بایگانی دسته بندی ها: دست نوشته های من

در دفاع از فهم

مصطفی بیان / سه شنبه ۲ اسفند ۱۴۰۱

اگر اشتباه نکنم، یک ماه قبل، دوست بزرگوار جناب آقای مهدی کاکولی (مدیر محترم کلبه کتاب کلیدر نیشابور)، کتاب «در دفاع از فهم» را به من هدیه دادند.
کتاب «در دفاع از فهم» که حالا به چاپ دوم در نشر چشمه رسیده، شامل ۳۴ سخنرانی‌ آلبرکامو (نویسنده‌ی رمان بیگانه، فیلسوف، روزنامه‌نگار و برنده جایزه نوبل ادبیات سال ۱۹۵۷) بین سال‌های ۱۹۳۶ تا ۱۹۵۸ است.

کامو در مورد «آزادی بیان» می‌گوید: «باید فهمید آزادی چیست. آزادی فکر را که هرگز نمی‌توانند از ما بگیرند، پس منظور آزادی بیان است… اما آزادی فقط وقتی معنا دارد که گرفتاری نیز باشد؛ آزادی هست، آزادسازی هست و مبارزه. تقدیر بشر است که آزادیِ حاضر و آماده نداشته باشد.» ص ۷۳

«نظریه عجیبی است که می‌گویند اگر به یک دیکتاتور سلاح دهیم، دموکرات می‌شود، نه! اگر به او سلاح دهید، گلوله‌ها را در سینه‌ی آزادی خالی می‌کند.» ص ۱۶۶

«نویسنده، تنها زمانی می‌تواند قلب یک جامعهٔ زنده که او را موجه می‌دانند، به دست آورد که محدود بودن توانایی‌هایش را در انجام دو مقولهٔ بزرگ بپذیرد: خدمت به حقیقت و خدمت به آزادی.» ص۲۹۲

«آن هنگام که زندگی را مطیع ایدئولوژی کنیم، زندگی همگان لاجرم امری انتزاعی می‌شود. فلاکت این است که در دوران ایدئولوژی‌ها و ایدئولوژی‌های تمامیت‌خواه زندگی می‌کنیم.» ص ۱٠۹

«اگر انقلاب با خشونت پیروز می‌شود، قطعا با گفتگو است که سرپا می‌ماند…. حق با سقراط بود، انسان بدون گفت‌وگو انسان نیست.» ص۱۱۶ و ۱۳۶

«آزادی و نان را هم‌زمان برمی‌گزینم. نمی‌توان یکی را بدون دیگری انتخاب کنیم. اگر کسی نان‌تان را گرفت، در همان آن آزادی شما را نیز سلب کرده است. اگر کسی آزادی‌تان را گرفت، مطمئن باشید نان‌تان نیز در معرض خطر است.» ص ۱۸۴

«تنها نویسنده و هنرمند رئالیست خداست… نویسندگان و هنرمندان دیگر لاجرم به واقعیت وفادار نیستند.» ص۳٠۶

 در دفاع از فهم / آلبرکامو / نشر چشمه / ۳۵٠ صفحه / ۱۳۸ هزار تومان / چاپ اول و دوم، تابستان ۱۴٠۱.


https://www.instagram.com/p/Co8CLTeINxK/?igshid=MDJmNzVkMjY=

بدون تعارف

 رُک و پوست‌کنده خدمت دوستانِ کتابخوان در حوزه‌ی ادبیات‌داستانی عرض کنم، فریبِ تبلیغات ناشران محترم داخلی و عنوان انتخابِ برگزیده‌ی فلان جایزه‌ی ادبی را نخورید!

 در مورد ناشران بزرگی مانند نیماژ و چشمه بگویم که در این دو سال اخیر، اکثر داستان‌های ایرانی از این دو ناشر خواندم، ضعیف بودند! به عنوان مثال کتا‌ب‌های جدید انتشارات نیماژ مانند: «دو زن زیبا»، «ناشناس»، «روزن»، «گذر»، «حرف اول اسمش نون بود» و «مریلین مونرو سر جردن» همه‌ را خوندم. همه یک نقطه مشترک دارند؛ داستان شکل نگرفته است! به قول آگاتاکریستی: داستان، فقط نوشتن نیست؛ نیاز به فکر کردن هم دارد.

 دیشب مجموعه‌داستان «فارسی بخند» سپیده سیاوشی را از طاقچه خریدم. حجمش زیاد نیست؛ ۹ داستان‌کوتاه که کمتر از ۱۲٠ صفحه (بر اساس شمارش فایل اینترنتی) است.

