بایگانی برچسب‌ها : ماهنامه ادبیات داستانی چوک

نگاهی به رمان ابله اثر داستایفسکی

نگاهی به رمان ابله اثر داستایفسکی

نوشته: مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامۀ ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۶۴ / فروردین ۱۴۰۳

دانلود کنید:

نگاهی به کتاب «باغ های تَسلّا» نوشتۀ پریسا رضا

نگاهی به کتاب «باغ های تَسلّا» نوشتۀ پریسا رضا

باغ های تَسلّا / پریسا رضا / ترجمۀ ابوالفضل الله دادی / نشر برج / ۲۵۴ صفحه / ۱۰۸ هزار تومان / چاپ اول، سال ۱۴۰۱

چاپ شده در ماهنامۀ ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۵۷ / شهریور ۱۴۰۲

داستانِ «باغ های تَسلّا»، داستانِ یک زوج جوان به نام طلا و سردار است. طلا دوازده سال دارد و سردار هفده سال را تمام کرده است. سال ۱۲۹۹ تقویم ایرانی است؛ پایانِ یک قرن، پایانِ قریب الوقوع پادشاهی سلسلۀ یکصد و سی سالۀ قاجار و آغاز یک سلسلۀ سلطنتی جدید. چهارده سال از انقلاب مشروطۀ ایران گذشته است و جهان شاهد انقلاب بزرگ روسیه و خاتمۀ جنگ جهانی اول است.

طلا و سردارِ جوان، زادگاه شان، قمصر را ترک و در نزدیکی ری، حومۀ قدیم تهران منزلی پیدا و زندگی شان را آغاز می کنند.

داستان از کودتای ۳ اسفند ۱۲۹۹ آغاز می شود. روزی که نظامیان به فرماندهی رضاخان، تهران را تصرف می کنند؛ و شش سال بعد در ۴ اردیبهشت ۱۳۰۵ رضاخان در کاخ گلستان، تاج گذاری می کند و رضاشاه می شود. خیلی از ارباب ها، روحانیون و بزرگان از تاج گذاری رضاشاه خشنود بودند؛ زیرا معتقد بودند که کشور باید پادشاه داشته باشد و رخت «جمهوریت» بر تنِ ایران گشاد است!

طلا و سردار بعد از دو تولد نافرجام محکوم به مرگ دو فرزند اولشان، بالاخره صاحب اولاد می شوند و نامِ بهرام را برایش بر می گزینند. داستانِ طلا و سردار همانند عنوانِ کتاب، با آرامش و آسایش ادامه پیدا می کند تا وقتی که دستوراتِ رضاشاه بر مردمِ ایران دیکته می شود.

اولین قانون شاه، ممنوعیت چادر است و ماموران شهربانی و پاسبان ها دستور دارند تا چادر را از سر زن ها بکشند. قانون پوشش فقط مربوط به زن ها نبوده و به مردها نیز دستور داده می شود تا قبا و شال را کنار بگذارند و کلاه پهلوی و کت اروپایی بپوشند. قانون جدید شاه ایران، بین مردم و دولت اختلاف می اندازد، اما مردم مجبور بودند تن به قانون جدید بدهند زیرا در غیر این صورت بازداشت می شدند.

داستان «باغ های تسلا» مروری به تاریخ ایران بین دو کودتای ۳ اسفند ۱۲۹۹ و کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ است. زندگی جدید طلا و سردار در مسیر وقایع سیاسی و اجتماعی روزگارشان قرار می گیرد. با ظهور رضاشاه، رسم زمانه به سرعت زیر و رو می شود و زندگی طلا و سردار مانند همۀ ایرانی های زمانِ خودشان تحت تاثیر قرار می گیرد.

در کنار قوانین سخت و اجباری رضاشاه، داستان به تاسیس راه آهن، اداره برق، سازمان رادیو، ادارات دولتی و تحصیل اجباری و رایگان در دوران پادشاهی رضاشاه اشاره می کند.

صبح سوم شهریور سال ۱۳۲۰، رادیو اطلاعیه ای صادر می کند و از اشغال شمال و جنوب ایران توسط ارتش شوروی و انگلیس خبر می دهد. سه هفته بعد، ۲۵ شهریور، رادیو اعلام می کند که رضاشاه به نفع پسرش از سلطنت کناره گیری کرده و محمدرضا در سنِ ۲۲ سالگی پادشاه جدید ایران می شود. پادشاه جدید از سیاست استبدادی پدرش فاصله می گیرد و مردم را از محدودیت های دستوری رضاشاه خلاص و زندانیان سیاسی را آزاد می کند.

نوروز سال ۱۳۲۲ است و هنوز اشغالگران، ایران را ترک نکرده اند. شاه جوان مانند پدرش مقتدر نیست، تا جایی که «کنفرانس تهران» در ۶ آذر ۱۳۲۲ در ایوان سفارت اتحاد جماهیر شوروی با حضور رهبران شوروی، امریکا و بریتانیا به صورت محرمانه و بدون اطلاع محمدرضای جوان و دولت ایران برگزار می شود.

محمدرضا بعد از اطلاع، حضورا به دیدار آنها می رود. ابتدا چرچیل، نخست وزیر بریتانیا را در حیاط سفارت می بیند و او را به کاخ دعوت می کند؛ اما چرچیل، دعوت شاه جوان ایران را نمی پذیرد!

دورانِ افول و زوال سیاسی ایران به سرعت می گذرد و مصدق به قدرت می رسد. مصدق از حقوق ملت ایران در دادگاه لاهه دفاع می کند و همچنین نفت ایران ملی می شود.

کمونیست ها در ایران قدرت پیدا می کنند. ۲۶ مرداد ۱۳۳۲، محمدرضاشاه و شهبانو، پس از اقدام به یک کودتا علیه دولت قانونی مصدق که به لطفِ شبکۀ افسران کمونیست حزب توده نقش برآب می شود (صفحۀ ۲۳۴ کتاب)، به خارج از کشور می گریزند. امریکایی ها از ترس کمونیست ها، دو روز بعد عملیات «آژاکس» را در تهران آغاز می کنند. مصدق باورش نمی شود که امریکایی ها به این راحتی بتوانند دست به چنین کار شرم آوری بزنند.

بعد از ۴۸ ساعت، تهران زیر و رو می شود. مردانِ مسلح به چماق و چاقو، سوار بر چند اتومبیل، عربده می زند: «مرگ بر مصدق!». چهار روز بعد به شاه اطلاع می دهند دولت مصدق سقوط کرده است. شاه صبح اول شهریور ۱۳۳۲ با خیالی آسوده با جت شخصی به تهران باز می گردد.

