بایگانی دسته بندی ها: نقدهای ادبی من

سال کلاغ

📓 سال کلاغ/ نوشته‌ی مریم سمیع‌زادگان
✅ معرفی:  مصطفی بیان

🔹 فرقی نمی‌کند دختر خان باشی یا کنیز دربار و یا حتی ملکه ایران، اگر اجاقت کور باشد و نتوانی برای مَردت فرزند بیاوری، یک روز می‌بینی بعد از آن همه عشق و قربان‌صدقه رفتن‌ها، قباله ازدواجت را جلوی پایت می‌اندازد و خیلی راحت دختر آفتاب‌مهتاب ندیده و ترگل‌ورگلی را جایگزین تو می‌کند!
می‌بینی که به غیر از شست‌‌و‌شو و بله‌‌قربان گفتن‌، باید برای مردت فرزند بیاوری؛ آن هم #پسر. گویا جنسیت فرزند برای مرد‌ها فرق می‌کند!

🔸داستانِ «سال کلاغ»، داستانِ تلخ دختران و زنان سرزمین ماست. از #ثریا که روزی ملکه ایران بود تا دیگر دختران و زنان این سرزمین که به شوق دیدار ملکه محبوب‌شان کنار خیابان می‌ایستادند تا عبور ماشین ملکه و شاه را ببینند.

🔹 خبری منتشر شده بود: ملکه نمی‌تواند برای شاه ولیعهد به دنیا بیاورد.
مجلس شورای ملی، شاه و خاندان سلطنتی را تحت فشار گذاشته بود. کشور به ولیعهد نیاز داشت. شاهِ جوان مصمم بود زندگی مشترک‌شان را نجات دهد؛ اما اگر مجلس تصمیم به جدایی بگیرد حتی شاه هم نمی‌تواند رای را تغییر دهد. منافع ملی به منافع شخصی شاه ارجح است. شاه باید هر چه زودتر برای حلِ این مشکل چاره‌ای بیاندیشد.

🔸بالاخره روزنامه کیهان تیتر زد: «ملکه ثریا با تشریفات رسمی تهران را ترک کرد.» و مجله اطلاعات هفتگی نوشت: «ثریا هرگز فراموش نخواهد شد.» شاه جوان در روز اول سال نو اعلام کرد: «برای تامین آینده کشور و حفظ سلطنت موروثی ناچار شدم از همسر عزیزم که در سخت‌ترین مواقع شریک و یار وفادار من بود، جدا شوم.» شوک بزرگی بود برای مردم. این اتفاق از آن اتفاق‌هایی نبود که زود به فراموشی سپرده شود.

🔹 رمان «سال کلاغ» داستانِ ملکه ثریا، خانیم‌بال، عالیه‌خانم، قیزبسدی، فرنگیس، شهناز، خرم و اولماز است. زنانی که مردان‌شان عاشق #پسر هستند. جمشید، فرزند ارشد یوسف‌خانِ تاجر و خانیم‌بال بود. وقتی جمشید به دنیا آمد کِیف یوسف‌خان کوک شد و قدغن کرد که خانیم‌بال دست به سیاه و سفید بزند و آشپزی و رُفت‌و‌روب را به اولماز سپرد.

🔸 امسال، رمان و مجموعه‌داستان‌ ایرانی زیادی خواندم. می‌توانم اعتراف کنم، رمانِ «سال کلاغ» بهترین #داستان_ایرانی ست که امسال خواندم. نثر روان، تعلیق، کشش داستانی، جذابیت، شخصیت‌پردازی و روایت‌داستانی، همگی عالی بود. خیلی دوست داشتم پایان داستان را بدانم و نگران بودم مثل اکثر رمان‌های ایرانی، پایانی سرد و شتاب‌زده داشته باشد که اینگونه نشد.😊
تنها نقدی که به این داستان دارم این است که ای کاش مکالمه جمشید و گاسم در صفحه ۱۷۰ به آن شکل رد‌و‌بدل نمی‌شد؛ زیرا خواننده در صفحه ۱۴۶ به معمای گاسم پی برده بود😉

🔹 این اولین کتابی‌ست که از #مریم_سمیع‌زادگان می‌خوانم. رمانِ سال کلاغش باعث شد تا رمانِ «آقادار» را خریداری کنم. رمانی که چاپ دومش، همزمان با رمان «سال کلاغ»، تابستان امسال منتشر شده است.😊

▪️سال کلاغ،  مریم سمیع‌زادگان،  نشر تندیس

منتشر شده در سایت کلبه کتاب کلیدر

https://klidar.ir/post-1808-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D9%84%D8%A7%D8%BA

نقدی بر رمان «پرده ی آهنین» نوشته ی علی شروقی

پرده آهنین_علی شروقی

وقتی پره آهنین نویسنده ای کنار می رود…

نقدی بر رمان «پرده­ ی آهنین» نوشته ­ی علی شروقی

پرده­ی آهنین / علی شروقی / نشر ثالث / ۳۰۴ صفحه / چاپ اول ۱۳۹۸

وقتی پرده­ ی آهنین نویسنده­ای کنار می رود آن وقت با واقعیت روبرو می شویم.

«پرده­ ی آهنین» داستانِ روزنامه ­نگار جوانی است به نام حامد ناصرپور که رسالتش این است که نویسندگان و شاعران را به همگان معرفی کند و درباره­­ شان بنویسد. حامد، روزنامه ­نگار ادبی «پیام سحر» است. یک روز نرسیده به میدان انقلاب، بین کتاب های یکی از بساطی های پیاده رو چشمش به رمان «شیر و سایه» جهانگیر فاتحی افتاد. فاتحی را نمی شناخت. علاقه مند شد تا در موردش اطلاعاتی جمع آوری کند.

جهانگیر فاتحی، نویسنده ای بود که در دهه ی چهل، با دو رمان «شیر و سایه» و «شبِ ساده ی بی دلیل» درخشید اما رفته رفته نامش به فراموشی سپرده شد. هیچ کس دقیقا نمی دانست کجاست و از چه زمانی ناپدید شده است. حس ماجراجویی و پلیسی روزنامه نگار جوان جرقه ای بود تا تلاش کند در مورد این نویسنده ی بااستعداد دهه ی چهل بیشتر بداند و مصاحبه ای مفصل در موردش به چاپ برساند.

حامد باید این فرصت طلایی را جدی می گرفت تا بتواند قله ی ژورنالیستی را فتح کند. زیرا خیلی ها به سن و سال او چند سالی از شهرتشان در مطبوعات می گذشت و برای خودشان اسمی در کرده بودند. اما حامد در این مدت چندان نتوانسته در کارش بدرخشد. به همین دلیل به این مصاحبه نیاز داشت. مصاحبه با جهانگیر فاتحی راه را برای حامد می گشود تا بتواند وارد مرحله ی جدیدی در روزنامه نگاری شود. پس ابتدا باید فاتحی را پیدا می کرد.

جهانگیر فاتحی کیست؟ این معمای داستانِ «پرده ی آهنین» است. قدیمی ها گفته بودند، دو رمانش شاهکار است؛ اما نسل امروز، نمی توانست با نثر و داستان نویسی فاتحی ارتباط برقرار کنند! نمونه اش مهناز، دختر عمه ی حامد بود. نتوانست با رمان «شیر و سایه» ارتباط برقرار کند. مهناز می گفت: نثرش خوب است اما نتوانسته بفهمد که نویسنده چه می خواهد بگوید.

«راستش احساس کردم آن جور که نثرش است خود کتاب نیست، یعنی اصلا چیزی پشت این نثر قشنگ نیست اما یک جوری نوشته که آدم خیال می کند هست اما نمی فهمد چیست.» (صفحه ۳۶ کتاب)

داستان گسترش پیدا می کند و آدم های جدیدی وارد داستان حامد می شوند. احمد امیدوار، دکتر ظهوری، پرنیان، فریدون فیروز، ابراهیم فروزین، مهرزاد ملکی و واقفی. اما هیچ کس اطلاعات به دردبخوری از جهانگیر فاتحی نداشتند. معمایی در ذهن حامد به وجود می آید که واقعا نویسنده ای به نام جهانگیر فاتحی وجود دارد!؟

«کلا بی خیال شدم این مصاحبه را با این بلبشو، ولی محض کنجکاوی شخصی خودم بدم نمی آید بدانم این جهانگیر فاتحیِ نویسنده الان کجاست و اصلا آیا چنین کسی وجود خارجی داشته یا همان طور که بهروز واقفی می گفت سرِ کاری بوده.» (صفحه ۲۴۰ کتاب)

حامد به کمک احمد امیدوار  به خانه جهانگیر فاتحی می‌رود و در ملاقات اول با پرستار جهانگیر به نام پرنیان روبه‌رو و در نگاه اول مجذوب زیبایی پرنیان می شود. در ملاقات اول امکان دیدار و گفت و گو با جهانگیر خان، به‌دلیل کسالت، فراهم نمی‌شود و به طور ناگهانی حامد وارد رابطه‌ای مرموز و عاشقانه با پرنیان می‌شود و مسیر داستان تغییر می کند.

