بایگانی دسته بندی ها: داستان های من

قايم شدن

به دنبال فروه هستم. توي انبار نيست. به راهروي تنگ انباري‌ها مي‌روم. به در انباري آخري تكيه داده و توي تاريكي به زحمت ديده مي‌شود. – اينجا چه غلطي مي‌كني؟/ بلند گفته‌ام. انگشتش را روي لب‌هايش مي‌گذارد. / – هيس مامان، الان علي پيدايم مي‌كند/ – زود بيرون. / چشمانش گشاد شده است. باز هم عقب‌تر مي‌رود. به در انباري مي‌چسبد. به بيرون اشاره مي‌كنم و مي‌گويم كه گُم شود. صدايم در راهرو مي‌پيچد. لب‌هاي فروه جمع شده و چشم از من برنمي‌دارد. فراموش كرده‌ام كه مثل غولي راهش را بسته‌ام؛ او بايد بيرون برود. فروه عاشق قايم شدن است. عادت دارد پشت جعبه‌هاي چوبي پنهان شود. قبل از آغاز جنگ، روزي كه اسباب‌كشي كرديم ميان اثاث گم شد. صدايش كردم. / – كجا قايم شده‌اي؟/ هنوز گوشه كنار خانه جديد را نمي‌شناخت. / گفت: خودم هم نمي‌دانم. / گفتم كه از اينجا بيرون برود. قبل از اينكه به اين جور جاها عادت بكند. نزديكش مي‌شوم. شانه‌هايش را مي‌گيرم. چرا حرف نمي‌زند؟ مگر با او نيستم. لال شده. صدايي خفه از دهانش بيرون مي‌آيد. چشمانش ترسيده است. گريه بي‌صدا را خوب مي‌شناسم. سرم را ميان دست‌ها مي‌گيرم. از اينكه دخترم شبيه من هست و شبيه پدر وطن‌فروشش نيست خوشحالم. از اينكه من همسر يك وطن فروش هستم، بيزارم. هيچ وقت دنبال شباهت نبوده‌ام ولي امروز برايم شباهت‌ها و تفاوت‌ها مهم است. نمي‌خواهم فرزندانم همان رفتار پدرشان را در مقابل سربازان دشمن در آغاز جنگ بكنند. من مي‌ترسيدم از تاريكي، از زيرزمين، از سايه‌هاي انبارها. از همسرم كه يك وطن فروش بود. همسرم در آغاز جنگ قايم شدن را خوب بلد بود. در مقابل مردمش و كشورش پشت سربازان دشمن گم شد. بي‌صدا ليز مي‌خورد و از كنارم رد مي‌شود. در همان حالت مانده‌ام. وقتي به انتهاي انبار برويم، فروه شكل مرا روي ديوار انبار با زغال مي‌كشد؛ و شكل يك مرد را با دو شاخ گنده روي سرش و با دندان‌هايي كشيده. وقتي ازش مي‌پرسم اين مرد كيست، فوري مي‌گويد: سرباز. سربازي كه به خانه‌مان حمله كرد و اسلحه سنگينش را به طرف‌مان نشانه گرفت. فروه نزديكم است. دستش را به طرف دهانم مي‌برم و مي‌بوسم. علي جلوی راهروی انباري ما ايستاده و داد مي‌زند: فروه، بالاخره پيدايت كرده‌ام. فروه خودش را روي پشت و گردنم مي‌اندازد و مي‌خندد. فرزندانم را در آغوش مي‌گيرم و دوباره با هم مي‌خنديم. در انباري باز مي‌شود و نوري تا انتهاي انباري تابيده مي‌شود. سه سرباز وارد انباري مي‌شوند… ما آخرين كشتگان شب گذشته نبوديم.

مصطفی بیان

این داستانک در روزنامه آرمان، پنجشنبه ۱۲ تیر ۹۳ به چاپ رسید

رفتگر

وقتی همه تازه از خواب بیدار میشن، من با یه جارو و لباس نارنجی و ماسک دهان، توی بازارچه مشغول جارو کشیدن هستم. این کار هر روز منه، باید سی سال کار کنم تا بشم بازنشسته شهرداری!

تا حالا شهردار رو از نزدیک ندیدم، ولی یه بار وقتی توی تلویزیون دیدمش که با یه کت شلوار شیک نشسته بود و به همشهریان شهرش وعده می داد که همیشه شهر تمیز می مونه… همیشه شهر بی زباله می مونه… شهر ما، خانه ما…!

توی این سی سال خیلی ها از این بازارچه رد شدند، ولی با وجود اینکه منو ندیدن، اما برای من چیزی به اسم  «زباله» گذاشتند!

زباله ها هیچ وقت تموم نمیشن، هیچ وقت هم کم نمیشن! راستی یه شب توی تلویزیون دیدم، ژاپنی ها روبات رفتگر طراحی کردند، ترس برم داشت. نکنه اون ها روزی جای منو بگیرند! مگه سی سال پیش توی روستا به جای اتومبیل، الاغ نبود!؟ حالا امکانش هست سی سال دیگه به جای من، روبات رفتگر باشه!؟

مصطفی بیان

در هفته نامه فرسیمرغ، پنجشنبه ۲۶ تیر ۹۳ به چاپ رسید