کتاب «باغ های تَسلّا»، نه یک رمان داستانی، بلکه یک گزارش و مستند داستانی است. ما در این کتاب، داستان بلند یا رمان نمی بینیم بلکه مروری تاریخی داریم به زندگی یک خانوادۀ ایرانی که تحت تاثیر حوادث سیاسی و اجتماعی بین دو کودتای اسفند ۱۲۹۹ تا مرداد ۱۳۳۲ قرار می گیرد.

«پریسا رضا» متولد سال ۱۳۴۴ در تهران است و در هفده سالگی به فرانسه مهاجرت می کند. «باغ های تسلا» اولین کتاب وی است که نشر برج در سال ۱۴۰۱ با ترجمۀ ابوالفضل الله دادی منتشر می کند.

اگر علاقه مند به تاریخ معاصر و به ویژه دورۀ پهلوی اول و ابتدای پهلوی دوم هستید، خواندنِ این کتاب خالی از لطف نیست. خواندنِ این کتاب به ما کمک می کند تا بدانیم، چرا سرنوشت ایران در کمتر از نیم قرن، از انقلاب مشروطۀ سال ۱۲۸۵ به کودتای ۱۳۳۲ ختم می شود!

مصطفی بیان / داستان نویس

نگاهی به کتابِ یکاترینا، تنها وزیر زن در دورۀ اتحاد جماهیر نوشتۀ ناتالیا کارنیوا

نگاهی به کتابِ یکاترینا، تنها وزیر زن در دورۀ اتحاد جماهیر شوروی نوشتۀ ناتالیا کارنیوا

چاپ شده در ماهنامۀ ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۵۵ / تیر ماه ۱۴۰۲ / صفحۀ ۴۰ تا ۴۳

نوشتۀ : مصطفی بیان

آدرس دانلود:

http://www.chouk.ir/download-mahnameh/18308-155-1402.html

نگاهی به کتاب «خداحافظ پدرخوانده»، نوشتۀ علی اصغر شیرزادی

نگاهی به کتاب «خداحافظ پدرخوانده»، نوشتۀ علی اصغر شیرزادی

درنگی بر شش رمان جهانی و نگاهی به داستان نویسی ایران.

مصطفی بیان / چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شکاره ۱۵۴ / خرداد ۱۴۰۲

http://www.chouk.ir/download-mahnameh/18254-154-1402.html

ما بچه های متولد سال های ۶۰ تا ۱۳۶۹ که به قول خیلی از دوستان، دهۀ سوخته هستیم و طعم تلخ جنگ، تحریم و مدیریت بی تجربۀ مدیران دوره های مختلف را به زور به ما چشانده اند؛ با این وجود نعمت هایی داشتیم، که بچه های دهه های بعد از ما – با وجود برخورداری از نعمت دنیای مجازی، اینترنت و شبکه های ارتباطی – از آن محروم اند.

وقتی نوقلم ها و علاقه مندان به داستان نویسی در شهرستان نیشابور از من می پرسند داستان مان را کجا چاپ کنیم؟! متوجه می شوم آن نعمتی که ما داشتیم، بچه های حالا از داشتنِ آن محروم هستند.

داشتنِ آن نعمت، مدیون مردان و زنان جوان آن دوره است که در بحبوحۀ انقلاب و جنگ، آستین بالا زدند و با کمترین امکانات، مجله برای گروه های مختلف سنی در سراسر کشور منتشر کردند. از کیهان بچه ها، پوپک، سروش کودکان، آفتابگردان شروع می شد و به سلام بچه ها، سروش نوجوان، رشد نوجوان و بعد سروش جوان، جوانان امروز و پسران و دختران ختم می شد.

من از بچه های همان نسلم که داستان هایم را (که بیشتر به خاطره شبیه بود تا داستان) برای صفحۀ «پاسخ به نامه های داستانی» مجلۀ «سلام بچه ها» و «سروش نوجوان» می فرستادم. بعد هم که بزرگ تر شدم؛ داستان هایم را برای «جوانان امروز»، «اطلاعات هفتگی» و «پسران و دختران» ارسال کردم.

هنوز کنکور نداده بودم که داستان هایم را برای مجلۀ «اطلاعات هفتگی» صفحۀ «مسابقۀ بزرگ داستان نویسی اطلاعات هفتگی» که بانی آن استاد علی اصغر شیرزادی بود، ارسال کردم. در آن سنِ کم به ژانرهای جنایی و پلیسی، به قول معروف داستان های آلفرد هیچکاک و آگاتاکریستی علاقه مند بودم. به خاطر دارم، یک روز در نیشابور با غریبه ای برخورد کردم. وقتی اسمم را شنید. پرسید: «مصطفی بیان! همون که داستان های پلیسی اش در اطلاعات هفتگی چاپ میشه؟!» در آن سنِ نوجوانی بر خودم بالیدم و تصور می کردم، دیگر نویسنده ژانر پلیسی شدم! بعدها، در صفحۀ پاسخ به نامه های داستانی در مجلۀ اطلاعات هفتگی (به قلم استاد شیرزادی) توصیه کردند، خودم را محدود به یک ژانر نکنم. همین راهنمایی باعث شد در نوشتنِ داستان خیلی پیشرفت کنم و بعدها متوجه شدم، هیچ استعدادی در نوشتنِ داستان های جنایی ندارم؛ بلکه در نوشتنِ ژانرهای دیگر داستانی موفق تر هستم. این راهنمایی و راهنمایی های بعدی استاد علی اصغر شیرزادی باعث شد در نوشتنِ داستان خیلی پیشرفت کنم و بعدها در سن بالاتر در دو نوبت داستان هایم برگزیدۀ «جایزه داستان نویسی مجلۀ اطلاعات هفتگی» شود.

این افتخار را داشته ام که با استاد علی اصغر شیرزادی چند بار تلفنی صحبت کنم. خدمت شان عرض کردم؛ هر چه آموختم در کلاسِ درس ایشان است؛ و هنوز هم می آموزم و نیاز به آموختن دارم.

سال ۹۱ ازدواج کردم؛ همسرم، سارا برایم توضیح داد. وقتی اسم خواستگار را از زبانِ مادرش شنید از خودش پرسید: «مصطفی بیان! این نام چقدر برایم آشناست.» بعدها متوجه شدم خانوادۀ همسرم از خوانندگان پروپاقرصِ مجلۀ «اطلاعات هفتگی» هستند و آرشیو کاملی از شماره های منتشر شدۀ قبل از انقلاب هم در کتابخانۀ مخصوص پدرخانمم موجود دارند.

این مقدمه بابی شد برای نوشتن در مورد کتابِ جدید استاد علی اصغر شیرزادی. وقتی خبر انتشار کتاب «خداحاحفظ پدرخوانده» اثر استاد را از خبرگزاری ها خواندم. سریع کتاب را سفارش دادم.