درباره ی داستان:

در داستان «پرده ی آهنین» اسم افراد و نام کتاب های بسیاری آورده می شود که ذکر این همه نام خارج از حوصله ی خواننده است و به نظر هیچ کمکی به بازگشایی گره داستان نمی کند. به عنوان مثال در صفحه ی ۱۳۲ چهار خط لیست کتاب های کتابخانه ی دکتر ظهوری ذکر می شود که به نظر، ذکر نام کتاب ها لزومی ندارد!

در رمان «پرده ی آهنین» شاهد اضافه گویی فراوانی هستیم که گاه از جذابیت داستان می کاهد. به عنوان مثال گفت و گوی مفصل حامد و مهناز در فصل ۱۳ و نیز صفحه ۱۱۰ چه کمکی در کشف علت و معلولی داستان دارد!؟

«پرده ی آهنین» از چند تک روایت تشکیل می شود. مهم ترین آنها که می توانست در شکل گیری و بازگشایی گره ی رازآلود جهانگیر فاتحی کمک کند؛ روایت پرنیان و احمد امیدوار است؛ اما گاهی می بینیم، همین دو روایت نیز از مسیر اصلی داستان خارج می شود و خواننده را وارد قصه ی جدیدی می کند که هیچ ارتباطی به داستان جهانگیر فاتحی ندارد.

چرا عشق ناگهانی حامد نسبت به پرنیان به وجود آمد. آیا این عشقِ زودهنگام به طرح داستان کمک می کند؟ چرا پرنیان از حامد خواست بی خیال مصاحبه با فاتحی شود؟ و همچنین خواب های پریشان حامد که علت آن تا پایان داستان کشف نمی شود.

مهم ترین ضعف رمان «پرده ی آهنین» پراکندگی و بی نظمی در پیچش‌های قصه، تعلیق و درونمایه داستان است که همگی در خدمت داستان نیستند و این خواننده را سردرگم می‌کند و سبب می‌شود خواننده نتواند از خواندنِ رمان لذت ببرد؛ در نهایت از خود می پرسد: داستان در مورد جهانگیر فاتحی بود؟ یا داستان درباره ی عشق حامد و پرنیان؟ و یا راز زندگی حامد امیدوار؟ و یا راز گذشته ی حامد و مهناز؟ و یا علت ناپدید شدنِ عمو حمید (دوستِ صمیمی پدرِ حامد)؟ و از همه مهم تر راز ارتباط پرنیان با حامد امیدوار و جهانگیر فاتحی….؟ بالاخره داستان درباره ی چه کسی و یا چه کسانی بود!؟

این رمان از ۴۵ فصل‌ کوتاه تشکیل شده است. همانطور که قبلا ذکر شد، راوی این رمان روزنامه‌نگار است درحالی که نویسنده ی رمان، خود روزنامه‌نگار است و آگاه نسبت به جزئیات و حواشی روزنامه نگاری. انتقاد به حرفه ی شخصی و عدم خودسانسوری از ویژگی مثبت این رمان محسوب می شود که به خودیِ خود قابل تقدیر و ستایش است.

اوایل آبان امسال، برگزیدگان دهمین جایزه ادبی هفت اقلیم در بخش مجموعه داستان و رمان اعلام شد. در بخش رمان، «پرده آهنین» به عنوان رمان برتر معرفی شد. داوری بخش رمان را صمد طاهری، احمد آرام و رضا زنگی آبادی بر عهده داشتند.

علی شروقی متولد سال ۱۳۵۸، روزنامه نگار و نویسنده است. اولین اثر داستانی اش مجموعه داستانی به نام «شکار حیوانات اهلی» (نشر چشمه، سال ۱۳۸۹) است. این مجموعه‌ داستان نامزد جایزه ادبی هوشنگ گلشیری و جایزه مهرگان شد. بعد از انتشار مجموعه داستان «شکار حیوانات اهلی»، دو رمان «مکافات» (نیماژ، سال ۱۳۹۵) و «معجون مکانیک» (ثالث، سال ۱۳۹۵) منتشر کرد. «پرده ی آهنین» سومین رمان علی شروقی است که توسط نشر ثالث در سال ۱۳۹۸ به چاپ رسیده است.

مصطفی بیان / داستان نویس

منتشر شده در سایت کافه داستان

http://www.cafedastan.com/1400/09/17/%d9%88%d9%82%d8%aa%db%8c-%d9%be%d8%b1%d8%af%db%80-%d8%a2%d9%87%d9%86%db%8c%d9%86-%d9%86%d9%88%db%8c%d8%b3%d9%86%d8%af%d9%87%e2%80%8c%d8%a7%db%8c-%da%a9%d9%86%d8%a7%d8%b1-%d9%85%db%8c%e2%80%8c%d8%b1/

نگاهی به رمان رمان «همزاد» نوشته ی فئودور داستایوفسکی

136

تصور کنید، یک روز ساعت هشت صبح از خواب ناز و طولانی بیدار شدید؛ خود را کش و واکش می دهید و چشمان پُف کرده تان را باز می کنید؛ سپس کارگر مغرور و بد عنق تان، چای و صبحانه را جلوی تان می­گذارد. بعد از صرف چای، دوش می گیرید و لباس فُرم مخصوص محل کارتان را به تن می کنید. ناگهان بدو ورود به اتاقِ کارتان متوجه می شوید؛ یک نیروی جدید و تازه نفس را استخدام کرده اند. آن هم، یک نفر مثل خودِ شما؛ مانند سیبی که به دو نیم کرده باشند. خلاصه از هر حیث کپی خود شما باشد! باور کردنش در همان برخورد اول برایتان سخت و بُهت آور است. این که می بینید، یک واقعیت است. خواب و یا ادامه ی کابوس دیشب نیست. مردی هم شکل، هم نام و هم سن شما! وقتی او جلوی شما نشسته است، انگاری جلوی آینه نشسته اید! این شباهت به اعجاز می ماند.

اولش برای تان بهت آور است. بعد سخت و دشوار می شود. سعی می کنید به خود بقبولانید که یک اتفاق نادر است که هر چند صد سال می تواند برای یک انسان رخ بدهد. پس مقصر نه اوست و نه خود شما. این ها همه کار خداست. پس حرف روی کار خدا معصیت است (قهرمان داستان، مردی مذهبی است) پس شما اصلا مسئول این اتفاق وحشتناک نیستید.

شخصیت اصلی داستانِ «همزاد»، مردی میان سال به نام یاکوف پتروویچ گالیادکین است که سمت مشاور رسمی در اداره دولتی دارد. (رتبه نهم از سلسله مراتب اداری، که پتر کبیر وضع کرده است.) او در آپارتمانش، تنها با نوکرش – پتروشکا – زندگی می کند. او خود را اینگونه معرفی می کند: مردی آرام، که عاشق آرامش و از سر و صدا و جنجال بیزار است. ساده و بی شیله و پیله است. اهل دوز و کلک نیست. در سخن پردازی ماهر نیست و نمی تواند زیاد حرف بزند. فقط کار، کار و کار می کند. خودش می گوید: «من مرد این میدان ها نیستم. به اصطلاح سپر می اندازم.»

به دوستِ پزشک و جراحش، کریستیان ایوانوویچ روتن اشپینز، اصرار دارد بقبولاند؛ دشمن دارد. دشمن نابکار! … دشمنی که قسم خورده تا نابودش کنند! حالا دشمنش را شناخته است؛ کسی که اسباب وحشت، کابوس و موجب ننگ آقای گالیادکین در این شب ها و روزها شده، خود گلیادکین است. همان کسی که هر روز روبرویش می نشیند. آقای گالیادکین، نه فقط می خواهت از خود بگریزد، بلکه می خواهت خود را به راستی نابود کند. گالیادکین، قهرمان اصلی داستان برخلاف گالیادکین بدل، خود را آدمی می داند که مستقل است و کاری به کار کسی ندارد و ابدا مزاحم کسی نیست. با این همه اگر آنها را کنار هم می نشاندی، هیچ کس نمی توانست گالیادکین اصل را از بدل تمییز دهد، اصل را از تصویر، متمایز کند؛ و این عدمِ تمایز برای قهرمانِ اصلی داستان بسیار سخت و آزار دهنده بود.

