بایگانی برچسب‌ها : نشر ثالث

گفت و گو با مرجان صادقی به بهانه ی حضور در نیشابور

ما درگیر نام‌هاییم تا اثرها

گفت و گو با مرجان صادقی به بهانه ی حضور در نیشابور

بعد از بیست ماه تعطیلی نشست‌های داستان به علت کرونا، در یک شبِ پاییزی به دور از هیاهوی بسیار برای هیچ و خبرهای بد؛ نشستیم، داستان خواندیم، چای و نسکافه و کیک خوردیم و از شنیدنِ داستان لذت بردیم. گفتیم که «داستان بداهه است.» یک آن می‌آید و در لحظه توسط نویسنده کشف می‌شود.

مرجان صادقی را با مجموعه‌ داستان «هاسمیک» می‌شناختم. دختری مهربان و پُر انرژی که به خاطر رمان جدیدش، «بداهه در لامینور» به نیشابور سفر کرد. بانی این نشست دوستِ نویسنده ام، حسین لعل‌بذری است که به همراه همسر گرامی‌شان، در پنجشنبه مهر ماه به نیشابور آمدند و به همراه امیرحسین روح‌نیا (نویسنده و کارگردان تئاتر)، پنج نفری به آرامگاه عطار و خیام رفتیم. دقایقی زیر سایه‌ی درخت‌های تنومند باغ خیام نشستیم، رباعیات خیام را با دکلمه ی شاملو و آواز شجریان شنیدیم و چای نباتِ زعفرانی و کمر باریک خوردیم و خندیدیم.

مرجان صادقی، متولد سال ۱۳۶۵ و ساکن تهران است. مجموعه داستان اولش با عنوان «مردن به روایت مرداد» از نشر ثالث در سال ۱۳۹۵ نامزد جایزه ادبی جلال شد. همچنین مجموعه داستان بعدی اش «هاسمیک» از نشر ثالث، نامزد جوایز ادبی مازندران و مشهد در سال ۱۳۹۹ شد. سال گذشته، رمان جدیدش را با عنوان «بداهه در لامینور» توسط نشر ثالث منتشر کرد.

آنچه می‌خوانید گفت‌وگویی است با این نویسنده جوان کشورمان درباره ی جهان داستانی اش.

پس از تجربه دو مجموعه‌داستان، «بداهه در لامینور» نخستين رمان شما است. چه شد که به سراغ رمان رفتيد و ايده نوشتن آن از کجا آمد؟

اساساً «چه شد» جمله‌ی غلطیه برای شروع یک کار؛ ما می‌نویسیم چون جهان فکری‌مون طلب می‌کنه و در واقع چون از ما قدرتمندتره تصمیم‌گیرنده‌ست: «او می‌کشد قلاب را»؛ یک روز که شروع به نوشتن می‌کنید دغدغه‌ای که ذهنتون رو اشغال کرده وسیع‌تر و در حجم گسترده‌تری ارائه می‌شه. راستش خودم هم نمی‌دونستم قراره رمان بنویسم ولی می‌دونستم متفاوت‌تر از داستان کوتاهه، از شروع و حس خاطرجمعی که داشتم متوجه شدم بیشتر. بعد هم رفته‌رفته و خیلی زود متوجه شدم قراره با شخصیت‌های زیادی روبرو بشم که در ذهنم پشت سرهم سر می‌رسیدند.

ایده‌ی رمان فقط تکراری بودنِ محتوای آگهی‌های فروش بود. اینکه ما چقدر از هم کپی می‌کنیم و آیا خلاقیت لازمه‌ی زندگیه، جزئیات زندگی منظورمه. بنابراین شروع رمان دقیقاً یک آگهی متفاوت در پلت‌فرم دیوار بود.

شمــا را بيشتــر به‌عــنوان داستان‌کوتاه‌نويس می‌شناسيم. پس از تجربه اين رمان، داستان‌کوتاه‌نوشتن سخت‌تر است يا رمان؟ تفاوت بين داستان کوتاه و بلند (رمان) را در چه چيزی می‌بينيد؟

باید بپرسم (می خندد) خودم تفاوت عمده و عمیقی بین این دو نوع نوشتن نمی‌بینم. تفاوت بین نویسنده جدی و تفننی سوال بهتریه شاید. چون نویسنده مدام در حال خلقه حتی وقتی نمی‌نویسه در ذهنش داره کار می‌کنه. (آشپزی، پیاده‌روی، رقص، گفتگو با دوستانش… )تمام این‌ها اداوات و مصالح کار نویسنده‌اند، برای نویسنده جدی زندگی روزمره کشف دنیای جدید داستانی‌شه. پس شکل ارائه‌ی اون مهم نیست چندان؛ نوشتن کلاً سخته. اگر کسی این پروسه رو راحت طی می‌کنه یا دروغگو یا واقعاً استثناست. در رمان ما آدم‌های منظم‌تری هستیم. نسخه‌ی هر روز کار کردن نویسنده (که در داستان کوتاه این نسخه وجود خارجی نداره) کاملاً نمود خارجی داره. شما اگر شروع به نوشتن رمان کنید یعنی هر روز مثل یک کارمند باید پشت میز بنشینید و بنویسید. در داستان این الزام کمتره.

تفاوت بین داستان و رمان شکل ارائه‌ی دغدغه‌ی ذهنی نویسنده‌ست و البته از نظر ساختاری تفاوت‌های مشخص‌تری داره که قطعاً آوردنش این‌جا از حوصله‌ی مخاطب خارجه.

فکر نویسنده شدن نخستین ‌بار کی به ذهن ‌تان خطور کرد؟

۱۰ سالگی. اولین داستانم هم برای همون سنه.

