم تا آنها را نجات بدهم.» پس با سپاهیان فراوان به‌سوی توران رهسپار شد.

اسفندیار با پس ‌راندن لشکر توران، سفر «هفت خوان اسفندیار» را آغاز و پس از گذشت از هفت مانع خطرناک، به دژ رویین می‌رسد.

بدین سان دو دخت یکی پادشا

اسیریم در دست ناپارسا

برهنه سر و پای و دوش آبکش

پدر شادمان روز و شب خفته خوش

اسفندیار در کسوت بازرگانان به دژ رویین می‌رود و در آن ‌جا خواهران خود را با لباسی ژنده، نیمه عریان و گریان می‌یابد. اسفندیار در جامه بازرگانان و خواهرانش به بهانه خریدار کالا با یکدیگر رابطه برقرار می‌کنند و اسفندیار از آن‌ ها می‌خواهد چند روز صبر نمایند تا چاره‌ای بیندیشید.

به درگاه ارجاسپ آمد دلیر

زره‌دار و غران به کردار شیر

چو زخم خروش آمد از در سرای

دوان پیش آزادگان شد همای

ابا خواهر خویش به آفرید

به خون مژه کرده رخ ناپدید

چو آمد به تنگ اندر اسفندیار

دو پوشیده را دید چون نوبهار

چنین گفت با خواهران شیرمرد

کز ایدر بپویید برسان گرد

بدانجا که بازارگاه منست

بسی زر و سیم است و گاه منست

سرانجام اسفندیار ، ارجاسپ و دیگر سرداران رویین‌ دژ را کشته و «به‌ آفرید» و «هما»ی را نجات می‌دهد و رویین‌ دژ را به آتش می‌کشد.

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در مجله ی مجله سرمشق – شماره ۴۴ – مهر و آبان ۱۳۹۹

نگاهی به رمان «اسرار عمارات تابان» نوشته ی شیوا مقانلو

در این داستان هیچ‌کس شخصیت اول نیست

یادداشتی بر رمان «اسرار عمارت تابان»؛ نوشتۀ شیوا مقانلو؛ نشر نیماژ

انسان همیشه به دنبال کشف رازهای دست نیافتنی است. از گذشته نقشه های گنج در دستان انسان های مرموز و یا جویای حقیقت بوده است. یا گنج مادی و یا گنج معنوی. فرقی نمی کند. مهم این است که برای رسیدن به این گنج، قصه هایی خلق شده است که خوانندگان کنجکاوی را مُجاب می کند تا با علاقه داستان های رازآلود را بخوانند. نکته ای که در نگارش این گونه داستان ها حائز اهمیت است این است که نوشتنِ داستان هایی با تمِ «معمایی» یا «رازآلود» نیاز به اطلاعاتی وسیع دارد تا نویسنده بتوانند داستانش را بپروراند.

رمان جدید «شیوا مقانلو» که به تازگی توسط نشر نیماژ چاپ شده است رمانی معمایی – پلیسی – ماجراجویی است. سه شخصیت اصلی این داستان: پروفسور امیر نادران، دکتر تابان رودکی و محقق جوانی به نام مهندس آیدین باقری که عازم کاوشی محرمانه در عمارتی اربابی و رازآلود در خراسان شمالی با عنوان قلعه بلقیس می شوند. نگهبان این عمارت، پیرمردی لال و مرموز به نام ابراهیم حسن بیگی است (لال بودن و مرموز بودن شخصیت ابراهیم بازتابی از مرموز بودنِ عمارت است).

عمارت بلقیس بخشی از تاریخ معاصر است، عصاره ی همه ی تراژدی ها و رمانس ها و خوشی و ناخوشی هایی که همیشه آدم ها در تاریخ تجربه کردند. شخصیت های اصلی این داستان، همین اندازه می دانند که عمارت اربابی در گذشته متعلق به بزرگترین و ثروتمندترین خان این منطقه به نام منصور شیرکوهی بوده است. این تیم کوچک سه نفره به دنبال گنج آمده بودند که برای رسیدن به آن باید راز آن را کشف می کردند. گنج یا راز که دوره تاریخی اش به قرن هفتم و پیش از حمله ی مغول به این منطقه بر می گردد؛ زمانی که حاکم قلعه بلقیس، سپهسالار اسفراین، شیر مردی به نام نظام الدین علی بوده است؛ که بعد از آگاهی از خبر شکست سلطان جلال الدین خوارزمشاه در مقابل سپاه خونریز و بی رحم مغول، در صدد این بود که از کشتار عظیم و تخریب این مهد هنر شرق جلوگیری کند. راز قلعه بلقیس و نظام الدین علی بعد از هفت قرن، پروفسور نادران و دو شاگردش را به این منطقه کشاند. که نتیجه ی آن آشنایی با آدم های جدیدی است. آدم هایی که خواسته یا ناخواسته ارتباطی به راز گنج قلعه بلقیس داشتند. داستان گلماه و غفور، ماجرای ساران ، قصه ی مریم بانو و حضور مرموز و ناگهانی قاچاقچیان و تیم سیفی به جذابیت داستان و رسیدن به راز عمارت کمک می کنند.