داستایوفسکی، داستانِ «همزاد» را در ۲۵ سالگی به صورت پاورقی چاپ کرد. «همزاد»، دومین اثر اوست و او در آغاز کار نویسندگی است.

«همزاد»، داستان جنون یک کارمند اداره است. گالیادکین، مردی است که برای آینده ی خود رویاپردازی می کند و می خواهد به همه جا برسد و اسمِ این رویاها و آرزوها را «عزت نفس» می گذارد.

از همان آغاز داستان، رفتار و کارهای گالیادکین مجنون وار است. برای رفتن به ضیافتی که خیال می کند به آن دعوت شده است لباس باشکوهی می پوشد و کالسکه تهیه می کند و حتی برای نوکرش یونیفرم پیشخدمتی کرایه می کند. با کالسکه به بازار می رود و ادای مردی ثروتمند را در می آورد. اما در مسیر راه، رئیس خود را در کالسکه ی دیگری می بیند و متوجه می شود که رئیسش او را دیده است. قهرمان داستان، با دیدنِ رئیسش، دست و پایش را گم می کند. وانمود می کند که کسی که رئیسش می بیند، او نیست و شخص دیگری است که به او شباهت دارد. همین دوگانگی (که این من نیستم، شبیه من است) باعث پیدا شدنِ همزاد او در ادامه ی داستان می شود.

در این داستان، قهرمان داستان دلباخته کلارا، یگانه دختر مشاور دولتی، آلسوفی ایوانوویچ برندییف می شود. کلارا، دختر مرد ثروتمند و با نفوذی است که از نظر درجه سلسله مراتب و پایه دولتی از قهرمان داستان بالاتر است. اما جوان دیگری، بر قهرمان داستان ترجیح داده می شود.

داستان بلند «همزاد» در سال ۱۸۴۶ منتشر شده است. گالیادکین حاصل سیستمِ جبار اداری و سلسله مراتبی و نظام ارتشی است. در این دوران، کارمندان دولت، مانند ارتشیان، پایه و درجه دارند (چهارده پایه) و یونیفورم می پوشند. قهرمان داستان در محیط غیر انسانی اداری دوران سلطنت نیکلای اول زندگی می کند. رفتارهای چاپلوسانانه و به اصطلاح، بادمجان دور قاب چینی طرفدار دارد. تولد کاسه لیس ها و همچنین پاپوش دوزها، اهل زد و بندها، حاصل سیستم اداری امپراتوری روسیه در ابتدای قرن نوزدهم است. ارزش های انسانی  و شایسته سالاری در این دوران معنی و مفهومی ندارند.

نکته ی قابل توجه آن جاست؛ که وقتی همزادِ گالیادکین به اتاق کار وارد می شود، هیچ کس متوجه شباهت آن دو به هم نمی شود. اصلا کسی به صورتِ آن دو نگاه نمی کند. اینجا فقط یونیفورم، نشان سردست و یقه و احیانا مدال و نشان روی سینه اهمیت دارد!

داستانِ داستایوفسکی از بُعد جامعه شناسی و روان شناسی، جای بحث بسیار دارد که این کار بر عهده ی جامعه شناسان و روان شناسان است. سخنِ آخر این است؛ که امروزه جامعه های پیشرفته در تلاش اند تا شایسته سالاری را حاکم کنند.

رمان همزاد / فئودور داستایوفسکی / سروش حبیبی / نشر ماهی / ۲۱۴ صفحه / چاپ پنجم ۱۳۹۵

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۳۶ / آذر ۱۴۰۰

 

نگاهی به کتاب «ساکن خانه ی دیگران» نوشته ی محمدرضا زمانی

دانلود و خرید کتاب ساکن خانه‌ی دیگران | محمدرضا زمانی | طاقچه

 

اوایل آبان ماه، برگزیدگان جایزه ادبی «هفت اقلیم» معرفی شدند؛ و کتاب «ساکن خانه­ ی دیگران» نوشته­ ی محمدرضا زمانی از نشر ثالث به عنوان بهترین مجموعه ­­داستان معرفی شد.

در این کتاب، همانگونه از نامش پیداست، «خانه» محوریت دارد. موضوع اصلی­ اکثر داستان­ ها خانه است.

کتاب، شامل ده داستان است؛ داستان­ هایی از آدم ­های آواره که دچار پوچی روزمرگی شده اند، به گونه­­ ای ساکنِ خانه­ ی دیگران هستند. حتی راوی داستان­ ها هم به نوعی در خانه­ ی خودش نیست. عوضش دیگران در خانه­ ی او هستند.

آدم­­ های این مجموعه­ داستان کلافه ­اند. از همه طیف­ هستند. بعضی جسم دارند و بعضی جسم ندارند؛ یا در حافظه ­­اند یا از گذشته آمده ­اند و یا روح ­اند و از عالم غیب کوچ کرده­ اند. نکته­ ی مهم این است که تمام آدم­ ها ساکن این تکه­ ی زمین­ اند.

خانه ­های این مجموعه­ داستان، آجری یا سنگی، نه خیلی بزرگ، نه خیلی کوچک، نه خیلی ارزان و نه خیلی گران هستند. گاه دیوارها ضخیم، و گاه کم قطرِاند، آنقدر که حتی صدای پای همسایه و یا قیژقیژ اسباب­ و وسایل به گوش می رسند، انگار که در آن خانه روح وجود دارد.

در هر داستانِ این مجموعه، آدم­ ها گرفتار یک حادثه­ ی تلخ یا خشونت هستند­ و یا چیز­ی یا کسی را گم کرده ­اند. که نویسنده گاه با زبانی طنز، تا حدی از این تلخی کاسته است.

به اعتقاد من، داستان «حفره­ ی مشترک» سوژه­ ی جالبی دارد. راوی داستان، یک خانه معمولی دارد با یک سوراخ در سقف آن، که می­ تواند بیشتر آشپزخانه­ ی همسایه را ببیند. مرد و زنِ همسایه طبقه­ ی بالایی از روی سوراخ بالای سرِ راوی می­پرند و قرار گذاشته­ اند هر بار هم را دیدند سلام نکنند.

داستان «حفره ­ی مشترک» خیلی خوب شروع می­ شود. خواننده کنجکاو است تا بداند در ادامه ­ی داستان چه رخ می­دهد؛ ولی همین چاشنی تعلیق در ابتدای داستان، به مرور کم­رنگ می شود؛ که چرا فرزند خانواده­ ی همسایه گم شد؟ و از همه مهم­تر، راوی در داستانِ مرد و زن همسایه چه نقشی داشت؟ فقط صدای ذهن مردِ همسایه بود؟ و سوال­ های بعدی.

به اعتقاد من، اکثر داستان­ های این مجموعه، یک سری حرف­ های ناگفته در ذهن پُرتلاطم راوی (نویسنده) است تا داستان. به همین دلیل تعلیق، کشش و جذابیت کمتری را در پایان اکثر داستان­ های این مجموعه شاهد هستیم.

مصطفی بیان / داستان نویس

آبان ۱۴۰۰

نگاهی به کتاب «خاطرات خانه ی مردگان» نوشته ی فئودور داستایوفسکی

کتاب خاطرات خانه‌ی مردگان

نگاهی به کتاب «خاطرات خانه ی مردگان» نوشته ی فئودور داستایوفسکی

خاطرات خانه ی مردگان/ نوشته ی فئودور داستایوفسکی/ ترجمه ی پرویز شهدی/ انتشارات مجید/ چاپ پنجم/ ۴۲۴ صفحه/ ۷۵ هزار تومان

برای داستایوفسکی نامه نوشتم و او خودش را فوراً با قطار به خانه‌‌ام رساند. آخر شب بود. در را باز کردم. قد بلندی داشت، سری درشت و تراشیده و ریش‌ حنایی که تا زیرِ گردن می‌آمد. پالتوی پشمی معروفش را از جالباسی آویزان کرد. پاهایش را از پوتین بزرگ و قهوه ای رنگش درآورد و آنها را داخل کمد انداخت. چمدانِ به ظاهر سنگین و کهنه اش را کنار مبل گذاشت و خودش را روی صندلی راحتی، کنار بخاری انداخت. با تعجب پرسید: «بخاری‌ات که خاموشه!؟» پاسخ دادم، هنوز هوا آنقدر سرد نشده که بخاری را روشن کنم. معلوم بود سرمای طاقت فرسای سیبری جانش را رها نکرده.

