بایگانی دسته بندی ها: نقدهای ادبی من

واقعیت‌های خیالی

عنوان یادداشت: واقعیت‌های خیالی

یادداشتی بر مجموعه داستان «بزقاب» نوشته مصطفی بیان

مجموعه داستان بُزقاب مشتمل بر سی و سه داستان کوتاه‌ شده است. این واژه را انتخاب می‌کنم تا در همین ابتدا، وجهی از ویژگی این مجموعه بیان شده باشد. آفریننده‌ی مجموعه اگر چه در تمامی داستان ها سرِ صحبت با مخاطب را درباره موضوع و معنایی بزرگ در زندگی و کنش انسان ها باز می‌کند اما آن را به انجامی اندرز‌گو و نتیجه‌گرا نمی‌رساند. با این کار در پایان هر داستان بارِ تاویل و تفسیر بر گردن مخاطب می‌نشیند و مصطفی بیان زیرکانه و البته زیبا‌طور از بار بیان معنا می‌گریزد. ممکن است این بی‌سرانجامی به ذائقه بسیاری از خوانندگان خوش نیاید. پایان اغلب داستان های مجموعه که به راستی کوتاه هستند و مخاطب را با پیچیده‌گویی و یا توصیف و فنون اضافی سر‌گرم نمی‌کند. داستان ها با نقطه‌ای تمام می‌شوند  که در واقع «ب» بسم‌اله نتیجه‌گیری و آموختن  توسط خواننده است. مورد دیگری از ویژگی مجموعه آن است هیچ کدام از موضوع‌های انتخاب شده برای آفرینش داستان های مجموعه  تکراری، مشابه و کلیشه نیست. در کتابی که خواهیم گشود خالق اثر به گوشه‌کنارهای بسیاری از هستی پا گذاشته است و معانی تلنبار شده را در قالب داستان وا‌گشوده است. خالق اثر در نوشتن دست به انتخاب موضوع صرفا با هدف جلب نظر مخاطب دست نزده است. بسیاری از مجموعه‌های داستانی ما حول و حوش موضوع یا موضوعات خاصی چرخ می‌زنند و یا احیانا سریالی بر کاغذ آمده‌اند.  در مورد «بزقاب» چنین چیزی نیست.

مصطفی بیان در نوشتن داستان هایش صرفا از تجربه زیسته خودش بهره نبرده است. حتی می‌توان گفت اغلب یا زاییده تخیل محض نگارنده و یا نهایتا با اشارتی از موضوعی است که از اطراف شنیده و یا دیده است. این موضوع به مخاطب می‌فهماند که با اثری در کلنجار است که از آن نمی‌تواند و نباید در صدد واکاوی روح و روان نویسنده باشد. اگر بخواهم نامی بر آن بگذارم باید که گفت داستان هایی از زبان همه! البته این عدم زیستن عینی اتفاق گاهی در تبیین مطلب به کارآمدی ضربه می‌زند.

در داستان کوتاه «بزقاب» که عنوان مجموعه از آن بر‌گرفته شده است، با مجموعه‌ای کامل از اطلاعات از تیپولوژی شخصیت، اسطوره‌شناسی، طالع‌بینی و مراودات مرسوم اما بی‌فایده اجتماعی در کنار هم قرار می‌گیرند. شهرداری که  «بز» است اما می‌خواهد «عقاب» جلوه کند و هنر این دوگانگی را به ریشخند می‌گیرد. در نهایت هنرمند مجسمه‌ساز از کار خود راضی است اما شهردار عوام‌فریب و تشنه قدرت در تماشاندن خود نا‌کام می‌ماند. ریشخندی که وظیفه هنر است. همان کاری که داستاتهای مجموعه با نا‌تمامی خود انجام می‌دهند.

انتخاب زیان معیار و رسمی در داستان ها نمی‌تواند اتفاقی و یا از سر نا‌‌توانی به کار بستن زبان و لحن‌های دیگر باشد. همچنین نویسنده از امکانات داستان‌نویسی‌ای که تحت عنوان مدرن و پست مدرن مورد استفاده قرار می‌گیرد بهره نبرده است. آشنایی بیان با سبک‌های ادبی خواننده حرفه‌ای داستان را به این صرافت می‌اندازد که او این تکنیک‌ها را نه یک نقطه قوت که شگردهایی بیهوده برای نو جلوه‌دادن نوشتار می‌دانسته و از آنها استفاده نمی‌کند. تعلیق در داستان های مجموعه نه با پس و پیش‌کردن زمان وقوع وقایع و یا پیچیده‌نویسی، که در دل روایتگری آورده شده است. همچنین داستان ها از بار اروتیک تهی‌اند. شخصیت نویسنده دلیلی برای آوردن چنین کنش‌هایی دلیلی نیافته و حتی در داستان هایی که به موضوع عاشقیت می‌پردازند نیز حجب و حیای قلمی که آنها را می‌نوشته در خود محفوظ داشته‌اند.

نکته دیگر که البته ممکن است  از دایره نقد و یادداشت داستانی خارج و یا زاید باشد ولی از نگفتن آن خود را ناگزیر می‌دانم توجه نویسنده به حواس پنج‌گانه است. برای مصطفی بیان گرما و سرمای هوا و سوز سردی و هرم گرما غیر قابل گذشت هستند. همانطور که هر انسانی از نا_بودن در فضای فیزیکی اطراف ناگزیر است. شخصیت‌های مجموعه در خیال نویسنده و البته بیش از آن در محیط زندگی می‌کنند؛ انسانی بسیار انسانی نه از نوع نیچه‌ای که از طیف زیستن حقیقی که از آن گریزی نداریم. این ویژگی شاید به اقبال مخاطب خاص به کتاب آسیب بزند، اما دامنه مخاطبان را می‌‌گستراند و حاشیه امنی فارغ از سوگیری سیاسی می‌آفریند. سایه‌ساری آرام که می‌تواند برای چند ساعت سر را گرم خواندن و ذهن را به جستجوی موارد مشابه در زندگی خود و اطرافیان وادارد.

مجموعه داستان «بزقاب» در سال ۹۸ توسط نشر روزنه و در ۱۷۰ صفحه به بازار نشر راه یافته است.

مجتبی تجلی / داستان نویس

چاپ شده در روزنامه آرمان ملی / پنجشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۹

نگاهی به رمان «این خیابان سرعت گیر ندارد» نوشته ی مریم جهانی

عنوان یادداشت : نگاهی به رمان «این خیابان سرعت گیر ندارد» نوشته ی مریم جهانی

رمان «این خیابان سرعت گیر ندارد» از داخل پمب بنزین شروع می شود. وقتی راوی داستان (شهره) نازل را داخل باک فرو می کند شروع می کند به گفتنِ داستان. داستان در محدوده ی جغرافیایی کرمانشاه اتفاق می افتد. شهره عاشق رانندگی است و از زندگی گذشته اش می گوید. از کلاس درس انشا: «درآینده می خواهید چه کاره شوید؟» شهره می خواهد راننده تاکسی بشود.

شهره می خواهد برخلاف عرف و سنت پشت فرمان بنشیند و در جامعه مردسالار راننده تاکسی شود. آن هم در محدوده جغرافیایی که مردهایش پایبند سنت و آداب و رسوم خودشان هستند. حتی مادر شهره هم مخالف شغل دخترش هست و او را نهی می کند. از نظر مادر، زن با سه چیز زن می شود. ازدواج، زایمان و شیردهی!

اما برخلاف مادر، این پدر هست که گاهی همراه شهره می شود. دو نگاه متفاوت. همچنین بابک (پسر دایی اش) در تمام سال هایی که زن داشت همین نگاه پُر از عشق اما مردانه و سلطه طلبانه نسبت به شهره داشت. وقتی بابک از همسرش فاطمه جدا می شود چون از جوانی چشمش به دنبال شهره است، سعی می کند با پیش بگذارد. اما وقایع تلخ گذشته ی بابک نمی گذارد شهره، او را ببخشد. اشتباهی که بابک قبل از ازدواج انجام داده بود همان رنگ مردانه و سلطه طلبانه بابک را در ذهنِ شهره نمایان می کند که نمی تواند آن را نادیده بگیرد. و حتی حامد (همسرش) که دوست دارد شهره رفتاری زنانه داشته باشد و آنگونه که او دوست دارد لباس بپوشد و آرایش کند و پشت فرمان ماشین ننشیند.

شهره، زنی جسور است. زنی جوان که برخلاف زنان های هم سن و سالش شغلش را باور دارد. برای ماشینش، اسم انتخاب می کند و به او شخصیت می دهد. «الیزابت» می شود نام تاکسی اش. در نهایت شهره بهای علاقه اش به شغلی که انتخاب کرده را می پردازد. از همسرش (حامد) در یک طلاق توافقی جدا می شود و سختی های کار و نگاه سنگین مردان و زنان جامعه را می پذیرد.

تمام زن های این رمان، به غیر از شهره، منفعل اند و مردها در این رمان سیاه هستند (به غیر از پدر شهره). مردهایی که در زندگی شان به زنان نگاه پایین تر دارند. از حامد همسرش، تا بابک، پسر دایی اش و مسافران و مردم شهر. نکته ی جالب این داستان جایی است که مادر شهره هم همسوی مردانِ جامعه است. اما پدر برخلاف مردانِ جوان (حامد و بابک) شهره را تشویق می کند. می توان گفت که نگاه مردانه و سلطه طلبانه به سن و سال و جنسیت مربوط نیست. لایه هایی پنهانی را در شخصیت های این رمان می توان دید که در زندگی تک تک ما نیز وجود دارد و قابل تامل است.

داستان نگاه ضد مرد یا فمینیستی ندارد. داستان درباره «تغییر» است. شهره به دنبال تغییر است. این تغییر را می خواهد با انتخاب شغلِ مورد علاقه اش و از اتاق کوچک تاکسی زردش (الیزابت) شروع کند. حتی این تغییر برای شهره از تغییر نام تاکسی اش از الیزابت به آناهیتا (پیشنهاد محبوبه) شروع می شود. در نهایت شهره با دیدنِ زنی همانند خودش در پشت فرمان سمند زرد دور میدان آزادی شاهد این تغییرات می شود و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجد.

