بایگانی برچسب‌ها : رئالیسم انتقادی

رئالیسم انتقادی کارگری در داستان بلند «برگ هیچ درختی» نوشته صمد طاهری

عنوان یادداشت: رئالیسم انتقادی کارگری در داستان بلند «برگ هیچ درختی» نوشته صمد طاهری

داستان بلند «برگ هیچ درختی» به دوره ی پهلوی دوم بر می گردد. فضای سیاسی و اجتماعی مردمِ جنوب کشور ملتهب است. شهرهایی مانند آبادان و خرمشهر دست خوش اعتراضات و اعتصابات کارگری شرکت نفت و نیز درگیری آنها با نیروهای امنیتی است و همچنین در این شرایط نیروهای استعماگر در آن مناطق حضور دارند. تمام این ها درونمایه ی داستان صمد طاهری است.

«برگ هیچ درختی»، قصه ی سیامک و عمو عباس از اعضای یک خانواده کارگری در جنوب است. راوی داستان ما، سیامک به نقل خاطرات خود به قصه ی عمو عباس هم می پردازد که از کارگران شرکت نفت است و در اعتصابات و اعتراضات کارگری مشارکت دارد. راوی، در اکثر فصل های داستان، «نوجوان» است اما برخی از فصل ها هم از زبانِ سیامکِ «بزرگسال» روایت می شود که به جذابیت داستان می افزاید. سیامک، فقط قصه می گوید. او بی طرف است و اوضاع سیاسی و اجتماعی زمان خود را قضاوت نمی کند. فقط روایتگر ماجراهایی است که می بیند و آن را برای خواننده تعریف می کند. خواننده در این کتاب، فقط قصه می خواند، قصه ی آدم هایی از جنس کارگری که جوانان آنها تجربه ی فعالیت سیاسی ندارند اما تحت تاثیر تفکرات چپ، دست به اعتراضات کارگری می زنند. اما مردانِ با تجربه که تجربه ی تلخ گذشته را در ذهن دارند هیچ تمایلی به مشارکت خود و فرزندان شان در مبارزات کارگری ندارند و آنها را برحذر می کنند که هیچ فعالیت سیاسی نداشته باشند. نمونه ی آن، بابابزرگ (گودرز)، پیرمردی شوخ طب و دلسوز که با وجود آنکه خانه نشین است اما بهتر از بچه هایش از اوضاع ملتهب زمان خودش آگاه هست و هیچ تمایلی ندارد خودش و فرزندانش در هیچ یک از فعالیت های سیاسی شرکت داشته باشند. حتی فرزندش عباس را هم مانع می شود. او به خوبی می داند که مبارزه کردن با دستگاه حاکمیت نتیجه ای ندارد جز مرگ.

به عنوان مثال در فصل ششم شاهدیم شبانه صدای شلیک شنیده می‌شود و همه از خواب می پرند. ظاهرا صدای شلیک مربوط به درگیری گروه‌های مبارز با نیروهای حکومتی است: «صدای بابابزرگ از توی حیاط آمد که گفت: «آقای چگوارا، بیا برو ببین رفیقات باز چه دسته گلی آب داده‌ن.» عموم عباس مثل فنر پرید بالا و دوید توی حیاط …» (صفحه ۵۱ کتاب)

و یا واژه ی دیگری که پدربزرگ در برخورد با نیروهای حکومتی به زبان می آورد: «افسر رو به دو درجه داری که پشتِ سرش ایستاده بودند گفت: «برین تو نخلستون یه نگاهی بندازین، ببینین ردی از ضاربین به جا مونده یا نه.» بابابزرگِ پُقی زد زیر خنده. گفت: «تا کور بخواد یَراق کنه، عیش خَلاصه. بنده ی خدا، اونا الان دیگه رسیده ن بصره.» (صفحه ۵۲ کتاب)

بابابزرگ در جایی از داستان که عموعباس گفته برای سربلندی مردم مبارزه می‌کند، می‌گوید: «سربلندیِ مردم، برگ هیچ درختی نیست و هیچ دردی را درمان نمی کند.» (جمله ای که نویسنده عنوان داستان را هم از آن گرفته است) بابا بزرگ نمی خواهد تجربه ی تلخ مرگِ فرزندانش، مرتضی و یوسف تکرار شود. او می داند که مبارزه کردن با دستگاه حاکمیت ثمره ای ندارد و هیچ دردی را درمان نمی کند. به همین دلیل نگرانِ سرانجام تنها فرزندش، عباس است.