 سپیده سیاوشی، سال ۹٠ این مجموعه را توسط نشر قطره چاپ کرد. آن موقع سپیده سیاوشی ۲۵ سال داشت و این کتاب، اولین کتابش بود. او در یک مصاحبه توضیح داد که این کتاب حاصل آموخته‌هایش از کارگاه‌های حسین سناپور است.

 این مجموعه، همان سال برگزیده‌ی جایزه ادبی گلشیری شد و با استفاده از همین عنوان، چهار بار در کمتر از دو سال تجدید چاپ شد و بعد هم دیگر چاپ نشد؛ تا اینکه نشر نیماژ در سال ۹۶ چاپش کرد (چاپ پنجم کتاب).

 داستان‌های این مجموعه را هم خوندم. خیلی‌خیلی ضعیف بود. اصلا داستان‌ها شکل نگرفته است. نه تعلیق و نه گره داستانی! داستان تا گره و تعلیق نداشته باشد که داستان نیست. بیشتر تخیلات شخصی یک نویسنده را می‌خوانیم و نویسنده در پایان داستان، خواننده را به امون خدا رها می‌کند. اصلا خواننده مهم نیست برای دلِ خودم داستان می‌نویسم!

 مثلا داستان اول، که عنوان کتاب هم هست رابطه‌ی دو نفر را روایت می‌کند که یکی از آنها مهاجر است و به دلیل ندانستن زبان خارجی، نمی‌تواند با دوستش و اطرافیان ارتباط برقرار کند و از طرح فراتر نمیرود.  خب! چی شد؟ قرار است داستان به ما چه بگوید. گره داستان کجاست؟ علت و معلول‌ها؟ همین… آخرش کشک!

 یا داستان دوم که برخلاف داستان اول، همه زبان مشترک دارند، می‌توانند فارسی صحبت کنند؛ اما نمی‌توانند ارتباط برقرار کنند… خب….  آخرش؟!  نتیجه؟!  گره داستانی؟! آخر داستان…  ؟! سوژه جالب و نو ولی ادامه و پرداخت ضعیف.

  داستان سوم و چهارم: «برف» و «از آخر به اول» هم گرفتار همین بلاست….  و بقیه داستان‌ها…  مانع و ضعف اصلی ۹ داستانِ این مجموعه، عدم رعایت علت و معلول‌ها و شکل نگرفتن ساختار داستانی است!

 حالا می‌رسیم به داوران محترم جایزه هوشنگ گلشیری که نام بزرگِ گلشیری را به یدک می‌کشند. داوران محترم، بر اساس چه معیارهایی داستان‌های این کتاب را برگزیده معرفی کردند؟! خیلی کنجکاوم اگر هوشنگ گلشیری زنده بود و می‌دید با نامِ خودش این داستان‌ها رو برگزیده اعلام می‌کردند؛ چه برخوردی با داوران محترم داشت؟!

 خلاصه، برخی جوایز ادبی که نامِ نویسندگان بزرگ را یدک می‌کشند؛ مانند جایزه ادبی گلشیری و همچنین هیات انتخاب داستان ایرانی در برخی ناشران معتبر مثل نیماژ و چشمه لطمه‌ی بزرگی به ادبیات معاصر ایران می‌زنند. حرفم را بدون تعارف زدم و مطمئنم دوستان زیادی از من دلخور میشوند؛ اما از خواننده‌ی محترم درخواست دارم فریب تبلیغات جوایز معتبر ادبی و ناشران پُر زرق و برق را نخورند و در این روزهای سخت اقتصادی با دقت کتاب انتخاب کنند.

 مصطفی بیان / جمعه ۲۱ بهمن ۱۴٠۱

#سپیده_سیاوشی
#فارسی_بخند
#نشر_نیماژ

https://www.instagram.com/p/Coe4yOTOmMm/?igshid=MDJmNzVkMjY=

مرغ سحر ناله سر کن….  یادی از ملک‌الشعرای‌بهار؛ در سالروز تولدش

مرغ سحر ناله سر کن….  یادی از ملک‌الشعرای‌بهار / ۱۸ آذر ۱۲۶۵

مصطفی بيان / جمعه ۱۸ آذر ۱۴٠۱

 یکصد سال قبل مثل چنین روزهایی، که نَه من و شما و نَه پدران و مادران‌مان بودند، مردی به نام «حسین پیرنیا» ملقب به «موتمن الملک» رئیس مجلس شورای ملی (مجلس شورای فعلی) بود. پیرنیا از دولتمردان نخبه و تحصیلکردهٔ اواخر دورهٔ قاجاریه بود. در آن دوران ایران برای شانزده سال طعم داشتنِ «مجلس ملی» را بعد از دوران پُرتلاطم نهضت مشروطه در پادشاهی دو شاه آخر سلسلهٔ قاجار چشیده بود. پیرنیا، در پاریس حقوق خواند. پس از بازگشت به ایران به خدمت وزارت امور خارجه درآمد و در سال ۱۲۷۷، که مدرسهٔ علوم سیاسی دایر شد، در آنجا به تدریس پرداخت.