ريشه يک ايده چگونه از داستان هایت درمی ‌آيد؟

داستان‌های من با یک تصویر در ذهنم آغاز می‌شن. این تصویر به اندازه‌ای قدرتمنده که من رو متمرکز نگه می‌داره. در واقع وقتی از پس به کلمه در آوردن اون تصویر بشم، کم‌کم داستان خودش رو بهم نشون می‌ده.

آیا برای نوشتن داستان صرفا حضور در کلاس‌های داستان‌نویسی کافی است؟ به نظر شما می ‌توان نوشتن داستان را ياد گرفت؟ آيا هنر داستان‌ نويسی اکتسابی است؟

به هیچ‌عنوان و هرگز در هیچ بخشی از زندگی‌م کارگاه رو به کسی پیشنهاد نکردم و نمی‌کنم. داستان هنره و ذات هنر فرمول‌پذیر نیست. داستان‌نویسی یک تجربه‌ی منحصربه‌فرد و کاملاً فردیه. تجربه‌ی هر نویسنده با شخص دیگه متفاوته. هیچ معلمی نمی‌تونه به شاگردی یاد بده که کجا اگر فلش‌بک استفاده کنه بهتره، کدوم زاویه دید برای نوشتن ایده‌ای که داره بهتره. از من پرسیدن شاگرد چه کسی بودم، جوابم اینه: شاگرد همه و هیچ‌کس. من تا تونستم هزینه‌ی کارگاه رو کتاب خریدم. مرتب خوندم و آموختم. هر نویسنده‌ای که کتابش در کتابخونه‌ی منه معلم منه. چه کارش مورد تایید و پسند من باشه چه نه.

امّا در جمع‌هایی که داستان‌هام رو می‌تونستم بخونم و نظر و نقد می‌شنیدم حتما شرکت می‌کردم. رمانم رو هم در کارگاه جلو بردم، چون موظف می‌شدم کار ارائه بدم و هر هفته با صدای بلند بخونم. اگر کسی باتجربه‌تر از شما «شنونده‌ی» کار شماست، تعلل نکنید، شرکت کنید و بنویسید و به اون شخص ارائه بدید. در غیر اینصورت (اگر کلاس می‌رید که کسی به شما بگه چگونه بنویسید) مداد و کاغذتون رو زمین بگذارید و دنبال کاری برید که قریحه دارید توش و در شما می‌جوشه و حسش می‌کنید، زمان و پول‌تون رو جای درست خرج کنید سرمایه‌گذاری درست روزی شما رو به جایی که باید می‌رسونه.

آيا برگزاری جشنواره‌های مختلف ادبی (شامل آثار منتشر شده و منتشر نشده) به رشد و ارتقای ادبيات داستانی ايران کمک می‌کند؟

بسیاری از دوستان نویسنده رو من در جشنواره‌ها شناختم. این حلقه‌های آشنایی راه‌گشاست چون معاشرت در زمینه‌ی مورد علاقه‌تون شما رو ایزوله و دور افتاده نگه نمی‌داره. ممکنه گاهی همین جشنواره‌ها به شناخته شدن‌تون هم کمک کنه ولی در خودتون انسانی بسازید که بارها دیده نمی‌شه ولی باز به راهش ادامه می‌ده. بخش قابل توجهی از داوری جشنواره‌ها سلیقه‌ست. داورها طیف گسترده ندارن و ممکنه داستانی که شما می‌نویسید مورد سلیقه داور نباشه امّا داستان جوندار و قدرتمندی باشه. پس غارنشین نباشید امّا وابسته به جایی هم نباشید؛

رشد و ارتقای ادبیات داستانی خلاص شدن از زوائده. ما درگیر نام‌هاییم تا اثرها. یک روز که اثر برامون مهم باشه و نه نام، ادبیات داستانی کمی رو به بهبود خواهد رفت. یک روز جایی مقاله‌ای خوندم که گفته بودند سینمای امروز ایران ترقی کرده، مردم دیگه فیلم‌ها رو به نام کارگردان می‌شناسند نه بازیگر. ادبیات هم ترقی می‌کنه وقتی ما نام نویسنده رو برداریم و به کنه و وجود اثر برسیم و قضاوت کنیم که چه کاری در مسیر پیشرفت قرار داره و چه کاری نه.

وضعیت داستان‌نویسی امروز را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

فکر می‌کنم منظور سوال چشم‌انداز داستان‌نویسی ایرانه. چون امروزِ داستان روشنه، امیدوار نیستم به این‌که اتفاق ویژه‌ای در این زمینه رخ بده. مثل سایر زمینه‌ها.

و سخن آخر:

خوب بخونیم. در ازای هر ۱۰ کتاب خوندن، ۱ داستان نوشتن یعنی بُرد.

مصطفی بیان / داستان نویس

منتشر شده در نشریه «آفتاب صبح نیشابور» / شماره ۸۷ / ۱۵ آذر ۱۴۰۰

نگاهی به کتاب «ساکن خانه ی دیگران» نوشته ی محمدرضا زمانی

دانلود و خرید کتاب ساکن خانه‌ی دیگران | محمدرضا زمانی | طاقچه

 

اوایل آبان ماه، برگزیدگان جایزه ادبی «هفت اقلیم» معرفی شدند؛ و کتاب «ساکن خانه­ ی دیگران» نوشته­ ی محمدرضا زمانی از نشر ثالث به عنوان بهترین مجموعه ­­داستان معرفی شد.

در این کتاب، همانگونه از نامش پیداست، «خانه» محوریت دارد. موضوع اصلی­ اکثر داستان­ ها خانه است.