کتابی کم حجم اما سرشار از اطلاعات و دانش برای آموختن. درنگی بر شش رمان جهانی و نگاهی به داستان نویسی ایران که به تازگی توسط نشر خزه منتشر شده است. این گونه کتاب ها برای من بسیار ارزشمند است؛ زیرا معرفی بهترین رمان ها و داستان ها از نگاه یک نویسنده و مدرس داستان، که ثمرۀ سال ها مطالعه اش را در یک کتاب منتشر کرده، می تواند برای جوان های مثل من که علاقه مند به ادبیات داستان نویسی اند، بسیار بسیار ارزشمند باشد.

این کتاب شامل ۱۳ مقاله است که در دو بخش: «درنگی بر شش رمان جهانی» و «نگاهی به هفت داستان و داستان نویس ایرانی» به چاپ رسیده است.

در پشت جلد کتاب آمده: «خداحاحافظ پدرخوانده، گزیده ای است از مهم ترین تحلیل های مطبوعاتی علی اصغر شیرزادی، داستان نویس و روزنامه نگار پیشکسوت، دربارۀ ادبیات ایران و جهان.»

بخش اول، شامل درنگی است بر شش رمان جهانی: «عصر قهرمان» اثر ماریو بارگاس یوسا، «بازماندۀ روز» اثر کازئو ایشی گورو، «سرزمین گوجه های سبز» اثر هرتامولر، «جادۀ فلاندر» اثر کلود سیمون، «قاضی و جلادش» اثر فریدریش دورنمات و «بچه های آربات» اثر آناتولی ریباکوف.

بخش دوم به بررسی آثار یا کارنامۀ ادبی نویسندگانی چون محمود دولت آبادی، محمدعلی علومی، یعقوب یادعلی و جلال آل احمد پرداخته است.

علی اصغر شیرزادی در مقالۀ معرفی و تحلیل رمان «جادۀ فلاندر» اثر کلود سیمون با عنوان «دشوار، پیچیده، مثل زندگی» می نویسد: «داستان، امروز در تعبیری کاملا هنری، خودبنیاد است و فراتر از کشف و بیان واقعیت، حاصل صافی و تیزنگری هوشمندانه و حساسیت هنرمندانه و لایتناهی راستگویی و حقیقت جویی است. این همان دغدغۀ همیشگی وجود و جان انسانی است که بی واسطه ارائه می شود تا به تنهایی – بی نیاز از هر تکیه گاهی در بیرون از قلمرو خود – برپا بایستد، برای زدودن زنگار خرافه ها و پندارهای بی پا؛ بدون ریب و تصنع و لفظ فروشی و بدون زر و زیور و گل و بته و حفاظ و خرپا. و تازه، این تنها اشارتی است صمیمی و راستگویانه بر پایۀ مشاهده و در جهت درک موقعیت انسان و جهان، که در واقع دور از همۀ توهمات ادبی و ارزیابی های سیاسی، اجتماعی و غیره، به خودی خود وجود دارد.»

در بخش دوم، علی اصغر شیرزادی، صاف و پوست کنده بدون تعارف در مورد آسیب شناسی داستان نویسی در ایران، علت افت و رکود داستان نویسی معاصر ایران و میان بارگی و ابتذال در ادبیات داستانی ایران می پردازد. همچنین به نقدهای تُند برخی منتقدان در هیبت «پدرخوانده» در سال های اول انتشار رمان «کلیدر» اشاره می کند و در نهایت به کارنامۀ ادبی یعقوب یادعلی، محمدعلی علومی و جلال آل احمد می پردازد.

یکی از ویژگی های بارز این کتاب قلمِ بی پرده و بی تعارف علی اصغر شیرزادی است. به عنوان نمونه در مقالۀ «خداحافظ پدرخوانده» به کارنامۀ داستان نویسی جلال آل احمد می پردازد و در زیر عنوان مقاله، درشت می نویسد: «جلال آل احمد؛ نویسنده ای که داستان نمی نوشت.»

نویسنده می نویسد: «به صراحت گفت که صرف نظر از مقاله ها، گزارش ها و حدیث نفس هایی که به سادگی و شاید بنا بر سلسله جنبانی غریزه در حد پیش داستانیا شبه قصه، با بهره گیری از تسامح آمیز از قالب های قدیمی رمان و داستان کوتاه نوشته، چند داستان کوتاه او، از جمله جشن فرخنده، مشخصات یک داستان کامل را داراست. پس بدون هیچ تعارف مسامحه آمیز ریاکارانه ای باید پذیرفت که بخش اعظم آنچه شادروان جلال آل احمد به عنوان داستان و رمان نوشته، دست کم در تعریف های امروزی، اساسا داستان و رمان به حساب نمی آید.»

علی اصغر شیرزادی در ابتدای مقالۀ «داستان جستجوگران حقیقت و حکایت مقلدان و شعبده بازان» به بیت طعنه زنندۀ نظامی گنجه ای: شب افروز کرمی که تابد ز دور / ز بی نوری شب، زند لاف نور؛ اشاره می کند و در ادامه مروری اجمالی به حواشی تاریخ معاصر داستان نویسی ایران دارد:

داستان نویسی به شکل نوین در ایران با ورود ترجمۀ شماری از داستان ها و رمان های فرنگی و نگارش «داستان واره» _ به کلی متفاوت با قصه و حکایت _ از سوی برخی روشنفکران ایرانی سفر کرده به خارج آغاز می شود؛ تا بعدها به شایستگی تمام عنوان و لقب پدر داستان نویسی ایران را نصیب ببرند.

در ادامه، نسل جوان و باقریحه ای چون صادق چوبک و ابراهیم گلستان وارد صحنه شدند که راه بندان های سانسور و کابوس وحشت، عرصه را بر آنها تنگ می کند. در این دوران به قول شیرزادی، شبه داستان هایی غالبا با درونمایه فرمایشی و شبه ایدئولوگ هایی برای تبلیغ ایدئولوژی کاریکاتورنما قلم فرسایی می کنند. در همین دورانِ تاریک و آکنده از ابتذال، «بوف کور» صادق هدایت خلق می شود و ابراهیم گلستان و صادق چوبک، شماری از درخشان ترین داستان های تاریخ ادبیات داستانی ایران را می نویسند.

افسوس در این دوران، داستان و رمانِ نوپای ایرانی، ابزار ایدئولوژی چپ و فرمان حزب استالین می شود و ده ها نویسنده داستان و رمان واره هایی به تقلید از رمان «مادر» ماکسیم گورکی و «چگونه فولاد آبدیده شد» آستروفسکی می نویسند و چه آثاری که به سرعت دود می شوند.

در ادامۀ کج فهمی ها، تفکر «نیهیلیسم سطحی» و «پوچ انگاری» فاقد مولفه های فلسفی کافکا و کامو پا عرصه می گذارند و مقلدان گورکی و آستروفسکی می شوند!

