نقدی بر رمان «پرده ی آهنین» نوشته ی علی شروقی

پرده آهنین_علی شروقی

وقتی پره آهنین نویسنده ای کنار می رود…

نقدی بر رمان «پرده­ ی آهنین» نوشته ­ی علی شروقی

پرده­ی آهنین / علی شروقی / نشر ثالث / ۳۰۴ صفحه / چاپ اول ۱۳۹۸

وقتی پرده­ ی آهنین نویسنده­ای کنار می رود آن وقت با واقعیت روبرو می شویم.

«پرده­ ی آهنین» داستانِ روزنامه ­نگار جوانی است به نام حامد ناصرپور که رسالتش این است که نویسندگان و شاعران را به همگان معرفی کند و درباره­­ شان بنویسد. حامد، روزنامه ­نگار ادبی «پیام سحر» است. یک روز نرسیده به میدان انقلاب، بین کتاب های یکی از بساطی های پیاده رو چشمش به رمان «شیر و سایه» جهانگیر فاتحی افتاد. فاتحی را نمی شناخت. علاقه مند شد تا در موردش اطلاعاتی جمع آوری کند.

جهانگیر فاتحی، نویسنده ای بود که در دهه ی چهل، با دو رمان «شیر و سایه» و «شبِ ساده ی بی دلیل» درخشید اما رفته رفته نامش به فراموشی سپرده شد. هیچ کس دقیقا نمی دانست کجاست و از چه زمانی ناپدید شده است. حس ماجراجویی و پلیسی روزنامه نگار جوان جرقه ای بود تا تلاش کند در مورد این نویسنده ی بااستعداد دهه ی چهل بیشتر بداند و مصاحبه ای مفصل در موردش به چاپ برساند.

حامد باید این فرصت طلایی را جدی می گرفت تا بتواند قله ی ژورنالیستی را فتح کند. زیرا خیلی ها به سن و سال او چند سالی از شهرتشان در مطبوعات می گذشت و برای خودشان اسمی در کرده بودند. اما حامد در این مدت چندان نتوانسته در کارش بدرخشد. به همین دلیل به این مصاحبه نیاز داشت. مصاحبه با جهانگیر فاتحی راه را برای حامد می گشود تا بتواند وارد مرحله ی جدیدی در روزنامه نگاری شود. پس ابتدا باید فاتحی را پیدا می کرد.

جهانگیر فاتحی کیست؟ این معمای داستانِ «پرده ی آهنین» است. قدیمی ها گفته بودند، دو رمانش شاهکار است؛ اما نسل امروز، نمی توانست با نثر و داستان نویسی فاتحی ارتباط برقرار کنند! نمونه اش مهناز، دختر عمه ی حامد بود. نتوانست با رمان «شیر و سایه» ارتباط برقرار کند. مهناز می گفت: نثرش خوب است اما نتوانسته بفهمد که نویسنده چه می خواهد بگوید.

«راستش احساس کردم آن جور که نثرش است خود کتاب نیست، یعنی اصلا چیزی پشت این نثر قشنگ نیست اما یک جوری نوشته که آدم خیال می کند هست اما نمی فهمد چیست.» (صفحه ۳۶ کتاب)

داستان گسترش پیدا می کند و آدم های جدیدی وارد داستان حامد می شوند. احمد امیدوار، دکتر ظهوری، پرنیان، فریدون فیروز، ابراهیم فروزین، مهرزاد ملکی و واقفی. اما هیچ کس اطلاعات به دردبخوری از جهانگیر فاتحی نداشتند. معمایی در ذهن حامد به وجود می آید که واقعا نویسنده ای به نام جهانگیر فاتحی وجود دارد!؟

«کلا بی خیال شدم این مصاحبه را با این بلبشو، ولی محض کنجکاوی شخصی خودم بدم نمی آید بدانم این جهانگیر فاتحیِ نویسنده الان کجاست و اصلا آیا چنین کسی وجود خارجی داشته یا همان طور که بهروز واقفی می گفت سرِ کاری بوده.» (صفحه ۲۴۰ کتاب)

حامد به کمک احمد امیدوار  به خانه جهانگیر فاتحی می‌رود و در ملاقات اول با پرستار جهانگیر به نام پرنیان روبه‌رو و در نگاه اول مجذوب زیبایی پرنیان می شود. در ملاقات اول امکان دیدار و گفت و گو با جهانگیر خان، به‌دلیل کسالت، فراهم نمی‌شود و به طور ناگهانی حامد وارد رابطه‌ای مرموز و عاشقانه با پرنیان می‌شود و مسیر داستان تغییر می کند.

درباره ی داستان:

در داستان «پرده ی آهنین» اسم افراد و نام کتاب های بسیاری آورده می شود که ذکر این همه نام خارج از حوصله ی خواننده است و به نظر هیچ کمکی به بازگشایی گره داستان نمی کند. به عنوان مثال در صفحه ی ۱۳۲ چهار خط لیست کتاب های کتابخانه ی دکتر ظهوری ذکر می شود که به نظر، ذکر نام کتاب ها لزومی ندارد!

در رمان «پرده ی آهنین» شاهد اضافه گویی فراوانی هستیم که گاه از جذابیت داستان می کاهد. به عنوان مثال گفت و گوی مفصل حامد و مهناز در فصل ۱۳ و نیز صفحه ۱۱۰ چه کمکی در کشف علت و معلولی داستان دارد!؟

«پرده ی آهنین» از چند تک روایت تشکیل می شود. مهم ترین آنها که می توانست در شکل گیری و بازگشایی گره ی رازآلود جهانگیر فاتحی کمک کند؛ روایت پرنیان و احمد امیدوار است؛ اما گاهی می بینیم، همین دو روایت نیز از مسیر اصلی داستان خارج می شود و خواننده را وارد قصه ی جدیدی می کند که هیچ ارتباطی به داستان جهانگیر فاتحی ندارد.

چرا عشق ناگهانی حامد نسبت به پرنیان به وجود آمد. آیا این عشقِ زودهنگام به طرح داستان کمک می کند؟ چرا پرنیان از حامد خواست بی خیال مصاحبه با فاتحی شود؟ و همچنین خواب های پریشان حامد که علت آن تا پایان داستان کشف نمی شود.

مهم ترین ضعف رمان «پرده ی آهنین» پراکندگی و بی نظمی در پیچش‌های قصه، تعلیق و درونمایه داستان است که همگی در خدمت داستان نیستند و این خواننده را سردرگم می‌کند و سبب می‌شود خواننده نتواند از خواندنِ رمان لذت ببرد؛ در نهایت از خود می پرسد: داستان در مورد جهانگیر فاتحی بود؟ یا داستان درباره ی عشق حامد و پرنیان؟ و یا راز زندگی حامد امیدوار؟ و یا راز گذشته ی حامد و مهناز؟ و یا علت ناپدید شدنِ عمو حمید (دوستِ صمیمی پدرِ حامد)؟ و از همه مهم تر راز ارتباط پرنیان با حامد امیدوار و جهانگیر فاتحی….؟ بالاخره داستان درباره ی چه کسی و یا چه کسانی بود!؟

این رمان از ۴۵ فصل‌ کوتاه تشکیل شده است. همانطور که قبلا ذکر شد، راوی این رمان روزنامه‌نگار است درحالی که نویسنده ی رمان، خود روزنامه‌نگار است و آگاه نسبت به جزئیات و حواشی روزنامه نگاری. انتقاد به حرفه ی شخصی و عدم خودسانسوری از ویژگی مثبت این رمان محسوب می شود که به خودیِ خود قابل تقدیر و ستایش است.

