آفتاب صبح نیشابور / دوشنبه 29 بهمن 97

گفت و گو با نویسنده برگزیده چهارمین جایزه داستان کوتاه سیمرغ

آفتاب صبح نیشابور / دوشنبه 29 بهمن 97
آفتاب صبح نیشابور / دوشنبه ۲۹ بهمن ۹۷

نوشتن برای زنان جولانگاه آزادی ست

گفت و گو با نویسنده برگزیده چهارمین جایزه داستان کوتاه سیمرغ

آیین اختتامیه «چهارمین جایزه داستان کوتاه سیمرغ»، شامگاه پنج شنبه چهارم بهمن ماه ۹۷ با حضور داستان نویسان، اصحاب قلم و اندیشه، فرماندار و رئیس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی در سالن شماره دو پردیس سینمایی شهر فیروزه برگزار شد.

«چهارمین جایزه داستان کوتاه سیمرغ» در سطح استان های شرق کشور و با مشارکت ۱۷۵ داستان نویس و داوری محمدجواد جزینی، نشاط داودی و مژگان مظفری برگزار شد. در این دوره، تندیس سیمرغ، دیپلم افتخار و جایزه نقدی دو میلیون تومانی به داستان «پری خورجنّی» اثر مونا بدیعی جوان از مشهد تعلق گرفت و رتبه اول را کسب کرد.

مونا بدیعی جوان می گوید: «متولد شبی برفی در میانه ی نخستین ماه زمستان سال ۱۳۶۰ هستم. در مشهد متولد شدم به عنوان آخرین فرزند مادری که پُر بود از شعر و قصه و مثل و متل. مادرم شهرزاد دم به دم زندگی من بود و اونقدر برام قصه گفت که بالاخره من قصه نویس شدم. عشق به داستان های خارجی منو به خوندن مترجمی زبان فرانسه کشوند و عشق به ادبیات فارسی منو بر اون داشت که دوباره برم دانشگاه و ارشد ادبیات فارسی بخونم.»

«مونا بدیعی جوان»، دو مجموعه داستان به نام های «وقتی پری ها عاشق می­شوند» و «تمام سهم من از بابا» منتشر کرده است. همچنین در دو دوره جشنواره ملی «داستان ایرانی» رتبه سوم را از آن خود کرده است. از او در مورد آینده ادبیات داستانی ایران می پرسم. پاسخ می دهد: «حتما آینده ی ادبیات ایران روشنه. ادبیات در ایران همیشه درخشان بوده و جایگاه والایی داشته. یک پدیده ی ادبی سنگین و قوی، جایگاه خودشو سرانجام پیدا کرده حتی سال ها پس از مرگ پدید آورنده اش. در فیلم دلشدگان روانشاد علی حاتمی یه دیالوگ نابی گفته می­شه با این مضمون که: جان ادبیات ما از خون همین سهراب ­ها و طاهرهاست. طاهر به معنی پاک در کنار سهراب که نماد پاکی و بی گناهی است، نهاده می­شه و یک تصویر خیلی قشنگ از ادبیات می­ده. این دیالوگ همیشه در ذهن من هست و بهش ایمان دارم. جان ادبیات ایران؛ جان پدیدآورندگان پاکی هست که بر سر خلق اثرشون، دلشون خون می­شه و روحشون عرق می ریزه و تنشون فرسوده. این گونه آثار هستند که حتی اگر در زمان زندگی خالقشون گمنام بمونن، سرانجام روزی کسی پیدا می­شه که کشفشون کنه و در جایگاهی که حقشون هست بنشوندشون. حتی شاهنامه ی فردوسی هم از این سرنوشت جدا نبوده.»

می پرسم: «ما در جامعه ای زندگی می کنیم که چاپ کردنِ کتاب سخت شده و خواننده ی کتاب هم خیلی کم داریم. اما با این وجود می نویسیم و کتاب چاپ می کنیم.»