زمان بی وقفه می گذرد و این بار نوبت ارنست همینگوی و رئالیسم سوسیالیستی می شود. کج دارومریز و برداشت غلط و ساده انگارانه، مقلد کماکان ادامه می دهد تا اینکه انقلاب ۵۷ رخ می دهد نوبت به مارکز و رئالیسم جادویی می رسد اما تب تند و فراگیر «رئالیسم جادویی» مثل «رئالیسم سوسیالیستی» هم نرم نرمک فرو می نشیند و شگفتا که «رمان نو» فرانسه با تاخیری چهل، پنجاه ساله! مطرح می شود. بعد هم نظریه های ادبی فلسفی نامداران ساختارگرا، ساختارشکن، پسامدرن و پساپسامدرن و غیره به وفور ترجمه می شود. در پایان نویسنده مقاله می نویسد: «گویا هنوز نه نسل کرم های شب تاب منقرض شده است و نه سوسک های قاتل نابه کار به رنج گرسنگی از صفحۀ زمین محو شده اند!»

خوشا که چهره های نوتر در میان داستان نویسان نسل جدید مانند شهریار مندنی پور، اصغر عبداللهی، ابوتراب خسروی، علی خدایی، حسن شهسواری و یعقوب یادعلی با نوآوری و قدرتشان در کشف و خلق معنا و مهارتشان در کاربرد هر عنصر داستانی، همان اندازه ریشه دار، خودبنیاد و یگانه اند که هر یک از بزرگان نسل های قبلی چنین بوده اند.

کتاب «خداحافظ پدرخوانده»، نوشتۀ علی اصغر شیرزادی، توسط نشر خزه در ۱۰۸ صفحه به قیمت ۵۰ هزار تومان در سال ۱۴۰۱ منتشر شده است.

داستایفسکی از نگاه آلبرکامو

داستایفسکی از نگاه آلبرکامو

در دفاع از از فهم / سخنرانی های آلبرکامو (۱۹۵۸ – ۱۹۳۶) / ترجمۀ محمدمهدی شجاعی / نشر چشمه / چاپ اول و دوم، تابستان ۱۴۰۱

نوشته: مصطفی بیان / چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / فروردین ۱۴۰۲ / شماره ۱۵۲

«سوزان لی اندرسن» در کتاب «فسلفه داستایفسکی»[۱] می نویسد که بیشتر فیلسوفان با استفاده از سبک مقاله­نویسی و رساله­نویسی، فلسفه­ورزی کرده­اند، اما فلسفه­ورزی در آثار داستانی نه تنها ممکن است، بلکه داستان­نویسان بزرگ بعضا می­توانند با آثار داستانی، بهتر و موثرتر فلسفه­ورزی کنند. داستایفسکی در قرن نوزدهم و آلبرکامو در قرن بیستم، دو نمونۀ بارز از نویسندگان پُرقریحه­ای هستند که در آثار داستانی­شان توانسته­اند با استادی، فسلفه­ورزی کنند.

اکثر فیلسوفان فکر می­کنند فلسفه یک چیز است و داستان یک چیز دیگر. آنها معتقد هستند، داستان، بر پایه «تخیل» است و فلسفه بر پایه «حقیقت»؛ اما آلبرکامو برخلاف نظر این گروه می­گوید: «رمان چیزی نیست مگر فلسفه­ای در قالب داستان.»

هیچ فیلسوفی با نوشته­های فلسفی­اش نتوانسته است به اندازه داستایفسکی در «برادران کارامازوف» یا آلبرکامو در «طاعون» ما را به اندیشیدین درباره مسئله شر و درک اهمیت این مسئله وادارد.

سوزان لی اندرسن معتقد است که آثار داستانی می­توانند بسیار فلسفی باشند، و معتقد است آثار داستانیِ فلسفی می­توانند تاثیر عمیق­تری از آثار فلسفی معمولی بر خواننده بگذارند. با این وجود نمونه­های آثار داستانی فلسفی بزرگ، بسیار اندک هستند.

داستایفسکی و آلبرکامو

فیودور داستایفسکی، رمان­نویس مشهور قرن نوزدهم روسیه است. دورانِ نویسندگیِ داستایفسکیِ جوان، همزمان بود با زمامداری، نیکلای اول که سرسختانه مخالفان و افسرانی را که در اندیشه تغییر و تحول روسیه بودند، سرکوب می­کرد. خشونت‌های تزار باعث شد تا به «نیکلای تازیانه زن» مشهور گردد.

در آن زمان، یک جاسوس پلیس در یکی از جلسات انجمن ادبی که داستایفسکی جوان، در آن حضور داشت، رخنه کرد و موضوع بحث جلسه را به مقامات امنیتی روسیه تزار گزارش داد. در نتیجه داستایفسکی در سن ۲۸ سالگی به جرم براندازی حکومت دستگیر و به اعدام محکوم شد. در روز مراسم اعدام وقتی داستایفسکی به همراه بقیه زندانیان به چوبه­ها بستند تا برای اعدام حاضر شوند، جوخه آتش تفنگ­های خود را که به سوی آنها نشانه رفته بودند، بر روی زمین گذاشتند؛ در نتیجه حکم اعدام آنها مشمول تخفیف شد و به چهار سال زندان در سیبری محکوم شدند. داستایفسکی تاثیر این لحظۀ تلخ زندگی­اش را در کتاب «خاطرات خانۀ مردگان» و رمان «ابله» آورده است.

لحظه­ای تصور کنید اگر داستایفسکیِ جوان در آن روز اعدام می­شد، چه اتفاقی می­افتاد؟! معلوم است، ادبیات جهان از داشتنِ شاهکارهای بزرگ ادبی مانند «جنایات و مکافات» (۱۸۶۶)، «ابله» (۱۸۶۹)، «جن زدگان» (۱۸۷۲) و «برادران کارامازوف» (۱۸۸۰) محروم می­شد.

۳۲ سال بعد از درگذشت داستایفسکی، آلبرکامو، نویسندۀ معروف فرانسوی در الجزایر به دنیا آمد. او یکی از نویسندگان بزرگ در مکتب رئالیسم است.

نکته قابل توجه در این است که «اتحادیه کمونیست­ها» که یک حزب سیاسی بین­المللی بود در سال ۱۸۴۷ – زمانی که نامِ داستایفسکیِ جوان بعد از نگارش داستان بلند «همزاد» بر سر زبان­ها افتاده و برای خود شهرتی کسب کرده بود – در لندن بنیان گذاشته شد. این سازمان از طریق ادغام «اتحادیه عدالت» به رهبری کارل شاپر و کمیته مکاتبات کمونیست بروکسل که کارل مارکس و فردریش انگلس شخصیت محوری آن بودند، تشکیل شد. این اتحادیه نخستین سازمان سیاسی مارکسیست بود.