 همهٔ اینها برای این بود که بگویم ملک‌الشعرای بهار سی‌و‌شش ساله در همین دوره نماینده مجلس بود (آذر سال ۱۳٠۱). و با شیخ مدرس و شاعران روشنفکر عصر مشروطه به خصوص میرزاده عشقی دوستی و روابط صمیمانه و نزدیکی داشت. بهار، شیخ مدرس و میرزاده عشقی مخالف طرح «جمهوریت رضاخانی» بودند و باور داشتند این جمهوری فریب است و در نهایت به «دیکتاتوری رضاخانی» ختم می‌شود.

محمدتقی‌بهار، مبارزه سیاسی خود را برای برپایی مشروطه و حکومت قانون  پی‌گرفت، اما با آغاز حکومت رضاخان، خانه‌نشین و دلزده شد.

 بهار در ۶۴ بهار زندگی‌اش، پنج پادشاه ایران را دید. او عاشق ایرانِ آزاد و قانونمند بود.

https://www.instagram.com/p/Cl6uuknJF5k/?igshid=YmMyMTA2M2Y=

داستان یک دختر مبارز

📖 داستان یک دختر مبارز

✍ شخصیت اصلی داستانِ «خانه‌ی آفاق» یک دختر مبارز است. دختری جوان و شجاع که هدفش «آزادی و سرنگونی شاه» بود. او تصور می‌کرد عامل اصلی همهٔ بدبختی‌ها، شاه است. اوست که مردم ایران را فقیر کرده است. شاه، دیکتاتور و زورگو بود به جای اینکه برای مردمش مدرسه و بیمارستان بسازد، خرج حکومت و کشورهای دیگر می‌کرد (صفحه ۱۳۳)؛ به همین دلیل محبوبه رفت قاتی گروهی شد که با شاه سر جنگ داشتند.

🔷 محبوبه (شخصیت اصلی داستان) می‌خواست انتقام مردمش را از شاه بگیرد. شاهی که خونِ جوانانِ معترض را کفِ خیابان ریخت (صفحه۸۴) او شجاع بود؛ دختری زرنگ و مبارز که دستگاه اطلاعات شاه حریفش نبود.

🔶 داستان با ضربهٔ ناگهانی شروع می‌شود. خیلی سریع. با حملهٔ ساواک به خانهٔ تیمی‌شان. انفجار، تیراندازی و کشتهٔ شدنِ دوستانِ محبوبه.

محبوبه مجبور به فرار می‌شود و سر از خانواده‌ای فقیر در محله‌ای دور افتاده در می‌آورد. زندگی چند روزهٔ محبوبه در خانهٔ آفاق، تجربه‌ای جدید برای او به وجود می‌آورد.

🔷 خانه و محلهٔ آفاق، نماد ایران و مردم ایران است که تا سر حد مرگ زندگی می‌کنند. همه یاد گرفتهٔ بودند شاه پرست باشند و توسری بخورند و حرف زور بشنوند. محبوبه دوست داشت یک‌روزی اهلِ محلهٔ آفاق حقیقت را بفهمند. بفهمند، که زندگی‌شان روی شن و خاک است و دلشان خوش نکنند به آرزوهای کوچک مثل نصب تلویزیون توی خیابان و یا کشیدنِ سیمِ برق به محل‌شان! بفهمند که دشمن‌شان شاه است و حق‌شان بیشتر از این‌هاست.(صفحهٔ ۱۳۴ و ۱۳۹).

🔶 داستانِ «خانهٔ آفاق»، داستانِ دختران و زنان ایران است. زنانی که قربانی سیاست‌های غلط شاه شدند و یا مبارز که اسلحه به سمت شاه گرفتند. حتما این کتاب را بخوانید.

✍ مصطفی بیان / جمعه ۲۹ مهر ۱۴٠۱

📖 خانه‌ی آفاق / سارا نظری / نشر برج / چاپ اول، ۱۴٠۱ / ۸۴ هزار تومان

📰 این چشم ها مال من نیست!