کتاب، شامل ده داستان است؛ داستان­ هایی از آدم ­های آواره که دچار پوچی روزمرگی شده اند، به گونه­­ ای ساکنِ خانه­ ی دیگران هستند. حتی راوی داستان­ ها هم به نوعی در خانه­ ی خودش نیست. عوضش دیگران در خانه­ ی او هستند.

آدم­­ های این مجموعه­ داستان کلافه ­اند. از همه طیف­ هستند. بعضی جسم دارند و بعضی جسم ندارند؛ یا در حافظه ­­اند یا از گذشته آمده ­اند و یا روح ­اند و از عالم غیب کوچ کرده­ اند. نکته­ ی مهم این است که تمام آدم­ ها ساکن این تکه­ ی زمین­ اند.

خانه ­های این مجموعه­ داستان، آجری یا سنگی، نه خیلی بزرگ، نه خیلی کوچک، نه خیلی ارزان و نه خیلی گران هستند. گاه دیوارها ضخیم، و گاه کم قطرِاند، آنقدر که حتی صدای پای همسایه و یا قیژقیژ اسباب­ و وسایل به گوش می رسند، انگار که در آن خانه روح وجود دارد.

در هر داستانِ این مجموعه، آدم­ ها گرفتار یک حادثه­ ی تلخ یا خشونت هستند­ و یا چیز­ی یا کسی را گم کرده ­اند. که نویسنده گاه با زبانی طنز، تا حدی از این تلخی کاسته است.

به اعتقاد من، داستان «حفره­ ی مشترک» سوژه­ ی جالبی دارد. راوی داستان، یک خانه معمولی دارد با یک سوراخ در سقف آن، که می­ تواند بیشتر آشپزخانه­ ی همسایه را ببیند. مرد و زنِ همسایه طبقه­ ی بالایی از روی سوراخ بالای سرِ راوی می­پرند و قرار گذاشته­ اند هر بار هم را دیدند سلام نکنند.

داستان «حفره ­ی مشترک» خیلی خوب شروع می­ شود. خواننده کنجکاو است تا بداند در ادامه ­ی داستان چه رخ می­دهد؛ ولی همین چاشنی تعلیق در ابتدای داستان، به مرور کم­رنگ می شود؛ که چرا فرزند خانواده­ ی همسایه گم شد؟ و از همه مهم­تر، راوی در داستانِ مرد و زن همسایه چه نقشی داشت؟ فقط صدای ذهن مردِ همسایه بود؟ و سوال­ های بعدی.

به اعتقاد من، اکثر داستان­ های این مجموعه، یک سری حرف­ های ناگفته در ذهن پُرتلاطم راوی (نویسنده) است تا داستان. به همین دلیل تعلیق، کشش و جذابیت کمتری را در پایان اکثر داستان­ های این مجموعه شاهد هستیم.

مصطفی بیان / داستان نویس

آبان ۱۴۰۰

وقتی کرگدن ها به نیشابور حمله کردند!

وقتی کرگدن ها به نیشابور حمله کردند!

نگاهی به کتاب «چنگیز خان» نوشته ی جان من، ترجمه ی رفیع رفیعی، نشر ثالث

نشست سال ۱۲۲۸ میلادی در اوراگا، نشستی راهبری و محرک بود. مغول ها می دانستند در کانون رویدادهایی بزرگ قرار گرفته اند. آنها همان موقع نیز بزرگتر از همیشه بودند. بزرگتر از همه مللی که با آنان جنگیده بودند. بزرگتر از همه به جز، چینی ها. چینی ها می نوشتند اما سال ها طول می کشید مغولان شیوه نگارش آنها را خوب بیاموزند و بر آن مسلط شوند. علاوه بر این، هیچ مغولی تمایل نداشت خط ملتی منفور را بپذیرد؛ ملتی که سودای پیروزی بر آنان را در سر داشت.

در اوراگا، در سپید دم سال ۱۲۲۸، مهم ترین حادثه ی تاریخ مغول رخ داد. چنگیز خان مغول،پیروزمند و شکست ناپذیرتر از گذشته در این تاریخ قبایل مغول را متحد ساخت و امپراتوری مغول را پایه‌گذاری کرد. بدین ترتیب، فرمان نوشتن اولین اثر مکتوب مغول ها، همزمان با تاسیس امپراتوری مغول شامل بخش هایی از آسیا مثل چین، روسیه، ایران و اروپای شرقی صادر شد. در این اثر مکتوب آمده که چنگیز این فرمان را در سال موش و ماه شوکا (گوزن نر) صادر کرد، یعنی هنگامی که قصرها در هفت تپه، در جزایر ییلاقی کنار رودخانه خرلن[۱] سر برافراشتند. خرلن و خن تی، بیرون از مغولستان نام هایی آشنایی نیستند. اگر با هواپیما از پکن حرکت کنید و بر فراز صحرایی گبی به مغولستان پرواز کنید، می توانید هر دو، یعنی رودخانه خرلن و رشته کوهای خن تی را ببینید. رشته کوه های خن تی، همیشه پوشیده از برف است؛ رشته کوهایی که آخرین پست دیده بانی دشت های سیبری به شمار می روند و در امتداد مرزهای روسیه به جنوب می پیچند.

پیروزی مغولان بر کوچلوگ، سبب شد بین آنان و همسایگان مسلمانشان ارتباط برقرار شود. ارتباط با یک سلسله سلطنتی که بر بیشتر نواحی ازبکستان امروز و ترکمنستان و بخش هایی از ایران و افغانستان، حکومت می کرد. این پادشاهی را به نام مرکز آن، خوارزم می نامیدند. این منطقه که در مرزهای شرقی اسلام قرار داشت، بیش از دو قرن بخشی از امپراتوری سلجوقی بود.