دکتر کریم مجتهدی، استاد فلسفه دانشگاه تهران در نشستی که به بررسی آثار و افکار داستایفسکی اختصاص داشت، گفت: «داستایفسکی در مفتش بزرگ – فصلی از رمان برادران کارامازوف – شاید بی­آنکه خود بداند، ظهور استالین را به ما خبر داده بود.»

مجتهدی در ادامه گفت: «اگر بپذیریم راوی مفتش بزرگ همان داستایوفسکی است، او دارد دوره استالین را به ما خبر می­دهد و در واقع آینده روسیه را پیش­بینی می­کند. شاید داستایوفسکی خودش هم زیاد متوجه نیست که دارد این کار را می­کند و این طبیعی است چون او کسی نیست که بخواهد چیزی بسازد بلکه این یک نوع الهام است. این اثر داستایوفسکی هم یک اثر ادبی است و نه فلسفی و روی هم رفته باید گفت او مخالف فلسفه است.»

قرن بیستم، قرن جدل و دشنام است.

اواخر سال ۱۹۴۷ داوید روسه، ژان پل سارتر و ژرژ آلتمن، انجمن دموکراتیک انقلابی (اِردِاِر) را پایه­گذاری کردند؛ جنبشی سیاسی که در تقسیم­بندی­های چپ به بلوک غرب و بلوک شرق راه سومی پیشنهاد کرد. کامو عضو این گروه نبود ولی به آن و نشریه­اش (لگوش) علاقه­ای خاص داشت و در سال ۱۹۴۸ دو متن از او در این نشریه منتشر شد.

کامو می­نویسد: «در دورانی هستیم که انسان ها، به تحریک ایدئولوژی­های بی رحم و حقیر، عادت کرده­اند از همه چیز شرم داشته باشند؛ از خودشان، از شاد بودن، از دوست داشتن یا از آفریدن؛ دورانی که راسین از نوشتن بِرِنیس شرمگین می­شد یا رامبرانت برای کشیدنِ گشت شبانه شرمنده می­شد و می­شتافت تا در انجمنی خیریه ثبت­نام و طلب بخشش کند. ما نویسندگان و هنرمندان امروز وجدان آزرده داریم و رسم بر این شده تا از این حرفه عذرخواهی کنیم.»

کامو معتقد است آن هنگام که زندگی را مطیع ایدئولوژی کنیم، زندگی همگان لاجرم امری انتزاعی می شود. فلاکت این است که در دورانِ ایدوئولوژی­های تمامیت­خواه زندگی می­کنیم؛ ایدوئولوژی­هایی که چنان به خود و دلایل ابلهانه و حقیقت بی­مایه­شان اطمینان دارند که سعادت عالم را استیلای خود می­بینند؛ و طلب سلطه بر کسی یا چیزی آرزوی بی­حاصلی و سکوت و مرگ آن است.

زندگی بدون گفت­و­گو ممکن نیست و در بیشتر عالم، جدل، جای گفت­و­گو را گرفته است؛ زیرا قرن بیستم، قرن جدل و دشنام است و میان ملت­ها و افراد جا خوش کرده است.

اگر تمام عالم را زیر پرچمِ یک نظریه جمع کنند، راهی ندارند جز که ریشه­های پیوند انسان با زندگی و طبیعت را قطع کنند؛ و تصادفی نیست که از زمان داستایوفسکی به بعد در ادبیات سترگ اروپا صحنه­ای از توصیف طبیعت نمی­بینیم. تصادفی نیست که کتاب­های مهم امروز، به جای پرداختن به زوایای دل و حقایق عشق، فقط به قاضی­ها، جلسات دادگاه و شرح اتهامات علاقه­مندند و به جای گشودنِ پنجره ها رو به زیبایی جهان با دقت تمام خوانندگان را در هراس منزویان زندانی می­کنند.

کامو در ادامه در بخش دیگر در سخنرانی تابستان ۱۹۴۹ که به دعوت رایزن فرهنگی وزارت امورخارجه برای سلسله سخنرانی­هایی به امریکای جنوبی دعوت شد، توضیح داد: پس عجیب نیست که با این اشباح کور و کر و هراسان، تغذیه شده با کوپن­ها، که تکامل زندگی­شان در یک برگۀ پلیس خلاصه می­شود، همچون امور انتزاعی بی­نام برخورد کنند. بد نیست به این امر توجه کنیم که نظام­های برآمده از دل این ایدوئولوژی­ها دقیقا همان­هایی هستند که جمعیت را بسیار نظام­مند از شهرهای خود آواره و در گسترۀ اروپا پخش می­کنند، درست مثل نمادهای بی خون و بی­رمق که زندگی بی­معنای خود را فقط در اعداد و ارقام آمار ادامه می­دهند.

قدرت و سلطه، اگرچه ستودنی است، فقط انسان را خوارتر می­کند. حق با سقراط بود، انسان بدون گفت­و­گو انسان نیست.

یادم آمد که نویسنده ام. هر چند نبرد کلمات با گلوله­ها مسخره به نظر برسد. اما فاتحان و صاحبان قدرت بتوانند با جنگ و خشونت به عالم دست یابند؛ اما فقط یک رقیب دارند، و خیلی زود یک دشمن، و آن هنر است.

نظریۀ عجیبی است که می­گویند اگر به دیکتاتور سلاح دهیم، دموکرات می­شود، مخالفت کنند.نه! اگر به او سلاح دهید، همان طور که شغلش اقتضا می­کند، گلوله­ها را در سینۀ آزادی خالی می­کند.

«آزادی» و «عدالت» را هم­زمان بر می­گزینم و نمی­توانم یکی را بدون دیگری انتخاب کنم. اگر کسی نان­تان را گرفت، در همان آن آزادی شما را نیز سلب کرده است. اگر کسی آزادی­تان را گرفت، مطمئن باشید نان­تان نیز در معرض خطر است، چون آزادی دیگر به شما و مبارزه­تان وابسته نیست، به خواست ارباب­تان بستگی دارد. فقر با پس رفتن آزادی رشد می­کند و برعکس؛ و اگر قرن بیستم به ما چیزی آموخته باشد، آزادی همراه با اقتصاد خواهد بود.

آزادیِ بدون محدودیت نقض آزادی است. آزادیِ بی­محدودیت را فقط دیکتاتورها می­توانند به کار بندند. مثلا هیتلر، تنها فرد آزاد قلمروِ خود بود. اگر آزادی فقط حقوق داشته باشد آزادی نیست، قدرت مطلقه است، استبداد است…. آزادیِ محدود تنها چیزی است که در آنِ واحد هم کسی را زنده می دارد که مجری این آزادی است و هم کسانی را که از این آزادی نفع می­برند.  