📰 این چشم ها مال من نیست!

✍ مصطفی بیان، داستان نویس.

📰 روزنامه اطلاعات / سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱ / ضمیمه ادب و هنر 👇

چند نکته دربارۀ نمایشگاه کتاب تهران ۱۴۰۱

مصطفی بیان

چاپ شده در روزنامه آرمان ملی / چهارشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۱ / شماره ۱۲۷۱

نمایشگاه کتاب تهران، یک جشن بزرگ فرهنگی است. یک رویداد بزرگ که سالی یک بار همهٔ نویسندگان، مترجمان، ناشران و دستندرکاران حوزهٔ کتاب و فرهنگ و ادب را به مدت ده روز در اردیبهشت ماه گرد هم می آورد. دو سال به خاطر ویروس کرونا، نمایشگاه به صورت حضوری برگزار نشد و در این دو سال علاوه بر شیوع ویروس همه‌گیر کرونا، شاهد افزایش سرم سام‌آور قیمت کاغذ، و در نتیجه کاهش قدرت خرید مردم و کاهش شمارگان کتاب به زیر صد جلد شدیم!
در کشوری با تمدن ۲۵٠٠ ساله و غنی از فرهنگ و هنر و ادب و حضور بزرگان ادبیات در تاریخ گذشته و معاصر، باعث سرشکستگی و شرمساری مدیران ارشد کشور و خانواده های ایرانی است که شمارگان کتاب های‌مان به زیر صد جلد رسیده است و برای تجدید چاپ آن به چاپ‌های دوم، سوم و چهارم ذوق زده هم می‌شویم!!
اما با همهٔ این مشکلات در دو سال کرونا، شاهد طرح تخفیف کتاب (طرح بهاره، تابستانه، پاییزه و زمستانه) و برگزاری نمایشگاه مجازی کتاب تهران (بهمن ۱۳۹۹) بودیم که الحق و الانصاف با استقبال خوب خوانندگان و علاقه‌مندان به کتاب مواجه شد و برگزاری مجازی نمایشگاه کتاب تهران یک تجربه خیلی خوب بود.
امسال که بعد از دو سال شاهد برگزاری حضوری نمایشگاه کتاب تهران هستیم، در چند روز گذشته متوجه شدیم که برخی ناشران معتبر کشور به بهانهٔ حمایت از کتابفروش‌ها از حضور در نمایشگاه کتاب تهران انصراف دادند.
من به عنوان یک خوانندهٔ کتاب و نه به عنوان یک نویسنده و دبیر انجمن داستان نویسی، معتقدم که نمایشگاه کتاب یک رویداد بزرگ فرهنگی و جشن کتاب است. در شرایطی که شاهد کاهش شمارگان کتاب و عدم تمایل خانواده‌ها به خرید کتاب هستیم، با برگزاری این گونه جشن‌ها و گردهمایی‌ها می‌توانیم این علاقه و تمایل را در خانواده‌های ایرانی و در نتیجه در کودکان، نوجوانان و جوانان ایرانی فراهم بیاوریم.
نکتهٔ دوم این است که برگزاری نمایشگاه کتاب، فرصتی است برای خوانندگان و مخاطبان کتاب تا از نزدیک با نویسندگان، شاعران و مترجمان مورد علاقه‌شان ارتباط برقرار کنند؛ در حالی که این شرایط در کتابفروشی‌های مراکز استان‌ها و حتی در کتابفروشی‌های شهرهای کوچک مهیا نیست!
نکتهٔ سوم این است که نمایشگاه کتاب، فرصتی برای اهالی قلم، نوقلمان، نویسندگان، شاعران و مترجمان است تا از نزدیک با مدیران و دستندرکاران ناشران ارتباط برقرار کنند و با عقد قرار داد و یا ایجاد دورهمی در انتقال تجربیات با یکدیگر همکاری و تبادل داشته باشند.
و نکته ی آخر، همانطور که برگزاری نمایشگاه کتاب تهران از اهمیت بسیار برخوردار است؛ حمایت از کتابفروش‌ها نیز باید در اولویت مدیران، انجمن ناشران و وزیر محترم فرهنگ قرار بگیرد. به هر حال چراغ فرهنگ‌وهنر هر شهر و روستایی، کتابفروشی‌های آن منطقه است. برگزاری رویدادهای بزرگ فرهنگی در پایتخت نباید باعث خواموشی چراغ کتابفروشی‌های شهرهای کوچک‌تر و روستاها گردد.
پیشنهاد من این است که در کنار برگزاری نمایشگاه‌های کتاب در تهران و مراکز استان‌ها، از طرح‌های تخفیف فصلی کتاب حمایت بیشتری بشود. به عنوان مثال تخفیف سی درصدی برای کتاب‌های ایرانی و تخفیف بیست درصدی برای کتاب‌های ترجمه شده منظور شود؛ همچنین افزایش سقف بن خرید کتاب صورت بگیرد.
امید است با حمایت از نمایشگاه‌های حضوری و مجازی کتاب در سراسر کشور و نیز طرح‌های فصلی تخفیف کتاب در پایان هر فصل برای کتابفروش‌ها، شور و نشاط در جامعه، آگاهی و در نتیجه افزایش سرانه مطالعه کتاب در کشورمان، به ارمغان بیاید.