پاسخ می دهد: «در مورد آثاری که به چاپ می­رسه و عدم اقبال مخاطب نسبت به ادبیات امروز؛ به زعم من امروزه کتاب های زیادی چاپ می­شه و فراوانی امکانات این امتیاز رو داره که همه در هر جایی می­تونن از کلاس های داستان نویسی استفاده کنن. اگر سال ها پیش غلامحسین ساعدی دور ایران راه میفتاد که یه نویسنده­ی نو ظهور و خوب رو بشناسه و بشناسونه، حالا به کمک فناوری های دنیای مجازی و جشنواره­ ها این اتفاق میفته.­ اما این همگانی و فراوانی باعث شده که خیلی نانویسنده های خود نویسنده پندار وارد دنیای ادبیات بشن و شده با پول خودشون کتاب چاپ کنن تا نامی به دست بیارن. همین نانویسنده ها و همین فراوانی کتاب های کم مایه سبب می­شه که نویسنده های خوب و آثار خوب و پر مایه، گمنام بمونن. زیادی کتاب های چاپی مخاطب رو هم دلزده می­کنه. به نظر من باید جهت ممیزی ها عوض بشه، بجای رویارویی با واژگان باید با محتوای اثر رودرو شد. این که اگر یه اثر مشکل اروتیک یا واژگانی نداشته باشه پس قابلیت چاپ و پخش داره، یه اندیشه ی کاملا اشتباه هست. کتاب یعنی پرورشگاه و جولانگاه فکر و رویا. سازمانی که وظیفه ی دادن مجوز چاپ رو بر عهده داره باید با تفکری باز و بی طرفانه در مورد محتوای کتاب ها داوری کنه، باید با انگیزه­ی بالا بردن سطح سلیقه ­ی اجتماعی، آثار رو ممیزی و انتخاب کنه. بلایی که در چند سال گذشته سر سینما اومده اکنون دارن بر سر کتاب می­آرن. اونقدر فیلم­های بی­مایه و بی­ارزش ساخته شد که مخاطب از سینما نا امید شد و پناه برد به قلیون خونه­ها. ما در دوره­ی بازگشت ادبیات هم روزگارمون به سر می­بریم یعنی از آثار ارزشمند اسلاف بزرگمون رسیدیم به آثاری بی­مایه و پرتعداد. از کارهای خوب نویسندگانی همچون هدایت و چوبک و دانشور و ساعدی و معروفی و خیلی خوب های دیگر رسیدیم به انبوهی کتاب چاپ شده که بعد از خریدن و خوندنشون، حس می­کنی که هم پولت حروم شده و هم وقتت. کارهایی که کپی­های کمرنگ و ضعیفی هستند از آثار بزرگ و ارزشمند گذشته. اما در میان این انبوه بی­ارزش، اندک کارهای با ارزشی هم به چاپ می­رسه. مثلا کارهای خانم میرقدیری که سال ها پیش خوندم رو خیلی دوست دارم، یا کارهای آقای یادعلی و جولایی رو.»

می پرسم: «جایگاه زنان را در ادبیات داستانی ایران، چگونه ارزیابی می کنید؟»

پاسخ می دهد: «زنان در ادبیات ایران جایگاه خوبی دارن تا حدی که به نظر من می­تونن یک ژانر ادبی رو پایه گذاری ­کنن. جلسات داستان نویسی با حضور زنان هست که چراغش روشن مونده و می ­مونه، نوشتن برای زنان در جامعه ­ی در حال گذار مانده­ ی ایران، جولانگاه آزادیست. البته در همه ­ی دنیا، ادبیات برای زنان مجالی برای زیستن هست، برای زیستن در موقعیت ­هایی که از اون ­ها سلب شده. البته باید ما زنانی که می­خواهیم در این حیطه کار کنیم، تلاش و کوشش بیشتر بکنیم و رنجی بزرگتر از محدوده­ی زندگیمون رو به جان بخریم و فقط برای بهبود رنج­ های درونمون یا برون ریزی احساساتمون ننویسیم و به رسالتی که به عنوان یه زن نویسنده بر عهده داریم دید واقع گرایانه­تری داشته باشیم. باید به بهبود اوضاع اجتماع، نمایش زخم­های اجتماع و حتا بالا بردن سطح سلیقه­ ی مخاطب هم بیندیشیم.»