«زنانی کشورم چه اعجوبه هایی هستن که با این همه سد و حصار و دیوار که سر راهشونه باز از مردا بعضی جاها پیشی می گیرن.» (صفحه ۹۳ کتاب)

از نکات بارز این رمان می توان به لحن و زبان راوی داستان و همچنین تعبیرها و فضاسازی و توصیفات مردانه مربوط به راننده ‌ها اشاره کرد. نویسنده، جامعه مردسالارانه که در آن زندگی می کند را به خوبی نشان می دهد.

رمان «این خیابان سرعت گیر ندارد» نوشته ی مریم جهانی، سال ۹۶ جایزه ی ادبی جلال آل احمد را دریافت کرد و همچنین به مرحله ی ماقبل نهایی جایزه ادبی مهرگان راه یافت.

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۲۰ / مرداد ۱۳۹۹

یادداشتی درباره ی مجموعه داستان «آه ای مامان» نوشته ی احمد حسن زاده

کتاب «آه ای مامان» یازده داستان کوتاه دارد. اکثر داستان های این مجموعه، راوی اول شخص دارند. این کتاب به زندگی آدم هایی که به سر حد جنون رسیده اند و سعی دارند به نوعی به آرامش برسد با زبانی روان کاوانه می پردازد. داستان ها اگر چه ناپیوسته اند اما کودک، مادرها و پدرها در هر داستان گوشه ای از زندگی آدم ها را بازگو می کنند. این مجموعه داستان محتوای ثابت دارد اما در فرم های متفاوت تکرار می شود. که نوعی تنوع به خواننده می بخشد. مثلا در داستان «وقتی مامان تنهایم گذاشت، مرگ بابا را فراموش کرد و …» داستان سورئال داریم یا داستان «لکه» فراواقع گراست. یا در داستان های «ژنرال» و «نوک سبیل» وجوه نمادین و تمثیلی قوت دارد و نیز داستان «پناهگاه» یک داستان واقع گراست.

دو داستان «ژنرال» و «پناهگاه» از این مجموعه را خیلی زیاد دوست دارم. در داستان «ژنرال»، راوی سوم شخص است و داستان از نگاه سگی پیر روایت می شود. در این داستان به ظرافت روحی و روانی و رفتاری حیوانی آدم ها پرداخته می شود؛ و یا داستان «پناهگاه»، راوی اول شخص باز هم در مورد استیصال آدم ها صحبت می کند. پایان داستان فوق العاده و تکان دهنده است.

در این مجموعه، آدم ها تلاش می کنند برای ماندن حتی به قیمت نابودی هم نوع شان. مبارزه می کنند و موجودات، حیوانات و هم نوع شان را از بین می برند و در این راه، این «انسانیت» است که نابود می شود.

مادری که با مرگ پی در پی عزیزانش، به سر حد جنون رسیده (مامانخانه)، نگاه کودکانه به ابعاد روابط جنسی بزرگسالان (هملت مامان)، گذشته ی آدم هایی که رفته اند (شیارها) از داستان های خوب این مجموعه است.

این اولین کتابی است که از احمدحسن زاده می خوانم. مجموعه داستان «آه ای مامان» برگزیده ی جایزه ادبی مهرگان سال ۱۳۹۹ شده است. مجموعه داستان قبلی اش با عنوان «مستر جیکاک» نامزد جایزه مهرگان هم شده است. جدیدا با خبر شدم رمان جدیدش با عنوان «خیال باز» منتشر شده است.

احمد حسن زاده نویسنده ی خیلی خوبی است او جامعه اش را می شناسد، آدم ها را می بیند و فرم های داستان نویسی را می شناسد و بسیار جذاب و حرفه ای داستان می نویسد که منِ خواننده از خوانش داستان هایش لذت می برم. و علاقه مندم رمان جدیدش را بخوانم.

جمعه / ۲۷ تیر ۱۳۹۹

مصطفی بیان

نگاهی به مجموعه داستان «زمستان شغال» نوشته ی فرهاد رفیعی

 

این هفته مجموعه داستان «زمستان شغال» نوشته‌ی فرهاد رفیعی را خواندم. شش داستان در شش شب تمام شش داستان، راوی اول شخص مردانه دارند، با زبان مردانه، و شیوه‌ی روایت از زمان حال شروع می‌شود و به گذشته پلی می‌زند و در زمان حال به پایان می‌رسد. درون‌مایه‌ی شش داستان، کشاکش مسائل روحی و روانی آدم‌هاست که در فضای شهری اتفاق می‌افتد و در نهایت به مرگ و ناکامی آنها ختم می‌شود.

از نکات بارز این مجموعه می‌توانم به زبان، شخصیت‌پردازی و قدرت بیان در فضای داستانی اشاره کنم. منِ خواننده، ترس، غم، رنج، ناکامی و مرگ را در فضای تک‌تک داستان‌های این مجموعه لمس می‌کردم. درون‌مایه‌ی داستان‌های این مجموعه تلخ‌ و‌ سیاه است. آدم‌های این مجموعه داستان به‌نحوی به زندگی چنگ زده‌اند تا مرگ را شکست بدهند. گویا در پایان داستان‌ها مرگ در کمین آدم‌هاست و این آدم‌ها هستند که در نهایت در چنگ مرگ می‌افتند و ناکام می‌مانند.

سه داستان «روحی خانم» و «خرامان سرو» و «گورخانه‌ی مویین» را نسبت به سه داستان دیگر بیشتر پسندیدم. هر سه داستان، ایده‌پردازی و سوژه‌های خیلی خوبی دارند. به‌خصوص داستان «خرامان سرو» ایده‌ی فوق‌العاده‌ای دارد. درختی که ریشه‌هایش وسط خیابان بیرون کشیده است. در این داستان نوعی عشق اسطوره‌ای را می‌توان دید.

عنصر اسطوره و نماد در اکثر داستان‌های این مجموعه پُررنگ است. مثل سرو، ساز، مرغ روی درخت سرو، کلاغ، زمستان، شب و شغال که از عنصرهای نمادین در این مجموعه داستان هستند و کاملا مشخص است نویسنده با دو عنصر زبان و نماد کاملا آشناست.

یکی از نکات مهم و قابل نقد در این مجموعه داستان، انتخاب زاویه دید است. در این مجموعه تنوع زاویه دید نمی بینیم. با وجود اینکه داستان‌ها جداگانه است. زاویه دید و فرم روایت تمام داستان‌های این مجموعه یکسان است. به عنوان مثال در داستان «گورخانه موئین» دو مرد و دو زن را داریم که به نوعی همزاد یکدیگرند. در این داستان، باز هم راوی اول شخص داریم. اگر چرخش زاویه دید در این داستان می‌داشتیم به طور حتم بر تنوع و جذابیت داستان افزوده می‌شد.

به عنوان مثال در داستان «گورخانه مویین» دو مرد و دو زن را داریم که به نوعی همزاد یکدیگرند. در این داستان، باز هم راوی اول شخص داریم. اگر چرخش زاویه دید در این داستان می داشتیم به طور حتم بر تنوع و جذابیت داستان افزوده می شد.

و کلام آخر، داستان‌های این مجموعه فراواقع‌گرا و واقع‌گرای جادویی هستند که آشنایی نویسنده به دو عنصر زبان و نماد و همچنین پرداختن به موضوعات اجتماعی (روح و روان آدم‌های داستان) دلیلی است بر سخت‌خوان شدنِ این مجموعه داستان. که شاید برای سلیقه‌ی همه‌ی خواننده‌های داستان به ویژه علاقه‌مندان به داستان‌های رئال مناسب نباشد!

مصطفی بیان / جمعه ۱۳ تیر ۱۳۹۹

نگاهی به مجموعه داستان «چشم سگ» نوشته ی عالیه عطایی

مجموعه داستان «چشم سگ»، شامل هفت داستان، که همه ی این داستان ها در فضایی میان ایران و افغانستان می گذرد. درونمایه همه ی داستان ها «مهاجرت» است اما قصه ها هر کدام متفاوت است.

دو داستان اول این مجموعه «شب گالیله» و «پسخانه» پایانی باز دارد. داستان «شب گالیله»، داستان مردی افغانی به نام ضیا است که کارش قاچاق حیوانات منحصربه فرد است که خودش را مشاورِ خرید جانوران گران قیمت در تهران معرفی می کند. زن و دخترش به بهانه ی جنگ به اتریش مهاجرت کردند. این بار هم به امید یک فروش پُرسود، مار پیتونی را با خودش آورده بود تهران که اتفاقاتی در مسیر شخصیت اصلی داستان رخ می دهد. اما پایان داستان خیلی سریع تمام می شود و خواننده باید خودش حدس بزند که چه اتفاقی می افتد:

«ضیا برای آخرین بار برگشت و مار را نگاه کرد. مارِ گرسنه … انگار در انتظار طعمه، سرش را رو به آسمان بلند کرده و ثابت مانده بود.»