یادداشتی برای خاطرات خانه مردگان نوشته ی داستایفسکی

✍ برای داستایوفسکی نامه نوشتم و خودش را با قطار به خانه‌‌ام رساند. آخر شب بود. در را باز کردم. قدی بلندی داشت با سری درشت و تراشیده و ریش‌های حنایی بلند که تا زیرِ گردن می‌آمد. پالتوی پشمی معروفش را از جالباسی آویزان کرد. پاهایش را از پوتین درآورد و پوتین‌های درشت و قهوه‌ای‌ رنگش را داخل کمد کفش گذاشت. چمدانِ به ظاهر سنگین و قهوه‌ای رنگش را کنار مبل گذاشت و خودش را روی صندلی راحتی کنار بخاری انداخت. با تعجب پرسید: «بخاری‌ات خاموش است!؟» پاسخ دادم، هنوز هوا تازه سرد شده و سرمایش قابل تحمل است. تازه از سیبری آمده بود. چهار سال به جرم سیاسی (براندازی و تشویش اذهان عمومی) در سیبری به حبس تبعیدش کرده بودند. به قول خودش ژنرال‌های روس، برایش پرونده‌سازی کردند تا مدتی ننویسد و بعد بلندبلند خندید. از سرمای طاقت‌فرسای منفی ۴۵ و گاه منفی ۶۰ درجه سیبری گفت. چای داغ برایش آوردم. دستکش‌هایش را درآورد و چای را از روی سینی برداشت. نگاهی به کتابخانه‌ام انداخت و گفت: «آوردن کتاب در زندان جرم بزرگی به شمار می‌آمد. اگه در بازرسی‌ها کتابی پیدا می‌کردن، سوال پیچ‌مان می‌کردن که این کتاب از کجا آمده؟ چگونه به دست تو رسیده؟ همدست‌هایت چه کسانی هستند؟ …. من چهار سال زندان را بدون کتاب گذراندم. خیلی برام سخت بود.» داستایوفسکی چای را سرکشید و ادامه داد: «در طولِ این سال‌ها به این موضوع رسیدم، چه جوانی‌ها که پشت این حصارها دفن شده بودن. چه آدم‌ها، چه کاردانی‌ها و شاید استعدادهایی از نیرومندترین فرزندان ملت‌مان پشت حصارهای روس نابود شدند. فکر میکنی، تقصیر کیست؟ بله، واقعا تقصیر کیست؟»

🔸 در مدت یک هفته‌ای که داستایوفسکی، مهمان من بود، کتابِ «خاطرات خانه‌ی مردگان» را به من داد تا بخوانمش. این کتاب بخشی از سرگذشت او در زندان است. اما داستایوفسکی خود را پشت تصویرهایی که از هم‌بندی‌هایش به دست می‌دهد، پنهان کرده و کم‌تر از خودش و خیلی بیشتر از دیگران سخن می‌گوید.

🔹 داستایوفسکی می‌نویسد: «آزاد شدن از زندان به نظرمان آزادتر از آزادی واقعی مردمان بیرون از زندان میرسد، آزادتر از آزادی مملوس و حقیقی جلوه می‌کند… خیلی ساده، فقط به این خاطر که بدون داشتن زنجیر به پا، بدون همراه بودن با نگهبان، بدون سرِ تراشیده، هرجا دلش می‌خواست، می‌رفت.»