اگر انقلاب­ها با خشونت پیروز می­شوند قطعا با گفت­و­گوست که سرپا می­مانند. بخشی از آیندۀ اروپا در دستان متفکران و هنرمندان و نویسندگان ماست که هم فلاکت را می­شناسند و هم عظمت را.

بدون داستایفسکی ادبیات قرن بیستم فرانسه چیزی نبود.

در سال ۱۹۵۸ آلبرکامو در مصاحبه­ای داستایوفسکی را «پیامبر حقیقیِ» قرن بیستم نامید. در بیست سالگی وقتی در الجزیره دانشجو بود با آثار این پیامبر آشنا شد. سال ۱۹۳۸ با گروه تئاتری که خود اداره­اش می­کرد اقتباسی از «برادران کارامازوف» را روی صحنه برد و خود نقش ایوان را بازی کرد. ۲۱ سال بعد، در سال ۱۹۵۹ یکی از ارزشمندترین و قدیمی­ترین برنامه­های خود را، یعنی اقتباس نمایشی از رمان «شیاطین» را روی صحنه تئاتر برد.

آلبرکامو معتقد است: «بدون داستایوفسکی ادبیات قرن بیستم فرانسه چیزی نبود که حالا هست.» کامو می­نویسد اگر وارد دفتر کار من شوید، با وجود این که با جنبش های فکری دوران خود عجین شده­ام، اما فقط تصویر دو چهره را در اتاقم می بینید. تالستوی و داستایوفسکی.

کامو می­نویسد: شیاطین اثر داستایوفسکی را کنار چهار اثر بزرگ، چون ادیسه، جنگ و صلح، دُن­کیشوت و نمایش­نامه­های شکسپیر می گذارم، ابتدا داستایوفسکی را تحسین می کنم؛ به این دلیل که چیزهایی از ذات انسان را بر من مکشوف کرده بود. مکشوف، بله، همین واژه. چرا که او فقط چیزی را به ما می­آموزد که خود می­دانیم، اما از تصدیقش سر باز می­زنیم. علاوه بر این، او ذوق دلپذیر روشن­بینی را در من برانگیخت. روشن­بینی محض. در نظر من داستایوفسکی پیش از هر چیز نویسنده­ای است، بسیار بیش از نیچه، که توانسته متوجه نیهیلیسم دوران معاصر شود، آن را تشریح و پیامدهای وحشتناکش را پیش­بینی کند و در پی این بوده تا راه رستگاری را نشان­مان دهد. مضمون اصلی آثارش چیزی است که خودش آن را «تدبیر، انکار و مرگ» نامیده است؛ انسانی که خواهان آزادی بی حدومرزِ «روا بودن همه چیز» است و کارش یا به تخریب همه چیز ختم می­شود یا به بردگی همگان. خود او سرگردان است؛ داستایوفسکی می­دانست که از آن پس تمدن ما خواهان رستگاری یا برای همه خواهد بود یا برای هیچ کس. می­دانست اگر رنج یک نفر را از یاد ببریم، رستگاری همه معنایی ندارد. به بیان دیگر، خواهان مذهبی نبود که سوسیالیست (به وسیع ترین مفهوم این کلمه) نباشد. و این گونه نجات بخش آیندۀ مذهب حقیقی و سوسیالیسم حقیقی شد، هر چند امروز در هیچ کدام از این دو حوزه حق را به او نمی­دهد. با این حال عظمت داستایوفسکی – درست مثل عظمت تالستوی که به زبانی دیگر همان حرف ها را زده – مدام بیشتر شده است، چرا که دنیای ما یا حق را به او خواهد داد یا خواهد مُرد. چه این عالم بمیرد، چه دوباره متولد شود، گناهی بر گردن او نخواهد بود. برای همین است که داستایوفسکی، تمام وقت، به رغم و به علت ضعف هایش، بر ادبیات و تاریخ ما حکم می­راند و امروز نیز یاور ما در زندگی و امیدواری است.

آلبرکامو درباره سوسیالیسم می نویسد: چه نامی دیگری باید داد به رژیمی که پدر را به لو دادنِ پسر مجبور می کند، پسر را مجبور می کند به تقضای اشد مجازات برای پدر، زن را به شهادت علیه شوهر، رژیمی که خبرچینی را تا مرتبۀ فضیلتی اخلاقی بالا برده است؟ تانک­های خارجی، پلیس، دخترکان بیست سالۀ آویخته بر دار، کارگران سر بُریده یا خفه شده، و باز هم­دار، نویسندگان در تبعید یا زندانی، رسانه­های دروغ، اردوگاه­ها، سانسور، قاضیان بازداشت شده، مجرمان قانون­گذار و باز دوباره­دار. این است سوسیالیسم، جشن بزرگ آزادی و عدالت؟ نه. این­ها رسمِ خونین و همیشگی مذهب استبدادند.

کامو معتقد است آن چه معرف جامعه ای توتالیتر است، حالا راست یا چپ، پیش از هر چیز تک حزبی بودنش است. یک حزب دلیلی برای نابودی خود نمی­بیند. به همین دلیل تنها جامعه­ای که قادر به تغییر و رسیدن به آزادی است، تنها جامعه­ای که باید همدلی فکری و عملی ما را برانگیزد، جامعه ای است که چند حزب در مدیریت آن نقش داشته باشند. فقط چنین جامعه است که ظلم و جنایت را محکوم می­کند و در نتیجه در پی اصلاح آن برمی­آید.

نویسنده نمی­تواند به خدمت کسانی درآید که تاریخ را می­سازند. نویسنده می­تواند هم دلی جامعه­ای زنده را بیابد که از او دفاع خواهند کرد، فقط به آن شرط که تا آن جا که از توانش برمی­آید بار این دو وظیفه را که عظمتِ حرفه اش را می­سازند، بر دوش کشد: خدمت به حقیقت و خدمت به آزادی.

کامو در آخر می پرسد: می فهمیم در قرن بیستم، بیشتر روزنامه­نگار داریم تا نویسنده؟! چرا به جای «جنگ و صلح» تولستوی و «برادران کارامازوف» داستایوفسکی، داستان­های بچه­گانه یا رمان­های پلیسی داریم؟! پُر واضح است که همیشه می توانیم با غرولندهای انسان دوستانه با چنین شرایطی مخالفت کنیم و همان کسی شویم که استفان تروفیموویچ در رمان «شیاطین» به هر قیمتی می­خواست تبدیل به آن شود: تجسد انتقاد و سرزنش. نیز می­توانیم مثل این شخصیت غم­خوارِ شهروندان­مان شویم. اما این غم، واقعیت را تغییر نمی­دهد. به نظر من، بهتر است در این دوران سهمی داشته باشیم. در واقع، باید بدانیم، نویسنده و هنرمند یا مبارزه کند یا تسلیم دولت­ها و پلیس ایدوئولوژی شود. امرسون فوق العاده گفته است: «اطاعت یک انسان از نبوغ خود، برترین باور است.» و هنری دیوید تورو (۱۸۶۲ – ۱۸۱۷) نویسندۀ امریکاییِ قرن نوزدهم گفته است: «تا آن زمان که انسانی به خود وفادار باشد، همه چیز بر وفق مرادش می شود: دولت، جامعه، حتی خورشید و ماه و ستارگان.»