اوایل آبان امسال، برگزیدگان دهمین جایزه ادبی هفت اقلیم در بخش مجموعه داستان و رمان اعلام شد. در بخش رمان، «پرده آهنین» به عنوان رمان برتر معرفی شد. داوری بخش رمان را صمد طاهری، احمد آرام و رضا زنگی آبادی بر عهده داشتند.

علی شروقی متولد سال ۱۳۵۸، روزنامه نگار و نویسنده است. اولین اثر داستانی اش مجموعه داستانی به نام «شکار حیوانات اهلی» (نشر چشمه، سال ۱۳۸۹) است. این مجموعه‌ داستان نامزد جایزه ادبی هوشنگ گلشیری و جایزه مهرگان شد. بعد از انتشار مجموعه داستان «شکار حیوانات اهلی»، دو رمان «مکافات» (نیماژ، سال ۱۳۹۵) و «معجون مکانیک» (ثالث، سال ۱۳۹۵) منتشر کرد. «پرده ی آهنین» سومین رمان علی شروقی است که توسط نشر ثالث در سال ۱۳۹۸ به چاپ رسیده است.

مصطفی بیان / داستان نویس

منتشر شده در سایت کافه داستان

http://www.cafedastan.com/1400/09/17/%d9%88%d9%82%d8%aa%db%8c-%d9%be%d8%b1%d8%af%db%80-%d8%a2%d9%87%d9%86%db%8c%d9%86-%d9%86%d9%88%db%8c%d8%b3%d9%86%d8%af%d9%87%e2%80%8c%d8%a7%db%8c-%da%a9%d9%86%d8%a7%d8%b1-%d9%85%db%8c%e2%80%8c%d8%b1/

نگاهی به رمان رمان «همزاد» نوشته ی فئودور داستایوفسکی

136

تصور کنید، یک روز ساعت هشت صبح از خواب ناز و طولانی بیدار شدید؛ خود را کش و واکش می دهید و چشمان پُف کرده تان را باز می کنید؛ سپس کارگر مغرور و بد عنق تان، چای و صبحانه را جلوی تان می­گذارد. بعد از صرف چای، دوش می گیرید و لباس فُرم مخصوص محل کارتان را به تن می کنید. ناگهان بدو ورود به اتاقِ کارتان متوجه می شوید؛ یک نیروی جدید و تازه نفس را استخدام کرده اند. آن هم، یک نفر مثل خودِ شما؛ مانند سیبی که به دو نیم کرده باشند. خلاصه از هر حیث کپی خود شما باشد! باور کردنش در همان برخورد اول برایتان سخت و بُهت آور است. این که می بینید، یک واقعیت است. خواب و یا ادامه ی کابوس دیشب نیست. مردی هم شکل، هم نام و هم سن شما! وقتی او جلوی شما نشسته است، انگاری جلوی آینه نشسته اید! این شباهت به اعجاز می ماند.

اولش برای تان بهت آور است. بعد سخت و دشوار می شود. سعی می کنید به خود بقبولانید که یک اتفاق نادر است که هر چند صد سال می تواند برای یک انسان رخ بدهد. پس مقصر نه اوست و نه خود شما. این ها همه کار خداست. پس حرف روی کار خدا معصیت است (قهرمان داستان، مردی مذهبی است) پس شما اصلا مسئول این اتفاق وحشتناک نیستید.

شخصیت اصلی داستانِ «همزاد»، مردی میان سال به نام یاکوف پتروویچ گالیادکین است که سمت مشاور رسمی در اداره دولتی دارد. (رتبه نهم از سلسله مراتب اداری، که پتر کبیر وضع کرده است.) او در آپارتمانش، تنها با نوکرش – پتروشکا – زندگی می کند. او خود را اینگونه معرفی می کند: مردی آرام، که عاشق آرامش و از سر و صدا و جنجال بیزار است. ساده و بی شیله و پیله است. اهل دوز و کلک نیست. در سخن پردازی ماهر نیست و نمی تواند زیاد حرف بزند. فقط کار، کار و کار می کند. خودش می گوید: «من مرد این میدان ها نیستم. به اصطلاح سپر می اندازم.»

به دوستِ پزشک و جراحش، کریستیان ایوانوویچ روتن اشپینز، اصرار دارد بقبولاند؛ دشمن دارد. دشمن نابکار! … دشمنی که قسم خورده تا نابودش کنند! حالا دشمنش را شناخته است؛ کسی که اسباب وحشت، کابوس و موجب ننگ آقای گالیادکین در این شب ها و روزها شده، خود گلیادکین است. همان کسی که هر روز روبرویش می نشیند. آقای گالیادکین، نه فقط می خواهت از خود بگریزد، بلکه می خواهت خود را به راستی نابود کند. گالیادکین، قهرمان اصلی داستان برخلاف گالیادکین بدل، خود را آدمی می داند که مستقل است و کاری به کار کسی ندارد و ابدا مزاحم کسی نیست. با این همه اگر آنها را کنار هم می نشاندی، هیچ کس نمی توانست گالیادکین اصل را از بدل تمییز دهد، اصل را از تصویر، متمایز کند؛ و این عدمِ تمایز برای قهرمانِ اصلی داستان بسیار سخت و آزار دهنده بود.

داستایوفسکی، داستانِ «همزاد» را در ۲۵ سالگی به صورت پاورقی چاپ کرد. «همزاد»، دومین اثر اوست و او در آغاز کار نویسندگی است.

«همزاد»، داستان جنون یک کارمند اداره است. گالیادکین، مردی است که برای آینده ی خود رویاپردازی می کند و می خواهد به همه جا برسد و اسمِ این رویاها و آرزوها را «عزت نفس» می گذارد.

از همان آغاز داستان، رفتار و کارهای گالیادکین مجنون وار است. برای رفتن به ضیافتی که خیال می کند به آن دعوت شده است لباس باشکوهی می پوشد و کالسکه تهیه می کند و حتی برای نوکرش یونیفرم پیشخدمتی کرایه می کند. با کالسکه به بازار می رود و ادای مردی ثروتمند را در می آورد. اما در مسیر راه، رئیس خود را در کالسکه ی دیگری می بیند و متوجه می شود که رئیسش او را دیده است. قهرمان داستان، با دیدنِ رئیسش، دست و پایش را گم می کند. وانمود می کند که کسی که رئیسش می بیند، او نیست و شخص دیگری است که به او شباهت دارد. همین دوگانگی (که این من نیستم، شبیه من است) باعث پیدا شدنِ همزاد او در ادامه ی داستان می شود.