مصطفی بیان / مهر ۱۴۰۰

 

نگاهی به رمان «ذرت سرخ» نوشته ی مو یان

📖 کتابی که در این روزهای گرم تابستان، تازه به دستم رسیده و در حال خواندنش هستم، رمان «ذرت سرخ» است. کتابی تاریخی که یکی از وحشتناک‌ترین دهه‌های قرن بیستم میلادی تاریخ چین، یعنی اوایل دهه‌ی سی (سال‌های بین جنگ جهانی اول و دوم) را دربرمی‌گیرد. دوره‌ی جنگ اشغال چین به دست ژاپنی‌ها و شرایط دردناک دهقانان و کارگران چینی.

🔹 اولین سوالی که در ذهن خواننده ایجاد می‌شود این است که چرا بعد از تجربه‌ی تلخ جنگ جهانی اول، شاهد تولد دیکتاتورهای‌ جدید در جهان و آغاز جنگ دوم جهانی بودیم!؟ ‌مثل #ژاپن که بعد از جنگ جهانی اول، #نظامیان با هدف توسعه‌ نظامی و رویارویی با غرب، هدایت سیاسی را در اختیار گرفتند و این کشور را در جهت افراطی‌گری نظامی سوق دادند.
جالب اینجاست که ژاپن از جامعه‌‌ی #جهانی خارج شد و به کشورها‌ی همسایه از جمله #چین لشکرکشی کرد و با دیکتاتورهای آن زمان #آلمان و #ایتالیا متحد شد!!

🔸 این کتاب ترکیبی است از #رئالیسم ، #افسانه و #تخیل .  #مویان با زبانی طنز و سبکی خاص _ که منحصر به خودش است _ تاریخ این دوره را روایت می‌کند.

🔹 نکته‌ی جالب این است که در یادداشت مترجم آمده: واژه‌ی #مویان به زبان چینی یعنی #حرف_نزن ! است. نویسنده در مورد نام مستعارش گفته: «در چین به رُک‌گویی معروف بودم و کسی از این کار من خوشش نمی‌آمد. من را نصیحت کردند که در خارج از خانه مواظب حرف زدنم باشم یا اصلا حرف نزنم.» 😉

🔸 این رمان به جنایات جنگی ژاپن اشاره می‌کند که طی آن در مجموع میلیون‌ها چینی مستقیم یا غیر مستقیم کشته و هزاران چینی‌ زنده به گور شدند.

🔹 #ذرت_سرخ داستان زندگی دهقانی است که  سربازان ژاپنی به دهکده‌ی آنها آمدند، اموال‌شان را مصادره کردند و مردان‌شان را به ‌بیگاری بردند. این کتاب، مهم‌ترین رمان #مویان است که آن را در سال ۱۹۸۶ منتشر و در سال ۲۰۱۲ جایزه #نوبل ادبیات را دریافت کرد.

🔻 رمان #تاریخی قرار است به ما نشان بدهد، تجربه‌های اشتباه را دو بار تکرار نکنیم!

مصطفی بیان / ۲۵ تیر ۱۴۰۰

نگاهی به مجموعه داستان «زخم شیر» نوشته ی صمد طاهری

عنوان یاداشت: نگاهی به مجموعه داستان «زخم شیر» نوشته ی صمد طاهری

آیا جوایز ادبی ، معیاری است برای معرفی کتاب خوب!؟

نامِ صمد طاهری را اولین بار هنگامی شنیدم که جوایز ادبی «جلال آل احمد» و «احمد محمود» دریافت کرد. صمد طاهری، این دو جایزه ادبی را به خاطر نگارش مجموعه داستانِ «زخم شیر»  گرفت.

کنجکاو شدم داستان های این نویسنده جنوبی را بخوانم. این کتابِ ۱۶۷ صفحه ای شامل یازده داستان کوتاه است. داستان هایی با درون مایه های متنوع: فقر، اعتیاد،خشونت علیه زنان، ازدواج تحمیلی، مردسالاری در جامعه سنتی ایران، قتل، جنگ، ظلم ستیزی و ناکامی آدم ها.

مهم ترین دستاورد این مجموعه داستان، پرداختن به اهمیت موضوع «ادبیات اقلیمی» است. داستان هایی که بر زمینه ی فرهنگ و طبیعت متنوع جنوب نوشته شده اند، ماجراپردازی را با مسائل اجتماعی در آمیخته اند. داستان های صمد طاهری من را به یاد داستان های احمد محمود می اندازد؛ نگاه پُر قدرت به فضای مطبوع زندگی جنوب.

نکته ی دوم که می توانم اشاره کنم؛ تعامل «انسان و حیوان» در داستان های صمد طاهری است. زیست و تعامل همدلانه با حیوانات؛ مثل کبوتر در داستان «مردی که کبوترهای باغی را با سنگ می کشت»، موش خرما در داستانی با همین عنوان، خروس در داستانی با همین عنوان، بلبل و گنجشک در داستان «سفر سوم»، بز در داستان «زخم شیر»، سگ در داستان «سگ ولگرد» که نماینده طبیعت هستند. نویسنده در داستان هایش به قهر روان شناختی طبیعت اشاره می کند (مثل داستان های سگ ولگرد و زخم شیر) و تنها به ذکر یک نام بسنده نمی کند بلکه زمینه ای برای توصیف رفتارهای روحی و اجتماعی آدم ها می نویسد.

از بین یازده داستان این مجموعه، سه داستانِ «در دام مانده مانده مرغی»، «زخم شیر» و «سگ ولگرد» را بهترین داستان های این مجموعه می دانم. «در دام مانده مرغی»، داستانِ دو برادر و یک خواهر به نام بلقیس است. دو برادری که مجبور هستند خواهر نوجوان شان را همراه خود به محیط کار مردانه ببرند. مادرشان به تازگی فوت کرده است و دو برادر سعی دارند از خواهرشان محافظت کنند اما ناکام می مانند و در نهایت برادر بزرگ تر از سر اجبار به این نتیجه می رسد که خواهر نوجوانش را به عقد پیرمردی در آورد. در پایان داستان، برادر بزرگ تر از سر ناکامی و به دلیل فشار درونی و تصمیم از سرِ اجبار، صورت خود را با داس زخمی می کند. داستان «زخم شیر» به پیامدهای جنگ اشاره می کند. جنگ، یک واقعیت تلخ تاریخ معاصر ایران. مهاجرت مردمِ یک شهر. مهاجرت از سر اجبار. باز هم تصمیم از سرِ «اجبار»! در این داستان، خانواده ای سعی دارند بزی را همراه خود ببرند اما سربازان دژبانی اجازه نمی دهند که بز را همراه خود به اسکله ببرند. بز در میدان جنگ رها می شود و معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظار حیوان است. پایان داستان با تصویر بز به پایان می رسد. بز که فهمیده بود قالش گذاشته اند، تند تند به چپ و راست می رفت و لنج را نگاه می کرد که دور می شد. در داستان «سگ ولگرد»، باز هم ناکامی آدم ها را نشان می دهد. راوی داستان، دبیر بازنشسته و اهل مطالعه، نگهبان پارکینگ مجتمع بزرگی است و می خواهد سگی را به محل کارش بیاورد. اما جامعه نمی پذیرد و در نهایت سگ کشته می شود. آن هم سگی آرام و ترسو که برای هر کسی دُم تکان می دهد و می خواهد مونسی باشد در شب های تاریک بلند زمستان برای راوی داستان.

«ناکامی انسان ها» محتوای مشترک این سه داستان است. آن هم بر اساس شرایط و موقعیت های مختلف. در نهایت درماندگی و سرخوردگی و بی قدرتی و بی تاثیر بودن. تلاش در جهت بهبود اوضاع و مبارزه با جبر و عدم قدرت اختیار. تلاشی در جهت تغییر اوضاع که در نهایت شکست و ناکامی را به همراه دارد!

اکثر داستان های این مجموعه به صورت رئالیسم کلاسیک، «آغاز»، «میانه» و «پایان» دارد و «حادثه» در میانه ی داستان ها نقش عمده دارد. نویسنده برای وصف زندگی آدم های متعدد، حوادثی را در مسیر آنها قرار می دهد و آدم ها را بر حسب تصادف به هم می رساند. در برخی داستان ها سوال های در ذهن خواننده ایجاد می شود که در پایان داستان پاسخی داده نمی شود؛ مثلا در داستانِ «در دام مانده مانده مرغی»، چه شرطی  بین برادر بزرگ تر و مغفور (پیرمردی که با بلقیس در پایان داستان ازدواج می کند) بسته می شود که در داستان گفته نمی شود!؟ اگر لزومی ندارد شرط آن گفته بشود چرا در متن داستان می آید!؟ و یا اینکه برادر بزرگ که به خاطر بلقیس مجبور می شود فردی به نام جبور (که قصد تعرض به بلقیس را داشت) را به قتل برساند در پایان داستان، ناگهان تصمیم می گیرند خواهرشان را تنها بگذارند و خرت و پرت ها و دو لیوان شان را بردارند و به هفت تپه برای کار بروند (یعنی اینکه بر نمی گردند)!؟

و سخن آخر؛ آیا جوایز ادبی معیاری است برای معرفی کتاب خوب!؟ آیا جوایز ادبی فرصتی است برای کشف و معرفی داستان نویسان!؟ بی تردید رمز موفقیت یک اثر ادبی، «ماندگاری» آن است. داوری زمانی ممکن است که بسیاری از  آثار که امروز جایزه می گیرند و درباره شان سخن می گوییم، در سال های بعد از رده خارج نشوند!