در داستان دوم، «پَسخانه»، همین پایان بندی را شاهد هستیم. در این داستان مردی افغانی به نام خسرو توانسته بود در تهران پیشرفت کند و با دختری ایرانی به نام لاله ازدواج کند. در یک روز شایعه شد که قرار است به مترو تهران حمله انتحاری کنند. سرنخ هایی به دست آمد که حمله انتحاری توسط فردی به ظاهر عرب زبان یا شاید هم افغانی صورت خواهد گرفت. اما خسرو که «خودش را مهاجری با شرف می دانست و قدردان کشوری که در آن رشد کرده بود» (از متن داستان) به زنی به نام نگاره، دوست قدیمی لاله مشکوک می شود. به نظر خسرو، نگاره هم یکی از زن های درد کشیده ی افغان بود که مثل خیلی ها دنبال سراب به ایران پناه آورده اما نگاره با رفتار های مشکوک، ترس به جانِ خسرو انداخته بود. به خصوص که در نظر خسرو، محبت های نگاره در خانه به لاله، می‌تواند ادا و اطوار باشد:

«نگاره به سمتش چرخید. در نگاهش ترس بود و زیبایی، رازآمیز و دست نیافتنی.» (از متن داستان)

خسرو باید انتخاب می کرد. نمی توانست به کشوری که موفق و خوشبختش کرده، خیانت کند. به نظرِ خودش، قهرمانی بود که می رفت تصمیمش را عملی کند. یا باید می گذاشت انفجار رخ دهد و یا هم وطنش را به چوبه ی دارِ کشوری دیگری بسپارد (از متن داستان) به خصوص که نگاره، زنی آواره بود که شوهرش را از دست داده و همه ی کینه ها و بدبختی های زندگی اش را به ایران آورده بود.

به نظر من هر دو داستان «شب گالیله» و «پسخانه» یک داستانِ بلند است که نویسنده آن را در یک ظرف فشرده و جلوی خواننده گذاشته است. به خصوص که موضوع داستان دوم خیلی عالی بود و می توانست پایان بندی خیلی خوبی داشته باشد. اما از داستانِ سوم شرایط فرق می کند. شخصیت اصلی داستان «زن» می شود و قصه ها، پُرکشش و در عین حال با پایان بندی جذاب و فوق العاده. داستانِ سوم، «شبِ سمرقند»، ماجرای زنی است به نام نگینه رشیدُف، اهل ازبکستان، که روزگاری دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران بوده و اینک در شب سوم عروسی اش با رحمان ضیااُف، طبق عادت و رسم کهن در مسجد معتکف می شود تا با خودش خلوت کند. اما در آن شب اتفاقاتی برای نگینه رخ می دهد. عکس ها و پیام هایی از زندگی گذشته اش از طریق تلفن همراه به دست او می رسد. در این داستان، نویسنده، خواننده را با گوشه‌ای از وقایع و فضای سیاسی افغانستان، جنگ، ترس، رنج و انتقام آشنا می‌کند.

در داستان های بعدی «ختم همه هما» (داستان تازه عروسی به نام ملالی)، «سی کیلومتر» (داستان دختری ناشنوا به نام مرجان که دانشجوی رشته ی تئاتر دانشگاه تهران است)، «اثر فوری پروانه» (داستان مردی به نام بهرام که در استانبول اتاقی کرایه کرده تا میزبان نینا، همسر سابقش بعد از سال ها باشد) و داستان آخر «فیل بلخی» (داستان با مرگ پدر راوی که اهل بلخ بوده، شروع می‌شود و با تغییر رنگ چشم افراد خانواده – نخست مادر، بعد دختر خانواده، عمه، دایی و…. – ادامه می‌یابد تا نوبت می‌رسد به مردم شهر) شخصیت اصلی داستان یا «زن» است یا با محوریت «زنان» نوشته شده است.

موضوع داستان های این مجموعه، زندگی، مرگ، ترس، عشق، نفرت، کینه، انتقام، جنگ، صلح و زنان است. عالیه عطایی، قصه گوی خیلی خوبی است. فضای داستان هایش گرم و دلنشین است. در برخی از داستان هایش مثل داستان «شبیه گالیله» و «اثر فوری پروانه» از چاشنی طنز هم استفاده می کند.

درونمایه اصلی داستان های این مجموعه «مهاجرت» است. همچنین جنگ که عامل اصلی مهاجرت است و اینکه آدم ها به اجبار خانه ی مادری شان را ترک کنند و به کشوری دیگر مهاجرت کنند. به سرابی به نام «ایران» پناه ببرند. کشوری که مثل همه جا آدم های مهربان و نامهربان دارد. اگر کمی شُل کند باید فحش بخورد که افغانی است و حواسش باشد! و یا در بهترین حالت دوست ایرانی پیدا کند، دانشگاه برود، ازدواج کند و حتی پیشرفت کند و ثروتمند شود. نویسنده در نهایت در داستان «پسخانه» می نویسد: «ما همه با هم هستیم.»

به نظر من دو داستانِ «شب سمرقند» و «اثر فوری پروانه» نسبت یه سایر داستان های این مجموعه پُرکشش و جذاب تر هستند. به خصوص در داستانِ «اثر فوری پروانه» خواننده کنجکاو است بداند چه اتفاقی در پایان داستان رخ خواهد داد؛ هر چند عنوان داستان، نتیجه نهایی داستان را لو می دهد و از جذابیت داستان می کاهد.

نکته ی پایانی اینکه، عنوانِ کتاب برگرفته از هیچ یک از نام داستان های این مجموعه نیست. فقط می توان آن را مرتبط با آخرین جمله ی کتاب دانست: «برایش می نویسم دارم می‌روم بلخ تا فیل را ببینم و فعلا نمی‌رسم به تهران بروم. واقعیت، چشم‌های من و مادر است و سگِ احمدعلی. چشم سگ که دروغ نمی‌گوید.»

مجموعه داستان «چشم سگ» نوشته ی عالیه عطایی توسط نشر چشمه، زمستان ۱۳۹۸ منتشر شد.

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۱۹ / تیر ۱۳۹۹

 

نگاهی به رمان «اوراد نیمروز» نوشته ی منصور علیمرادی

عنوان یادداشت: نگاهی به رمان «اوراد نیمروز» نوشته ی منصور علیمرادی

رمان «اوراد نیمروز» به شرح تفاوت جهانِ فکری یک زوج جوان می پردازد. تفاوتی که انگار منجر به فاصله و در نهایت «طلاق» شده است. بهمن محسنی رشته ی تاریخ خوانده است، ساکن تهران و عاشق فرو افتادن در دلِ کویر و کاوش کردن تاریخ؛ و همسرش پریسا، عاشق تئاتر و نمایشنامه. بهمن معتقد بود اگر می خواهی رمان نویس خوبی شوی باید تاریخ بخوانی. (صفحه ۴۵ کتاب) اما پریسا می گوید: «کدام نویسنده را دیدی که تاریخ خوانده باشد!» بهمن دوست دارد پریسا و دوستانش به جای گشت و گذار در کافه ها، کتاب تاریخ بخوانند. باور دارد که تاریخ می تواند چراغ راه نجات انسان ها باشد. انسان هایی که می توانستند سرنوشت تاریخ را تغییر بدهند اما جبر به آنها امان نداد!

هدف بهمن، تلاش برای جلوگیری از مرگ حافظه ی تاریخی بشر از وجود کویر است با سه زبان تاریخی، اسطوره ای و رازآمیز. به همین دلیل برای انجام پروژه ی تاریخی به دلِ کویر سفر می کند. جایی که به سختی تلفن آنتن می دهد و نمی تواند با پریسا تماس داشته باشد. مامور اداره ی دام شهرستان شهداد به بهمن گفته بود که گذر از «چاله گندم بریان» و سفر تا کوه «خواجه ملک محمد» بدون راهنما، وسیله ی نقلیه و قطب نما ممکن نیست. اما بهمن به توصیه ها توجه نمی کند. او در قلب کویر لوت به دنبال آبادی به نام «خواجه ملک محمد» است که از حدود گندم بریان می گذرد. سفری رازآمیز که همه به او می گویند چنین آبادی با این نام وجود ندارد اما بهمن می داند که همه اشتباه می کنند و چنین آبادی وجود دارد. آبادی متعلق به دوره صفاریه، یعقوب لیث و عمرولیث است. انگار رازی در دلِ این سفر وجود دارد. سوال های بسیاری در ذهنِ بهمن است که فقط او می داند. بهمن افسون کویر شده بود. انگار نیرویی او را به این سفر می کشاند. سفری رازآلود که باید کشف می کرد. کشف آبادیِ خواجه ملک محمد. اما هیچ نشانی از آبادی و آبادانی در دل کویر نبود! «در این بیابان تو – بهمن محسنی – آخرین کسی نیستی که فرمان یافته و تا گذشته است. خدا می داند که از سپاه یعقوب، یعقوبی که پریسا به خنده می گفت: بچه ها! هوووی مه!، چند مرد جنگی در این ورطه ی هول تباه شده.» (صفحه ۶۸ کتاب)

بهمن در مسیر سفر به پریسا فکر می کند. برگشت زمانی در داستان و ذکر اختلافات و صحبت هایی که بین آن دو رد و بدل می شود، نشان از اختلافات درونی بین بهمن و پریسا دارد. به پریسا فکر می کند و شاید در می یابد که چقدر او را دوست دارد. او زیباست و عاشق تئاتر و هر روز در دورهمی های کافه ای با بچه های تئاتر شرکت می کند. رابطه ی بهمن و پریسا روز به روز سردتر می شود. پریسا درگیر بازی و نقشش است. بهمن دائم می گفت: «لطف زندگی به بچه است» انگار پریسا مخالف بچه است. دوستانِ بهمن به او گفته اند که تو دیوانه هستی با پای پیاده و یک کوله پشتی راه افتادی توی کویر! بهمن پاسخ داد: «آلفونس گابریل تو کتابش گفته: کسی که گرفتار افسون کویر شد، تا پایان عمر رهایش نخواهد کرد» (صفحه ۲۷ کتاب).