تازه از سیبری آمده بود. پنج سال را به جرم سیاسی (براندازی و تشویش اذهان عمومی) در سیبری به حبس و تبعید گذرانده بود. به قول خودش خبرچین ها و پلیس های مخفی تزار، مخفیانه به مدارس، دانشگاه ها و انجمن های ادبی آمدند، برای تک تک نویسندگان، روزنامه نگاران و نیروهای به اصطلاح انقلابی و شورشی پرونده ای قطور سرهم، و همه را اعدام و یا به سیبری تبعید کردند.

تزار (نیکلای اول) سرسختانه مخالفان و افسرانی را که در اندیشه تغییر و تحول روسیه بودند، سرکوب کرد. خشونت‌های تزار باعث شد تا به «نیکلای تازیانه زن» مشهور گردد.

نیکلای یکم - ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

فئودور، چُپُقش را آتش زد. نگاهی به من انداخت و گفت: «می دونستی، جنگ ایران و روس که به عهدنامه ترکمنچای انجامید در زمانِ نیکلای یکم به وقوع پیوست؟» نمی دانستم!

سیبری، سرزمینی خفته است. از سرمای طاقت‌فرسای منفی ۴۵ و گاه منفی ۶۰ درجه و مسیرهای صعب العبورش گفت. گفت که فقط اسب ها و گوزن ها هستند، می توانند سرمای زیاد این منطقه را تاب بیاورند.

چای داغ برایش آوردم. دستکش‌هایش را درآورد و چای را برداشت. نگاهی به کتابخانه‌ام انداخت و گفت: «در زندان، همراه داشتنِ هر کتابی به جز انجیل جرم بزرگی به شمار می‌آمد. اگر در بازرسی‌ها کتابی یافت می شد، سوال پیچ‌مان می‌کردند که این کتاب از کجا آمده؟ چگونه به دست تو رسیده؟ همدست‌هایت چه کسانی هستند؟ …. من پنج سال زندان را بدون کتاب گذراندم. خیلی برایم سخت بود.» داستایوفسکی چای را سرکشید و گفت: «در طولِ این سال‌ها به این نکته پی بردم که چه جوانی‌هایی پشت این حصارها دفن شده اند. چه آدم‌ها، چه کاردانی‌ها و شاید استعدادهایی از نیرومندترین فرزندان ملت‌مان پشت حصارهای تزار نابود شدند. فکر میکنی، تقصیر کیست؟ بله، واقعا تقصیر کیست؟»

در مدت یک هفته‌ای که داستایوفسکی، مهمان من بود، کتابِ «خاطرات خانه‌ی مردگان» را به من داد تا بخوانم. این کتاب بخشی از سرگذشت او در زندان است. داستایوفسکی خود را پشت تصویرهایی که از هم‌بندی‌هایش نشان می‌دهد، پنهان کرده. کم‌تر از خودش و خیلی بیشتر از دیگران سخن می‌گوید.

داستایوفسکی می‌نویسد: «آزاد شدن از زندان به نظرمان آزادتر از آزادی واقعی مردمان بیرون از زندان میرسد، آزادتر از آزادی حقیقی جلوه می‌کند… خیلی ساده، فقط به این خاطر که بدون داشتن زنجیر به پا، بدون همراه بودن با نگهبان، بدون سرِ تراشیده، هرجا دلش می‌خواست، می‌رفت.»

زندان سیبری همیشه به طور متوسط دویست و پنجاه نفر را در خود جا می داد: عده ای می آمدند و عده ای می رفتند، بعضی ها هم می مُردند. همه گونه آدمی در آنجا یافت می شد. انگار از هر مذهب، ایالت و منطقه ای از روسیه در آنجا نماینده ای وجود داشت. زندگی در زندان واقعا طاقت فرسا بود، از هر نظر خیلی دشوار بود، به ویژه برای داستایوفسکی که اصیل زاده بود. آدم خیلی باید طاقت داشته باشد تا به این جا عادت کند. بلاهای زیادی سرتان خواهند آورد.

اضطرابی که نویسنده را شکنجه می داد، سرکردن در خانه ی مردگان بود و همجواری با زندانیانی که غروب از سرکار بر می گشتند و بی کار و بی عار این طرف و آن طرف پرسه می زدند، از خوابگاهی به خوابگاه دیگر و از آشپزخانه ای به آشپزخانه ی دیگر می رفتند و برمی گشتند…. زندانی ها یا به یکدیگر دری وری می گفتند، یا از هم فاصله می گرفتند، انگار می خواستند به تنهایی در افکارشان غوطه ور شوند… فئودور به خودش می گفت: «این جا حالا دنیایم و محیط زندگی ام است، چه بخواهم و چه نخواهم باید در آن به سر ببرم.»

فرض کنیم زندگی در زندان یا در تبعید هم، نوعی زندگی کردن باشد. اما زندانی، هر که می خواهد باشد و تعداد سال های محکومیتش هر قدر باشد، به طور غریزی حاضر نیست به سرنوشتی مثبت و قطعی بیندیشد که ممکن است با زندگی اش پیوند بخورد. در زندان، هر زندانی می داند که در «خانه ی خودش» نیست، یعنی انگار برای دیداری موقتی به جایی دیگر آمده است. بیست سال دوران محکومیتش را طوری می انگارد که انگار دو سال است. او مطمئن است که در پنجاه سالگی، موقعی که زنگ آزادی اش نواخته می شود، به اندازه ی امروز جوان است، یعنی هنوز سی و پنج ساله است. به خودش می گوید: «هنوز سال های خوبی پیش رو دارم.» و با سماجت تمام هرگونه شک و تردیدی و هر نوع فکر غم انگیزی را در این مورد از خود می راند. حتی کسانی که به حبس ابد محکوم شده اند.

نویسنده در بخشی از این کتاب به افرادی اشاره می کند که با زنجیری دومتری به دیوار، نزدیک بسترشان وصل شده اند. آنها پنج تا ده سال به این شکل باقی می مانند. به همان حال خواهند ماند. چه بسا که در همان وضع بمیرند. آیا کسی می توانست پنج یا ده سال به این صورت بماند و نمیرد یا دیوانه نشود؟ واقعا می توانست در برابر این نوع زندگی ایستادگی کند و زنده بماند؟

آلکساندر پتروویچ (راوی کتاب) در بخشی از کتاب به زندانی جوانی اشاره می کند که در روز روشن در برابر چشم همه ی سربازان، سرهنگ را با سرنیزه به سیخ کشیده بود. پتروف، این زندانی جوان، در گذشته ارتشی بود، خواندن و نوشتن می دانست و علاقه به کتاب داشت. جالب این جاست که پتروف، مصمم ترین و ترسناک ترین آدم زندان بود. هر کاری از او بر می آمد و هیچ چیز جلودارش نبود. حتی اگر دلش می خواست، می توانست سرتان را از بدن جدا کند؛ بله، او بدون پشیمانی و بدون پلک به هم زدن می توانست بکشدتان. حالا همین آدم، اهل کتاب است و کتاب «ویکونت دو براژلون» نوشته ی الکساندر دوما را هم خوانده!