پس کامو از نویسندگان و هنرمندان می­خواهد رئالیست شویم. یا بهتر است بگویم، هنرمند و یا نویسندۀ رئالیست باشیم. کامو معتقد است: «تنها هنرمند رئالیست، خداست.» (صفحۀ ۳۰۶ کتاب)

آلبرکامو در سال ۱۹۵۷ جایزه نوبل ادبیات را دریافت کرد. او دومین نویسندۀ جوانی بود که تا آن روز توانسته بود این جایزه را دریافت کند.

افسوس کامو در سن ۴۷ سالگی بر اثر سانحۀ رانندگی جان خود را از دست داد؛ و نتوانست مرگ اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و ایدوئولوژی لنینیسم و استالینیسم و همچنین نابودی دیکتاتورهای اروپایی که باعث مرگ میلیون­ها انسان در قرن بیستم شدند، را ببیند.


[۱] :  فسلفه داستایفسکی / سوزان لی اندرسن / خشایار دیهیمی / نشر نو

نگاهی به مجموعه داستان هیولای تلخ؛ نوشتۀ محمد اسعدی

نگاهی به مجموعه داستان هیولای تلخ؛ نوشتۀ محمد اسعدی

نوشتۀ مصطفی بیان

این مقاله چاپ شده در:

ماهنامه ادبیات داستانی چوک _ شماره ۱۵۱ _ اسفند ۱۴۰۱

نشریه آفتاب صبح نیشابور _ شماره ۱۰۴ _ ۱۴ اسفند ۱۴۰۱

اینایی که راه رفتن مُرده ها رو دیدن، دروغ نمی گن. واقعا دیدن ( از متن داستان دندان های مصنوعی شما را خریداریم)

«هیولای تلخ» اولین کتابِ داستان نویس نیشابوری است که به طور جدی وارد فضای ژانر «وحشت» شده و تا حدی به فضای سورئال و ادبیات گمانه زن (تخیلی، فانتزی و فراطبیعی) نزدیک می شود.

«هیولای تلخ»، دومین مجموعه داستان محمد اسعدی با دوازده داستان کوتاه است که اوایل سال ۱۴۰۱ توسط نشر صاد منتشر شده و برخی از داستان های این مجموعه در جایزه ملی «داستان افسانه ها» در بخش ژانر وحشت برگزیده شده است.

«ادبیات گمانه زن»، ادبیاتی است که در آن سحر، جادو، رمز، معما و ترس به هم آمیخته باشد. داستان های وحشت، از جن، روح، شبح، جادوگران شیطان صفت و همهمه های گنگ و دلهره آور سخن می گوید.

«استیون کینگ» معروف ترین رمان نویس ژانر وحشت امریکایی در یکی از داستان های معروفش می نویسد: «ارواح و هیولاها واقعی هستند، آنها درون ما زندگی می کنند، و گاهی بر ما غلبه می کنند…»

جمال میرصادقی، داستان نویس و مدرس داستان در کتاب «ادبیات داستانی» می نویسد: «داستان های سورئالیستی از بعضی خصلت های داستان های وحشت بهره برده است، یعنی فضاهای وهم آور و ابهام آمیز و پُر رمز و راز  که از خصوصیت های داستان های سورئالیستی است، از داستان های وحشت گرفته شده است.»

از نمونه های داستان های ایرانی می توان به اغلب داستان های غلامحسین ساعدی مثل داستان های به هم پیوستۀ «عزاداران بیل» و «ترس و لرز» و بعضی از داستان های بهرام صادقی مثل داستان بلند «ملکوت» و داستان کوتاه «خواب خون» اشاره کرد.

از مولفه های داستان های گونۀ وحشت حضور «هیولا»، «روح»، «جن»، «مرد آزما» و یا «از ما بهتران» است که امروز خوانندگان نوجوان و جوانِ بسیاری را در داخل و خارج از کشور مجذوب این گونه از داستان ها کرده است.

اردیبهشت امسال طبق روال سال های گذشته، سری به نمایشگاه کتاب تهران زدم. نمایشگاه امسال به دلیل کرونا و مشکلات اقتصادی، رونق چندانی نداشت و حضور علاقه مندان به کتاب به ویژه از شهرستان ها بسیار بسیار کم رنگ بود؛ اما با این وجود برخی از غرفه ها مانند نشر ویدا، هوپا و یا تندیس از حضور نوجوانان و جوانان دهۀ هشتاد پُررنگ بود که این نشانۀ علاقۀ ویژۀ این نسل به ادبیات گمانه زن و یا ادبیات ژانر وحشت، علمی تخیلی و ماوراطبیعی است.

نگاه تخصصی و روان کاوی دلایل علاقۀ نسلِ جدید به این گونه از ادبیات در این مقالۀ مجاب نمی دهد. هدف معرفی مجموعه داستان «هیولای تلخ» اثر محمد اسعدی است که برای اولین بار ادبیات داستانی شهرستان به طور حرفه ای و جدی وارد جریان این گونه از ژانر شناخته شده و پُرطرفدار ادبیات داستانی و همچنین ادبیات سینمای هالیوود است.

«نمی دانم چقدر گذشت؛ ولی زمان زیادی نبود. موجودی سفید و لاغر اندام را دیدم که پشت یکی از سنگ ها ایستاده بود؛ شبیه زنی بود که سرش به یک طرف آویزان باشد. خون توی سرم منجمد شد. گفتم حتما خیالات است. دوباره نگاه کردم. بدون اینکه قدم بردارد، آهسته به طرف من آمد. بلند شدم و مشت به در کوبیدم. کسی جواب نداد. محکم تر زدم. سرم را برگرداندم. شبح سفید، پشت سرم بود؛ زن مانندی، با قد بلند و سراپا سفید. خط خون سیاهی از زیر گلو، تا روی سینه اش جاری بود. چند لگد به در زدم. وارد مرده شورخانه شدم…. دندان ساز را دیدم که روی تخت مرده شورخانه، کنار جسد زنی ایستاده. دهان زن پُرخون بود. انبر و چکشی روی زمین افتاده بود.» (از متن داستان دندان های مصنوعی شما را خریداریم)

داستان «دندان های مصنوعی شما را خریداریم»، یکی از بهترین داستان های این مجموعه است. یک داستان هوشیار‌کننده و البته ترسناک که باعث می‌شود خواننده انتظار اتفاقات غیرقابل باوری را در ادامۀ داستان داشته باشد. داستان در یک روز سرد زمستانی رخ می دهد. مردی بیکار در یک بازارچه، دست فروشی را می بیند که سی، چهل دست دندان مصنوعی زرد و چرک، چند عکس رادیولوژی، تعدادی دندان نیش کرم خورده، گاز انبر و کل بساط دنداسازی را می فروشد.