«بر می گرده به فلسفه تاریخ، اگه پسر عمرولیث، اون جوان شایسته ی سپاهی، زنده می موند، کل تاریخ این مرزو بوم الان یه چی دیگه بود، از کجا معلوم اصلا غزنویان و سلجوقیانی پیدا می شدن که بنده امروز در مورد دیوان عریضِ عَرَض، دیوان رسائل، دیوان انوری، دیوان عسجدی، چه می دونم اوضاع مستوفیان و منهیان رساله بنویسم؟ یعقوب مردی حیرت انگیزه. یعقوب ناجیِ جان زبان فارسیه، همین زبانی که امثال فرخی و عنصری در دربار غزنوی باهاش مدایح وزین! گفتن.» (صفحه ۲۹ کتاب)

«چرا کسی نمی خواست بداند که ملک محمدِصفار می توانست کُل روند تاریخ این دیار را عوض کند؟ شاید الان تاشکند مرکز ایران بود، شاید سمرقند، شاید هرات، شاید اربیل عراق.» (صفحه ۳۷ و ۳۸ کتاب)

بالاخره بهمن در مسیر جاده گندم بریان، به آبادی می رسد. روستایی با سه خانوار در دامنه ی کوهی کبود و تک افتاده در قلب کویر لوت. جایی که تنها پسر عمرولیث صفار سر بر الحد گور گذاشته بود. جایی که زمان در آن وجود ندارد… زمان هزارساله که متوقف شده است (صفحه ۱۱۶ و ۱۱۷ کتاب). بهمن با شخصیت های جدیدی در این آبادی رازآلود آشنا می شود. شخصیت هایی که مسیر داستان را تغییر می دهند و اتفاقاتی برای بهمن رخ می دهد و به رازهای بسیاری در این آبادی مخوف پی ببرد.

«مرگ آن است که در ذهن دیگران از یاد بروی، فراموشی است که آدمی را می میراند….» (صفحه ۱۵۹ کتاب)

یکی از نکات بارز این کتاب، استفاده از تشبیه و استعاره آکنده از تعلیق در داستان است. نویسنده با استفاده از «استعاره» و «تشبیه» برای رنگ دادن و روشن کردن داستانش به آن روحی ویژه بخشیده است. در این داستان مبالغه و زیاده روی در توصیف نمی بینیم. نویسنده آنچنان زیبا تصاویر کویر را در متن داستان می آورد که خواننده را ناخودآگاه مجذوب زیبایی کویر می کند. انگار که خواننده همراه بهمن محسنی است و در مسیر همراه اوست:

انوار طلایی روی دریاچه، رنگ سرخی خاک، سایه ی ماهورهای مخروطی روی آب و روی شنزار، کلوت های بلند ته کویر، غبارِ محوِ، توصیف پرنده (صفحه ۳۴ کتاب)، توصیف هلالِ ماه به ناخن چیده ی زنی زیبا و میان سال (صفحه ۳۵ کتاب)، سنگ های سیاه بازالتی و متخلخل، خیسی پشنگه های آبِ روی صورت، غروب خورشید در کویر، شب های کویر، ستاره ی قطبی، دب اکبر، دب اصغر، ملاقه ای و کهکشان راه شیری، راه رفتن در شن های داغ و شنیدن صدای رپ رپ و …

داستان خیلی کشش دار پیش می رود. آنچنان که خواننده کنجکاو است تا راز و معمای داستان را کشف کند. پایان بندی غیر کلیشه ای داستان از نقاط قوت داستان است. خواننده در پایان داستان غافلگیر می شود و این غافلگیری از نکات بارز و درخشان داستان پردازی منصور علیمردانی است.

رمان «اوراد نیمروز» نوشته ی منصور علیمرداری، توسط انتشارات نیماژ در سال ۱۳۹۸ منتشر شده است.

مصطفی بیان 

چاپ شده در  ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۱۸ / خرداد ۱۳۹۹

و دو هفته نامه چلچراغ /  شماره ۷۸۰ /  سوم خرداد ۱۳۹۹

درباره ی رمان «رازهای پرنسس دو کادینیان» نوشته اونوره دو بالزاک

عنوان مقاله : درباره ی رمان «رازهای پرنسس دو کادینیان» نوشته اونوره دو بالزاک

رمانِ «رازهای پرنسس دو کادینیان» دومین کتابی است که از بالزاک خوانده ام. در اوایل دورانِ دانشجویی رمانِ «بابا گوریو» را خواندم. ویلیام کین در کتابِ «نوشتن مانند بزرگان» در مورد بالزاک می نویسد: «نوشته های او پُر بود از آدم های باورپذیر، پیرنگ های پیچیده . کلی عاشقانگی.»

بالزاک بزرگ ترین رمان نویس فرانسوی از نظر تولید آثار نابِ ادبی است. شخصیت «دانیل دارتز» و «پرنسس دو کادینیان» در این کتاب ناخودآگاه من را به یاد خودِ بالزاک انداخت. بالزاک، شخصیت جاه طلبانه و عاشق پیشه و آدمِ ولخرجی بود. نویسنده ای که در زمانِ خودش بیشترین دستمزد را می گیرفت اما ولخرج و آس و پاس بود. انگار بالزاک در داستانِ «رازهای پرنسس دو کادینیان» حضور داشت. نویسنده ای نابغه و ولخرج که در مقابل دور ریختن پولش به پای خرید دستکش و لباس گران قیمت، مثل شخصیت های داستانش به دنبال زن های اشرافی می رفت و در نهایت، تا آخرین روزهای زندگی اش بدهکار بود. همچنین داشتنِ رابطه های عاشقانه که احتمالا الهام بخش بسیاری از داستان هایش و همچنین همین کتاب بوده است.

بالزاک، استاد بیان احساسات بود. متن داستان و دیالوگ ها آکنده است از عبارات عاطفی:

دانیل می گوید: «من اغلب همراه دوستم به تئاتر ایتالیایی ها و اُپرا می رفتم. مرد بدبخت با من در کوچه می دوید و مثل اسب یورتمه می رفت تا پرنسس را هنگام رد شدن با کالسکه ی دو نفره از پشت شیشه ببیند و لب به تحسینش بگشاید….» (صفحه ۳۴ کتاب)

وقتی احساسات قدرتمند شخصیتی را تحت تاثیر قرار می دهد، برای زنده کردنِ آن احساس و برجسته کردنش نسبت به سطح آرام روایت پیرامونش، از عباراتی عطفی استفاده می شود. شیوه بالزاک در جستجوی اعماق و گشتن در بلندی ها، باید چیزی با بیشترین اثر بخشی و ارزش را برای ذهن شما به ارمغان بیاورد؛ یعنی بتوانید هر وقت به نقطه اوجی ازعواطف بر می خورید، سراغ عبارت های عاطفی بروید. تا زمانی که داستان شما با سرعت طبیعی پیش می رود و مسائل هر روزه رخ می دهند، به عبارت های عاطفی نیاز نیست. اما وقتی آهنگ داستان پُر شتاب می شود، وقتی شخصیت های داستانی با خشم، غرور، گستاخی، تمنا، عشق، حسادت، نفرت یا هر احساس بنیادین و قدرتمند دیگری واکنش نشان می دهند، وقتش می شود که به بادبان های تان بدمید و خواننده های تان را به عبارت های عاطفی مهمان کنید. (نوشتن مانند بزرگان/ویلیام کین/کاوه فولادی نسب و مریم کهنسال نودهی)

با خواندنِ رمان های «باباگوریو» و «رازهای پرنسس دو کادینیان» پی می بریم که ایده های داستانی بالزاک، ریشه در زندگی شخصی او داشتند. ماجراهای عاشقانه، نشست و برخاست مردانِ جوان با زنانِ اشرافی، نوشتن درباره ی شخصیت های منحصربه فرد و عجیب و غریب (مثل شخصیت راستینیاک در رمان باباگوریو جوانی که آرزو دارد زن ها را تسخیر کند) و پیرنگ های متنوع و پویا و مهیج.

رمان «رازهای پرنسس دو کادینیان»، با بازیِ فریبندگی، طنازی و به تور انداختن است که با ظرافت خاصی انجام می شود. دانیل دارتز، نویسنده و روشنفکر که به تازگی به شهرت رسیده است با احراز مقامی سیاسی در محافل برجسته و اعیانی محشور می شود. در پی فجایع انقلاب ژوئیه که به نابودی اموال وابسته به دربار پادشاهی منجر می شود مادام پرنسس دو کادینیان ورشکستگی کامل خانواده اش را که نتیجه ولخرجی های خودش بود، با زیرکی به گردن حوادث سیاسی انداخت. این زن که با نام اولش یعنی دوشس دو موفرینیوز شهره خاص و عام بود، در گیرو دار حوادث پاریس در لفاف لقب جدید، پرنسس دو کادینیان، مستور ماند. لقب جدید برای اغلب صاحب منصبان تازه به دوران رسیده ی انقلاب ژوئیه نامی ناشناس بود.

شاهدخت از دوستان قدیمی اش تنها یک تن را می دید و او کسی نبود جز مارکیز دسپار؛ دیگر نه به مهمانی های بزرگان می رفت و نه به جشن ها. او یک پسر نوزده ساله به نام دوک ژرژ موفرینیوز داشت. شاهدخت آن قدر در تفریح و لذت غرق شده بود که پسرش را فراموش کرده بود اما حالا این زنِ خودپسند در کنج عزلت به این نتیجه رسیده بود که احساسِ مادرانه ی خود را دوباره بازسازی کند و عیوب مادرانه اش را با نثار محبت به پسرش جبران کند. شاهدخت با تجربه ی شکست در عشق و در آستانه ی چهل سالگی، خود را به دیار فلسفه افکند و به کتاب خواندن روی آورد. پرنسس معتقد بود تمام مردهایی که در زندگی شناخته است حقیر، ضعیف و متظاهر بودند و هیچ یک از آنان ذره ای شگفتی اش را برنینگیختند. و اینکه آرزویش همیشه این بوده که با مردی باشد که احترامش را برانگیزد. پرنسس به رغم تمام ماجراهای عاشقانه که در زندگی تجربه کرده مانند دو مارسه، داژودا، دگرینیون و همچنین بعد از رابطه ی تیره با یک سفیر مشهور و یک ژنرال روسی، مشاور وزیر امورخارجه و عشق پنهانی میشل کرتین، معتقد بود هیچ وقت طعم خوشبختی و عشق را نچشیده است. حماقت های زیادی مرتکب شد:

«عاشق بودن و خوشبخت بودن، در کنار هم، یک معجزه است. این معجزه هرگز برای من به وقوع نپیوسته است.» (صفحه ۲۳ کتاب)

مارکیز باور داشت که پرنسس برای رفع مشکلش به یک مرد نابغه احتیاج دارد. زیرا تنها نبوغ است که ایمانی کودکانه دارد، و تابع مذهب عشق است. شاهدخت ادامه می دهد: «تعداد زنان زیبا از مردهای نابغه بیشتر است و شیطان کار را خراب می کند.» (صفحه ۲۶ کتاب)

دانیل دارتز، شخصیت نیک، با استعداد و رمان نویس است که به دلیل شهرتش، مسئولیت های جدیدی در مقام نماینده ی مجلس به عهده گرفته بود. او مردی منظم و قناعت پیشه در رژیم غذایی بود و در مورد احوال زنان مطالعه زیاد داشت. مرد عمل و اندیشه بود. او حالا ثروت بسیاری داشت اما مثل دانشجوها زندگی می کرد.