نویسنده می نویسد: «کسانی هستند که مانند ببرها از لیسیدنِ خونی که جاری ساخته اند لذت می برند. کسی که حتی برای یک بار هم که شده قدرتی نامحدود نسبت به جسم، خون و روح همنوعش اعمال کرده، یا بنا به گفته ی مسیح نسبت به جسم برادرش. کسی که توانسته موجود دیگری را به پست ترین درجه ی فساد بکشاند، دیگر قادر به مهار کردن حس ها و غرایزش نیست. ظلم و بیداد عادتی است که دامنه اش بی انتهاست، می تواند گسترش یابد و سرانجام به یک بیماری تبدیل شود. من عقیده دارم که بهترین فرد به کمک عادت می تواند به حیوانی وحشی تبدیل شود. قدرت و خون ریزی، شخص را سرمست می کند، خشونت و فساد را برمی انگیزد، به طرزی که روح به غیرطبیعی ترین لذت ها گرایش پیدا می کند. شهروند عادی برای همیشه در قالب آدمی ظالم و سنگدل فرو می رود و برگشت به وجدان بشری، به پشیمانی و به روز رستاخیز فکر کردن برایش کم و بیش ناممکن می شود. امروز که قدرت بی حد و حساب، لذت و فریبندگی زیان آوری در پی دارد، به شکل همه جاگیر در جامعه اثر می گذارد. جامعه ای که چنین اعمال قدرتی را با بی تفاوتی می نگرد، پیشاپیش تا مغز استخوانش گندیده است. به طور خلاصه حق تنبیه فردی توسط فرد دیگر، یکی از زخم های جامعه است، وسیله ایست مطمئن برای خفه کردن نطفه ی مدنیت و کمک به نابود ساختن آن.» (۲۷۸ کتاب)

کتاب «خاطرات خانه ی مردگان» خاطرات آلکساندر پتروویچ است. اصیل زاده ای که پدرش را کشته، ولی هرگز به جرمش اعتراف نکرده. بعدها مشخص شد که او واقعا بی گناه بوده و بدون این که جرمی مرتکب شده باشد، ده سال را در زندان گذرانده است. درست مانند فئودور داستایوفسکی که در روز ۲۳ آوریل ۱۸۴۹، به همراه سی و شش نفر از نویسندگان و روزنامه نگارانِ انجمن پتراچفسکی (مترجم و روزنامه نگار روس) توسط تیم اطلاعاتی و پلیس مخفی روسیه بازداشت می شود و به همراه نوزده نفر از اعضای انجمن به اعدام محکوم می شوند. در روز اعدام و پس از تشریفات، داستایوفسکی مشمول عفو و به پنج سال حبس با اعمال شاقه در سیبری محکوم می شود. یک سال بعد از آزادی شروع به نوشتنِ «خاطرات خانه ی مردگان» می کند و در سال ۱۸۶۰ فصل هایی از این کتاب را در روزنامه ی «دنیای روس» منتشر می کند.

کتاب «خاطرات خانه ی مُردگان» در سال ۱۳۹۱ توسط انتشارات مجید با ترجمه پرویز شهدی روانه بازار کتاب گردید ‌و چاپ پنجمش در سال ۱۳۹۸ منتشر شده است.

بسیاری داستایوفسکی را بزرگترین نویسنده روان‌شناختی جهان به حساب می‌آورند. پرویز شهدی، مترجم این کتاب در بخشی از مقدمه نوشته است: «اگر بخواهیم داستایوفسکی را در یک جمله خلاصه کنیم، می توانیم بگوییم خودش کتاب های نانوشته ای بوده که بعد با قلم خودش به صورت نوشته درآمده اند و تا بشریت باقی است، این کتاب ها و اندیشه های درون آن بخش بزرگی از فرهنگ همه ی ملت های جهان خواهند بود.»

مصطفی بیان

این مقاله در ماهنامه ادبیات داستانی چوک _ شماره ۱۳۵ _ آبان ماه ۱۴۰۰ به چاپ رسیده است.

مقاله «نابغه ای در زندان سیبری. نگاهی به رمان خاطرات خانه مردگان نوشته داستایوفسکی، ترجمه پرویز شهدی، نشر مجید» _ روزنامه اطلاعات / ضمیمه ادب و هنر _ شماره ۲۸۰۰۲ _ سه شنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۰

https://www.ettelaat.com/?p=596169

نگاهی به رمان ایشان نوشته احمد ابوالفتحی

ایشان

سرزمین ‌ما پُر است از قصه‌ها و اسطوره‌هایی که در دلِ تاریخ و فرهنگ ما جا باز کرده‌اند و برای داستان‌نویسان منبع خیلی خوبی هستند. آنها می‌توانند با استفاده از منابع تاریخی و قصه‌های بومی و اسطوره‌ای، داستان‌های شگفتی خلق کنند.

🔸 رمانِ ایشان نمونه‌ای از باورها و قصه‌های بومی است. باورها و آیین‌هایی که در دل فرهنگ و اجتماع ما نهفته‌اند و اگر سرچشمه‌ی این باورها را دنبال کنیم، می‌بینیم که خاستگاه این خرافات به هیچ ختم می‌شود. انسان تشنه‌ی حقیقت و دانستن است. دانستن از هیچ . می‌توان از هیچ، از چیزی که می‌تواند باشد یا نباشد، در نهایت قصه‌ها و اسطوره‌ها خلق کرد. می‌توان قهرمان‌ ساخت، با از ما بهتران مبارزه کرد و با مردآزما دست و پنجه نرم کرد.

🔹 رمان ایشان نمونه‌ای از داستان‌هایی هست که در آن، نویسنده به باورهای بخش کوچکی از این سرزمین پرداخته است.

🔸 داستان خیلی سریع، با کشش فراوان و با مرگ سنگین بانو، مادربزرگ سینا (قهرمان داستان) شروع می‌شود. سینا بهره‌مند نوه‌ی حکیم حافظ بهرمند، رویای رسیدن به جایگاه پدربزرگ و خیال حکیم شدن، دارد. برای رسیدن به این جایگاه، در پی راز می‌گردد. رازی که در قصه‌های سنگین‌بانو نهفته است. اما از این قصه‌ها جز کابوس و شب ادراری، چیزی نصیبش نمی‌شود. این شب‌ادراری و ترس نشان‌ می‌دهد سینا هنوز به بلوغ نرسیده. قهرمانِ داستانِ ما باید ابتدا به بلوغ فکری و جسمی برسد تا بتواند با از ما بهتران و یا غریبه و یا ایشان، مقابله کند.

🔹 داستان خیلی خوب شروع می‌شود، اما در بخش دوم داستان از کشش داستان کاسته می‌شود و گویا نویسنده، خواسته و یا ناخواسته از اسطوره‌‌ و نماد فاصله می‌گیرد. این در حالی‌است که همین اسطوره ، نماد ، تمثیل و قصه‌های‌بومی می‌تواند به جذابیت داستان کمک کند. مثلا نویسنده می‌توانست از میش‌زا و مادیان و ترفندِ آتش زدنِ دسته‌ای از موهای یالِ مادیان، بیشتر در داستانش استفاده کند و از این طریق راه و چاه را به قهرمان داستان نشان بدهد و به جذابیت و کشش داستان کمک کند.

🔸 خواننده در ابتدای داستان تصور می‌کند یک رمان اسطوره‌ای_واقع‌گرا می‌خواند، در حالی که این‌گونه نیست. نویسنده میتوانست با استفاده بیشتر از پارامترهای اسطوره و خیال بر جذابیت، خلاقیت و نوگرایی داستان بیفزاید. چیزی که در داستان‌های ایرانی کمتر دیده می‌شود و داستان‌ها و سوژه‌ها خیلی به هم شبیه شده اند.

مصطفی بیان / شنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۰

نقدی بر مجموعه داستان «گاه رویش عشقه» نوشته ی معصومه دهنوی

مجموعه داستان «گاه روی عشقه» نوشته ی م. دهنوی (معصومه دهنوی)، نخستین اثر از نویسنده ی جوان نیشابوری است، که در ابتدای تابستان ۱۴۰۰ توسط نشر صاد وارد بازار کتاب شد. این مجموعه داستان شامل هفت داستان کوتاه است که شخصیت های اصلی داستان اسم ندارند. آدم های این داستان، گاهی به دنبال همسایه‌های معمولی خود می‌گردند که ناپدید شده‌اند. گاهی زنی هستند که به دنبال گمشده‌ای میان مجتمع‌های کثیف می‌گردند. گاهی مانند یک پیرمرد، دنباله‌ی پیچک عشقه را تا کلبه‌ی مادربزرگ می‌گیرند، گاهی مردی میانسال هستند که سال ها به دنبال اعضای خانواده می گردد و یا غریق نجاتی است که می خواهد سر از کار همسایه دیوار به دیوارش دربیاورد و راز ناله های شبانه اش را کشف کند. وجه مشترک هفت داستان، عَشَقه هایست که بی سر و صدا و آرام وارد داستان ها می شوند و سرک می کشند، بی آنکه آدم های داستان متوجه حضور آنها باشند. این آدم ها فقط به دنبال رازها و آدم های گمشده ی خود هستند!

نویسنده در این مجموعه سعی کرده از حواشی بپرهیزد و قصه را از زاویه دید اول شخص و یا دانای کل روایت کند. زبان و لحن نویسنده در برخی قسمت های داستان طنزآمیز و گاهی رُک و تند است. گاهی می توان قضاوت و نیز نقد اجتماعی و حتی سیاسی را در متن داستان دید.