در این داستان، قهرمان داستان دلباخته کلارا، یگانه دختر مشاور دولتی، آلسوفی ایوانوویچ برندییف می شود. کلارا، دختر مرد ثروتمند و با نفوذی است که از نظر درجه سلسله مراتب و پایه دولتی از قهرمان داستان بالاتر است. اما جوان دیگری، بر قهرمان داستان ترجیح داده می شود.

داستان بلند «همزاد» در سال ۱۸۴۶ منتشر شده است. گالیادکین حاصل سیستمِ جبار اداری و سلسله مراتبی و نظام ارتشی است. در این دوران، کارمندان دولت، مانند ارتشیان، پایه و درجه دارند (چهارده پایه) و یونیفورم می پوشند. قهرمان داستان در محیط غیر انسانی اداری دوران سلطنت نیکلای اول زندگی می کند. رفتارهای چاپلوسانانه و به اصطلاح، بادمجان دور قاب چینی طرفدار دارد. تولد کاسه لیس ها و همچنین پاپوش دوزها، اهل زد و بندها، حاصل سیستم اداری امپراتوری روسیه در ابتدای قرن نوزدهم است. ارزش های انسانی  و شایسته سالاری در این دوران معنی و مفهومی ندارند.

نکته ی قابل توجه آن جاست؛ که وقتی همزادِ گالیادکین به اتاق کار وارد می شود، هیچ کس متوجه شباهت آن دو به هم نمی شود. اصلا کسی به صورتِ آن دو نگاه نمی کند. اینجا فقط یونیفورم، نشان سردست و یقه و احیانا مدال و نشان روی سینه اهمیت دارد!

داستانِ داستایوفسکی از بُعد جامعه شناسی و روان شناسی، جای بحث بسیار دارد که این کار بر عهده ی جامعه شناسان و روان شناسان است. سخنِ آخر این است؛ که امروزه جامعه های پیشرفته در تلاش اند تا شایسته سالاری را حاکم کنند.

رمان همزاد / فئودور داستایوفسکی / سروش حبیبی / نشر ماهی / ۲۱۴ صفحه / چاپ پنجم ۱۳۹۵

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۳۶ / آذر ۱۴۰۰

 

نگاهی به کتاب «ساکن خانه ی دیگران» نوشته ی محمدرضا زمانی

دانلود و خرید کتاب ساکن خانه‌ی دیگران | محمدرضا زمانی | طاقچه

 

اوایل آبان ماه، برگزیدگان جایزه ادبی «هفت اقلیم» معرفی شدند؛ و کتاب «ساکن خانه­ ی دیگران» نوشته­ ی محمدرضا زمانی از نشر ثالث به عنوان بهترین مجموعه ­­داستان معرفی شد.

در این کتاب، همانگونه از نامش پیداست، «خانه» محوریت دارد. موضوع اصلی­ اکثر داستان­ ها خانه است.

کتاب، شامل ده داستان است؛ داستان­ هایی از آدم ­های آواره که دچار پوچی روزمرگی شده اند، به گونه­­ ای ساکنِ خانه­ ی دیگران هستند. حتی راوی داستان­ ها هم به نوعی در خانه­ ی خودش نیست. عوضش دیگران در خانه­ ی او هستند.

آدم­­ های این مجموعه­ داستان کلافه ­اند. از همه طیف­ هستند. بعضی جسم دارند و بعضی جسم ندارند؛ یا در حافظه ­­اند یا از گذشته آمده ­اند و یا روح ­اند و از عالم غیب کوچ کرده­ اند. نکته­ ی مهم این است که تمام آدم­ ها ساکن این تکه­ ی زمین­ اند.

خانه ­های این مجموعه­ داستان، آجری یا سنگی، نه خیلی بزرگ، نه خیلی کوچک، نه خیلی ارزان و نه خیلی گران هستند. گاه دیوارها ضخیم، و گاه کم قطرِاند، آنقدر که حتی صدای پای همسایه و یا قیژقیژ اسباب­ و وسایل به گوش می رسند، انگار که در آن خانه روح وجود دارد.

در هر داستانِ این مجموعه، آدم­ ها گرفتار یک حادثه­ ی تلخ یا خشونت هستند­ و یا چیز­ی یا کسی را گم کرده ­اند. که نویسنده گاه با زبانی طنز، تا حدی از این تلخی کاسته است.

به اعتقاد من، داستان «حفره­ ی مشترک» سوژه­ ی جالبی دارد. راوی داستان، یک خانه معمولی دارد با یک سوراخ در سقف آن، که می­ تواند بیشتر آشپزخانه­ ی همسایه را ببیند. مرد و زنِ همسایه طبقه­ ی بالایی از روی سوراخ بالای سرِ راوی می­پرند و قرار گذاشته­ اند هر بار هم را دیدند سلام نکنند.

داستان «حفره ­ی مشترک» خیلی خوب شروع می­ شود. خواننده کنجکاو است تا بداند در ادامه ­ی داستان چه رخ می­دهد؛ ولی همین چاشنی تعلیق در ابتدای داستان، به مرور کم­رنگ می شود؛ که چرا فرزند خانواده­ ی همسایه گم شد؟ و از همه مهم­تر، راوی در داستانِ مرد و زن همسایه چه نقشی داشت؟ فقط صدای ذهن مردِ همسایه بود؟ و سوال­ های بعدی.

به اعتقاد من، اکثر داستان­ های این مجموعه، یک سری حرف­ های ناگفته در ذهن پُرتلاطم راوی (نویسنده) است تا داستان. به همین دلیل تعلیق، کشش و جذابیت کمتری را در پایان اکثر داستان­ های این مجموعه شاهد هستیم.

مصطفی بیان / داستان نویس

آبان ۱۴۰۰

داستان جدیدم با عنوان عطر ریواس کوهی در مجله اطلاعات هفتگی

✍ داستان جدیدم با عنوان «عطر ریواس کوهی» در شماره‌ی جدید مجله‌ی «اطلاعات هفتگی» شماره ۳۹۴۸ چهارشنبه پنجم آبان ۱۴۰۰ به چاپ رسیده است.

🔻 مجله‌ی اطلاعات هفتگی از قدیمی‌ترین مجله‌های کشور است. این مجله را می توانید از روزنامه‌فروشی‌های سراسر کشور خریداری کنید.

علی اصغر شیرزادی (داستان نویس و مدرس داستان) در معرفی این داستان نوشته است:

مصطفی بیان به لطف قریحه خلاق و نیرومندش، با هر داستان که می نویسد گامی محکم و سنجیده برای رسیدن به جایگاه یک نویسنده حرفه ای تمام عیار بر می دارد. داستان جدید او، «عطر ریواس کوهی» نشانه ای شاخص از این تلاش پیوسته است.