بالاخره دارتز در یک مهمانی پرنسس را می بیند و در مهمانی لذت فوق العاده عشق یک زن متشخص پاریسی را می چشد. از طرفی پرنسس، عظمت فکری را در دارتز یافته بود. دارتز به چشمش زیبا می آمد. او بعد از اولین دیدار کسی را فرستاد تا آثار دارتز را پیدا کند و برایش بیاورد تا آنها را بخواند. او تمام آثار دارتز را خواند.

دارتز، چهاردهمین مردی بود که عاشق پرنسس شده بود. پرنسس در ادامه از رازی سخن گفت. رازی که دارتز نتیجه می گیرد که پرنسس هفده ساله قربانیِ نیتِ شوم مادرش (دوشس دوکسل) شده که وی را به عقد فاسق خودش درآورده است و می گوید مردانی را دوست داشته که شایسته ی عشقش نبوده اند. دارتز رفته رفته عشقی بی حد و حصر به این زن توانمند در خود احساس می کند. نبوغِ پرنسس در آن است که زندگی را از نو بازنویسی می کند و نسخه ی جدیدی از خود ارائه می دهد. او همچنین رمان نویسی زبردست، دروغی راست نما را به دارتز می باوراند و دارتز، که خود رمان نویس است، اعتقاد دارد که پرنسس در چارچوب آداب و مناسبات تنگ نظرانه آن دوران نمی گنجد.

رمان «رازهای پرنسس دوکادینیان، طنز تلخ و یک کمدی اخلاقی است. زنی که در ابتدای دهه ی چهل زندگی اش به دروغ لقب جدیدی با عنوان «پرنسس دوکادینیان» معرفی می کند و موفق می شود خود را زنی نجیب و پاک جا بزند و در نهایت دارتز، چهاردهمین عاشقش را بفریبد. و آنچنان با مهارت دروغ ها را راست جلوه دهد. به قول اِولین هانسکا، از زنان اشرافی لهستانی الاصل: «دروغ هایی مصلحتی و ضروری که عشق توجیه گر آن است.» (صفحه ۸ کتاب)

مریم خراسانی مترجم کتاب در مقدمه ی این کتاب می نویسد: «این کتاب، تنها اثر از مجموعه آثار کمدی انسانی است که به پایانی خوش می انجامد. واپسین جمله ی داستان اما چرخشی دارد غافلگیر کننده و تفکر برانگیز.»

بالزاک در توصیف جزئیات مانند یک نقاش زبردست، شخصیت های داستانی اش را با آوردنِ کلمات و واژه ها روی کاغذ می کشید. آنچنان زیبا که خواننده به راحتی می تواند ظاهر و رفتار شخصیت های داستانی بالزاک را در مقابل چشمانش تجسم کند و نکته ای را از نگاه بیننده پنهان نماند:

«گرم تماشای انحنای کمر باریک او بود که به زیبایی در نرمی مبل فرو رفته بود، و نگاهش می گشت روی چین و شِکَن پیراهن او، آن چین ظریف و زیبایی که روی فنر سینه بندش در بالای سینه ها در پیچ و تاب بود، این نیم تنه ی فنردارِ کاملا چسبان زنانه، ابداعی بس جسورانه بود در زمینه ی لباس که تنها برازنده ی کمری نسبتا لاغر است تا بالاتنه را ظریف و زیبا جلوه دهد و چیزی را از نگاه بیننده پنهان ندارد.» (صفحه ۵۱ کتاب)

«به آرامی چشم ها را به زیر افکند و پلک هایش را با حرکتی آکنده از شرم و حیایی بس شریف از هم گشود.» (صفحه ۶۰ کتاب)

رمان «رازهای پرنسس دو کادینیان»، کنجکاوی عاشقانه شخصیت های داستان را تبدیل به کنجکاوی روان شناختی و ادبی می کند. داستان درباره ی «زنان» به ویژه زنان اشرافی فرانسوی در اوایل قرن نوزدهم است. بالزاک این داستان را در سال ۱۸۳۹ نوشت. او در این داستان می خواست بداند زن اشرافی تا چه درجه بزرگ است و چگونه این زنان اشرافی، که متهم اند به سبک سری و سخت قلبی و خودخواهی، می توانند فرشته باشند. شاهدخت تاسف می خورد چرا زنان حقیر و بدبخت از اینکه زن آفریده شده اند، تاسف می خورند و دل شان می خواهد مرد باشند. او می گفت: «اگر صاحب اختیار بودم، باز هم زن بودن را بر می گزیدم.» زیرا برای شاهدخت خودخواه لذت بخش است که ببیند با نیروی خود مردان را به سوی اش می کشاند و آنها به پایش افتاده اند و مهمل می بافند و به خاطرش کارهایی احمقانه انجام می دهند.

بالزاک به حق «پدر رئالیسم فرانسه» نام گرفته است. رمان های فلسفی، تخیلی و شاعرانه در کارنامه ی او به چشم می خورد. اما آن چه بیش از همه رمان های بالزاک را پیشرو و برجسته می کند «رئالیسم مکاشفه گر» اوست. از این رو با تعمق در طبقات مختلف اجتماع، روان شناسی فردی و اجتماعی را گسترش می دهد.

رمان «رازهای پرنسس دو کادینیان» نوشته ی اونوره دو بالزاک با ترجمه مریم خراسانی توسط نشر چشمه زمستان ۱۳۹۸ منتشر شد.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۱۷ / اردیبهشت ۱۳۹۹

نگاهی به کتاب «هیچ دوستی به جز کوهستان» نوشته ی بهروز بوچانی

نگاهی به کتاب «هیچ دوستی به جز کوهستان» نوشته ی بهروز بوچانی

وقتی کتابِ «هیچ دوستی به جز کوهستان» را می خواندم، ناخودآگاه به یادِ رمانِ «رابینسون کروزوئه» اثر دانیل دِفو افتادم. این کتاب یک «خود زندگینامه» منحصر به فرد است. قهرمان داستان، که نام او بر این رمان نهاده شده، زندگی مرفه خود در بریتانیا را رها می‌کند و پس از اینکه از یک کشتی شکستگی جان سالم به در می‌برد، ۲۸ سال تمام را در یک جزیره و اغلب به تنهایی به گذران زندگی می‌پردازد تا آنکه زندگی یک بومی وحشی آن جزیره را نجات می دهد و نام «جمعه» بر وی می‌نهد. این دو مرد سرانجام آن جزیره را به مقصد بریتانیا ترک می‌کنند.

کتابِ بهروز بوچانی تا حدودی شبیه رمانِ «رابینسون کروزوئه» است. با این تفاوت که راوی ایرانی به ناچار و از سر جبر تصمیم به مهاجرت غیرقانونی می گیرد در حالی که شخصیت انگلیسی «دانیل دفو» نه سر اجبار بلکه بلکه از روی «اختیار» و تفریح و کنجکاوی دل به سفر دریایی می سپارد. هر دو گرفتار طوفان می شوند و کشتی های شان غرق می شود. هر دو به جزیره ای ناشناخته و مخوف پرت می شوند. و «مرگ» و «ترس» را تجربه می کنند. درونمایه هر دو داستان «ادبیات زندان» و «ادبیات استعماری» است. دانیل دفو استعمار گران انگلیسی قرن هجدهم میلادی را به تصویر می کشد و بهروز بوچانی استعماگران قرن بیست و یکم! گویا داستانِ زندان، مهاجرت و استعمارگری بعد از سیصد سال هنوز ادامه دارد.

نویسنده در ابتدای داستانش می نویسد: «پذیرفتنِ مرگ یک چیز است، به پیشواز مرگ رفتن چیزی دیگر. نمی خواستم به پیشواز مرگ برود، آن هم در سرزمینی دور از سرزمین مادری ام، در جایی که فقط آب بود و آب. احساس می کردم مرگِ من در جایی اتفاق می افتد که به دنیا آمده ام، بالیده ام و زندگی کرده ام. باور کردنِ مرگ، هزاران کیلومتر دور از جایی که به آن تعلق داری، بسیار سخت است. این شکلِ مرگ یک جفای بزرگ و یک ستم محض است؛ ستمی که نباید هرگز اتفاق بیفتد و اگر هم بیفتد، برای من نباید.»

اما این اتفاق برای بهروز بوچانی افتاد! بهروز بوچانی، جوانِ کُرد و متولد سال ۱۳۶۲ . او در جنگ متولد شد. کنار غُرش هواپیماهای جنگی، تانک ها و موشک ها. بهروز فرزند جنگ، فرزند آتش، فرزند خاکستر و فرزند بلوط های کُردستان است. مادرش همیشه می گفت: «پسرم، تو در سالِ فرارفرار به دنیا آمدی.»!

او به ناچار ایران را به مقصد استرالیا ترک کرد، قایقِ غیرقانونی شان در نبرد با امواج عصبانی و ترسناک اقیانوس غرق شد و در اقدام بعدی به دستِ گارد نیروی دریایی استرالیا دستگیر شد و همراه مهاجرانِ دیگر به جزیره مانوس فرستاده شد. مانوس، ناکجاآبادی که حقِ خروج از آن را نداشتند و شبیه یک تبعیدگاه مخوف بود.