«میری دنبال زنت؟ حتما با یه مرد دیگه روی هم ریخته. امیدوارم روی صورتش اسید نپاشی.» (صفحه ۹۵ کتاب)

آدم های داستان های معصومه ی دهنوی، انسان های تنهایی هستند که از گرمای زندگی خانوادگی و همچنین از توجه ی جامعه بهره بسیار کمی برده اند. خیلی ساده عاشق می شوند و در تنهایی‌هایشان ماجرایی را می‌‌یابند که مسیر زندگی‌شان را عوض کرده است.

بیشترین جذابیت این کتاب، مرهون بینش خاص نویسنده و خط داستانی آن است؛ اما از منظر منتقدان، ایراداتی به هر اثر هنری و ادبی وارد است. به عنوان مثال حضور گیاه «عشقه» در داستان ها بیشتر جنبه شاعرانه دارد تا تاثیر مستقیم علت و معلولی.

به عنوان مثال در داستانِ آخر، اهمیت این گیاه با این جمله ی تصویری و شاعرانه به پایان می رسد: «برگ های عَشَقه ای که از در و دیوار خانه شان خودش را بالا کشیده بود، موج می زد و می لرزید.»

و یا در داستان ششم، با اشاره به عشقه های نیمه زنده و مُرده، دلیل غیب شدنِ آدم های داستان مشخص نمی شود (درک شاعرانه).

و همچنین پرسش‌‌های دیگری که نویسنده به آنها تا انتهای داستان پاسخی نمی‌دهد. خواننده را رها می‌کند تا خود پاسخی برای سوال هایش بیابد.

نکته ی دوم که می توان به آن اشاره داشت؛ ارتباط درونمایه داستان ها با عنوان کتاب است. سادگی، بی هدفگی، روزمرگی‌، بی‌سرانجامی‌ و تلخ‌کامی‌هایی که با تکرار روزها به روندی گس و بی‌مزه تبدیل شده‌اند. با وجود اینکه گیاه عَشَقه در تاروپود تک تک داستان ها حضور دارد؛ اما عمدتا درون مایه ی اکثر داستان ها «عشق» نیست!

این مجموعه شامل هفت داستان است که عنوان تک تک داستان ها بین پنج تا ده کلمه در غالب یک جمله جمع شده است. مثلا: حلقه ی زحل خیلی محترم است (عنوان داستان سوم) و صبح ها کمی نور به زور، خودش را از پشت رنگ ها می کشد تو (عنوان داستان دوم).

در برخی از داستان های این مجموعه، رابطه ی علت و معلولی در داستان ها کمتر دیده می شود. به عنوان مثال، در داستان چهارم، شروع داستان از خراب شدن آسانسور حرف زده می شود اما در ادامه داستان، ارتباط این اتفاق با مسیر داستان مشخص نمی شود؛ و یا در داستان ششم، علت غیب شدن زن و بچه ی راوی توضیح داده نمی شود؛ و همچنین در داستانِ آخر، علت ماجرای ناله ها در سرِ ساعت سه و رفتارهای زنِ داستان و همچنین راز غرق شدن دخترک فقط به این جمله خلاصه می شود: «عشقه ها روی دیوارِ خانه اش به ناله ای بچسباند»!

داستان‌های این مجموعه به لحاظ زمانی، گستره‌ وسیعی را دربرمی‌گیرند و نیز بازگوکننده‌ قصه‌ ها، ساکنین سطوح طبقاتی متفاوتی از جامعه‌ هستند. از این نظر گرچه روایت‌ها یکدست و ناپیوسته هستند، اما می‌توانند خواننده‌ را با طیف متفاوتی از شخصیت‌ها همراه کنند.

معصومه دهنوی، متولد دی ماه سال ۱۳۷۱ و ساکن نیشابور است. تک داستان های او در جشنواره های مختلف ادبی مانند خاتم، کبوتر حرم و بخش رمان «داستان انقلاب» رتبه های برتر را دریافت کرده است. او همچنین در اولین و سومین جایزه ادبی «داستان سیمرغ» مقام اول را از آن خود کرد.

مصطفی بیان

چاپ شده در نشریه آفتاب صبح نیشابور / شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۰ / شماره ۸۴

دجله به حال تو گریه می کند

🔹 پیشنهاد می‌کنم این رمان را نخوانید! لااقل در این روزها نخوانید. گرد مرگ همه جا را فرا گرفته است. انگار اشرف مخلوقات، این انسانِ خودخواه و باخت‌ناپذیر حریف سپاه جان‌خواه اجنه‌ها نشده است. دیگر فرصتی برای ناله نداریم. دیگر چوبی برای نجار باقی نمانده که تابوتی بسازد و یا توانی نمانده برای غسال که جنازه‌ای را بشوید.

🔸 تاریخ از جنون آدمیان خبر می‌دهد. هزاران داستان از جنون آدمیان در کتب تاریخ نگاشته شده است که خودخواهی‌شان آنها را به نابودی کشانده است. سقوط دیکتاتورها و مرگ انسان‌ها… و در نهایت همه به خاک تبدیل شده‌اند.

🔹 داستان بلند «دجله به حال تو ناله کند»، داستانِ زنان مسلمانی است که چه در جنگ باشند و چه در صلح؛ گویی «در خون چشم به دنیا می‌گشایند، در خون زن می‌شوند، در خون وضع حمل می‌کنند و همین حالا هم خون جاری است.»
زنان خاورمیانه با زنان غرب، گویی نه از همین کره‌ی مشترک خاکی، بلکه از دو کهکشان مجزا هستند. زنانی که از سنین کودکی آموخته‌اند که باید به اصول احترام بگذارند. کدام اصول!؟ مطیع همسر بودن، یعنی زنِ شایسته بودن! این جا زن‌ها تن‌هایشان را می پوشانند ولی مردانِ جوان نیمه‌برهنه آب‌تنی می‌کنند و دختران جوان از گوشه‌ی چادر سیاه، در سکوت خفته به تماشایشان می‌ایستند.

🔸 این زنان آموخته‌اند. بلند نخندند، بلند‌ حرف نزنند، پرس‌وجو نکنند، درستکار، پاک و معصوم باشند، روبنده داشته باشند و جلوی مردان خودشان را بپوشانند. آنها مجبورند این قوانین را بپذیرند تا آبرویشان حفظ گردد! تن و آبرویی که برای خودشان نیست، دارایی مردان است، دارایی پدران و برادران (صفحه ۷۸ کتاب)

🔹 این چادر ، زندان است (صفحه ۸۵ کتاب) اگر آبروی آنها ریخته شود، باید محو و ناپدید شوند، گویی هرگز وجود نداشته‌اند؛ این قانون است! نمی‌توانیم برای زنان‌مان احساس تاسف کنیم و یا قوانین را محکوم کنیم. دنیای ما همین‌طور ساخته شده است و چیزی نمی‌شود از آن کم کرد و نباید جلوی او قد عَلَم کرد…. زنان، اسیر اصولی هستند که قابل محکوم کردن است… اگر زن‌هایمان آزاد بودند، می‌توانستند وجود داشته باشند. (صفحه ۷۶ کتاب)

🔸 داستان بلند «دجله به حال تو ناله کند» نوشته‌ی اِمیلی یِن مَلفَتو است. امیلی، الان ۳۲ سال دارد و ساکن فرانسه است. از سال ۲۰۱۵ به عنوان خبرنگار و عکاس مستقل در سراسر دنیا و به خصوص #عراق فعالیت می‌کند. کتاب «دجله به حال تو ناله کند» در سال ۲۰۲۱ برگزیده جایزه ادبی گنکور فرانسه شده است. این داستان، روایت جنگ، رنج هولناک و خشونت علیه دختران و زنان مسلمان است و ضعف جامعه‌ی انسانی را به تصویر می‌کشد.

مصطفی بیان / شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰

منتشر شده در سایت کلبه کتاب کلیدر

🔻دجله به حال تو ناله کند، #امیلی‌ین_ملفتو، #ابوالفضل_الله‌دادی، #نشر_ثالث

نگاهی به رمان «عشق غیر منتظره» نوشته ی جودی هدلاند

جودی هدلاند[۱] نویسنده ی امریکایی است که تاکنون بیش از سی رمان پُرفروش برای بزرگسالان و نوجوانان منتشر کرده است.