نگاهی به کتاب «خاطرات خانه ی مردگان» نوشته ی فئودور داستایوفسکی

کتاب خاطرات خانه‌ی مردگان

نگاهی به کتاب «خاطرات خانه ی مردگان» نوشته ی فئودور داستایوفسکی

خاطرات خانه ی مردگان/ نوشته ی فئودور داستایوفسکی/ ترجمه ی پرویز شهدی/ انتشارات مجید/ چاپ پنجم/ ۴۲۴ صفحه/ ۷۵ هزار تومان

برای داستایوفسکی نامه نوشتم و او خودش را فوراً با قطار به خانه‌‌ام رساند. آخر شب بود. در را باز کردم. قد بلندی داشت، سری درشت و تراشیده و ریش‌ حنایی که تا زیرِ گردن می‌آمد. پالتوی پشمی معروفش را از جالباسی آویزان کرد. پاهایش را از پوتین بزرگ و قهوه ای رنگش درآورد و آنها را داخل کمد انداخت. چمدانِ به ظاهر سنگین و کهنه اش را کنار مبل گذاشت و خودش را روی صندلی راحتی، کنار بخاری انداخت. با تعجب پرسید: «بخاری‌ات که خاموشه!؟» پاسخ دادم، هنوز هوا آنقدر سرد نشده که بخاری را روشن کنم. معلوم بود سرمای طاقت فرسای سیبری جانش را رها نکرده.

تازه از سیبری آمده بود. پنج سال را به جرم سیاسی (براندازی و تشویش اذهان عمومی) در سیبری به حبس و تبعید گذرانده بود. به قول خودش خبرچین ها و پلیس های مخفی تزار، مخفیانه به مدارس، دانشگاه ها و انجمن های ادبی آمدند، برای تک تک نویسندگان، روزنامه نگاران و نیروهای به اصطلاح انقلابی و شورشی پرونده ای قطور سرهم، و همه را اعدام و یا به سیبری تبعید کردند.

تزار (نیکلای اول) سرسختانه مخالفان و افسرانی را که در اندیشه تغییر و تحول روسیه بودند، سرکوب کرد. خشونت‌های تزار باعث شد تا به «نیکلای تازیانه زن» مشهور گردد.

نیکلای یکم - ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

فئودور، چُپُقش را آتش زد. نگاهی به من انداخت و گفت: «می دونستی، جنگ ایران و روس که به عهدنامه ترکمنچای انجامید در زمانِ نیکلای یکم به وقوع پیوست؟» نمی دانستم!

سیبری، سرزمینی خفته است. از سرمای طاقت‌فرسای منفی ۴۵ و گاه منفی ۶۰ درجه و مسیرهای صعب العبورش گفت. گفت که فقط اسب ها و گوزن ها هستند، می توانند سرمای زیاد این منطقه را تاب بیاورند.

چای داغ برایش آوردم. دستکش‌هایش را درآورد و چای را برداشت. نگاهی به کتابخانه‌ام انداخت و گفت: «در زندان، همراه داشتنِ هر کتابی به جز انجیل جرم بزرگی به شمار می‌آمد. اگر در بازرسی‌ها کتابی یافت می شد، سوال پیچ‌مان می‌کردند که این کتاب از کجا آمده؟ چگونه به دست تو رسیده؟ همدست‌هایت چه کسانی هستند؟ …. من پنج سال زندان را بدون کتاب گذراندم. خیلی برایم سخت بود.» داستایوفسکی چای را سرکشید و گفت: «در طولِ این سال‌ها به این نکته پی بردم که چه جوانی‌هایی پشت این حصارها دفن شده اند. چه آدم‌ها، چه کاردانی‌ها و شاید استعدادهایی از نیرومندترین فرزندان ملت‌مان پشت حصارهای تزار نابود شدند. فکر میکنی، تقصیر کیست؟ بله، واقعا تقصیر کیست؟»

در مدت یک هفته‌ای که داستایوفسکی، مهمان من بود، کتابِ «خاطرات خانه‌ی مردگان» را به من داد تا بخوانم. این کتاب بخشی از سرگذشت او در زندان است. داستایوفسکی خود را پشت تصویرهایی که از هم‌بندی‌هایش نشان می‌دهد، پنهان کرده. کم‌تر از خودش و خیلی بیشتر از دیگران سخن می‌گوید.

داستایوفسکی می‌نویسد: «آزاد شدن از زندان به نظرمان آزادتر از آزادی واقعی مردمان بیرون از زندان میرسد، آزادتر از آزادی حقیقی جلوه می‌کند… خیلی ساده، فقط به این خاطر که بدون داشتن زنجیر به پا، بدون همراه بودن با نگهبان، بدون سرِ تراشیده، هرجا دلش می‌خواست، می‌رفت.»

زندان سیبری همیشه به طور متوسط دویست و پنجاه نفر را در خود جا می داد: عده ای می آمدند و عده ای می رفتند، بعضی ها هم می مُردند. همه گونه آدمی در آنجا یافت می شد. انگار از هر مذهب، ایالت و منطقه ای از روسیه در آنجا نماینده ای وجود داشت. زندگی در زندان واقعا طاقت فرسا بود، از هر نظر خیلی دشوار بود، به ویژه برای داستایوفسکی که اصیل زاده بود. آدم خیلی باید طاقت داشته باشد تا به این جا عادت کند. بلاهای زیادی سرتان خواهند آورد.

اضطرابی که نویسنده را شکنجه می داد، سرکردن در خانه ی مردگان بود و همجواری با زندانیانی که غروب از سرکار بر می گشتند و بی کار و بی عار این طرف و آن طرف پرسه می زدند، از خوابگاهی به خوابگاه دیگر و از آشپزخانه ای به آشپزخانه ی دیگر می رفتند و برمی گشتند…. زندانی ها یا به یکدیگر دری وری می گفتند، یا از هم فاصله می گرفتند، انگار می خواستند به تنهایی در افکارشان غوطه ور شوند… فئودور به خودش می گفت: «این جا حالا دنیایم و محیط زندگی ام است، چه بخواهم و چه نخواهم باید در آن به سر ببرم.»

فرض کنیم زندگی در زندان یا در تبعید هم، نوعی زندگی کردن باشد. اما زندانی، هر که می خواهد باشد و تعداد سال های محکومیتش هر قدر باشد، به طور غریزی حاضر نیست به سرنوشتی مثبت و قطعی بیندیشد که ممکن است با زندگی اش پیوند بخورد. در زندان، هر زندانی می داند که در «خانه ی خودش» نیست، یعنی انگار برای دیداری موقتی به جایی دیگر آمده است. بیست سال دوران محکومیتش را طوری می انگارد که انگار دو سال است. او مطمئن است که در پنجاه سالگی، موقعی که زنگ آزادی اش نواخته می شود، به اندازه ی امروز جوان است، یعنی هنوز سی و پنج ساله است. به خودش می گوید: «هنوز سال های خوبی پیش رو دارم.» و با سماجت تمام هرگونه شک و تردیدی و هر نوع فکر غم انگیزی را در این مورد از خود می راند. حتی کسانی که به حبس ابد محکوم شده اند.