سرنوشتِ نویسنده به حضور مرگ گره خورده بود و هیچ راهی جز پذیرفتنش نداشت. برای لحظاتی در عمیق ترین جای وجودش دست به جست و جویی بزرگ زد تا بلکه چیزی خداگونه بیابد و به آن چنگ بزند: «اما هیچ نیافتم جز خودم و یک احساس پوچی بزرگ و خوشایند. احساسی ناب از جنس بیهودگی؛ چیزی شبیه به خود زندگی و عین زندگی.» (صفحه ۲۹ کتاب)

نویسنده در این سفر تنها نبود. دورتادورش را آدم هایی گرفته بودند که ذهن هر کدام شان پُر بود از رویاها و تصویرهایی زیبا، البته خودشان شکسته و آشفته بودند. آدم هایی از ملل با آیین های مختلف. رنگ و نژاد مختلف. گویا همه ی خاورمیانه ی جنگ زده در سفر همراه نویسنده بودند. از ایرانی، عراقی، سریلانکایی و غیره. گاهی وقت ها در این سفر به اجبار، نظام خانواده در شرایط بحران می پاشید. گویا فراموش کرده بودند: مردها در آغوش زن های مردم و بچه ها روی سینه و شکم های غریبه ها. گویا این سرشت مهاجرت اجباری و غیرقانونی است. حتی در شرایط خطر. (متن کتاب)

نویسنده برای رسیدن به سرزمین خوشبختی باید از اقیانوس بگذرد. باید خطر را با جان و دل بپذیرد. باید امواج پُرخروشان و خطر غرق شدن و خورده شدن توسط کوسه ها را بپذیرد. باید با مرگ یا ترس رودررو شود. باید درک عمیقی از این مفاهیم پیدا کند. اقیانوس این فرصت را به او و همسفرانش می دهد تا مرگ و ترس را از نزدیک تجربه کنند. آیا او انسانِ شجاعی است؟ انسانِ شجاع چگونه انسانی است؟

«شجاعت پیوند عمیقی با حماقت دارد…. شجاعت پیوند عمیقی با ناامیدی دارد….» (صفحه ۵۹ کتاب)

راوی قصه ی ما یک جوانِ سی ساله است. او مجبور است در آغازِ دهه ی سی زندگی اش طعم تلخِ مهاجرت را بچشد. او مجبور است ترس و مرگ را تجربه کند. او مجبور است از ایران برود: «سهم من از سی سال زندگی و دوندگی در ایران هیچ بود. چه می توانستم بیاورم جز یک کتاب شعر…. شاید سبک بارترین و بی چیرترین مهاجرِ تاریخ همه ی سفرهای دنیا بودم. فقط خودم بودم و لباس های تنم و یک کتاب شعر.» (صفحه ۶۲ کتاب)

مانوس کجاست؟ جزیره ای مخوف در وسط اقیانوس آرام. بعد از غرق شدن در دریا و بازداشت توسط گارد نیروی دریایی استرالیا، آنها را به جزیره مانوس منتقل کردند. جزیره ای شبیه داستان هایی که در کودکی و نوجوانی خوانده ایم. پشه مالاریا، درخت های طویل، انسان های آدم خوار، پشه هاس استوایی و موجوداتی ناشناخته و قاتل. آیا مانوس جزیره ای منحوس و جهنمی بود؟ نمی توانستند مقاومت کنند. مقاومت آنها نمی توانست سیاستِ استعماری دولتِ تازه نفسی را که تازه به قدرت رسیده بود تغییر دهد. افسران استرالیایی با تنفر به مهاجران نگاه می کردند. نگاه شان آمیزه ای از تحقیر، حسادت و خون خواری در خود داشت. سیستمِ حاکم بر زندان اساسا برای تولید رنج ایجاد شده بود: «افسران استرالیایی این پناهنده های زندانی را دشمنانِ بی نام و نشانی می دانستند که با قایق به کشورشان حمله کرده اند.» (صفحه ۹۹ کتاب)

حالا مسیر داستان تغییر می کند. عذاب و سختی هولناک در یک زندان. هر یک از آنها شماره داشتند و با شماره صدای شان می کردند. «اِم ای جی ۴۵» شماره ی راوی قصه ی ما است. بایستی اسمش را فراموش می کرد. اسم که بخشی از هویت انسان است در همان ابتدای ورود به جزیره از آنها گرفتند و شماره دادند. دیگر اسم، کاربردی نداشت. چاره ای نداشتند و باید می پذرفتند.

در کنار شخصیت راوی، با شخصیت های دیگری آشنا می شویم که هر کدام بر اساس ویژگی اخلاقی و ظاهری در این اردوگاه نامگذاری شدند. مثلا آقای نخست وزیر، به خاطر قانونمداری اش، میثم فاحشه به خاطر لوده بازی ها و استعداد عجیب در جمع کردنِ بچه ها، آقای گاو به خاطر پُرخوری و علاقه اش به خوردن، پدرِ بچه چند ماهه و آقای قهرمان. هر کدام از این آدم ها قصه ای داشتند. درونمایه تمام قصه های این آدم ها، رنج و سختی و جبر بود. جبری که ناخواسته آنها را مجبور کرد تا تصمیم به مهاجرت غیرقانونی بگیرند و در نهایت به مانوس تبعید شوند!

سرتاسر کمپ با حصارهای کوتاه، نزدیک چهارصد نفر در مساحتی کم تر از یک زمین فوتبال. چهارصد آدمِ نر. هر کدام متعلق به سرزمین و فرهنگ خاص. باید بتوانند با هم کنار بیایند. آنها یک مشت انسان معمولی بودند که به هیچ جُرمی زندانی شده بودند.

نداشتن احساس کرامت انسانی، خُرد شدن و حقارتِ غرور یک انسان، نصب دوربین در سرویس بهداشتی، لباس های گل و گشاد و یک رنگ با دمپایی های لاانگشتی، عدم نظافت و دسترسی به دارو و پزشک، عدم دسترسی به وکیل و مراجع قانونی و بین المللی. زندانِ مانوس، با قوانین ریز و درشتش، طوری طراحی شده بود که زندانی ها از یکدیگر متنفر شوند: «شکنجه ی زندانی به وسیله ی زندانی های دیگر؛ و این جزئی از روح زندان است.» (صفحه ۱۱۸ کتاب)

زندانی ها ناامیدانه در گفتنِ رکیک ترین فحش ها با هم در حال رقابت بودند. گویی کسی که با صدای بلندتری فحش بدهد شجاع تر بود. این بخشی از هویت بعضی از زندانی ها بود که در شرایط بحرانی که زندانی ها در یک نقطه جمع می شدند با فریادهای بیهوده نرینگی، و به زعم خودشان شجاعت شان، را به نمایش بگذارند. (صفحه ۱۲۴ کتاب)

آی اچ ام اس (خدمات دارو و سلامت بین المللی) این گونه بود؛ مریض ها را معتاد می کرد. به همین سادگی آنها را به سوی خود می کشد، احساس نیاز.» (صفحه ۲۱۴ کتاب)

در زندانِ مانوس، مترجم، انسان بیهوده و بی اختیاری بود. چون حق نداشت ساده ترین احساساتش را نشان دهد. (صفحه ۲۱۸ کتاب)

واقعا شگفت انگیز است.  به همین سادگی دولت استرالیا در وسط جزیره، درختان را قطع کرده بود و جای شان زندان ساخته بود. زندان برای آدم هایی که به اجبار زادگاه شان را ترک می کنند و ترس و مرگ را به جان می خرند تا خود را به سرزمینی آزاد برسانند تا آزادانه زندگی کنند. اما آنها را بازداشت می کند و به بدترین شکل و برخلاف کرامات انسانی با آنها برخورد می کند. واقعا جرم آنها چه بود و چرا باید زندانی می شدند؟ چرا باید برای مدت طولانی بدون برگزاری دادگاه و حقِ داشتنِ وکیل در زندان نگهداری شوند؟ لااقل اخراج شان می کرد! با خواندنِ کتاب بهروز بوچانی می توانیم به تفکر پوچ و استعماری دولتمردان استرالیایی پی ببریم.

و سخن آخر، این کتاب سعی دارد «قصه ی زندان»، «قصه ی استعماگری» و «قصه ی مهاجرت های غیرقانونی» را روایت کند. این کتاب برگزیده ی جایزه ادبی ویکتوریا، مهمترین و گران ترین جایزه ادبی استرالیا شد که توسط دولت ویکتوریا تاسیس شده است که خود گویای یک طنز تلخ است!

خودزندگینامه «هیچ دوستی به جز کوهستان» نوشته ی بهروز بوچانی به همت نشر چشمه، زمستان ۱۳۹۸ وارد بازار کتاب شد. 

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۱۶ / فروردین ۱۳۹۹

«بُزقاب»؛ داستان‌هایی خاص برای مخاطبانی عام

«مهناز رضایی (لاچین)»، شاعر، نویسنده و منتقد ادبی و مولف مجموعه داستان «پرواز سوییس» و سراینده کتاب شعر «زنی بی‌چتر»، در یاداشتی برای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) از رمان «بُزقاب» اثر مصطفی بیان گفت.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) مهناز رضایی (لاچین): مصطفی بیان، نویسنده، منتقد و فعال ادبی، مجموعه داستانی به نام «بزقاب» را به دوستداران سبک و قلمش عرضه کرده است. این کتاب شامل ۳۳ داستان کوتاه است و به‌همت نشر «روزنه» در ۱۷۱ صفحه روانه بازار نشر شده است. (چاپ اول ۱۳۹۸)

مصطفی بیان جوایز بسیاری را در کارنامه خود دارد و برخی داستان‌های مجموعه داستان «بزقاب» هم در جشنواره‌های ادبی درخشیده‌اند. شرح مختصری در این مورد، در پانوشت برخی داستان‌ها آمده است.