در پایان قرن دوازدهم، خوارزم توسعه یافت و بدین ترتیب توانست بازارهای بزرگ مسیر جاده ابریشم – سمرقند، بخارا، اورگنج، خجند، مرو و نیشابور را که در گذشته جیحون[۲] می نامیدند، در اختیار گیرد.

چنگیز تمایلی به درگیری با مسلمانان نداشت و می گفت فقط خواهان رابطه ی تجاری است. اما عکس العمل سلطان محمد خوارزمشاه عین حماقت بود. به نظر او چنگیز و مغول ها بت پرست بودند و رابطه ی سیاسی و تجاری با بت پرستان صحیح نبود (بر اساس منابع، نقش و نفوذ ترکان خاتون، مادر محمد در این فتنه سازنده بود). اما چنگیز همچنان اصرار می ورزید که هدفش تجارت است؛ به همین دلیل با هدف اعتمادسازی، یک هیئت بزرگ بازرگانی فرستاد. همه ی اعضای این هیئت، به جز رهبر مغولشان، مسلمان بودند و ماموریت شان برقراری رابطه ی تجاری با سرزمین اسلامی بود. سفر ۲۷۰۰ کیلومتری که به منظور رساندنِ پیام دوستی از سوی چنگیز برای شاه خوارزم بود. بر اساس منابع، چنگیز خواستار روابط متقابل شد و محمد خوارزم را «فرزند بسیار عزیزم» خطاب کرد. با وجود این، محمد خوارزمشاه، لحن بزرگوارانه چنگیز را اعلام جنگ تلقی کرد و پاسخ داد: «پس بگذار جنگی را آغاز کنیم که در آن شمشیرها بشکنند و نیزه ها خرد شوند.»

این هیئت در سال ۱۲۱۷ وارد اُترار[۳]، در کنار رود سیحون شد. اُترار در اوایل قرن سیزدهم، سرزمینی پُررونق بود که فرد شروری به نام اینالجق[۴] (ارباب کوچک) یا قدیر خان (خان نیرومند) در آن حکومت می کرد. اینالجق از خویشاوندان مادر مقتدر محمد خوارزم – ترکان خاتون – بود. محمد با دو بی حرمتی، دروازه های جهنم را به روی خودش و سرزمینش باز کرد. بی احترامی نخست آن که بازرگانان را با اتهام جاسوسی توقیف کرد. این توهین باعث خشم چنگیز شد ولی بر خشم خود مسلط شد. چنگیز با اعزام سه سفیر آخرین شاخه زیتون را ارائه کرد. این کار به محمد فرصتی می داد تا از عمل فرماندار اُترار اظهار بی اطلاعی کند. ولی محمد خوارزم با تصمیمی احساسی و ناگهانی دستور قتل فرستاده های چنگیز را صادر کرد.

بدین ترتیب مرحله ی جدیدی در زندگی چنگیز آغاز شد. او نمی خواست با مسلمانان بجنگد، اما چنگیز با عملکرد نابخردانه سلطان محمد خوارزمشاه، تحقیر شده و بی واسطه به جنگ دعوت شده بود. تصمیم چنگیز باعث شد خانواده اش درباره ی جانشینی اش به بحث پردازند. یکی از چندین زن چنگیز، به نام ایسویی[۵] بحث را آغاز کرد. ایسویی می پرسد: «وقتی بدنت مانند درخت کهن و سپید شده بر زمین افتد، مردمت را به چه کسی واگذار خواهی کرد؟» چنگیز، قلمروی سلطنتش را بین پسرانش تقسیم کرد و شخصا مسئولیت جنگ با قلمروی اسلامی را بر عهده گرفت. او از همه ی نقاط سرزمینش خواست برایش سرباز بفرستند. او می خواست با محمد خوارزم تسویه حساب کند. جواب چنگیز یکی سیلی بود. جنگی در فاصله بیش از دو هزار کیلومتر، در غرب، در پیش بود. در سال ۱۲۱۹ چنگیز ارتشش را به سمت غرب حرکت داد. هر کدام از سربازان چنگیز، دو یا سه اسب داشتند و می توانستند روزی صد کیلومتر پیشروی کنند. از صحراها بگذرند، در رودخانه ها شنا کنند و به نحوی معجزه آسا ناگهان پیدا شوند و بلافاصله از نظر پنهان شوند. همچنین تجهیزات فراوانی مانند سکوی قله کوب، نردبان های ویژه صعود از دیواره، سپرهای متحرک چهارچرخ، منجنیق های ویژه پرتاب با انواع گوناگون آتش، بمب های دودزا، لوله های شعله افکن و کمان های دو خم و سه خم ویژه محاصره به همراه داشتند که این تجهیزات را بر روی اسب و شتر می بستند. هیچ کس تا آن زمان چنین سپاهی ندیده بود و نمی توانست عواقب جنگ با آن را پیش بینی کند. سربازان چنگیز مانند کرگدن قدرتمند و شکست ناپذیر بودند. وقتی سپاه قدرتمند و آهنین مغول به مرزهای خوارزم رسید، اُترار را که فرماندارش باعث و بانی این جنگ خونین شده بود محاصره کردند. تاریخ این حادثه را «فاجعه اُترار» نامید. محاصره – که در موزه تاریخی آلماتی[۶]با تصویر غم انگیزی به نمایش گذاشته شده است – پنج ماه طول کشید. سرانجام فرمانده ارشدی از شهر اُترار تصمیم گرفت شبانه از یکی از دروازه های شهر فرار کند. فرار او موجب مرگ و نابودی شهر شد. مغول ها کوشیدند از طریق همان دروازه که این فرمانده از آن فرار کرده بود، وارد شهر شوند. هدفشان این بود که اینالجق را زنده دستگیر کنند. در نهایت اینالجق را در غل و زنجیر بستند و در چشم ها و گوش هایش نقره داغ ریختند؛ سپس شهر را با خاک یکسان کردند به طوری که بعد از هشت قرن، به تازگی باستان شناسان از بقایایی از این شهر پرده برداشتند!

کتاب چنگیز خان اثر جان من | ایران کتاب

حالا نوبت محمد خوارزمشاه بود که هزینه ی حماقت و نادانی اش را بپردازد. چنگیز ارتشش را تقسیم کرد. در این جا سیاستش را به مردم اعلام کرد: «یا مقاومت کنید و بمیرید، یا تسلیم شوید و زنده بمانید.»

این جا چنگیز به چین فکر نمی کرد. او به تمدن جدیدی فکر می کرد که می توانست با تمدن چین مقایسه شود. این تمدن، پنج قرن قبل با حمله ی اعراب مسلمان به ایران و آسیای مرکزی پایه ریزی شده بود. تمدنی که بازرگانان مسلمان از قِبل آن از تجارت سودآور بردگان بهره می جستند. بازرگانان مسلمان گواهی مالی می نوشتند که سرمایه داران شهرهای مهم، از قرطبه[۷] تا سمرقند، با افتخار آن را می پذیرفتند. کتابفروشی و کتابخانه ها رونق داشتند و آثار علوم و فلسفه گذشته یونانی را ترجمه می کردند. هنر و علوم در تمدن ایرانی و اسلامی شکوفا شده بود. چنگیز درباره ی ثروت، هنر و علوم این تمدن زیاد شنیده بود به همین دلیل علاقه داشت با مسلمانان رابطه ی برابر تجاری داشته باشد اما حماقت و نادانی سلطان محمد باعث شد برگ تاریخ برای این سرزمین تغییر کند.

محمد خوارزمشاه در پی حملات گسترده مغول ها به دنبالِ محل امنی می گشت اما مغول ها به سرعت تعقیبش می کردند. سرانجام محمد به سواحل دریای خزر رسید. او پاروزنان به همراه پسرش جلال الدین به سوی جزیره  آبسکون پناه برد و در نهایت بر اثر یاس و نامیدی در همان جزیره درگذشت. مادر محمد – ترکان خاتون – که در حمله ی مغول به ایران و سقوط حکومت پسرش نقش بسیار مهمی داشت، در نهایت تسلیم مغول شد. او را با ارابه به مغولستان فرستادند و تا آخر عمرش در اسارت ماند.

سرانجام وقتی تقریبا تمامی امپراتوری خوارزم متعلق به چنگیز شد، او، تولی خان – پسر چهارم چنگیزخان – را مامور پاکسازی مناطق غربی، در آن سوی جیحون کرد. چنگیز به او سه ماه فرصت داد تا تکلیف سه شهر بزرگ، یعنی مرو، نیشابور و هرات را تعیین کند. نیشابور تسلیم نشد. در محاصره ی این شهر، طغاجار، داماد چنگیز و سردار لشکر مغول توسط یکی از تیراندازان نیشابوری کشته شد. وقتی تولی خان این خبر را شنید پس از فتح مرو به نیشابور آمد. مردم شهر و حتی حیوانات را قتل عام کرد و شهر به کلی ویران و زیر و رو شد. هرات بعد از حادثه ی دلخراش نیشابور، راه دوم را انتخاب کرد و تسلیم شد.

چنگیز پیروزی اش را ادامه نداد. بر اساس داستان ها، جانوری افسانه ای که یک شاخ داشت (کرگدن) در خواب با او دیدار و گفتگو کرد. این موجود به قدری بهت انگیز و خوفناک بود که وقتی چوشایی حکیم، حرف هایش را برای چنگیز ترجمه کرد – «به سرعت برگرد!» – خان مغول به سرعت برگشت و به سوی سرنوشت رهسپار شد.

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در نشریه «آفتاب صبح نیشابور» ، شماره ۸۵ ، سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۰

ماهنامه ادبیات داستانی چوک ، شماره ۱۳۴ ، مهر ۱۴۰۰

[۱] :  Kherlen

[۲] :  Oxus

[۳] :   Otrar

[۴] :   Inalchuk

[۵] :   Yisui

[۶] :   Almaty

[۷] :   Cordoba

دجله به حال تو گریه می کند

🔹 پیشنهاد می‌کنم این رمان را نخوانید! لااقل در این روزها نخوانید. گرد مرگ همه جا را فرا گرفته است. انگار اشرف مخلوقات، این انسانِ خودخواه و باخت‌ناپذیر حریف سپاه جان‌خواه اجنه‌ها نشده است. دیگر فرصتی برای ناله نداریم. دیگر چوبی برای نجار باقی نمانده که تابوتی بسازد و یا توانی نمانده برای غسال که جنازه‌ای را بشوید.

🔸 تاریخ از جنون آدمیان خبر می‌دهد. هزاران داستان از جنون آدمیان در کتب تاریخ نگاشته شده است که خودخواهی‌شان آنها را به نابودی کشانده است. سقوط دیکتاتورها و مرگ انسان‌ها… و در نهایت همه به خاک تبدیل شده‌اند.

🔹 داستان بلند «دجله به حال تو ناله کند»، داستانِ زنان مسلمانی است که چه در جنگ باشند و چه در صلح؛ گویی «در خون چشم به دنیا می‌گشایند، در خون زن می‌شوند، در خون وضع حمل می‌کنند و همین حالا هم خون جاری است.»
زنان خاورمیانه با زنان غرب، گویی نه از همین کره‌ی مشترک خاکی، بلکه از دو کهکشان مجزا هستند. زنانی که از سنین کودکی آموخته‌اند که باید به اصول احترام بگذارند. کدام اصول!؟ مطیع همسر بودن، یعنی زنِ شایسته بودن! این جا زن‌ها تن‌هایشان را می پوشانند ولی مردانِ جوان نیمه‌برهنه آب‌تنی می‌کنند و دختران جوان از گوشه‌ی چادر سیاه، در سکوت خفته به تماشایشان می‌ایستند.

🔸 این زنان آموخته‌اند. بلند نخندند، بلند‌ حرف نزنند، پرس‌وجو نکنند، درستکار، پاک و معصوم باشند، روبنده داشته باشند و جلوی مردان خودشان را بپوشانند. آنها مجبورند این قوانین را بپذیرند تا آبرویشان حفظ گردد! تن و آبرویی که برای خودشان نیست، دارایی مردان است، دارایی پدران و برادران (صفحه ۷۸ کتاب)

🔹 این چادر ، زندان است (صفحه ۸۵ کتاب) اگر آبروی آنها ریخته شود، باید محو و ناپدید شوند، گویی هرگز وجود نداشته‌اند؛ این قانون است! نمی‌توانیم برای زنان‌مان احساس تاسف کنیم و یا قوانین را محکوم کنیم. دنیای ما همین‌طور ساخته شده است و چیزی نمی‌شود از آن کم کرد و نباید جلوی او قد عَلَم کرد…. زنان، اسیر اصولی هستند که قابل محکوم کردن است… اگر زن‌هایمان آزاد بودند، می‌توانستند وجود داشته باشند. (صفحه ۷۶ کتاب)

🔸 داستان بلند «دجله به حال تو ناله کند» نوشته‌ی اِمیلی یِن مَلفَتو است. امیلی، الان ۳۲ سال دارد و ساکن فرانسه است. از سال ۲۰۱۵ به عنوان خبرنگار و عکاس مستقل در سراسر دنیا و به خصوص #عراق فعالیت می‌کند. کتاب «دجله به حال تو ناله کند» در سال ۲۰۲۱ برگزیده جایزه ادبی گنکور فرانسه شده است. این داستان، روایت جنگ، رنج هولناک و خشونت علیه دختران و زنان مسلمان است و ضعف جامعه‌ی انسانی را به تصویر می‌کشد.

مصطفی بیان / شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰

منتشر شده در سایت کلبه کتاب کلیدر

🔻دجله به حال تو ناله کند، #امیلی‌ین_ملفتو، #ابوالفضل_الله‌دادی، #نشر_ثالث

گفت و گو با امیر خداوردی

امیر خداوردی_۱

وقتی می‌نویسی دایرۀ گسترده‌تری از مخاطبین را به متن دعوت کرده‌ای!

اوایل تابستان سال گذشته، رمان «جنون خدایان» نوشته ی امیر خداوردی توسط نشر ثالث منتشر شد.

جالب اینجاست که این رمان، به موضوعات مهم سال ۹۹ ، مانند همه گیری و شیوع ویروس ناشناخته، جنگ های دو همسایه شمال غربی کشورمان (جنگ قره باغ) و شرایط ناگوار اقتصادی که دامن مردم جهان و دولتمردان را در برگرفته است؛ پرداخته است. رمان «جنون خدایان» یک رمان متفاوت است و نمی شود آن را در یک مقاله و یا یک مصاحبه معرفی کرد. این رمان به مسائل مختلفی مانند: نقش باورهای خرافه که امروز تبدیل به اعتقاد و باورهای شبه روشنفکری شده اند ، پرداخته است.

امیر خداوردی ، نویسنده و منتقد ادبی ، متولد سال ۱۳۵۹ است. رمان «آلوت» ، دومین رمان منتشر شده ی اوست که در سال ۱۳۹۷ نامزد نهایی جایزه «جلال آل احمد» و شایسته تقدیر هیئت داوران دومین جایزه «احمد محمود» بوده است.

آنچه می خوانید گفت و گو با «امیر خداوردی» درباره ی کتاب جدیدش و جهان داستانی اوست.

 

رمان «جنون خدایان» در اوایل تابستان سال گذشته منتشر شد. زمانی که مردم درگیر همه گیری ویروس کرونا و و مشکلات اقتصادی بودند! جالب اینکه در این رمان نوعی نگاه پیش گویانه را (راجع به همین مسائل) شاهد هستیم.

پیشگویی شاید تعبیر دقیقی نباشد، شاید پیش‌بینی مناسب‌تر باشد، و این اصلاً چیز عجیبی نیست، مثلاً وقتی بارها بیماری‌ها تنفسی در گوشه‌ و کنار جهان رخ داده است، پیش‌بینی وقوع دوباره و گسترده‌ی آن چیز غریبی نیست. واضح بود که بشر به زودی با بیماری های همه‌گیر و پاندمی روبرو خواهد شد. همینطور با توجه به اوضاع اقتصادی کشور، گران شدن اجناسی مثل مرغ قابل پیش‌بینی است. و به همین قیاس توسعه پیدا کردن جنبش من‌هم (Me too)، یا درگیری دو کشور ارمنستان و آذربایجان، یا روگردانی عمومی از پزشکی و تمایل به درمان‌های سنتی و یا خرافه‌درمانی. این‌ها چیزهایی بود که موقع نوشتن «جنون خدایان» اتفاق افتاده بود البته به این شکل که امروز با آن روبرو هستیم بروز و ظهور نداشت.

رمان به جریان های نوظهور و باورهای خرافی که بیشتر شمایل امروزی یافته و تبدیل به باورهای نو شده اند و گاهی شکل علمی به خود می گیرند، اشاره کرده است. شخصیت «خالد بیات» به نوعی به قشر و گروهی اشاره می کند که این باورها و اعتقادات نوظهور را شکل علمی داده اند. «روان پزشک ها» و «جادوگرهای دنیای مدرن»؛ که به «انسان» نگاهی ابزاری دارند در موسسه خالد بیات توسط کاربران تبلیغ شود. دکتر خالد بیات این نوع تبلیغ را موثرترین و ماندگارترین نوع تبلیغ می داند. هنگامی که کاربر الف موسسه را به کاربر ب معرفی می کند، مانند مومنی است که دیگری را به ایمان دعوت می کند.

البته سلین که اولین راوی داستان است، دکتر خالد بیات را دشمن خودش می‌داند. این نگاه و صدای او بر رمان غالب می‌شود، طوری که وقتی نوبت به خالد می‌رسد هر چقدر از خود دفاع می‌کند باز هم نمی‌تواند ما را قانع کند که کارهایش را توجیه کنیم. اما اگر کمی از بالاتر و با فاصله به مسائل نگاهی بی‌اندازیم، خواهیم دید؛ کسی مثل الچین هم به نوع دیگری به شبه‌علم مبتلاست، او هم همه چیز را می‌خواهد در قالب عقده‌های ‌روانی خلاصه کند، هر اتفاقی را و هر آدمی را از همین دریچه‌ی محدود قضاوت می‌کند. همانطور که خالد با نظریه‌ی فئینوها چنین کاری می‌کرد و همه چیز را به موجودات منفی ربط می‌داد، و همینطور سیمور که جهان را در چند مفهوم محدود یعنی قدرت، ارده، ترس و نیرنگ، خلاصه می‌کند و به دنبال ابرانسان است و آن را ابتدا در آقای بو می‌بیند. همه‌ی این ها از این جهت که‌ واقعیت‌های جهان را تقلیل می‌دهند و یک پاسخ کلی برای همه‌ی سؤالات ارائه می‌دهند از رویکرد علمی فاصله گرفته و به شبه علم مبتلا می‌شوند.

بعد این سؤال مطرح می‌شود که پس علم و رویکرد علمی چیسیت؟ وقتی می‌گوییم این علمی است و این شبه علم است یعنی چه؟ چیزی که سلین در موردش فکر می‌کرد و نمی‌فهمید چطور می‌توان به آن پاسخ داد.

با خواندنِ رمان «جنون خدایان» به این نتیجه می رسیم که از کرونا خطرناک تر ، ویروسی است که «مغز» را مورد هدف قرار می دهد .

باید در مورد عنوان «خطرناک» دقت کنیم. ما می‌دانیم که ویروس موسوم به کرونا به ما آسیب می‌رساند، اما آیا می‌شود به طور قطع گفت که باروها و عقاید همواره به ما آسیب می‌رسانند؟ اگر منظور از خطرناک بودن احتمال آسیب باشد، بله موافقم، عقاید و باورها می‌توانند و ممکن است آسیب‌هایی به مراتب شدیدتر از کرونا به ما برسانند.

چرا آدم ها در رمان «جنون خدایان» با هم فرق دارند؟ این تفاوت به ژنتیک بر می گردد یا محیط؟ شاید واقعا موجود یا موجودات منفی وجود دارند؛ هر چند خالد بیات همیشه می گوید نمی شود گفت وجود دارند یا ندارند.

چون آدم هستند و آدم‌ها با هم فرق دارند. یکی از درگیری های سلین همین پیدا کردن منشأ تفاوت‌هاست، این سؤال چیزی است که می‌تواند پای امور ماورایی را به زندگی و افکار ما باز کند. این است که ما را به سمت پذیرفتن ادیان، مذاهب، عقاید و باورهای مبتنی بر ماورا سوق می‌دهد.

در خواندن «جنون خدایان» اولین چیزی که توجه خواننده را جلب می‌کند تغییر در زاویه دید است که موجب نوعی سردرگمی در خواننده می شود. آیا این تغییر در راه شکل دادنِ‌ ماهیت و درونمایه رمان بوده است؟

تغییر در زاویه دید از «آلوت» شروع شد، آنجا راویِ دانای کل گاهی اول شخص می‌شد و نه فقط به عنوان راوی و ناظر که به عنوان یکی از شخصیت‌ها علاقه ‌داشت ظهور کند و در روند داستان تاثیرگذار باشد و در انتها هم کار خود را کرد. در «جنون خدایان» این را گسترش دادم. به یک اپیدمی بدل شد که از سلین شروع می‌شد و به دیگران انتقال می‌یافت. یعنی اصل قضیه. چنانچه در آلوت هم اصل قضیه همین بود؛ تطور و ظهور امر غایب در عالم مادی.

به نظر خودم خیلی واضح بود اما چند نفر از دوستان نویسنده که کار را خواندند گفتند برای مخاطب سخت شده، این بود که یک صفحه به اول رمان و چند صفحه در خلال آن اضافه کردم و توضیح دادم که این یک بیماری است و گفتم که بیمار چه وضعی دارد. با وجود این، بله ظاهراً چون این فرم کمی جدید به نظر می‌رسد، و مخاطب داخلی در برابر کارهای تألیفی کمتر با تأمل و دقت کار را می‌خواند، کمی سخت به نظر می‌رسد. اما به گمانم خواننده کمی که جلوتر برود، به نقطه‌ی مکاشفه خواهد ‌رسید؛ جایی که همه‌چیز برایش واضح می‌شود و می‌تواند نه تنها از نوشته لذت ببرد، بلکه خود را در آن و در ادامه‌ی این بیماری پیدا کند.

رمان «جنون خدایان» طيف خاصی از مخاطبان را می ‌طلبد؛ زمان نوشتن هم به مخاطب خاصی فکر می ‌کنيد و برای او می ‌نويسيد يا اساسا چيزی به‌ نام مخاطب ايده‌آل را برای کتاب‌هايتان متصور نمی ‌شويد؟

موقع نوشتن کمترین توجه را به مخاطب دارم، بیشتر برای خودم می‌نویسم. موقع بازنویسی‌های مکرر است که مخاطب در نظرم می‌آید. شاید دلیل اینکه از نوشتن اولیه بیش از بازنویسی لذت می‌برم همین است. آنجا برای خودم است و اینجا برای دیگری.

مخاطبی که بتواند هر چیزی که تو موقع نوشتن در نظر داشتی با خواندن متن بدست بیاورد محال است، وجود ندارد. هر خواننده‌ای خودش هست و متن و دنیا و ماجرایی که ممکن است با دنیا و ماجرای تو نقاط اشتراک زیادی داشته باشد اما به هر حال مالِ تو نیست مال اوست. وقتی می‌نویسی برای اینکه این نقاط اشتراک بیشتر و بیشتر بشوند تلاش می‌کنی این طور دایره‌ی گسترده‌تری از مخاطبین را به متن دعوت کرده‌ای. البته همیشه چیزهایی مثل تعاصر، مثل هموطن و همشری بودن هست که هم می‌تواند به تقویت اشتراکات کمک کند و هم می‌تواند مانع از آن شود که خواننده متن را جدی و دقیق بخواند. من مخاطبی را فرض می‌کنم که با ادبیات جهان آشناست و می‌خواهد بدون گارد گرفتن در برابر متن از خواندن لذت ببرد.

امروز در عصری زندگی می‌کنیم که از آن به عنوان «دوران پساحقیقت» یاد می‌شود. آيا داستان‌ نويسی در دوران «پساحقيقی» کنونی دشوار است؟

هر چند لغتنامه‌ی آکسفورد به این اصطلاحِ پسا حقیقت توجه نشان داده و این مسأله خصوصاً بعد از به قدرت رسیدن ترامپ در ایالات متحده شایع شده است اما به گمان من چیز جدیدی نیست. همواره تاریخ شاهد این بوده که واقعیت‌های عینی (یا دست‌آوردهای علمی) در شکل‌دهی افکار عمومی کمتر از جذابیت‌های هیجانی و باورهای فردی تأثیرگذارند. و خب، یکی از کارکردهای رمان به چالش کشیدن همین تمایلات گله‌ای و هیجان‌های عمومی بوده و هست.

چه چیزی الهام ‌بخش رمان «جنون خدایان» بود؟ 

چیزهای زیادی بود. یکی شخصیت آقای بو بود که از مدت ها پیش توی زندگی ما می‌لولید و نمی‌دانم از کجا آمده بود. شخصیتی بود که من و دختر کوچکم با آن بازی می‌کردیم. من با دستم شکلکی در می‌آورد و آن شکلک آقای بو نام داشت که دخترم را اذیت می‌کرد.

از کی به نوشتن علاقه‌مند شدید؟ چه کتاب‌هایی روی شما تاثیرگذار بوده یا باعث شده‌اند که بخواهید نویسنده شوید؟

اگر بخواهم تاریخی برای این موضوع در نظر بگیرم، پانزدهم تیرماه سال ۱۳۷۳ را انتخاب می‌کنم، یک ماه قبل از تولد پانزده سالگی‌ام بود. به خواندن کتاب‌های غیر درسی علاقه داشتم، کتاب ها برای برادر بزرگم بود. تا اینکه کتابی از موریس مترلینگ خواندم. آن موقع این جور کتاب ها خیلی رواج داشت. حس می‌کردم خیلی از چیزهایی که می‌خوانم کامل نیست، خیلی چیزها نیاز به بازنگری دارد. این بود که تصمیم گرفتم بنویسم. توی یک دفتر برای خودم می‌نوشتم. البته داستان نبود، هر چیزی بود که به ذهنم می‌رسید و فکر می‌کردم باید یک جایی مکتوبش کنم. کمی بعد، به داستان نوشتن علاقه‌مند شدم که مثلاً خیال‌های خامم را این طور برای خودم نگه‌دارم و با دیگران به اشتراک بگذارم.

برخی نويسندگان بزرگ مثل آليس مونرو و ری برادبری به تدريس داستان‌نويسی اعتقادی ندارند. به نظر شما می ‌توان نوشتن داستان را ياد گرفت؟ آيا هنر داستان‌ نويسی اکتسابی است؟

این موضوع که که منشأ هنر چیست و آیا اثر هنری ضرورتاً از طریق آموزش و اکتساب بدست می‌آید یا امری ماورای آموزش است و به استعداد، نبوغ، فرشته‌ها، خدایان یا چیزهایی از این قبیل باز می‌گردد، بحث چند هزار ساله‌ای است. آن قدر در موردش حرف هست که نوبت به اظهار نظر من نمی‌رسد. بلکه این وسط من هم یکی از اقوالی را که وجود دارد اختیار می‌کنم و آن اینکه هنر، آفرینش است نه صنعتی اکتسابی. با این حال در دایره‌ی کارهای ارادی قرار می‌گیرد و از جنس وحی نیست. بنابراین به آموزش اعتقاد دارم. آموزش در کار هنری به شما یاد می‌دهد راهی را که دیگران پیموده‌اند تکرار نکنید و راه خودتان را پیدا کنید.

مصطفی بیان / داستان نویس

منبع: سایت ادبیات داستانی کافه داستان

http://www.cafedastan.com/1400/01/25/