رمان «عشق غیر منتظره» داستان زندگی دختری بیست و دوساله به نام اِما چمبرز است که بعد از مرگ ناگهانی پدر و مادرش، همراه با تنها برادرش، رایان، سوار بر کشتی عازم دیترویت می شوند تا در آنجا ساکن شوند؛ اما در نزدیکی جزیره پرسک، کشتی آنها مورد هجوم دزدان دریایی قرار می گیرد و غرق می شود.

اِما و برادرش توسط مردی به نام پاتریک گرتی که بعدا معلوم می شود نگهبان فانوس دریایی است از مرگ نجات پیدا می کنند. اِما مانند همه ی دختران جوان هم سن و سالش که آرزویشان داشتنِ خانه ای برای خودشان و ازدواج با مرد مورد علاقه شان است؛ پیشنهاد غیرمنتظره پدر روحانی را برای ازدواج با پاتریک می پذیرد و این چنین وارد دنیایی می شود که پیش از آن کوچک ترین تجربه ای نسبت به آن نداشته است. پاتریک که به تازگی همسرش را از دست داده و یک فرزند خردسال دارد، لحظات رازآلود و دلهره آوری را برای اِما رقم می زند که او را میان ماندن و رفتن و درستی تصمیمش درباره ازدواج با او دچار تردید می کند.

داستان با این جمله آغاز می شود: «صدای شلیک گلوله ای اِما چمبرز را از خواب بیدار کرد.» خیلی سریع و با حمله ی ناگهانی و شتابزده ی دزدان دریایی. رایان، برادر اِما از خواهرش می خواهد بی سروصدا در بشکه ای پنهان شود و به اِما می گوید: «تو تنها زنِ اینجا هستی. من نمی خوام اونا این شانس رو به دست بیارن که تو رو پیدا کنن و با تمام چیزای دیگه با خودشون ببرن.»

خواهر و برادر، بعد از غرق شدنِ کشتی توسط پاتریک گرتی نجات پیدا می کنند. داستان در فصل دوم از رازی می گوید که پاتریک تصمیم گرفته آن را به فراموشی بسپارد. اما یادآوری غارت، تخریب و خاطرات بدتر آزارش می دهد.

رایان و اِما بعد از نجات به روستای ماهیگیری آمده بودند که تنها چندین سال قبل از آمدنِ پاتریک بنا شده بود و به جز دو زن، زنِ دیگری در آن روستا زندگی نمی کرد. پاتریک به تازگی، دلیا، همسرش را از دست داده بود و ذهنِ آشفته و پریشانی داشت. او شب ها مراقب روشنایی فانوس دریایی و روزها مراقب فرزندش، جوشیا بود، و این شرایط دشوار زندگی برایش بسیار سخت کرده بود. پاتریک مجبور بود بین شغلش به عنوان نگهبان فانوس و جوشیا یکی را انتخاب کند. او برای ازدواج مجدد نیز مردد بود زیرا فکر می کرد اگر کسی حقیقت را در مورد زندگی گذشته اش بفهمد حاضر نمی شود با او زندگی کند. پاتریک مردد بود و نمی توانست تصمیم درست بگیرد.

در ادامه ی داستان، پدر روحانی، پیشنهاد ازدواج بین اِما و پاتریک را مطرح می کند. اِما از این پیشنهاد غافلگیر می شود. او به این فکر می کند اگر با پاتریک ازدواج کند مادر جدید جوشیا خواهد شد. این فکر در عین هیجان انگیز بودن، ناخوشایند نیز بود. جوشیای خردسال به مراقبت یک زن نیاز داشت؛ و اِما هیچ تجربه ای در نگهداری فرزند نداشت. اِما مانند همه ی دختران جوان تصور می کرد روزی با شخصی ازدواج می کند که او را از قبل می شناسد.

پاتریک مانند برخی مردانِ جوان، چشمانِ مهربان و جذابی نداشت. اما به قول پدر روحانی، پاتریک مرد درستکاری بود. آیا اِما، باید این پیشنهاد را قبول می کرد؟ اِما پیشنهاد غیرمنتظره پدر روحانی را برای ازدواج با پاتریک می پذیرد و این چنین وارد دنیای جدیدی می شود. ازدواج سریع و شتابزده. بدون حضور رایان. رایان هنوز اطلاع نداشت که خواهرش با پاتریک ازدواج کرده است!

«پدر روحانی به رایان گفت: مهم نیست که گذشته پاتریک چه بوده. لازم نیست نگران باشی، مرد جوان. من در طول سال هایی که در سفر بودم مردهای زیادی رو دیدم و باید بگم که آدم های زیادی مثل پاتریک اینجا وجود نداره. خواهر تو بهترین شوهری که هر زنی می تونه داشته باشه رو انتخاب کرده.

رایان پرسید: کی گفته که تو آدم شناسی؟» (متن داستان)

طرح داستان در رمان «عشق غیرمنتظره» مانند رمان های کلاسیک و عاشقانه ی قرن نوزدهم، ساده با توصیفات فراوان است. داستان خیلی شتابزده با شلیک گلوله دزدان دریایی و پیشنهاد ناگهانی ازدواج پدر روحانی آغاز می شود اما بعد از ازدواج اِما و پاتریک، از شتاب داستان کاسته می شود و با شرح زندگی منزوی و سبک خانه داری اِما و توصیفات بیش از حد نویسنده ادامه می یابد.

یکی از نکات مثبت این داستان، شخصیت اِما است. امیدهای او به زندگی و ترس هایش برای خواننده واقعی است. وقتی که اِما با پاتریک و پسر کوچکش دیدار می کند، به نظر می رسد آرزوی او برای تشکیل یک خانواده برآورده شده است و تماشای بزرگ شدنِ آنها در نقش هایشان یکی از نکات پُررنگ این داستان است.

نکته دوم این است که شخصیت رازآلود پاتریک، خواننده را مجاب می کند، داستان را ادامه بدهد. با وجود اینکه پدر روحانی تاکید بر درستکاری پاتریک دارد؛ اما او شخصیتی ناکامل و گذشته ای رازآلود دارد؛ و سعی دارد بر احساس گناه خود غلبه کند. پاتریک مردی پُرحرف و سخنور نیست، با این وجود صادقانه و متواضعانه سعی می کند آنچه درست است، انجام دهد. هرچند در گذشته ی پاتریک رمز و رازی وجود دارد، اما نویسنده، او را برای خواننده و اِما کاملا قابل اعتماد می کند.

یکی از زمینه هایی که نویسنده خیلی خوب در این داستان می پردازد؛ موضوع «عشق» است. یک اتفاق غیرمنتظره و در عین حال قدرتمند که هنگام دیدار اِما و پاتریک رخ می دهد.

نویسنده در شخصیت پردازی بسیار ممتاز و ماهر است. او می داند چگونه شخصیت ها را توسعه دهد. هرچند ممکن است خواننده ی امروز، حوصله ی رمان های قطور و پُر توصیف را نداشته باشد؛ اما باید گفت که این رمان مبتنی بر شیوه ی ازدواج ساده و راحتی بوده که در گذشته وجود داشته و شاید بتوان از خواندنِ آن لذت برد.

و کلام آخر، این رمان به جنبه های معنوی و خداگونه ی زندگی، ازدواج آسان که در گذشته وجود داشته، اشاره می کند. رمانی که در سال ۲۰۱۴ منتشر شد و در سال ۲۰۱۵ برگزیده ی جایزه بهترین اثر الهام بخش[۲] شد.

مصطفی بیان / داستان نویس

منتشر شده در سایت ادبی کافه داستان

[۱] :  jody hedlunf

[۲] :   Inspirational readers chorice award

یادداشتی برای مجموعه داستان «به چشم های هم خیره شده بودیم» نوشته ی احمد آرام

به چشم های هم خیره شده بودیم

اولین داستانی که از احمد آرام خواندم؛ داستانِ «آن سه نفر» بود که قبل از شروع کرونا، در روزنامه ی «آرمان امروز» به چاپ رسید. این بهانه ای شد تا مجموعه داستان «به چشم های هم خیره شده بودیم» را که به تازگی توسط نشر نیماژ منتشر شده، بخوانم.

کتابِ «به چشم هم های هم خیره شده بودیم»، شامل پنج داستان است که چهار داستان آن (به جز یک داستان اول که تاریخ ندارد) در سال های ۱۳۸۶ تا ۱۳۸۹ نوشته شده است.

در پشت جلد کتاب نوشته شده: «احمد آرام نویسنده ی بوشهری است… همین بوشهر، همین دریا و همین کوچه هایش.» به همین دلیل، در داستان های این مجموعه، رنگ و بوی دریا، سفرهای دریایی، خصومت با دریا، باران، باورها، اعتقادهای بومی و آداب و رسوم مردمِ جنوب دیده می شود.