به نظر راقم این سطور، یکی از ارزنده‌ترین فعالیت‌های مصطفی بیان، پایه‌گذاری انجمن داستان «سیمرغ» (۱۳۹۴) و برگزاری جشنواره داستان «سیمرغ» است. زیرا همت به ایجاد انگیزش ادبی، چراغی در مسیر فرهنگ ما می‌افروزد.

این نوشته بر آن است که به‌گونه‌ای موجز، به ساخت و جانمایه چند داستان از این مجموعه بپردازد.

۱- داستان «هم اتاقی متفاوت من»
این داستان به سادگیِ خاطره‌گویی و در روندی خطی، پیش می‌رود. راوی اول شخص، به تفکیک داستان از قصه‌ای فانتزی و تخیلی توجه می‌دهد و جریان را به شیوه‌ای رئال تعریف می‌کند.

نویسنده-راوی هدف خود را از نقل داستان چنین شرح می‌دهد:
«انگیزه‌ی اصلی‌ام اینجا این است که ماجرا را برای آیندگان بنویسم، حتی اگر کم و بیش ذهنیت بدی نسبت به من پیدا کنند، نه فقط نسبت به شخصیتم، که بیشتر درباره‌ی سلامتی و توانایی ذهن و خلاقیت‌ام در زندگی و به‌نوعی در مقابل اقلیت به نظر من، کوته فکر جامعه»

بدین ترتیب راوی خود را سوبژه‌ی آگاهی می‌بیند که باید دانسته‌ی خود را به آیندگان ابلاغ کند.

بخش زیبای داستان، آن جاست که راوی از جایگاه رفیع دانایی و تعلیم‌گری خود پایین می‌آید و در مقام یک انسان (یکی مانند ما خوانندگان)، با صحنه‌ی مرگ هم خانه‌اش (گربه‌ی حنایی) مواجه می‌شود. این بخش از داستان، بی‌نیاز از شرح و توضیح «دانستگی» راوی، عمیقا تاثیرگذار است و انسانیت ما خوانندگان را بیدار می‌کند.

۲- داستان «زندگی مثل شیرینی خامه‌ای»
داستانی خوب که با زندگی بخشیدن به کارکردهای نمادین «سنتور و شیرینی خامه‌ای»، معنای خود را توسعه بخشیده است. نمادها هم در معنای ظاهری و هم در معنای باطنی خود ایفای نقش می‌کنند. بدین ترتیب داستان لایه‌ی دیگری از معانی ممکن را به گستره‌ی خویش راه می‌دهد.

نقطه‌ی قوت دیگر این داستان، آن است که تاریخ درگذار مردم ما را «از شانزدهم آذر ۳۲ تا جنگ و تا موضوع مهاجرت» به گونه‌ای موجز در خود گنجانده است.

راوی اول شخص، بدون اشاره‌ی مستقیم به بسیاری از دغدغه‌ها، ما را با حس فقدان خود و با بسیاری از پرسش‌های بی‌پاسخ مانده‌ی خود درگیر می‌کند.

مجموعه داستان «بزقاب» / انتشارات روزنه / چاپ 1398
مجموعه داستان «بزقاب» / انتشارات روزنه / چاپ ۱۳۹۸
۳- داستان «من و او»
داستان ساده و بی‌ادعای «من و او» ما را در دغدغه‌های اسیر ایرانی دربند، سهیم می‌کند. راوی اول شخص، درباره رفتار شیطانی سرگرد عراقی می‌گوید: «سرگرد…سرپا نشسته بود و داشت با یک سنگ سنگین روی زبان بسته می‌کوبید… صدای شکستن استخوان‌های مغز حیوان را می‌شنیدم.» (بیان-۱۳۹۸ -۳۸ )

و در پایانه‌ی داستان، این رفتار (خرد کردن استخوان موجودی دربند) تکرار می‌شود. من (راوی) و او (اسیر دیگر، در سلولی مجزا)، دست به قهرمانی منفعلانه‌ای می‌زنند؛ هر یک، به جای دیگری تن به دیو سیرتی سرگرد عراقی می‌سپارد.

این شرافت انسانی مبتنی بر دیگرخواهی، شکلی از ایثار فوق بشری را به نمایش می‌گذارد که در داستان جنگ ۸ ساله، بارها درباره‌اش گفته‌ایم و شنیده‌ایم.

این ایده‌ی داستانی به‌خودی‌خود، تاثیرگذار و تامل‌برانگیز است و می‌تواند برگ برنده‌ی نویسنده باشد، البته اگر از پرداخت سیاه و سفیدِ آدم‌های داستان صرف نظر کنیم.

به این نمونه توجه کنید:
«…نور چراغ راهرو یک سمت صورتش را روشن می‌کرد و استخوان‌های گونه و آرواره‌اش را برجسته می‌کرد. سمت دیگر صورتش تاریک بود و فقط می‌توانستم یک چشمش را ببینم که با خشم نگاهم می‌کرد…»

بخشی از داستان که در آن، روایت صرف، جایش را به بصری سازی داده و بسیار موفق عمل کرده است، تاثیر مضاعف خود را مدیون شرح فضا، دعوت مخاطب به حضور در صحنه و مشارکت دادن او، در تجربه‌ی «لحظه‌ی داستانی» است.

۴- داستان «از این غروب تا آن غروب»
داستانی به سادگی و صمیمیت زندگی را می‌خوانیم. با پدری مبتلا به آلزایمر و پسرش، غروب پنجشنبه را به غروب جمعه می‌رسانیم. زمانی را که پدر، مهمان پسر است.

زاویه دید داستان در ابتدا، توهم سوم شخص محدود را ایجاد می‌کند، اما با اشراف راوی به دنیای حسی و ذهنی پدر، زاویه دید دانای کل بر داستان حاکم می‌شود: «پدر از حرفش ناراحت می‌شود، بعد از این همه سال بابک و بهرام را از هم اشتباه می‌گیرد.» (بیان-۱۳۹۸ -۸۸ )

صرف نظر از اینکه مصطفی بیان کدام زاویه دید را مرجح دانسته باشد، به خواندن داستانش شوق داریم؛ چرا که راوی بدون گزافه‌گویی (راجع به احساسات پسر و راجع به اشتباهات مکرر پدر که گاه زنده و مرده را از هم باز نمی‌شناسد)، توانسته میان بابک و خواننده، همدلی برقرار کند.

لحظه‌ای که پدر نام بابک را بر زبان می‌راند، در دل خواننده نیز خلجانی ایجاد می‌شود.

۵- داستان «تخیل فراگیر»
این داستان، به تصویری شکل گرفته در ذهن و زندگی مردم، می‌پردازد ؛ خیالی که گاه پُررنگ است و گاه رنگ باخته، گاه دختر بچه‌ای است و گاه زنی افسونکار…

راوی در این داستان به صراحت می‌گوید:
«بگذارید هر کس هر تصوری دوست دارد از این ماجرا بکند.» (بیان-۱۳۹۸ -۳۶)

یعنی آنکه خواننده را هم‌رتبه با راوی و مردم شهر، در برابر جریانی آمیخته از واقعیت و خیال، قرار می‌دهد.
این داستان به مخاطب، اجازه نفس کشیدن و چشیدن طعم «اختیار» را می‌دهد و شکلی از «دموکراسی داستانی» را برقرار می‌کند.

۶- داستان «در روشنا تاریکی سپیده‌دم»
این داستان نیز در ابتدا، توهم زاویه دید سوم شخص محدود را ایجاد می‌کند. سهم بیشتر داستان، در همسویی با حس و نگاه رفتگر پیش می‌رود، اما بخش پایانی روایت، به گزارش کنش مرد می‌پردازد، درحالی‌که رفتگر به‌کلی از داستان کنار گذاشته شده است.

راوی حالا از درونیات مرد آگاه است:
«مرد…نگاهی به نام همسرش انداخت که روی سنگ قبر حک شده بود. لب‌هایش لرزید، احساس کرد چشمانش از اشک خیس شده است. حتی صدایش هم خیس بود.»

۷- داستان «انفجار»
داستانی محتواگرا و سرراست و برخوردار از وجه گزارشی است،. داستان به ما می‌گوید :چاه مکن بهر کسی…

آنقدر این دغدغه بزرگ است که نویسنده را به صراحت واداشته است. زبان مستقیم‌گو و ارتباطی، داستان را پیش می‌برد و در پایان کار نیز راوی، نصیحت‌وار تذکر می‌دهد که: «امکان داشت به جای پیشخدمت، کوروش و مینا و حتی نسیم در انفجار کشته می‌شدند.»

«کج تابی» در معنای این جمله سبب می‌شود، مخاطب فکر کند، از نظر راوی، مردن یک پیشخدمت ناچیز، نوعی بلاگردان بوده است و با حس تاسف مختصری می‌توان از آن گذشت.

۸- داستان «بزقاب»
مصطفی بیان این داستان را با رویکردی کنایی و آمیخته به طنز نگاشته است. داستان از وجهی انتقادی – اجتماعی برخوردار است.

نویسنده در توضیح ویژگی‌های شهردار کراوات‌پوش، از بیانی غیرمستقیم بهره برده است؛ بخشی که نقطه قوت داستان است.

هرچند شکلی از نتیجه‌گیری در پایان این داستان و اکثر داستان‌های کتاب «بزقاب»، نشان از وسواسی برای تفهیم قصد نگارش داستان و بر زبان آوردن پیام آن دارند: «حاصل ساعت‌ها کار، آن هم با نیت به تصویر کشیدن تصور مردم به شهردار شهرشان!» (بیان-۱۳۹۸ -۲۸)؛ مهری که «مصطفی بیان»، پای داستان‌های خود می‌کوبد.

جمع بندی
مجموعه داستان بزقاب، شامل داستان‌هایی است که می‌تواند مورد استقبال عام قرار گیرد. حجم هر داستان، چیزی در حدود ۲ تا ۳ صفحه است و قابلیت خوانده شدن در یک نشست را دارد.