نویسنده در بخشی از این کتاب به افرادی اشاره می کند که با زنجیری دومتری به دیوار، نزدیک بسترشان وصل شده اند. آنها پنج تا ده سال به این شکل باقی می مانند. به همان حال خواهند ماند. چه بسا که در همان وضع بمیرند. آیا کسی می توانست پنج یا ده سال به این صورت بماند و نمیرد یا دیوانه نشود؟ واقعا می توانست در برابر این نوع زندگی ایستادگی کند و زنده بماند؟

آلکساندر پتروویچ (راوی کتاب) در بخشی از کتاب به زندانی جوانی اشاره می کند که در روز روشن در برابر چشم همه ی سربازان، سرهنگ را با سرنیزه به سیخ کشیده بود. پتروف، این زندانی جوان، در گذشته ارتشی بود، خواندن و نوشتن می دانست و علاقه به کتاب داشت. جالب این جاست که پتروف، مصمم ترین و ترسناک ترین آدم زندان بود. هر کاری از او بر می آمد و هیچ چیز جلودارش نبود. حتی اگر دلش می خواست، می توانست سرتان را از بدن جدا کند؛ بله، او بدون پشیمانی و بدون پلک به هم زدن می توانست بکشدتان. حالا همین آدم، اهل کتاب است و کتاب «ویکونت دو براژلون» نوشته ی الکساندر دوما را هم خوانده!

نویسنده می نویسد: «کسانی هستند که مانند ببرها از لیسیدنِ خونی که جاری ساخته اند لذت می برند. کسی که حتی برای یک بار هم که شده قدرتی نامحدود نسبت به جسم، خون و روح همنوعش اعمال کرده، یا بنا به گفته ی مسیح نسبت به جسم برادرش. کسی که توانسته موجود دیگری را به پست ترین درجه ی فساد بکشاند، دیگر قادر به مهار کردن حس ها و غرایزش نیست. ظلم و بیداد عادتی است که دامنه اش بی انتهاست، می تواند گسترش یابد و سرانجام به یک بیماری تبدیل شود. من عقیده دارم که بهترین فرد به کمک عادت می تواند به حیوانی وحشی تبدیل شود. قدرت و خون ریزی، شخص را سرمست می کند، خشونت و فساد را برمی انگیزد، به طرزی که روح به غیرطبیعی ترین لذت ها گرایش پیدا می کند. شهروند عادی برای همیشه در قالب آدمی ظالم و سنگدل فرو می رود و برگشت به وجدان بشری، به پشیمانی و به روز رستاخیز فکر کردن برایش کم و بیش ناممکن می شود. امروز که قدرت بی حد و حساب، لذت و فریبندگی زیان آوری در پی دارد، به شکل همه جاگیر در جامعه اثر می گذارد. جامعه ای که چنین اعمال قدرتی را با بی تفاوتی می نگرد، پیشاپیش تا مغز استخوانش گندیده است. به طور خلاصه حق تنبیه فردی توسط فرد دیگر، یکی از زخم های جامعه است، وسیله ایست مطمئن برای خفه کردن نطفه ی مدنیت و کمک به نابود ساختن آن.» (۲۷۸ کتاب)

کتاب «خاطرات خانه ی مردگان» خاطرات آلکساندر پتروویچ است. اصیل زاده ای که پدرش را کشته، ولی هرگز به جرمش اعتراف نکرده. بعدها مشخص شد که او واقعا بی گناه بوده و بدون این که جرمی مرتکب شده باشد، ده سال را در زندان گذرانده است. درست مانند فئودور داستایوفسکی که در روز ۲۳ آوریل ۱۸۴۹، به همراه سی و شش نفر از نویسندگان و روزنامه نگارانِ انجمن پتراچفسکی (مترجم و روزنامه نگار روس) توسط تیم اطلاعاتی و پلیس مخفی روسیه بازداشت می شود و به همراه نوزده نفر از اعضای انجمن به اعدام محکوم می شوند. در روز اعدام و پس از تشریفات، داستایوفسکی مشمول عفو و به پنج سال حبس با اعمال شاقه در سیبری محکوم می شود. یک سال بعد از آزادی شروع به نوشتنِ «خاطرات خانه ی مردگان» می کند و در سال ۱۸۶۰ فصل هایی از این کتاب را در روزنامه ی «دنیای روس» منتشر می کند.

کتاب «خاطرات خانه ی مُردگان» در سال ۱۳۹۱ توسط انتشارات مجید با ترجمه پرویز شهدی روانه بازار کتاب گردید ‌و چاپ پنجمش در سال ۱۳۹۸ منتشر شده است.

بسیاری داستایوفسکی را بزرگترین نویسنده روان‌شناختی جهان به حساب می‌آورند. پرویز شهدی، مترجم این کتاب در بخشی از مقدمه نوشته است: «اگر بخواهیم داستایوفسکی را در یک جمله خلاصه کنیم، می توانیم بگوییم خودش کتاب های نانوشته ای بوده که بعد با قلم خودش به صورت نوشته درآمده اند و تا بشریت باقی است، این کتاب ها و اندیشه های درون آن بخش بزرگی از فرهنگ همه ی ملت های جهان خواهند بود.»

مصطفی بیان

این مقاله در ماهنامه ادبیات داستانی چوک _ شماره ۱۳۵ _ آبان ماه ۱۴۰۰ به چاپ رسیده است.

مقاله «نابغه ای در زندان سیبری. نگاهی به رمان خاطرات خانه مردگان نوشته داستایوفسکی، ترجمه پرویز شهدی، نشر مجید» _ روزنامه اطلاعات / ضمیمه ادب و هنر _ شماره ۲۸۰۰۲ _ سه شنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۰

https://www.ettelaat.com/?p=596169

نشست دیدار و گفت و گو با مرجان صادقی، داستان نویس در نیشابور

✍ بعد از بیست ماه تعطیلی نشست‌های داستان به علت کرونا، در یک شبِ پاییزی به دور از هیاهوی بسیار برای هیچ و خبرهای بد؛ نشستیم، داستان خواندیم، چای و نسکافه و کیک خوردیم و از شنیدنِ داستان لذت بردیم. گفتیم که «داستان بداهه است.» یک آن می‌آید و در لحظه توسط نویسنده کشف می‌شود.
به نظر من نوشتن بزرگ‌ترین لذت بشری‌ است.

🔹 مرجان صادقی را با مجموعه‌ داستان «هاسمیک» می‌شناختم. دختری مهربان و پُر انرژی که به خاطر رمان جدیدش ، «بداهه در لامینور» به نیشابور سفر کرد. بانی این نشست دوست عزیزم، حسین لعل‌بذری است که به همراه همسر گرامی‌شان، در پنجشنبه مهر ماه به نیشابور آمدند.
.
🔸 به همراه امیرحسین روح‌نیا ، پنج نفری به آرامگاه عطار و خیام رفتیم. دقایقی زیر سایه‌ی درخت‌های تنومند باغ خیام نشستیم، رباعیات خیام را با دکلمه ی شاملو و آواز شجریان شنیدیم و چای نباتِ زعفرانی و کمر باریک خوردیم و خندیدیم. 😊

🔹 ممنون از همه‌ی دوستان که آمدند. ممنون از دکتراستیلایی، موسس و مدیر کتابفروشی «شب‌های روشن» که مکان را رایگان در اختیار انجمن داستان سیمرغ نیشابور گذاشتند.