اما در کنار شخصیت بابابزرگ، عمه کوکب را داریم که در خانه ی بابابزرگ زندگی می کند. او هر عصر پنجشنبه، سیامک را به قبرستان می برد. بابابزرگ شاکی می شود که چرا هر هفته بچه را می بری پیشِ مُرده ها؟ عمه کوکب می گوید: «برای اینکه بدونه باباش و ننه ش کی بوده ن و جاشون کجاس.»

سیامک در خانه ی ای زندگی می کند که از سویی بابابزرگ از سرانجامِ تلخ فرزندانش شاکی و نگران است و از سوی دیگر عمه کوکب بر هویت شان و اینکه چی کسی بودند و سرانجام به کجا می روند، تاکید دارد!؟

با این وجود مسیر داستان در فصل دوم تغییر می کند:«من آدمِ بی شرفی هستم. این را عمه کوکب گفته. و عمه کوکب هیچ وقت حرفِ بی ربط نمی زند.» (صفحه ۱۵ کتاب)

در «برگ هیچ درختی» شاهد خرده روایت هایی هستیم از شخصیت های مختلف: بابابزرگ، عمه کوکب، مهرزاد، مَهرو، فضلی و مجتبی که بیشتر روایتگر ماجرا هستند و نقش آنچنانی در اوضاع سیاسی و اجتماعی وقایع اطراف خود ندارند. هر فصل، یک اتفاق رخ می دهد. فصل دوم عمو عباس می میرد، فصل سوم یک چریک چپ با نارنجک دستی، خودکشی می کند و … نکته ی جالب در فصل سوم داستان این است که راوی، خودکشی یک چریک چپ را روایت می کند. يكی از انگشتان چريک، جلوی پای راوی قرار می ‌گيرد. او انگشت را به خانه می ‌آورد. انگشت را دور از چشمِ بقیه در باغچه دفن می کند و بعدها درختی در همان‌ جا كاشته می ‌شود. در فصلی ديگر مشاهده می ‌كنيم كه در مدفن پاكباخته‌ای ديگر نخلی كاشته شده؛ نخلی كه وقتی به هفت‌ سالگی می ‌رسد خرماهايی كوچک و شفابخش از آن پديد می ‌آيد. سوالی که در ذهنِ خواننده ایجاد می شود: «سربلندیِ مردم، برگ هیچ درختی نیست و هیچ دردی را درمان نمی کند؟»

واژه ی «درخت» در داستان صمد طاهری زیاد تکرار شده است: درختِ تمرِهندی، درخت کَهورِ (در زیر این درخت پدر، مادر و عمو یوسف دفن شده بودند)، درخت سپستان (دکان مش نصراله)، درختِ خرزَهره، درخت کُنار، درخت گل ابریشمی (قصه فضلی). زیر سایه هر درخت، قصه ی آدم هاست. آدم هایی که رد شدند، نشستند و یا تکیه دادند.

رمان «برگ هیچ درختی» را می توان در گروه «رئالیسم انتقادی» از نوع «رئالیسم کارگری» و «ادبیات جنوب» قرار دهیم.

این داستان از نه بخش تشکیل شده و اگر چه به شکلی رئالیستی نوشته شده اما روایت خطی نیست. در این کتاب شاهد خُرده روایت هایی پراکنده (و گاهی مبهم) هستیم که در کنار هم کلیت اصلی روایت را می سازند. روایت های مشابه و غیر پیوسته. روایت دایی قاسم، روایت مش نصراله، روایت راوی و مهرزاد، روایت مجتبی و کشته شدنِ پدر کاووس، روایت دایی رحمان و روایت ناخدا عبدالفتاح.

نکته ی پایانی اینکه صمد طاهری از بومی نویسان خوب عرصه ی داستان نویسی است. اشاره به جزئیات و زبانِ گاها طنزآلود و کنایه آمیز داستان، اصطلاحات محلی و استفاده از المان های جنوب مثل شط، شرجی، نفت، پالایشگاه، لنج، عرشه، دریا، ناخدا، چفیه، لباس محلی، پاسگاه دریایی، نخل و … از دیگر ویژگی هایی است که در این داستان دیده می شود.

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۲۲ / آذر ۱۳۹۸