زبان در این کتاب عمدتا گزارشی است و مخاطب با هیچ‌گونه چالشی برای باز کردن گره زیباشناسانه، مواجه نیست؛ یعنی آنکه نویسنده به اختیار، استفاده از صنایع بدیع در آثارش را فروگذارده است. زبان روان و همه‌فهم است.

در کتاب «بُزقاب»، روایت‌های نقل‌واره و محتواگرایی را می‌خوانیم که ساختی کمابیش یکسان دارند. همه داستان‌ها، جریانی را بازگو می‌کنند که به‌نحوی بر نویسنده کتاب، تاثیر گذاشته و قرار است با مخاطب در میان گذاشته شود.

هر داستان با ذکر نکته‌ای عبرت آموز، به پایان می‌رسد و بدین ترتیب نویسنده متعهدانه، تلنگری که لازم دیده، به ذهن و روح مخاطب می‌زند.

اما آنچه ارزش انکارناشدنی آثار مصطفی بیان است، روح شریف و انسانی‌ای است که در آن‌ها موج می‌خورد؛ آن اساس و پایه‌ای که یک ادیب، باید بدان تکیه کند.

برای نویسنده جوان و پرکار، آرزوی سربلندی داریم.

 چاپ شده در خبرگزاری ایبنا

نگاهی به رمان «گذر رنج و جنون» نوشته ی بهارک کشاورز

رمانِ جدید بهارک کشاورز به تازگی توسط کتابسرای تندیس منتشر شده است. مکان داستان، «تیغ آباد» محله ای است کوچک، عقب مانده و تو سری خورده با مردمی بیچاره تر از بیچاره. در این محله همه جور آدمی پیدا می شود. جوانمرد، نامرد، نظامی، دزد، رمال، قاپ باز، شیره کش، قمه کش، جاهل مسلک و چادری. یک شهر کوچک از آدم های مختلف که هر یک قصه ای دارند؛ که بعضا با تاریخ معاصر ما گره خورده اند. داستان در دوره ی پهلوی دوم رخ می دهد. زمانی که نشریه هفتگی جوانان هر دوشنبه منتشر می شود. آدم های مرفه، شورولت و پیکان سوار می شوند و جوانان خوش گذرانش، شب های جمعه کاباره شکوفه می روند. داستان با بازگشت مردی به نام «زینل» به محله تیغ آباد شروع می شود. مردی با کلاه شاپو، سبیل قیطانی و دستمال قرمز یزدی که در محله به زینل شر معروف است. زینل شر به تازگی از زندان آزاد شده. هنوز یادگار دورانِ شرارتش بر چهره اش نشسته است. بینی اش از چند جا شکسته و جای زخمی قدیمی و یادگار از خلیل کوسه کنار شقیقه اش چال انداخته. هنوز اهالی بازارچه تیغ آباد شرارت های او را فراموش نکرده اند. حتی دایی اش اسدالله. نوعی ترس و خشم در دلِ تک تک اهالی محل دیده می شود. وقتی زینل وارد دکان دایی اسدالله می شود با برخورد سرد دایی همراه می شود. دایی بدون هیچ عکس العملی به زینل خیره می شود و به کارش ادامه می دهد و فقط سرش را با تاسف تکان می دهد.

داستانِ «گذر رنج و جنون» سیاه بختی و رنج و فقر مردان و بخصوص زنان این سرزمین را نشان می دهد! مردانی که برخی روی گنج و قدرت نشسته اند و زور می گویند و برخی از فقر و بدبختی که به نانِ شبشان محتاج هستند، برای رهایی از بار مسئولیت و مخارج زندگی، به ازدواج اجباری دختران بچه سال شان با مردانی که سن پدرشان را دارند، رضا می شوند. در این رمان، ردپای داستان نویسانی مانند غلامحسین ساعدی، احمد محمود و … دیده می شود. نگاه به قشر رنج دیده ی جامعه و همچنین استفاده از المان های تاریخی و اجتماعی جامعه. از پوشش لباس تا لهجه و وسایل زندگی. و همچنین سایه سنت و تعصب و مذهب در این داستان بسیار به چشم می آید. و این نکته تاثیر پذیری نویسنده از داستان های معاصر ایرانی به ویژه ادبیات رئالیسم اجتماعی را به وضوح نشان می دهد.

«ملیحه هم می رفت زیر کرسی سرش رو می کرد زیر لحاف و یواشکی رادیو گوش می کرد. بی بی اجازه نمی داد رادیو توی خونه باز باشه. می گفت: صدای موسیقی حرامه.» (صفحه ۱۹ کتاب).

نقطه ی پُر رنگ این داستان، «قصه ی زنان» است. داستانِ شاه گل، نازدار، ماه تیکه، ملیحه، ثریا، نیره، شمس الملوک و عذرا بندانداز. که هر کدام برای خودشان قصه ای دارند. روایت های کوچک که عنصر وهم و ترس و مظلومیت و رنج را به دنیای خود می کشاند. روایت ملیحه (همسر زینل) و نازدار (مادر زینل)، نقطه ی پُر رنگ این داستان است. دخترانِ کم سن و سالی که هنوز عروسکشان را بغل داشتند و از خود جدا نمی کردند و اصلا نمی دانستند چرا سرِ سفره عقد نشستند و برای چه باید بله بگویند. دخترانِ کم سن و سال نمی دانستند که مکافات چه چیزی را از دنیا پس می دادند. هر کدام از زنان این داستان، سرنوشت خودشان را دارند. نه اینکه هر کسی انتخاب راهش و سرنوشتش با خودش باشد. بلکه بسته به خوش شانسی اوست. سرنوشت نامعلوم. از فردای شان می ترسیدند. فردایی بدون خانواده. پدرانی که برای آنها پدری نکردند و می ترسیدند که چه بلایی سرشان خواهد آمد. گاهی هم به خودشان دلداری می دادند. تکان دهنده ترین و وحشتناک ترین لحظه ی زندگی تک تک آنها، لحظه شناخت واقعیت در زندگی از دست رفته و بی ثمرشان بود. آنها می گریستند برای بدبختی خودشان. اما گویا فایده ای نداشت. سرنوشت تصمیمش را گرفته بود. دختران باید شاکر باشند که زنِ مردان پول داری می شوند که اسم و رسم دارند و آنها را از فقر نجات می دهند!

«دایی اسدالله هم می دانست که امکان پذیر نیست چون قدرت را می شناخت که دنبال سنگ مفت، گنجشک مفت بود. پول را می گرفت و ملیحه را به یکی از قرمساق تر از زینل می داد.» (صفحه ۸۵ کتاب)

درونمايه اين داستان‌ آدم ‌هايی است که فقر و نداری آنها را به مرز نابودی کشانده است. در واقع فقر و سفره خالی، يکی از درونمايه‌ های اصلی رمانِ بهارک کشاورز به شمار می ‌آيد.

عنصر ديگری که در اين داستان به چشم می ‌آيد سرگشتگی و ناکامی برخی شخصيت ‌ها است. آدم‌ های رنج دیده از دنیای غضب آلود که گوشه‌ ای نشسته ‌اند و به ‌طور دائم خاطراتشان را مرور می ‌کنند. خاطره ‌بازی برخی شخصيت های اصلی در اين داستان حرف اول را می ‌زند. مانند زندگی نازدار (مادر زینل)، شاه گل، اسدالله با ماه تیکه و داستانِ مصطفی و انسیه.

«ما همه مسافر ماشین قراضه ای هستیم که اسمش زندگیه.» (صفحه ۱۵۷ کتاب)

عنصر دیگری که در این داستان زیاد تکرار می شود، «باران» است. باران هایی که تمام شبانه روز بر محله ی تیغ آباد می بارد. صدای شترق رعد و برق لرزه بر تنِ آدم ها می نشاند. بارانی که سعی دارد بدی ها را پاک کند و رعد و برقی که دل ها را تکان می دهد اما گویا «باران» و «رعد و برق» در پوشاندنِ بدی ها و ترس و وهم اهالی موفق نیست. و سرما که استخوان ها را می سوزاند.

«ای کاش بارانی از جنس شستن می آمد… نکبت و کثافت این گذر را می شست و با خود به چاله دورافتاده ای از اینجا در هفتاد و هفت طبقه زیرزمین می ریخت؛ اما دریغ و صد دریغ این جا گذر رنج و جنون بود.» (از متن کتاب)

نویسنده خیلی کوتاه در برخی قسمت های داستانش به زندگی خانواده تحصیل کرده و شبه روشنفکر (مصطفی و انسیه) پرداخته است. پدری که مخالف یادگیری موسیقی دخترش (نیره) می شود و می گوید: «مطربی آخر و عاقبت ندارد ما باید یک خانواده پزشک باشیم.» (صفحه ۹۲ کتاب). گویی نویسنده از همه قشر جامعه استفاده کرده تا از «قصه ی رنج دختران و زنان این سرزمین» سخن بگوید. نگاه نویسنده به جهانِ زنان و دختران این سرزمین است. جهانی از ترس، سرخوردگی و یاس که برای آدم های داستانش، گویی جز مرگ چاره ای دیگر نیست.

«تو دنیا، زن های مثل ما زیاده. هر کی رو دیدی که گفته از ما زن ها کسی خوشبخت شده بدان قصه ست.» (صفحه ۹۹ کتاب).

از نکات قابل توجه در این کتاب، «زبان داستان» است. زبان استفاده شده در داستان برآمده از اطلاعات جامع نویسنده از فرهنگ و زبان آن دوران است.

رمان «گذر رنج و جنون» نوشته ی بهارک کشاورز در ۲۳۲ صفحه توسط کتابسرای تندیس، بهار ۱۳۹۸ منتشر شده است.

مصطفی بیان

چاپ شده در مجله چلچراغ / شماره ۷۷۱ / شنبه ۷ دی ۱۳۹۸