داستان با کشمکش و شکل گیری شخصیت ها شروع می شود، این کشمکش ‌های شخصيتی در چندين سطح به‌ خوبی ساخته و پرداخته شده است. اين سطح از کشمکش، تعليق زيادی برای خواننده به ‌همراه دارد. در سطح عميق ‌تر، شخصيت دکتر تابان با خودش نيز در کشاکش و درگيری است (کشمکش خود با خود) شايد مبارزه‌ اصلی داستان نيز همين باشد. پيروزی بر شک‌ ها و ترديدهای درونی که نتيجه ‌اش می ‌شود مبارزه و ایستادگی پای آنچه که تصور می کند، درست است. حتی زمانی که دکتر تابان می ‌داند و مطمئن است کاری از پيش نمی ‌برد باز به‌ اندازه‌ خودش يک نفر، کار درست را انجام می ‌دهد.

هرچند حضور شخصیت دکتر تابان به جد بر روی داستان تاثیر گذاشته و نقش اصلی او را می توان در بسیاری از حوادث داستان مشاهده کرد. اما به اعتقاد من این داستان به هیچ وجه هیچ شخصیت قهرمانی ندارد و هیچ کس در این داستان شخصیت اول نیست. داستان میان چند شخصیت پردازش شده است. از این رو این رمان ، یک رمان رویداد محور و به قولی حادثه محور است و این گونه درباره ی آن صحبت کنیم که حوادث در این رمان بیشتر از شخصیت ها تاثیرگذار در روند داستان هستند.

هر چند که رمان «اسرار عمارت تابان» بر اساس یک خط داستانی رویداد محور پیش می رود، اما از سویی دیگر نیز می توانیم بگوییم که شخصیت های فرعی داستان در مسیر داستان نقش بسزایی در برجسته شدن و شکل گیری شخصیت های اصلی و حتی حادثه و موضوع اصلی داستان داشته اند و از این رو می توان هر کدام از آنها را جداگنه تحلیل کرد. مثل شخصیت های گلماه و غفور، ساران، مریم بانو و سیفی. به خصوص در مورد شخصیت های های گلماه و غفور و ساران و نیز شخصیت دکتر تابان ، تحلیل های متفاوت داشته باشیم . می توانیم تحلیل های روانشناختی در کنار تحلیل ادبی داشته باشیم.

«همیشه بار دومی که آدم‌ ها چشم تو چشم می‌شن، هیچکدوم شون دیگه آدم قبلی نیستن. جایگاه و تجربه و عقل و شیوه‌ی رفتار و نگاه شون به زندگی عوض شده.» (از متن کتاب).

شخصیت پردازی دکتر تابان، چندوجهی است. خواننده از ابتدای داستان با تک گفتار درونی مستقیم دکتر تابان به عنوان شخصیت اصلی داستان مواجه می شود. او برای خودش قوانینی دارد که در مواجهه با آدم ها و رویداد ها سعی می کند با اتکا به آنها واکنش های درست را تشخیص بدهد.

«برای تابان تاریخ همیشه یک قصه ی مردانه بود. که مطمئنا روایت های زنان را حذف می کرد. تاریخ، تاریخ برنده ها و قدرتمندها و مردها بود که بی خیال داستان بازنده ها و ضعفا و زن ها قصه می گفت. اصلا شاید به همین دلیل بود که باستان شناس شده بود، همین که با چشم و دست خودش روایت های معتبر را از لای نسخه های قدیمی و خشت و آجرهای باستانی و لایه های پرقدمت خاک بیرون بکشد و اصلا شاید به همین دلیل بود که فصل مربوط به حاکمیت نظام الدین علی بر اسفراین، که با دقت و ظرافت تاریخ سیاسی و اقتصادی قبل از حمله ی مغول شرح می داد.» (صفحه ۱۳۲ کتاب)

داستان پرکشش و جز به جز و صحنه به صحنه پیش می رود. در يک ‌سوم انتهايی کتاب هرچه به ‌گره‌گشايی نزديک ‌تر می ‌شويم، شاهد تعليق بيشتری هم هستيم. در اين بخش حوادث بدون وقفه و پشت ‌سر هم اتفاق می ‌افتند. اين سلسله رويدادها تا اندازه‌ای خواننده را کنجکاو می کند تا پایان داستان را ادامه بدهد و نتيجه‌ و سرنوشت شخصیت ها و معمای اصلی داستان را بداند.

رمان «اسرار عمارت تابان» علاوه بر ویژگی های ماجراجویی و جنایی ، نگاهی به تاریخ ، جغرافیا و زبان و لهجه ی خراسانی داشته است. که از نکات درخشان و ارزشمند این رمان محسوب می شود.

رمان «اسرار عمارت تابان» نوشته ی شیوا مقانلو توسط نشر نیماژ در بهار ۱۳۹۹ منتشر شد.

مصطفی بیان / داستان نویس

منتشر شده در سایت کافه داستان

http://www.cafedastan.com/1399/08/11/%db%8c%d8%a7%d8%af%d8%af%d8%a7%d8%b4%d8%aa-%d8%a7%d8%b3%d8%b1%d8%a7%d8%b1-%d8%b9%d9%85%d8%a7%d8%b1%d8%aa-%d8%aa%d8%a7%d8%a8%d8%a7%d9%86-%d8%b4%db%8c%d9%88%d8%a7-%d9%85%d9%82%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88-2/