مصطفی بیان

پنجشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۰

یادداشتی برای خاطرات خانه مردگان نوشته ی داستایفسکی

✍ برای داستایوفسکی نامه نوشتم و خودش را با قطار به خانه‌‌ام رساند. آخر شب بود. در را باز کردم. قدی بلندی داشت با سری درشت و تراشیده و ریش‌های حنایی بلند که تا زیرِ گردن می‌آمد. پالتوی پشمی معروفش را از جالباسی آویزان کرد. پاهایش را از پوتین درآورد و پوتین‌های درشت و قهوه‌ای‌ رنگش را داخل کمد کفش گذاشت. چمدانِ به ظاهر سنگین و قهوه‌ای رنگش را کنار مبل گذاشت و خودش را روی صندلی راحتی کنار بخاری انداخت. با تعجب پرسید: «بخاری‌ات خاموش است!؟» پاسخ دادم، هنوز هوا تازه سرد شده و سرمایش قابل تحمل است. تازه از سیبری آمده بود. چهار سال به جرم سیاسی (براندازی و تشویش اذهان عمومی) در سیبری به حبس تبعیدش کرده بودند. به قول خودش ژنرال‌های روس، برایش پرونده‌سازی کردند تا مدتی ننویسد و بعد بلندبلند خندید. از سرمای طاقت‌فرسای منفی ۴۵ و گاه منفی ۶۰ درجه سیبری گفت. چای داغ برایش آوردم. دستکش‌هایش را درآورد و چای را از روی سینی برداشت. نگاهی به کتابخانه‌ام انداخت و گفت: «آوردن کتاب در زندان جرم بزرگی به شمار می‌آمد. اگه در بازرسی‌ها کتابی پیدا می‌کردن، سوال پیچ‌مان می‌کردن که این کتاب از کجا آمده؟ چگونه به دست تو رسیده؟ همدست‌هایت چه کسانی هستند؟ …. من چهار سال زندان را بدون کتاب گذراندم. خیلی برام سخت بود.» داستایوفسکی چای را سرکشید و ادامه داد: «در طولِ این سال‌ها به این موضوع رسیدم، چه جوانی‌ها که پشت این حصارها دفن شده بودن. چه آدم‌ها، چه کاردانی‌ها و شاید استعدادهایی از نیرومندترین فرزندان ملت‌مان پشت حصارهای روس نابود شدند. فکر میکنی، تقصیر کیست؟ بله، واقعا تقصیر کیست؟»

🔸 در مدت یک هفته‌ای که داستایوفسکی، مهمان من بود، کتابِ «خاطرات خانه‌ی مردگان» را به من داد تا بخوانمش. این کتاب بخشی از سرگذشت او در زندان است. اما داستایوفسکی خود را پشت تصویرهایی که از هم‌بندی‌هایش به دست می‌دهد، پنهان کرده و کم‌تر از خودش و خیلی بیشتر از دیگران سخن می‌گوید.

🔹 داستایوفسکی می‌نویسد: «آزاد شدن از زندان به نظرمان آزادتر از آزادی واقعی مردمان بیرون از زندان میرسد، آزادتر از آزادی مملوس و حقیقی جلوه می‌کند… خیلی ساده، فقط به این خاطر که بدون داشتن زنجیر به پا، بدون همراه بودن با نگهبان، بدون سرِ تراشیده، هرجا دلش می‌خواست، می‌رفت.»

مصطفی بیان / مهر ۱۴۰۰

 

انجمن داستان سیمرغ، صاحب خانه شد.

انجمن داستان سیمرغ نیشابور، به عنوان یک انجمن مستقل ادبی از تیر ماه ۱۳۹۴ با هدف ارتقاء ادبیات داستان نویسی نیشابور و با مدیریت مصطفی بیان و حمایت بخش خصوصی شروع به کار کرد. در این سال ها، این انجمن با برگزاری نشست های ادبی، دعوت از داستان نویسان و مترجمان مطرح کشور، برگزاری پنج دوره جایزه ادبی داستان سیمرغ و چاپ دو مجموعه داستان گروهی، به عنوان یکی از انجمن های ادبی فعال و موفق در شرق کشور محسوب می شود و جایگاه ویژه و شناخته شده ای در جامعه ی ادبیات داستان نویسی حالِ حاضر ایران به دست آورده است.

همزمان با آغاز هفتمین سال فعالیت انجمن داستان سیمرغ نیشابور، با حمایت خیر فرهنگی، این انجمن صاحب خانه شد. مصطفی بیان، موسس و رئیس انجمن داستان سیمرغ نیشابور گفت: «این انجمن، با اعطای مکانی خصوصی، آقای مجید عیش آبادی، صاحب خانه شد. این مکان با عنوان “خانه داستان سیمرغ”، نشست های ادبی را با رعایت پروتکل های بهداشتی از سر گرفته است.»

نشست های ادبی این انجمن، شنبه ها ساعت ۱۷ تا ۱۹ برگزار می شود. علاقه مندان برای اطلاعات بیشتر می توانند به کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام @Simurgh_Dastan  مراجعه کنند.

وقتی کرگدن ها به نیشابور حمله کردند!

وقتی کرگدن ها به نیشابور حمله کردند!

نگاهی به کتاب «چنگیز خان» نوشته ی جان من، ترجمه ی رفیع رفیعی، نشر ثالث

نشست سال ۱۲۲۸ میلادی در اوراگا، نشستی راهبری و محرک بود. مغول ها می دانستند در کانون رویدادهایی بزرگ قرار گرفته اند. آنها همان موقع نیز بزرگتر از همیشه بودند. بزرگتر از همه مللی که با آنان جنگیده بودند. بزرگتر از همه به جز، چینی ها. چینی ها می نوشتند اما سال ها طول می کشید مغولان شیوه نگارش آنها را خوب بیاموزند و بر آن مسلط شوند. علاوه بر این، هیچ مغولی تمایل نداشت خط ملتی منفور را بپذیرد؛ ملتی که سودای پیروزی بر آنان را در سر داشت.

در اوراگا، در سپید دم سال ۱۲۲۸، مهم ترین حادثه ی تاریخ مغول رخ داد. چنگیز خان مغول،پیروزمند و شکست ناپذیرتر از گذشته در این تاریخ قبایل مغول را متحد ساخت و امپراتوری مغول را پایه‌گذاری کرد. بدین ترتیب، فرمان نوشتن اولین اثر مکتوب مغول ها، همزمان با تاسیس امپراتوری مغول شامل بخش هایی از آسیا مثل چین، روسیه، ایران و اروپای شرقی صادر شد. در این اثر مکتوب آمده که چنگیز این فرمان را در سال موش و ماه شوکا (گوزن نر) صادر کرد، یعنی هنگامی که قصرها در هفت تپه، در جزایر ییلاقی کنار رودخانه خرلن[۱] سر برافراشتند. خرلن و خن تی، بیرون از مغولستان نام هایی آشنایی نیستند. اگر با هواپیما از پکن حرکت کنید و بر فراز صحرایی گبی به مغولستان پرواز کنید، می توانید هر دو، یعنی رودخانه خرلن و رشته کوهای خن تی را ببینید. رشته کوه های خن تی، همیشه پوشیده از برف است؛ رشته کوهایی که آخرین پست دیده بانی دشت های سیبری به شمار می روند و در امتداد مرزهای روسیه به جنوب می پیچند.