مصطفی بیان / داستان نویس

 

درباره ی داستانِ بلند «پایان روز» نوشته ی محمد حسین محمدی

فرصتی شد تا در یک بعدازظهر گرم تابستان بنشینم داستانِ بلند (یا رمانِ کوتاه) «پایان روز» را از محمدحسین محمدی، داستان نویس اهل افغانستان بخوانم. مجموعه داستان «انجیرهای سرخ مزار» از این داستان نویس، جایزه هوشنگ گلشیری و جایزه ادبی اصفهان را از آن خود کرده است. «پایان روز» کتابِ جدیدش است که نشر چشمه پاییز سال گذشته منتشر کرد و سه ماه بعد به چاپ دوم رسید. به توصیه یکی از دوستان این کتاب را خریدم.

در این کتاب با دو داستان موازی در دو مکان مواجه هستیم که هر دوی آنها در یک روز و همزمان اتفاق می افتد. یک داستان ماجرای اَیا یا یحیی، مهاجر افغان است که در ایران آمده تا کار کند و پدرش آغا صاحب در بستر بیماری است و بُو بُو (مادر اَیا) و شاجان از او خواستند تا کفن خلعتی متبرک برایشان بخرد و به افغانستان بفرستد. از طرفی داستانِ دوم با روزمرگی مادر (بُوبُو) همراه است.

«اَیا چشم هایش را که باز می کند، برای لحظه یی شک می کند که در مزار است یا تهران. همه جا آرام است. فکر می کند در مزار، در خانه ی پدرش اش.» (از متن داستان).

موضوع داستان خیلی ساده است. داستان دو شخصیت اصلی دارد «اَیا» و «بوبو» و رابطه تنگاتنگی که بین آنها وجود دارد. فکر هر دوی آنها پیش آغاصاحب است که نگرانِ سلامتی اش هستند. شاجان در کنار مادر است و با تلفن با اَیا در ارتباط است و می گوید حالِ آغای ناجور است. می گوید آغای وصیت کرده. گفته یک دانه کفن خلعتی متبرک می خواهد. اَیا هم دو ماه هست به صاحب کارش گفته که می خواهد به افغانستان برگردد و از او خواسته حساب و کتابش را بکند و پول هایش را بدهد اما او امروز و فردا می کند.

خیلی راحت می توانیم حدس بزنیم که اَیا در پایان داستان کفن خلعتی را می گیرد و وصیت پدر را انجام می دهد اما آیا به افغانستان بر می گردد یا نه، موضوع اصلی داستان است. «پایان روز» از اتفاق یا حادثه ی مهمی برخوردار نیست. روایت ساده است که در  یک روز اتفاق می افتد. روزمره هایی که برای همه ی ما تکرار می شود. اتفاقی که در خواننده کشش و اشتیاق ایجاد کند که داستان را به سرانجام برساند و حوادث کوچکی که برای «ایا» و «بوبو» در طولِ روز رخ می دهد، تعلیق مناسبی را رقم نمی زند.

ایراد بعدی داستان، توضیخات فراوان و خسته کننده و غیر ضروری است. مثلا در مترو، کتابفروشی، پارچه فروشی. توصیفات فراوان که می توان از متنِ داستان حذف کرد به طوری که به محتوی لطمه وارد شود.

مترو : «به طرف تونل ورودی به ایستگاه می بیند. و همچنان منتظر می ایستد. صدای قطار را می شنود که نزدیک می شود. بعد چراغ قطار را می بیند که از تونل نور می پاشد و نزدیک می شود. رو بر می گرداند. همه از روی چوکی ها برخاست اند و به لبه سکو نزدیک شده اند، اما کسی نزدیک او نیست.»

حرم: «کفش هایش را تحویل کفش داری می دهد و داخل حرم می شود. قدم بر قالین های حرم می گذارد و آیینه کاری های سقف را می بیند و دست به سینه می ایستد و سلام می دهد. بعد به طرف ضریح نقره یی شاه عبدالعظیم می رود و بر آن دست می کشد و کفن را از پلاستیک می کشد تا بر ضریح بمالد و تبرکش کند، اما کفن در پلاستیک دیگر هم قرار دارد.»

مصطفی بیان

سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۸