درون مایه چهار داستان اول، ترس، خرافه، سکوت، دروغ، خشم، خشونت، دگردیسی، واهمه، فشار روحی، تصورات وهم انگیز، خیانت، انتقام، خاطرات ناگوار، جنون، سلاخی و افکار ناگوار بود که همه ی این عوامل دست به دست هم داد تا فضای چهار داستانِ اول را تیره، سرد و غم انگیز نشان دهد.

یکی از نکات مثبت داستان های احمد آرام، «شروع خوب» داستان هایش است که خواننده را مُجاب می کند تا داستان را ادامه دهد. اما با این وجود، سرعت کشش و جذابیت چهار داستان اول – به جز داستانِ آخر –  به مرور کاسته می شد.

نویسنده در داستانِ «شبِ به یادماندنی» به اهمیتِ «شروع داستان» اشاره می کند و می نویسد: «داستان را از جایی بهتر ادامه بدهم. فکر کنم … مناسب تر است.»

داستانِ «شبِ به یادماندنی»، دومین داستانِ این مجموعه است. داستان به سه زنِ مُطلقه اشاره می کند که شب های چهارشنبه برای هم داستان می گویند. شبی، نوبتِ یکی از آنهاست که به داستانِ گیلدا اشاره می کند؛ و یکی از جذابیت های این داستان، این است که احمد آرام در مقام معلمِ داستان، از این طریق با اشاره به عناصر داستان مانند دیالوگ و شخصیت های گم شده، به راه های هیجان انگیزتر کردنِ داستان اشاره می کند.

به اعتقاد من، داستان آخر این مجموعه، داستانِ «دره های ماه زده» _ که نسبت به چهار داستان دیگر پُر حجم تر می باشد _ از جذابیت و کشش کافی برخوردار است. داستان درباره مردی به نام سیدوست که اهالی منطقه باور داشتند او مُرده است. اما انگار او زنده شده و برگشته است. خبر بازگشت او، ترس و وحشت را برای اهالی آبادی به دنبال دارد. اهالی تصمیم می گیرند به دنبالِ سیدو بروند که در نهایت سر از دره ی ماه زده در می آورند؛ دره ای عمیق که تا آن روز کسی نتوانسته به ته آن برود. برای همین بود که آدم های ریش سفید آبادی نمی گذاشتند جوان ها به این دره نزدیک شوند؛ می گفتند سایه ی این دره ها زخم به زندگی مان می زند.

اعتقادها و باورهای مردمی را می توان در برخی از داستان احمد آرام مانند داستان «فانوس» و «دره های ماه زده» مشاهده کرد. مانند قرار دادنِ شاخ بُزِ نذری در بالای درِ حیاط منزل که این شاخ می تواند مسافرِ گمشده ی دریا را به سلامت برگرداند! و یا روشن نگاه داشتنِ فانوسِ درِ خانه شان که از این طریق پیامی برای روح مسافر غرق شده شان برساند.

حسن میرعابدینی در کتاب «صد سال داستان نویسی ایران» می نویسد: «نویسنده نسل شکسته می کوشد با افسانه های تمثیلی و اسطوره ای خوانندگان خود را تسلا دهد.» (جلد اول / صفحه ۲۲۹)

نویسنده با اشاره به خصومت تمام نشدنی مردم و دریا، چه در روزهای خوش و چه در روزهای ناخوش، به ادبیات رمانتیکِ افسانه ای، گریزی می زند. نویسنده با استفاده از دنیای رازآمیز تخیل و اسطوره به آداب و رسوم و باورهای مردمِ یک منطقه که واقعیت روزمره مردمِ آن آبادی قرار گرفته است، اشاره می کند. میرعابدینی می نویسد: «افسانه به دلیل غرابت و اغراق آمیز بودنِ آن مورد توجه نویسندگان قرار می گیرد و تمثیلی نوشتن نشانه ذهن و کمال معنوی به شمار می آید. از این رو کمتر نویسنده ای را در می یابیم که داستان تمثیلی ننوشته باشد.»

احمد آرام از نسل نویسندگانی است که می توان به جدّ ، نشانه هایی از افسانه های اجتماعی در داستان هایش مشاهده کرد. به عنوان مثال در داستانِ «فانوس»، وقتی غریبه در قایق کنار مادر نشست و مادر اشاره می کند که دیگر فانوس به دردش نمی خورد و هر دو بدون آن نور مُرده ی فانوس، روانه ی دریای تاریک می شوند ؛ و یا در داستانِ «دره های ماه زده»، ماه بیگم، هر شب، فانوسِ درِ خانه اش را روشن نگه می دارد تا از این طریق، روح شوهرش از اعماق دریا آن روشنایی را ببیند؛ از نمونه های بارز باورها و افسانه های اجتماعی ادبیات روستایی جنوب است.

به طور کل، همه ی داستان های این مجموعه را نمی توان در دسته ی داستان های ادبیات جنوب و یا ادبیات روستایی و اقلیمی جنوب قرار داد. زیرا یک سبک روایی منسجم از ادبیات جنوب که فرهنگ و طبیعت متنوع جنوب در برخی از داستان های این مجموعه به طور کامل و منسجم دیده نمی شود. مانند سه داستان: «شبِ به یادماندنی»، «خرده روایت های منطقه البروج» و «راگا» . به همین دلیل فقط می توان دو داستانِ «فانوس» و «دره های ماه زده» را در دسته ی ادبیات جنوب قرار داد.

در کل، بهترین داستان این مجموعه را داستان «دره های ماه زده» می دانم که با نثر گویا و خیال انگیز، خواننده را در فضای بدیع و هیجان انگیز قرار می دهد تا پُر حجم ترین داستانِ این مجموعه را _ یک سوم تعداد صفحه  ی کتاب را شامل می شود – بخواند و لذت ببرد. مهمترین ضعفی که در داستان های اول این مجموعه دیده می شود؛ ضعف در تعلیق است. این که «چرا این گونه شد؟» به عنوان مثال حضور ناگهانی غریبه و تصمیم ناگهانی مادر در پایان داستانِ «فانوس»! داستان خیلی سریع و با توصیف تصویر رفتنِ مادر، جیغ مرغان ماهی خوار و گریه برادر کوچک به پایان می رسد:

«به رفتن شان نگاه کردیم. طولی نکشید که بعد از جیغ مرغ ماهی خوار ناپدید شدند. وقتی خرچنگ ها از قوزک پاهایمان بالا آمدند من خندیدم و برادر کوچکم گریه کرد.» (پایان داستان فانوس)

نکته ی آخر در داستانِ «فانوس» این است که دریا، شخصیت خاص خود را دارد. یعنی اینکه خشونت دریا در این داستان، عنصری تزئینی نیست و بلکه در فضاسازی و زمینه سازی داستان نقش ایفا می کند. میرعابدینی در تعریف ادبیات داستانی جنوب در بخش ادبیات روستایی و اقلیمی می نویسد: «دریا در این گونه از داستان ها، محل کشاکش انسان برای ادامه حیات است.»

«امواج دریا از چند کوچه گذشت و دیگر به جای اول خود برنگشت. همین امواج خودش را رسانده بود به درگاهی درِ ورودی خانه ی ما. ما تنها کاری که از دستمان برمی آمد این بود که با چوب بلندی جلوی هجوم خرچنگ های ریز به درون خانه را بگیریم.» (بخش از داستان فانوس)

پیشنهاد می کنم برای اطلاعات بیشتر، مقاله ی «اسطوره دریا در داستان های بوشهر» نوشته ی ثریا آقایی برزآباد و همکاران را از اینترنت دانلود و مطالعه بفرمائید.

مجموعه داستان «به چشم‌های هم خيره شده بوديم»، نوشته احمد آرام، زمستان ۱۳۹۹ از سوی انتشارات نیماژ منتشر شد.

مصطفی بیان / داستان نویس

منتشر شده در سایت کافه داستان / شنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۰

http://www.cafedastan.com/1400/03/14/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%e2%80%8c%d9%87%d8%a7%db%8c%db%8c-%d8%a8%d8%a7-%d8%b1%d9%86%da%af-%d9%88-%d8%a8%d9%88%db%8c-%d8%af%d8%b1%db%8c%d8%a7-%d9%85%d8%b5%d8%b7%d9%81%db%8c-%d8%a8%db%8c/