پیروزی مغولان بر کوچلوگ، سبب شد بین آنان و همسایگان مسلمانشان ارتباط برقرار شود. ارتباط با یک سلسله سلطنتی که بر بیشتر نواحی ازبکستان امروز و ترکمنستان و بخش هایی از ایران و افغانستان، حکومت می کرد. این پادشاهی را به نام مرکز آن، خوارزم می نامیدند. این منطقه که در مرزهای شرقی اسلام قرار داشت، بیش از دو قرن بخشی از امپراتوری سلجوقی بود.

در پایان قرن دوازدهم، خوارزم توسعه یافت و بدین ترتیب توانست بازارهای بزرگ مسیر جاده ابریشم – سمرقند، بخارا، اورگنج، خجند، مرو و نیشابور را که در گذشته جیحون[۲] می نامیدند، در اختیار گیرد.

چنگیز تمایلی به درگیری با مسلمانان نداشت و می گفت فقط خواهان رابطه ی تجاری است. اما عکس العمل سلطان محمد خوارزمشاه عین حماقت بود. به نظر او چنگیز و مغول ها بت پرست بودند و رابطه ی سیاسی و تجاری با بت پرستان صحیح نبود (بر اساس منابع، نقش و نفوذ ترکان خاتون، مادر محمد در این فتنه سازنده بود). اما چنگیز همچنان اصرار می ورزید که هدفش تجارت است؛ به همین دلیل با هدف اعتمادسازی، یک هیئت بزرگ بازرگانی فرستاد. همه ی اعضای این هیئت، به جز رهبر مغولشان، مسلمان بودند و ماموریت شان برقراری رابطه ی تجاری با سرزمین اسلامی بود. سفر ۲۷۰۰ کیلومتری که به منظور رساندنِ پیام دوستی از سوی چنگیز برای شاه خوارزم بود. بر اساس منابع، چنگیز خواستار روابط متقابل شد و محمد خوارزم را «فرزند بسیار عزیزم» خطاب کرد. با وجود این، محمد خوارزمشاه، لحن بزرگوارانه چنگیز را اعلام جنگ تلقی کرد و پاسخ داد: «پس بگذار جنگی را آغاز کنیم که در آن شمشیرها بشکنند و نیزه ها خرد شوند.»

این هیئت در سال ۱۲۱۷ وارد اُترار[۳]، در کنار رود سیحون شد. اُترار در اوایل قرن سیزدهم، سرزمینی پُررونق بود که فرد شروری به نام اینالجق[۴] (ارباب کوچک) یا قدیر خان (خان نیرومند) در آن حکومت می کرد. اینالجق از خویشاوندان مادر مقتدر محمد خوارزم – ترکان خاتون – بود. محمد با دو بی حرمتی، دروازه های جهنم را به روی خودش و سرزمینش باز کرد. بی احترامی نخست آن که بازرگانان را با اتهام جاسوسی توقیف کرد. این توهین باعث خشم چنگیز شد ولی بر خشم خود مسلط شد. چنگیز با اعزام سه سفیر آخرین شاخه زیتون را ارائه کرد. این کار به محمد فرصتی می داد تا از عمل فرماندار اُترار اظهار بی اطلاعی کند. ولی محمد خوارزم با تصمیمی احساسی و ناگهانی دستور قتل فرستاده های چنگیز را صادر کرد.

بدین ترتیب مرحله ی جدیدی در زندگی چنگیز آغاز شد. او نمی خواست با مسلمانان بجنگد، اما چنگیز با عملکرد نابخردانه سلطان محمد خوارزمشاه، تحقیر شده و بی واسطه به جنگ دعوت شده بود. تصمیم چنگیز باعث شد خانواده اش درباره ی جانشینی اش به بحث پردازند. یکی از چندین زن چنگیز، به نام ایسویی[۵] بحث را آغاز کرد. ایسویی می پرسد: «وقتی بدنت مانند درخت کهن و سپید شده بر زمین افتد، مردمت را به چه کسی واگذار خواهی کرد؟» چنگیز، قلمروی سلطنتش را بین پسرانش تقسیم کرد و شخصا مسئولیت جنگ با قلمروی اسلامی را بر عهده گرفت. او از همه ی نقاط سرزمینش خواست برایش سرباز بفرستند. او می خواست با محمد خوارزم تسویه حساب کند. جواب چنگیز یکی سیلی بود. جنگی در فاصله بیش از دو هزار کیلومتر، در غرب، در پیش بود. در سال ۱۲۱۹ چنگیز ارتشش را به سمت غرب حرکت داد. هر کدام از سربازان چنگیز، دو یا سه اسب داشتند و می توانستند روزی صد کیلومتر پیشروی کنند. از صحراها بگذرند، در رودخانه ها شنا کنند و به نحوی معجزه آسا ناگهان پیدا شوند و بلافاصله از نظر پنهان شوند. همچنین تجهیزات فراوانی مانند سکوی قله کوب، نردبان های ویژه صعود از دیواره، سپرهای متحرک چهارچرخ، منجنیق های ویژه پرتاب با انواع گوناگون آتش، بمب های دودزا، لوله های شعله افکن و کمان های دو خم و سه خم ویژه محاصره به همراه داشتند که این تجهیزات را بر روی اسب و شتر می بستند. هیچ کس تا آن زمان چنین سپاهی ندیده بود و نمی توانست عواقب جنگ با آن را پیش بینی کند. سربازان چنگیز مانند کرگدن قدرتمند و شکست ناپذیر بودند. وقتی سپاه قدرتمند و آهنین مغول به مرزهای خوارزم رسید، اُترار را که فرماندارش باعث و بانی این جنگ خونین شده بود محاصره کردند. تاریخ این حادثه را «فاجعه اُترار» نامید. محاصره – که در موزه تاریخی آلماتی[۶]با تصویر غم انگیزی به نمایش گذاشته شده است – پنج ماه طول کشید. سرانجام فرمانده ارشدی از شهر اُترار تصمیم گرفت شبانه از یکی از دروازه های شهر فرار کند. فرار او موجب مرگ و نابودی شهر شد. مغول ها کوشیدند از طریق همان دروازه که این فرمانده از آن فرار کرده بود، وارد شهر شوند. هدفشان این بود که اینالجق را زنده دستگیر کنند. در نهایت اینالجق را در غل و زنجیر بستند و در چشم ها و گوش هایش نقره داغ ریختند؛ سپس شهر را با خاک یکسان کردند به طوری که بعد از هشت قرن، به تازگی باستان شناسان از بقایایی از این شهر پرده برداشتند!

کتاب چنگیز خان اثر جان من | ایران کتاب

حالا نوبت محمد خوارزمشاه بود که هزینه ی حماقت و نادانی اش را بپردازد. چنگیز ارتشش را تقسیم کرد. در این جا سیاستش را به مردم اعلام کرد: «یا مقاومت کنید و بمیرید، یا تسلیم شوید و زنده بمانید.»