می پرسم: «فکر نویسنده شدن نخستین بار کی به ذهن تان خطور کرد؟»

پاسخ می دهد: «از بچگیم یادمه که مامانم خیلی برام کتاب و مجله می­خریدن، کتاب و مجله جزو جدایی­ ناپذیر خریدهای مامانم بود. البته بعد از خریده شدن، اجبار من به خوندن بود. یعنی هر مجله و کتابی که برای من خریداری می­شد باید می­خوندم. خود مامانم هم دنیایی از قصه و خاطره و ضرب المثل و شعر بودن و از صبح که من چشم می­گشودم تا شب با یک مثنوی گویا روبه رو بودم. سال اول راهنمایی بودم که مامانم منو بردن به یه کتابفروشی تو خیابون جنت (اونروزها جنت کتابفروشی­ های خوبی داشت و مثل اینروزها نیمه متروکه نبود) و به کتابفروش گفتن بهترین کتابت رو بده به دخترم. کتابفروش صد سال تنهایی رو به من داد. اولین باری که خوندمش برام سخت بود و نفهمیدش برا همین به نیمه نرسیده رهاش کردم. سال ها بعد که یکبار دیگه خوندمش، عاشقش شدم، بخشی از روحم شد. یک الگو برای بیرون داد اون همه قصه و داستان و شعر و مثلی شد که روزانه از مادرم می­شنیدم. و اینگونه بود که نوشتن منو شروع کرد و من دوباره متولد شدم، اینبار از واژگان و قصه­ های مادرم. ولی نوشتن از سال­ های دانشگاهی دوران لیسانس برای من جدی شد. وقتی که می­دیدم راحت­تر از بقیه همکلاسی هام می­تونم متون و اشعار زبان فرانسه رو به فارسی برگردونم. زبان فارسی برای من زبان مادریی بود که خیلی درش شناور بودم و خیلی برام ملموس بود و به آسانی و با تناسب، واژه ها رو کنار هم می­چیدم و می­تونستم القای معنی کنم. بر این شدم که بنویسم، در همون روزها آگهی جشنواره­ای به دستم رسید که در مشهد برگزار می­شد، با همون الگوهایی که در ذهنم نقش بسته بود نوشتم و جزو برگزیدگان جشنواره شدم. مامانم منو کلاس داستان نویسی ثبت نام کرد و هر هفته بردم کلاس. یعنی مامانم دست من دانشجو رو می­گرفت و می­برد کلاس داستان؛ از من مشتاق­تر بود به نویسنده شدنم. گرچه هنوز خودمو نویسنده نمی­دونم.»

می پرسم: «ریشه یک ایده چگونه از داستان هایتان در می آید؟»

پاسخ می دهد: «داستان­ ها و ایده ها، جایی در روح من متولد می­شن که نمی­دونم کجاست. یعنی تا حالا نشده من یه چیزی رو ببینم یا یه موضوعی رو بشنوم و اراده کنم در موردش بنویسم. بلکه این شخصیت های داستان ها هستند که من رو انتخاب می­کنن و به من می­گن که ما رو بنویس. معمولا هم با نخستین جمله ی آستانه ی داستان به سراغم می­آن. یعنی داستان ها منو انتخاب می­کنن و خودشونو به روح من می­رسونن و یهو اراده می­کنن که متولد شن، اصلا هم براشون مهم نیست من کجام یا چه حالی دارم؛ اونا می­خوان بیرون بریزن و من باید در خدمتشون باشم.»

می پرسم: «کمی هم درباره داستانِ پری خورجنّی حرف بزنیم. داستانی که شما را برگزیده ی چهارمین جایزه داستان کوتاه سیمرغ نیشابور معرفی کرد.

پاسخ می دهد: «پری­ خورجنی هم خودش اومد. یه روز صبح با نام پری آدم از خواب بیدار شدم و دیدم که یه پری آبی درخشان من رو انتخاب کرده که بنویسمش. و این روزها هم امر کرده تبدیلش کنم به یه رمان. کلی شخصیت دیگه هم برداشته با خودش آورده و الان مدتیه که هر کدومشون یه گوشه اتاقم نشستن و زل زل منو تماشا می­کنن. خود پری که گلدون مرجانمو کرده به عنوان خونه­­ش و هر وقت می­رم به مرجان آب بدم می­بینم که یه تاج گل از گلای مرجان درست کرده و گذاشته رو سرش و از ترس عامو حبیب و دار و دسته­ش، لای خار و برگای مرجان پنهون شده. البته از من قول گرفته که جاشو لو ندم ولی شما که غریبه نیستین برا همین بهتون گفتم. برنامه آینده منم همینه دیگه به پری خورجنی قول دادم بنویسمش و تبدیلش کنم به رمان و در بین کارهای روزمره­م می­کوشم به قولی که بهش دادم عمل کنم و خودشو  آدمایی که از خورجنی برداشته با خودش آورده و توی اتاقم جا داده رو بنویسم.»

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در دو هفته نامه «آفتاب صبح نیشابور» / دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *