بایگانی برچسب‌ها : چوک

یادداشتی درباره مجموعه داستان «باد زن ها را می برد» نوشته ی حسن محمودی

یادداشتی درباره مجموعه داستان «باد زن ها را می برد» نوشته ی حسن محمودی

 

نویسنده در مجموعه ی داستان «باد زن‌ ها را می‌برد»، آشوب های بیرونی و دغدغه های درونی انسان را با نمادهایی مانند حضور کلاغ و صدای خشکِ قارقارش و حضور خرگوش، بز، درخت های گردو ، چنار، انجیر، زیتون، طناب پلاستیکی و نان خشک نشان می دهد. همچنین نویسنده با شیوه هایی ساده و گاهی پیچیده بین خیال و واقعیت، مثلا در داستان عیسی قلی، یا خواب و خیال زنی در داستان شیطان کوه و نقش باد در داستان باد زن ها را می برد به بررسی مضامین داستان هایش می پردازد.

«پاهای دخترک را با طناب پلاستیکی قرمز از تنه ی درخت زیتون وسط حیاط خانه شان آویزان می کند. پیش خودش می پندارد اگر زمین بلرزد، دست کم این یکی سالم می ماند.» (صفحه ۱۸۸ کتاب).

المان های زیادی در داستان های این مجموعه حضور دارند. تفسیر هر کدام از این المان ها و نشانه ها و ارتباط  آنها با ساختار و روایت خود بیان مفصلی می طلبد. استفاده از مفهوم به ویژه در داستان آخر که نام مجموعه کتاب هم می باشد خلاقانه بوده که خیلی خوب پیام خودش را در داستان به خواننده منتقل می کند و جهان داستانی ملموسی را در ذهن خواننده می سازد. موقعیت هایی که می تواند از منظر اجتماعی و روانشناسی، در خور بحث و واکاوی باشد. اما داستان هایی هم هستند که اغلب جذابیتی ندارد و بعید است که خواننده تا آخر داستان را به پایان برساند.  زیرا حرف تازه ای برای گفتن ندارند و شاید نویسنده بهترین قالب را برای آن استفاده نکرده است.

در خوانش «باد زن‌ها را می‌برد» شباهت‌ های زیادی بین چند داستان وجود دارد. انگار قرار بوده بخش‌ هایی از یک رمان را سر و سامان دهند. اگر به وقتی المیرا خواب است آهسته حرف می‌زنیم، حکایت بز و درخت آسوریک، قصه‌ای کوتاه برای پریناز دقت کنیم شاید به ذهن برسد نویسنده طرحی داشته و خواسته رمانی بنویسد ولی منصرف شده و طرح را به سمت‌ هایی دیگر برده است و هر طرف خاستگاه داستانی کوتاه شده است.

نویسنده می نویسد: «حکایت زن چه بود؟…. چرا می خواست مرد نباشد؟» (صفحه ۳۶ کتاب). نویسنده در داستان «حکایت ناتمام بز و درخت آسوریک»، حکایت جالبی از مردان بدون زنان می گوید؛ و یا در مورد شخصیت زن ها در داستان های شیطان کوه، باد زنها را می برد، قول و قرار و غیره. نگاه نویسنده به زن و مادر در برخی از داستان هایش به خوبی دیده نمی شود. بلکه به خصوصیات ظاهری و حضور سایه وار آنها اهمیت می دهد. شاید نویسنده نمی خواهد در مورد شخصیت های داستانی اش قضاوت کند.

«مادر نگران است با گناهی که بچه هایش مرتکب بشوند برکت از خانه مان برود. انیس چند بار برای گرفتن تخم مرغ خانگی با مادرم صحبت می کند مادرم بار اول دعوایش می کند که چرا دست و پایش از چادر بیرون مانده…» (داستان قول و قرار)

زبان داستان هایش ساده، روان و در برخی از آنها پیچیده و کمی از چاشنی طنز استفاده کرده است. استفاده از کنایه طنز آمیز و گاهی تلخ، زاویه دید های متعدد و روایت های چندگانه در برخی از داستان ها هویداست؛ که نویسنده به زیبایی توانسته در قالب داستان هایش به کار ببرد.

«درخت انجیر آن را می مکید و می گفت: من از تو برترم به بس گونه چیز، چوب از من کُنند که گردن تو را مالند میخ از من کنند، که سر تو را آویزند، هیمه ام آذران، که تو را بریزند تابستانه سایه ام به سر شهریاران، شیر برزگران، انگبین آزادمردان آشیانم مرغکان سایه ام رهگذران»(صفحه ۴۰ کتاب).

مجموعه داستان «باد زن ها را می برد» شامل پانزده داستان کوتاه است. این مجموعه داستان به دو بخش تقسیم می شوند. آنهایی که تاریخ نوشتن دارند و آنهایی که ندارند و گویا در فاصله نزدیک‌ تری به زمان حال ما نوشته شده و شاید دلیل دیگری داشته است. چاپ دوم این مجموعه داستان در سال ۱۳۹۵ توسط نشر نیماژ منتشر شده است.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / فروردین ۹۶ / شماره ۸۰

چاپ شده در هفته نامه چلچراغ / ۲۶ فروردین ۹۶ / شماره ۷۰۲

 

یادداشتی در مورد مجموعه داستان «باواریا» نوشته ی هادی تقی زاده

یادداشتی در مورد مجموعه داستان «باواریا» نوشته ی هادی تقی زاده

جملات کوتاه و تاثیرگذار ، فضاسازی تصویری و تعلیقی و پرداخت ساده از ویژگی های مثبت این کتاب است. نویسنده بیشتر تلاش کرده است که در داستان هایش از شعار استفاده کند. او می خواهد تلنگری در ذهن مخاطبانش ایجاد شود که در پایان خوانش داستان، به سوالی که در ذهن شان ایجاد شده، بیاندیشند.

مجموعه ، سی داستان کوتاه و داستانک دارد. در برخی داستان ها نویسنده به کنکاش روابط آدم ها و نمایش دادن ذهنیات روانشناسانه شخصیت های داستانش می پردازد. نثر برخی از داستان هایش خلاقانه و طناز است که از دیگر ویژگی های مثبت داستان شمرده می شود. داستان های باواریا، پاپا هیولا، جلاد، شرکت کاریابی، عشق مدور، رشوه، پیشنهاد کودکانه و آکادمی ابلیس، داستان های بسیار خوبی هستند که نویسنده در نگارش آن کاملا موفق عمل کرده است. ضمن اینکه این داستان ها از نظر محتوایی هم نسبت به دیگر داستان های مجموعه حرف های مهم تری برای خواننده دارند.

اگر نویسنده تمرکز بیشتری روی مفاهیم یا فرم برخی از داستان هایش انجام می داد و یا آنها را در مجموعه ی داستانش به چاپ نمی رساند؛ کمتر داستان های خوبِ این مجموعه اش زیر بارش ترکش های سایر داستان هایش قرار می گرفت. داستان‌هایی که برخی در حد طرح یا ایده‌ ای درخشان هستند، برخی از آنها را نمی توان داستان برشمرد و برخی شتاب‌‌ زده‌ نوشته شده اند.

نکته ی بعدی اینکه، در برخی از داستان ها مانند شرکت کاریابی، بازی بامدادی، نویسنده بطور آشکار در داستانش حضور دارد:

چاق است، شبیه کاپیتان دزدهای دریایی، ریش و شکم توپ، ابروهای نامرتب، لب های کلفت مثل لانگ جان سیلور (بازی بامدادی). سیگار می کشد، چرت و پرت می نویسد. اما نویسنده پاسخ می دهد: «این ها چرت و پرت نیستند. داستان می نویسم.» (شرکت کاریابی) و یا در داستان های پیشنهاد کودکانه و آکادمی ابلیس.

در مجموعه داستان «باواریا» ، روایت های داستانی روان، خوش خوان و بدون هیچ نقطه ی اوجی به پایان می رسند. سوژه ی برخی از داستان ها مانند باواریا، جلاد، شرکت کاریابی، عشق مدور، رشوه و آکادمی پلیس، بکر، جذاب و خلاقانه است و شگفت به نظر می آید. خواننده را به بازبینی روایت وا می دارد اما به سمت نتیجه گیری قطعی نمی رود. تاثیر این داستان‌ها، به لحاظ دامنه ی تخیل و وجوه استعاری بر ذهن و روان خواننده قابل تحسین است.

مهمترین فوت و فنی که در داستان نویسی باید به آن اعتقاد داشت این است که باید حرفی برای گفتن یا داستانی برای تعریف کردن داشت و در عین حال باید به ساده ترین و تاثیرگزارترین شکل ممکن آن حرف را گفت و یا آن داستان را تعریف کرد؛ به قول معروف لقمه را دور سرمان نچرخانیم.

نویسنده باید برای غنی کردنِ سایر داستان هایش از ابزارهای دیگر داستان نویسی استفاده کند. خواننده دوست دارد با خوانش داستان به فکر فرو رود. پس داستان، باید حرفی برای گفتن داشته باشد؛ خواننده شعار شنیدن را نمی پسندد. پس «محتوا» برای داستان، عنصری حیاتی است.

مجموعه داستان «باواریا» در سال ۱۳۹۴ توسط نشر نیماژ منتشر شد.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۷۹ / اسفند ۹۵

درباره ی داستان بلند «خط تیره» و مجموعه داستان «شیوَن» نوشته ی سعید اسدی

عنوان مقاله : درباره ی داستان بلند «خط تیره» و مجموعه داستان «شیوَن» نوشته ی سعید اسدی

داستان بلند «خط تیره» یک رمان اجتماعی – احساسی – انتقادی – حادثه ای  است. رمانی که اصولا با قضایا و مسائلی سر و کار دارد که بیشتر بر اوضاع و احوال محیطی و اجتماعی تمرکز دارد. نویسنده سعی می کند احساسات و هیجانات درونی خود را نسبت به حوادث پیرامون، از زبان علی (شخصیت اصلی رمان) نشان بدهد.

داستان بلند «خط تیره»، کمابیش بر محور حوادث گسسته و ناپیوسته می گردد و پیرنگ و شخصیت های داستان تابع حوادث داستان است.

داستان «خط تیره» با صحنه ای از یک حادثه تصادف پیکان کهنه آغاز می شود که پلیس و مردم اطراف آن جمع شده اند و بی تفاوت در حال صحبت کردن با گوشی همراه شان هستند و پول به سوی جسد پرتاب می کنند. گویی مردم تصمیم دارند او را در دریایی از اسکناس غرق کنند!

نویسنده از پیرمرد راننده ای می نویسد که از ماشینش پیاده می شود و علت راه بندان را پیدا کند و زیر لب دشنام می دهد و می گوید: «امروز یک نفر از جمعیت دنیا کم می شود» از بی تفاوتی افسر پلیس می نویسد: «سالی بیست و هفت هزار نفر در تصادف کشته می شَن.»

چرا از نگاه نویسنده افسر پلیس، پیرمرد راننده و مردم به «مرگ یک انسان» بی تفاوت شده اند!؟

نویسنده، داستان را با «نقد اجتماعی» آغاز می کند و به یک طرح مسئله اجتماعی با دید انتقادی می پردازد. او ناروایی های اجتماعی را می بیند و به اعتراض بر می خیزد. در مسیر داستان به سیگار، الکل، اعتیاد و خودکشی اشاره می کند و توجه خواننده را به این واقعیت ها جلب می کند.

علی، شخصیت اصلی داستانِ «خط تیره» در آستانه ی ورود به چهارمین دهه ی زندگی اش پس از مدت ها تنهایی ، عاشق دختری به نام یلدا می شود. پس از یک سال و اندی چت کردن و گپ زدن در اینترنت، با او قرار ملاقات می گذارد.

علی دوست داشت یلدا را به عنوان یک دوست، برای مدت طولانی نزد خود نگه دارد. به همین خاطر هرگز عجله نکرده بود که او را ببیند!

علی به یاد این جمله جیمز جویس در کتاب معروفش «دوبلینی ها» افتاد که : «دوستی بین یک مرد و یک زن ممکن نیست، زیرا رابطه جنسی باید در آن دخالت کند؛ و عشق بین یک مرد و مردی دیگر غیر ممکن است، زیرا رابطه جنسی نباید در آن دخالت داشته باشد».

علی اهل مطالعه و اشعار خیام است. به نویسندگی علاقه دارد. داستان های کوتاه و اشعار زیادی نوشته است. خوش نویسی می کند. در اتاقش نقاشی از ادوارد مونچ ، نقاش سبک اکسپرسیونیسم (هیجان نمایی) نصب است. نویسنده در رمانش به تابلوی نقاشی اشاره نمی کند اما می توان حدس زد زیرا نقاشی های ادوارد مونچ (یا ادوارد مونک) بر محور درد و بیماری و با موضوع یک زن و مرد شکل گرفته ‌اند.

علی آدمی بود که هیچ وقت عشق را قبول نداشت و روی این اسم وابستگی یا دلبستگی می گذاشت، حالا خودش وارد یک رابطه ی یک طرفه ی عجیب شده و البته شکست خورده است!

علی نمی داند این حماقت چرا برایش اتفاق افتاد؟ در این مدت به شدت روی یلدا حساس شده بود و دوست داشت هیچ پسر دیگری به غیر از او در زندگی یلدا نباشد.

«حس وحشتناکی قلبم را چنگ زد. نمی دانستم باید چه کار کنم؟ متعجب نگاهش می کردم. دوست داشتم زنجیرش کنم یا دست و پایش را ببندم و برای همیشه پیش خودم نگهش دارم» (صفحه ۲۳ کتاب).

رضا، تنها دوست عاقل و صمیمی علی است. آنها رابطه ی پُر فراز و نشیبی با هم داشتند. همیشه رضا برای دیدن او به خانه اش می آمد. رضا معتقد است که زندگی یک جنگ است. بعضی وقت ها ما آدم ها می دانیم قطعا بازنده ایم، ولی باز هم به جنگ ادامه می دهیم. او سعی می کند دوست و مشاور خوبی برای علی باشد اما انگار در این مسیر بازنده است.

نویسنده می نویسد: «کسانی که برای خود قهرمان ساخته اند، تا موقعی که حقیقت را نفهمند آسوده می خوابند اما اگر بفهمند …» (صفحه ۲۳کتاب).

زبان داستان با آرامش و بر روی یک خط موازی آغاز و بدون اوج و گره آن چنانی به پایان می رسد. داستان روایت زندگی واقعی مردم جامعه ی امروز ماست که نویسنده سعی کرده است به درستی به آنها بپردازد. داستان با برش های کوتاه و زیبا به پایان می رسد و در انتهای داستان نویسنده از زبانِ راننده پیرمرد و افسر پلیس هدفش را از نگارش داستان بیان می کند. در کل ویژه ترین بهره ای که با مطالعه این کتاب حاصل می شود، لذت صحنه ی پایانی داستان است که نویسنده از زبان شخصیت های داستانش خلق می کند.

سعید اسدی، نویسنده ی جوان کشورمان داستان بلند «خط تیره» را در سال ۱۳۹۴ توسط انتشارات کیان افراز در ۶۸ صفحه منتشر کرد. او در همان سال مجموعه داستانی با نام «شیوَن» توسط نشر ورجاوند به چاپ رساند.

«شیون»، مجموعه ای از ۹ داستان کوتاه است که حال و هوایی فلسفی ، عرفانی و پندآموز دارد و به زبانی ساده و روان بر روی کاغذ آورده شده است.

نویسنده در این مجموعه داستان سعی کرده است به حالات و عواطف پیچیده ی ذهنی و ویژگی های درونی انسان ها بپردازد. از این رو نویسنده به تشریح علت و معلول و واکنش ها می پردازد.

جمال میرصادقی در کتاب «شناخت داستان» به بررسی انواع مختلف داستان پرداخته است. او می نویسد: «معمولا به آثار خلاقه ای که در آنها تاکید بر حوادث خارق العاده بیشتر از تحول و تکوین شخصیت ها و آدم هاست، قصه می گویند. اما داستان کوتاه، روایت خلاقه ای است به نثر که با چند شخصیت سر و کار دارد و از تاثیر واحد مدد می گیرد و بیشتر بر آفرینش حال و هوا تمرکز می یابد تا پیرنگ.»

برای جذابیت شدن این گونه قصه ها، چه بهتر بود نویسنده با صفحه آرایی مناسب و شاید نوستالژیک و هماهنگ با فضای درونی داستان به بهتر شدنِ کتاب کمک می کرد.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۷۷ / دی ۱۳۹۵

درباره ی رمان «رود راوی» نوشته ی ابوتراب خسروی

درباره ی رمان «رود راوی» نوشته ی ابوتراب خسروی

مهم ترین تفاوت مشهود یک داستان نویس را با بسیاری دیگر از داستان نویسان هم عصرمان تشخیص داد، خواندن رمان «رود راوی» (بهترین رمان سال ۱۳۸۲، بنیاد هوشنگ گلشیری) است. یکی از نکاتی که «رود راوی» به من داد، لذت خواندن از یک رمان من نظیر فارسی است.

حکایت رمان، فرزند یکی از رهبران فرق مذهبی غیررسمی برای تحصیل پزشکی به شهر لاهور می رود تا بتواند در آینده به سایر اعضای فرقه خدمت برساند. اما وی (که خود راوی قصه نیز هست) به جای تحصیل به فرق مخالف فرقه خود می‌پیوندد. سپس به شهر خود رونیز برمی‌گردد و در آنجا رهبر فرقه، وی را مامور به نگارش تاریخ فرقه می‌کند.

«برایش عجیب بود که هنوز خود را یک مفتاحی مومن می دانستم. شرح دادم که مقتاحی مومنی ام که معاندان حربی دارالمفتاح را خوب می شناسد. می گفت انتظار یک مرتد را می کشیده. در ثانی اصول مفتاحیه تناقضی با حکمت متکلمان ندارد. اعتقاد داشت که این نص صریح حضرت مفتاح است با این تفضیل که کلام ماهیتی شبیه به شیپور دارد که می تواند در دست باطل قرار گیرد تا آنها آن را وارونه به کار گیرند» (صفحه ۲۵ کتاب).

«رود راوی» ابوتراب خسروی کتاب خوشخوانی است، خصوصا برای کسانی که به فضای داستان های غریب و سورئالیستی علاقه مند هستند. زیرا نویسنده، عناصری از زمان معاصر نیز ارجاع می‌دهد و گویا با این شیوه می‌خواهد نشان دهد که آن چه در این شهر می‌گذرد هنوز و در دوران ما نیز ممکن است واقعیت داشته باشد.

«ابوتراب خسروی» می گوید: «معتقدم که ما در طول تاریخ مان همیشه با سه موضوع درگیر بودیم. سه موضوعی که با هم متصل‌ اند و ارتباطی تنگاتنگ با هم دارند: قداست، فرقه گرایی و خرافه. این سه مفهوم تا همیشه، حتی قبل از اسلام نیز در تاریخ ما پُر رنگ بوده اند. ما در همه فواصل تاریخی خود اسیر فرقه‌گرایی، قداست و خرافه بوده ایم و البته این قضیه دو روی یک سکه دارد. یک روی این سکه جستجویی بوده که جامعه برای رسیدن یه شرایط یهتر همیشه داشته است و از طرف دیگر آن روی سکه، سمت و سوی این تلاش بوده که همیشه به خرافه رسیده و بازدارنده بوده است.»

نویسنده به خوبی با نشان دادن سه موضوع مهم جامعه ی گذشته و امروز ما، یادآوری می کند که این خصوصیت اخلاقی پرستش، خرافه و فرقه گرایی هستند که که تجربه ی تلخ تاریخ گذشته مان را نشان می دهد.

«همه ی این تغییرات از تاثیر هدایت مدبرانه حضرت مفتاح است. ایشان می فرمایند که با تفکرات سنتی مفتاحیه نمی توان در این زمانه پایدار بود… دیگر نباید مومنین دارالمفتاح عده ای ژنده پوش باشند که وقتی برای اجرای آداب به دارالمفتاح می آیند از غبار صورتشان شناخته نگردند بلکه مومنینی پاکیزه باشند که رایحه خوش عطرهایشان دارالمفتاح را معطر نماید» (صفحه ۲۹ کتاب).

«دارالمفتاح مالک همه ی این زمین ها است و همه ی آنها هم رعایای حضرت مفتاح» (صفحه ۳۰کتاب).

این طرح و نوشتار داستانی، نشان از توان بالای نویسنده در کشف آنِ داستانی دارد. نویسنده ترجیح می دهد که خود، راوی قصه شود. صحنه های زیبا و کوتاه را به جای توصیف های غیر عادی بر روی کاغذ بیاورد و به جای بارها طولانی نوشتن، منظم و یکدست اما تاثیرگذار برای جامعه ی امروز و یا فردای خود بنویسد.

رمان «رود راوی» را می توان نمونه ای موفق از روایت درباره ی طرح های درمانی، انتقادی و داستانی دانست که نویسنده تمایل داشته تا دوای دردِ جامعه ی خود را در قامت داستانی مفصل تر روایت کند. کلید موفقیت و بکر بودن این داستان نیز، دانش، آگاهی و قلمِ پخته ی نویسنده دانست. به عبارت دیگر گویا این داستان، نسخه ی درمان جامعه ی ماست که توسط نویسنده نوشته شده تا برای ما (خواننده)، دارویی باشد برای کشف درد بیماریِ جامعه ی ما.

«خودش هم نمی داند کی این اتفاق افتاده است. فقط یکهو به خودش آمده دیده است حامله است. و این که اول بار هم نبوده که این اتفاق افتاده. ولی هر بار به راحتی سقطش می کرده و همین حالا هم فکر می کند یک فوج بچه های سقط شده دارد. ولی این بار نمی تواند. از دستش بر نمی آید، حس می کند که این بچه زاد و رودش است» (صقحه ۱۲۷ کتاب).

به نظر من این رمان از دو دیدگاه درمانی (انتقادی) و دیگری اهمیت داستانی (قلم و خلق فضا) قابل بررسی است. هر چند در ابتدا، خواندن داستان برایم دشوار بود (بخاطر عدم آگاهی به قلم و فضای داستان های ابوتراب خسروی)، اما در پایان رمان به جرات می توانم اعتراف کنم که «رود راوی» ابوتراب خسروی جزو آثاری است که ارزش خواندن آن را دارد. برای نویسندگان جوانی مثل من و محققانی مثل دانشجویان بی طرف، کتابِ مهمی است.

از ویژگی های مثبت رمان، داستان بدون توصیفات اضافی پیش می رود. فضاهای زمانی داستان، موجب گسست فکر خواننده نمی شود. همچنین شخصیت پردازی با وجود دیالوگ های کم، نشان دهنده ی تبحر نویسنده در نگارش رمان است.

نکته ی قابل توجه برای من، راوی داستان است که برای رمان انتخاب شده. پیداست که محدودیت هایی برای بیان این داستان دارد و این محدودیت ها، تاثیری منفی در قلم و خلق داستان نداشته است. زیرا خدشه ای در فضای داستان نمی بینیم و نویسنده ماهرانه و زیرکانه،  اندیشه و تفکر انتقادی خود را با آوردن «نماد» در داستان بیان کرده است (سورئال).

از دیگر نکات ارزشمند داستان، نگاه غیر قهرمان پروری است. این که نویسنده تمام انتقاد و درد دل های خود را در اندیشه و بیان شخصیت های اصلی می گذارد و با وجود دیالوگ کم، دغدغه های ذهنی خودش را از زبان راوی منعکس می کند. در شخصیت پردازی ها، اگر به این رمان به صورت مستقل نگاه کنیم، در می یابیم که بسیاری از شخصیت ها، مبهم و غیر پخته نیستند.

رگه هایی از طنز تلخ در داستان نیز با اشاره به «دارالشفاء»، «کلمه ی وحی»، «جمعیت پنجاه هزار نفری» (فرقه های مذهبی)، «فضای خشن و استبدادی مذهبی» در رمان ابوتراب خسروی دیده می شود.

نثری که در این داستان به کار رفته، نثر کهن است. داستان، دو برش زمانی دارد، آن دو برش زمانی را هر کدام را با منطق خودش، نویسنده پیش می برد (عدم به هم ریختگی زمان). یکی برش زمان دوران رضا شاه است، یکی هم متاخرتر است.

محمد علی گودینی می نویسد: «نویسنده مذهب تشیع را به چالش کشیده است. چون بنیانگذار مذهب شیعه در ایران آل بویه بوده اند و نویسنده نیز این کد را در اثر تکرار کرده است. مانند صفحه ۸۴ کتاب نیز که فردی شمشیر به دست را نشان می دهد طعنی بر همین مطلب است که تشیع با شمشیر و قدرت تمدن ایرانی را ویران ساخته است. در صفحه ۱۹۸ به این اشاره می شود که متولیان مفاتیحه از جنس آتش هستند که این بر شیطان بودن این قشر اشاره دارد. نمونه دیگر این است که تاریخ ۱۹۲۰ که در رمان به آن اشاره شده است مقارن نهضت مشروطیت در ایران است و این خود اشاره ای به ماهیت تحولاتی دارد که از سرچشمه تشیع سیراب شده است» (ادبیات داستانی/ شماره ۸۰).

نوشتن در مورد این رمان برای من سخت و دشوار بود. قبل از نوشتن، یک ماه در مورد این کتاب می اندیشیدم! چرا نویسنده این داستان را نوشته است؟ برای چه کسانی نوشته است؟ آیا به هدف خود رسیده است و ….

به هر حال به خود جرات و جسارت دادم و درباره یکی از شاهکارهای ادبی زنده و امروز کشورم، روی کاغذ نوشتم. نوشتم تا شاید بتوانم منظورم را در مورد این کتاب بنویسم؛ هر چند دست و پا شکسته!

مصطفی بیان

این مقاله در ماهنامه ادبیات داستانی چوک (شماره ۶۹ ) اردیبهشت ۱۳۹۵ به چاپ رسیده است.

نگاهی به رمان ساعت ها؛ نوشته ی مایکل کانینگهام

شماره ی آذر ماه ، مجله ادبیات داستانی چوک منتشر شد

مطلب من با عنوان «نگاهی به رمان ساعت ها؛ نوشته ی  مایکل کانینگهام» در این شماره  به چاپ رسیده است. خوشحال می شوم آن را بخوانید.(صفحه ۴۲ و ۴۳)

مجله چوک آذر ماه

عنوان مقاله: نگاهی به رمان «ساعت ها» نوشته ی مایکل کانینگهام

قلم بر می دارد: «خانم دالووی گفت خودش گل می خرد»
«دلش می خواهد این بهترین کتابش باشد، کتابی که سرانجام توقعاتش را برآورد. ولی آیا یک روز از زندگی یک زن معمولی را می شود دست مایه ی یک رمان کرد؟» (صفحه ۸۳ کتاب).
رمان‌ «ساعت ها» نوشته ی مایکل کانینگهام (نویسنده امریکایی / متولد ۱۹۵۲) روايتی است از زندگی سه زن به نام های ويرجينيا وولف، لورا براون و كلاريسا وون (خانم دالووی) كه در سه زمان ۱۹۲۳، ۱۹۴۹ و ۱۹۹۸، از صبح تا غروب یک روز تابستانی را در بر می ‌گيرد.
در ابتدای رمان، از ويرجينيا وولف (شخصيت داستانی همنام رمان نویس، منتقد و فمینیست انگلیسی) و نحوه خودكشی او و اضطراب هايش در روز مرگ به ميان می ‌آيد. «سنگ او را با خود می کشد. با این حال هنوز انگار چیزی نشده؛ این هم ناکامی دیگری به نظر می رسد؛ فقط آب سردی است که راحت می توان شناکنان به آن پشت کرد؛ اما بعد جریان آب دورش می پیچید و با نیرویی چنان ناگهانی و عضلانی او را با خود می برد که انگار مردی از اعماق آن درآمده و به پاهایش چنگ انداخته و آن را به سینه ی خود کشیده باشد. نیروی جسمانی به نظر می رسد» (صفحه ۱۷ کتاب).
شخصيت داستانی همنام با ويرجينيا وولف، در واقع سايه‌ ای از شخصيت حقيقی نويسنده است كه در اين رمان تصوير شده است. او زن نويسنده‌ای است كه در كنار همسر با استعداد و خستگی ناپذیرش، لئونارد (شاید بی انصافی کند، اما همدم و مراقب اوست) در حومه ی لندن زندگی می‌كند اما آسودگی و آرامش را ندارد.
خواهرش، ونسا، و بچه‌های خواهرش، آنجليكا، جولين و كونتين، شبيه خواهر زاده‌های واقعی اين نويسنده، اتل و ويتا هستند.
ويرجينيا، تخيلی قوی دارد. او درگير خلق قهرمان رمان خود، «خانم دالووی» (اثر برجسته آدلاین ویرجینیا وولف) است، و در انتخابِ سرانجامِ قهرمانش و اينكه خودكشی می‌كند يا نه، در ترديد است. ويرجينيا، بدون اطلاع همسرش از خانه خارج می ‌شود تا با قطار به لندن برود و به تنهايی گردش كند. «ویرجینیا دلش برای لندن ریسه می رود؛ گاهی خواب مرکز شهرها را می بیند. این جا، که در هشت سال اخیر برای زندگی به آن آورده اندش، دقیقاً به این دلیل که نه محیطی غریبه است و نه شگفت انگیز، از شر سردردها و صداها، و فوران های خشم خلاص شده است. این جا از ته دل آرزو دارد به خطرهای زندگی شهری باز گردد» (صفحه ۹۷ کتاب).
با وجود رضایت همسر وولف در مورد رفتن به لندن باز هم وولف، آرام و قرار ندارد و به نظر می رسد لندن هم دیگر او را راضی نمی كند. او می خواهد به سفر دورتری برود، به همان جایی كه از آن آمده، چنان كه در پاسخ خواهر زاده اش راجع به مفهوم مرگ نیز همین جواب را می دهد.
«بدش نمی آمد جای پرنده باشد. جای انکار نیست، خوشش می آمد… ویرجینیا، ویرجینیایی به اندازه ی یک پرنده، اجازه می دهد که از زنی بی اندام و زود رنج بدل به زینت یک کلاه شود؛ چیزی ابلهانه و وانهاده. با خود می گوید سر آخر کلاریسا عروس مرگ نیست؛ بلکه بستری است که عروس در آن آرمیده» (صفحه ۱۳۵ کتاب).
زن دوم داستان، لورا براون، زنی جوان و در سال ۱۹۴۹ با شوهرش، دَن، و پسر كوچكش، ريچارد، در لس‌ آنجلس زندگی می ‌كند. او باردار است. مثل همه ی مادرها از ته دل پسرش را دوست دارد. شوهرش را دوست دارد و خوشحال است که ازدواج کرده اما شوهرش که هست عصبی تر است، اما کم تر می ترسد. هر چه می خواهد با حرص و ولع می خواهد. جور مرموزی گریه می کند، چیزهایی می خواهد که آدم سر درنمی آورد. به پسر و شوهر و خانه، وظایفش و هر آن چه دارد وفادر است. این بچه ی دوم را هم نگه خواهد داشت.
لورا، رمان «خانم دالووی» اثر ويرجينيا وولف (نویسنده واقعی) را می ‌خواند و تحت تاثير همان اضطراب ها و درگيری های درونی قهرمان داستان می ‌شود و سعی می کند از دست خودش خلاص شود.«سعی می کند با ورود به دنیای متوازن خود را پیدا کند» (صفحه ۴۹ کتاب).
لورا، در حالی كه در روز تولد شوهرش قصد دارد با پختن كيک او را شاد كند، همواره در انديشه خودكشی است. تا آنكه فرزندش را به همسايه‌ می ‌سپارد و به هتلی می رود تا در خلوت خود، بر اضطراب و درگيری های درونی اش غلبه كند. بفهمی نفهمی انگار دنیای خود را ترک گفته و وارد قلمرو کتاب (رمان خانم دالووی) شده است. «مردن ممکن است» لورا ناگهان به فکر می افتد که چطور او و یا هر کس دیگر می تواند چنین انتخابی بکند. به شکمش دست می زند. «هرگز این کار را نمی کنم» زندگی را دوست دارد. او سرانجام به خانه باز می ‌گردد.
زن سوم داستان، كلاريسا وون، پنجاه و دو ساله است و در نیویورک سيتی زندگی می ‌كند. ريچارد (فرزند لورا براون) شوهرش است كه با هم همخانه نيستند. دوستی به نام سالی دارد كه با او همخانه است. كلاريسا، ویراستار است. عاشق ریچارد است، مدام به فکر اوست. «کلاریسا معتقد است این روزها مردم را باید در درجه ی اول از روی مهربانی و ظرفیت ایثارشان سنجید» (صفحه ۳۰ کتاب).
کلاریسا در فكر راه انداختن جشنی است كه به مناسبت اعطای جايزه ادبی کاروترز به ريچارد، قرار است برگزار كند. ريچارد، مبتلا به بيماری ايدز شده و حالش وخيم است. ریچارد برخلاف تصور کلاریسا، این جایزه ادبی را به حساب ترحم داوران و بیماری اش می داد.
ريچارد، نام كلاريسا را «خانم دالووی» گذاشته و به همين نام او را می ‌خواند. او عاشق کلاریسا است. دلش می خواست درباره ی همه چیز بنویسد، درباره زندگی که در کنار کلاریسا داشت و آن زندگی که باید می داشت. «دلم می خواست درباره ی راه های گوناگون مرگ مان بنویسم» (صفحه ۸۰ کتاب).
پس از آنكه مقدمات ميهمانی حاضر شد، كلاريسا به خانه ريچارد می ‌رود تا او را با خود به خانه ‌اش بياورد. در مسیر راه یک ستاره ی سینما را می بیند و آن را به فال نیک می گیرد. اما ریچارد به فال اعتقاد ندارد. کلاریسا می گوید: «خرافات گاهی مایه تسلی خاطر است» (صفحه ۷۴ کتاب).
کلاریسا به خانه ریچارد می رسد. اما او را نشسته بر لب پنجره می ‌يابد. پس از گفتگوی كوتاهی، ريچارد خود را از پنجره به پايين پرتاب می كند.
«عشق عمیق است، رازی است – کی می خواهد همه ی خصوصیات آن را بفهمد؟… چقدر در این دنیا عشق کم است» (صفحه ۱۵۷و ۱۴۸ کتاب).
رمان ساعت ها (داستان یک روز از زبان سه زن)، تحت تاثير شخصیت داستانی دالووی رمان «خانم دالووی» اثر ويرجينيا وولف، نويسنده انگليسی نوشته شده است. ويرجينيا وولف، تنها زنِ نویسنده ای است كه توانست مسائل و مشكلات زنان و آزادی زن و گرايش به نهضت فمينيسم را در آثار خود بیان کند.
چرا رمان «ساعت ها» نوشته ی مایکل کانینگهام، جوایز متعدد مانند جایزه پولیتزر، جایزه پن فاکنر و جایزه استونوال (برای نویسندگان همجنس گرا) را در سال ۱۹۹۹ دریافت کند؟
ريچارد، داستان نویس، در نوجوانی، همزمان هم همجنس‌گراست (با لوئيس همخانه است) و هم با كلاريسا وون، كه به او لقب خانم دالووی داده، روابط آزاد دارد. لوئيس بعد از سال ها زندگی با ريچارد، با مرد جوان دانشجويی به نام هانتر ازدواج همجنس‌بازانه كرده است.
فاجعه در نسل چهارم كامل می ‌شود. نسلی كه جوليا (دختر كلاريسا وون)، و دوستش، مری كرول (هم جنسگراست)، در داستان مایکل کانینگهام تصویر می شوند. ادامه ی ياس های ويرجينيا وولف (شخصیت رمان ساعت ها) و زنانی است كه در داستان تصوير شده‌ اند.
نکته مهم در داستان این است که اثر سازنده ی مردان در نسل سوم و چهارم (لئونارد همسر وولف و دن همسر لورا) دیده نمی شود؛ و شخصیت های اصلی هر داستان، به سوی خودکشی به پیش می روند.
آیا خودکشی راه نجات از اضطراب ها و درگيری های درونی است؟ آیا خودکشی هر دو نویسنده را می توان سرانجام نبود عشق به دیگری تفسیر کرد؟ «چقدر در این دنیا عشق کم است» (صفحه ۱۴۸کتاب).
دیگر اینکه جهان، در نسل سوم و چهارم به فکر خانواده داشتن نیستند، بی ‌آنكه اثری مثبت از خود در جامعه به‌ جای بگذارند. از طرفی ديگر، آیا می ‌توان رمان «ساعت ها» را دنباله فمينيسم حاكم بر فضای رمان «خانم دالووی» دانست؟

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۶۴ / آذر ماه ۱۳۹۴