این جا چنگیز به چین فکر نمی کرد. او به تمدن جدیدی فکر می کرد که می توانست با تمدن چین مقایسه شود. این تمدن، پنج قرن قبل با حمله ی اعراب مسلمان به ایران و آسیای مرکزی پایه ریزی شده بود. تمدنی که بازرگانان مسلمان از قِبل آن از تجارت سودآور بردگان بهره می جستند. بازرگانان مسلمان گواهی مالی می نوشتند که سرمایه داران شهرهای مهم، از قرطبه[۷] تا سمرقند، با افتخار آن را می پذیرفتند. کتابفروشی و کتابخانه ها رونق داشتند و آثار علوم و فلسفه گذشته یونانی را ترجمه می کردند. هنر و علوم در تمدن ایرانی و اسلامی شکوفا شده بود. چنگیز درباره ی ثروت، هنر و علوم این تمدن زیاد شنیده بود به همین دلیل علاقه داشت با مسلمانان رابطه ی برابر تجاری داشته باشد اما حماقت و نادانی سلطان محمد باعث شد برگ تاریخ برای این سرزمین تغییر کند.

محمد خوارزمشاه در پی حملات گسترده مغول ها به دنبالِ محل امنی می گشت اما مغول ها به سرعت تعقیبش می کردند. سرانجام محمد به سواحل دریای خزر رسید. او پاروزنان به همراه پسرش جلال الدین به سوی جزیره  آبسکون پناه برد و در نهایت بر اثر یاس و نامیدی در همان جزیره درگذشت. مادر محمد – ترکان خاتون – که در حمله ی مغول به ایران و سقوط حکومت پسرش نقش بسیار مهمی داشت، در نهایت تسلیم مغول شد. او را با ارابه به مغولستان فرستادند و تا آخر عمرش در اسارت ماند.

سرانجام وقتی تقریبا تمامی امپراتوری خوارزم متعلق به چنگیز شد، او، تولی خان – پسر چهارم چنگیزخان – را مامور پاکسازی مناطق غربی، در آن سوی جیحون کرد. چنگیز به او سه ماه فرصت داد تا تکلیف سه شهر بزرگ، یعنی مرو، نیشابور و هرات را تعیین کند. نیشابور تسلیم نشد. در محاصره ی این شهر، طغاجار، داماد چنگیز و سردار لشکر مغول توسط یکی از تیراندازان نیشابوری کشته شد. وقتی تولی خان این خبر را شنید پس از فتح مرو به نیشابور آمد. مردم شهر و حتی حیوانات را قتل عام کرد و شهر به کلی ویران و زیر و رو شد. هرات بعد از حادثه ی دلخراش نیشابور، راه دوم را انتخاب کرد و تسلیم شد.

چنگیز پیروزی اش را ادامه نداد. بر اساس داستان ها، جانوری افسانه ای که یک شاخ داشت (کرگدن) در خواب با او دیدار و گفتگو کرد. این موجود به قدری بهت انگیز و خوفناک بود که وقتی چوشایی حکیم، حرف هایش را برای چنگیز ترجمه کرد – «به سرعت برگرد!» – خان مغول به سرعت برگشت و به سوی سرنوشت رهسپار شد.

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در نشریه «آفتاب صبح نیشابور» ، شماره ۸۵ ، سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۰

ماهنامه ادبیات داستانی چوک ، شماره ۱۳۴ ، مهر ۱۴۰۰

[۱] :  Kherlen

[۲] :  Oxus

[۳] :   Otrar

[۴] :   Inalchuk

[۵] :   Yisui

[۶] :   Almaty

[۷] :   Cordoba

نگاهی به رمان ایشان نوشته احمد ابوالفتحی

ایشان

سرزمین ‌ما پُر است از قصه‌ها و اسطوره‌هایی که در دلِ تاریخ و فرهنگ ما جا باز کرده‌اند و برای داستان‌نویسان منبع خیلی خوبی هستند. آنها می‌توانند با استفاده از منابع تاریخی و قصه‌های بومی و اسطوره‌ای، داستان‌های شگفتی خلق کنند.

🔸 رمانِ ایشان نمونه‌ای از باورها و قصه‌های بومی است. باورها و آیین‌هایی که در دل فرهنگ و اجتماع ما نهفته‌اند و اگر سرچشمه‌ی این باورها را دنبال کنیم، می‌بینیم که خاستگاه این خرافات به هیچ ختم می‌شود. انسان تشنه‌ی حقیقت و دانستن است. دانستن از هیچ . می‌توان از هیچ، از چیزی که می‌تواند باشد یا نباشد، در نهایت قصه‌ها و اسطوره‌ها خلق کرد. می‌توان قهرمان‌ ساخت، با از ما بهتران مبارزه کرد و با مردآزما دست و پنجه نرم کرد.

🔹 رمان ایشان نمونه‌ای از داستان‌هایی هست که در آن، نویسنده به باورهای بخش کوچکی از این سرزمین پرداخته است.

🔸 داستان خیلی سریع، با کشش فراوان و با مرگ سنگین بانو، مادربزرگ سینا (قهرمان داستان) شروع می‌شود. سینا بهره‌مند نوه‌ی حکیم حافظ بهرمند، رویای رسیدن به جایگاه پدربزرگ و خیال حکیم شدن، دارد. برای رسیدن به این جایگاه، در پی راز می‌گردد. رازی که در قصه‌های سنگین‌بانو نهفته است. اما از این قصه‌ها جز کابوس و شب ادراری، چیزی نصیبش نمی‌شود. این شب‌ادراری و ترس نشان‌ می‌دهد سینا هنوز به بلوغ نرسیده. قهرمانِ داستانِ ما باید ابتدا به بلوغ فکری و جسمی برسد تا بتواند با از ما بهتران و یا غریبه و یا ایشان، مقابله کند.

🔹 داستان خیلی خوب شروع می‌شود، اما در بخش دوم داستان از کشش داستان کاسته می‌شود و گویا نویسنده، خواسته و یا ناخواسته از اسطوره‌‌ و نماد فاصله می‌گیرد. این در حالی‌است که همین اسطوره ، نماد ، تمثیل و قصه‌های‌بومی می‌تواند به جذابیت داستان کمک کند. مثلا نویسنده می‌توانست از میش‌زا و مادیان و ترفندِ آتش زدنِ دسته‌ای از موهای یالِ مادیان، بیشتر در داستانش استفاده کند و از این طریق راه و چاه را به قهرمان داستان نشان بدهد و به جذابیت و کشش داستان کمک کند.

🔸 خواننده در ابتدای داستان تصور می‌کند یک رمان اسطوره‌ای_واقع‌گرا می‌خواند، در حالی که این‌گونه نیست. نویسنده میتوانست با استفاده بیشتر از پارامترهای اسطوره و خیال بر جذابیت، خلاقیت و نوگرایی داستان بیفزاید. چیزی که در داستان‌های ایرانی کمتر دیده می‌شود و داستان‌ها و سوژه‌ها خیلی به هم شبیه شده اند.

مصطفی بیان / شنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۰