دندان ساز به مرد می گوید که کارش، فروش، خرید، اجاره و تعمیر دندان است و هجده سال سابقه کار دارد! شغلِ عجیبِ مرد دست فروش باعث می شود تا مرد جوان بابِ گفت و گو را با او باز کند. داستان ادامه پیدا می کند تا آن دو به قبرستان می روند. مرد دست فروش به مرد بیکار می گوید اگر جویای کار هست، همراهش به قبرستان برود. آن دو می روند. در مسیر راه، صحبت هایی بین آنها رد و بدل می شود تا اینکه به قبرستان می رسند و به سمت مُرده شورخانه می روند. دندان ساز از جوان می خواهد پشت درِ مُرده شورخانه منتظر بماند. دندان ساز کلید می اندازد و وارد ساختمان می شود. چند دقیقه بعد مرد جوان زنی ترسناک را پشت یکی از سنگ های قبرستان می بیند. ترس برش می دارد و به داخل مُرده شورخانه می رود. ناگهان در میان توده بخار، دندان ساز را انبر به دست می بیند که روی تخت مُرده شورخانه، کنار جسد زنی با دهانی پُر خون ایستاده…. تلاش‌های مرد جوان برای فرار از دستِ دندان ساز نیز بر ترسناک بودن داستان می‌افزاید و آن را به یکی از تکان‌دهنده‌ترین داستان‌های محمد اسعدی که در این مجموعه چاپ شده، تبدیل می‌کند.

داستان «دستگاه مورد نظر خاموش است» داستانِ وهمناک و طنزآمیزی است. داستان دو برادر و یک خواهر است که به دلیل ناپدید شدنِ پدرشان به کلانتری مراجعه می کنند. در کلانتری، صحبت هایی بین فرزندان و سرگرد صورت می گیرد که در نهایت سرگرد متوجه می شود فرزندان شناسنامه، کارت شناسی از پدرشان ندارند و همچنین اسم و فامیل پدر را فراموش کرده اند و حتی نمی دانند پدرشان چه شکلی است!

یک هفته بعد سرگرد پیرمردی به آنها نشان می دهد که تا اندازه ای شباهت به چهرۀ پدر گم شدۀ شان دارد. فرزندان با دیدنِ پیرمرد تردید می کنند. اما سرگرد تاکید می کند که این پیرمرد خودِخودِ پدرشان است. در نهایت سرگرد از فرزندان می خواهد پیرمرد را با خود ببرند و اگر احیانا پدرشان پیدا شد، این پیرمرد را به کلانتری برگردانند.

در پایان، بچه ها پیرمرد را به جای پدرشان با خود به خانه می ببرند و نویسنده در پایان داستان تصویری از افتادنِ ونِ بهزیستی را در داخلِ جوی آبِ جلوی کلانتری نشان می دهد که چهار پیرمرد از پشت شیشۀ عقبِ ون، به ازدحام خیابان خیره شده اند.

داستان «دستگاه مورد نظر خاموش است» یکی از بهترین داستان های محمد اسعدی است که حسِ خواننده را همراه با طنز و واقعیت تلخ اجتماعی به واقعیت ترس نزدیک می کند؛ و در نهایت همین میزان ترس خواننده را وادار می کند که با خواندنِ این داستان به فکر فرو رود.

داستان «مردآزما»، سومین داستانِ جذابِ این مجموعه است. داستان دربارۀ مردی به نام «اوس مراد» است که دو زن به نام های عصمت و محترم دارد. اوس مراد به مناسبت ازدواج با محترم، همسر دومش، آتشدان حمامِ خانه اش را تعمیر می کند تا مجبور نشود هر روز قبل از اذان صبح، به حمامِ محل برود. تا اینکه خبر می رسد یک روز سحر، اوس مراد قبل از اذان صبح در حمامش از ما بهترانی با سُم سیاه می بیند و سکته می کند. بعد از فوت اوس مراد، درِ حمام را می بندند و یک قفل بزرگ هم می زنند.

حمام یک پنجره به بیرون داشت که زباله ها را از آنجا داخلِ حمام می ریختند. یک روز عماد، پسر بزرگ اوس مراد به دلیلی از پنجرۀ حمام به داخل خزینه می رود. در آنجا، از ما بهتران را می بیند که روی تاقچۀ خزینه نشسته و به او خیره شده است. می خواهد فریاد بزند اما صدایی از گلویش خارج نمی شد. جن با بسم الله گفتن هم غیب نمی شود. عماد از پنجره حمام، سر و بدنش را بیرون می کند اما پای چپش گیر می کند. عماد کمک می خواهد اما کسی داخل حیاط نیست. موجود عجیب با زبان سرخ رنگش کفِ پای عماد را می لیسید. هوا دارد تاریک می شود که عماد صدای پا می شنود. زنی با چادر وارد حیاط خانه می شود. عماد کمک می خواهد. زن به طرف عماد می آید. زن رویش را گرفته اما صدایش، صدای محترم است. عماد از محترم کمک می خواهد؛ اما زن چادری محترم نیست….

داستان «مردآزما» یکی از ترسناک ترین داستان های این مجموعه است که باعث می شود خواننده با خواندنِ این داستان، ترس را با تمام وجودش حس کند.

علاوه بر این ۳ داستان، داستان های متوسطی هم در این مجموعه وجود دارد که از جذابیت داستان های این مجموعه نمی کاهد.

محمد اسعدی متولد سال ۱۳۳۹ در نیشابور و در حال حاضر ساکن تهران است. در کارنامۀ ادبی محمد اسعدی، علاوه بر چاپ کتاب جوایز معتبری می بینیم.

اگر علاقه مند به داستان های ژانر وحشت هستید؛ پیشنهاد می کنم این کتاب را خریداری کنید. مجموعه داستان «هیولای تلخ» نوشتۀ محمد اسعدی توسط انتشارات صاد در ۱۲۴ صفحه و به قیمت ۵۰ هزار تومان در بهار سال ۱۴۰۱ وارد بازار کتاب شده است.

نگاهی به داستان بلند «جان غریب» نوشتۀ ملاحت نیکی

نگاهی به داستان بلند «جان غریب» نوشتۀ ملاحت نیکی، نشر بان، ۲۲۳ صفحه، ۶۰ هزار تومان، چاپ دوم، زمستان ۱۴۰۰

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۵۰ / بهمن ۱۴۰۱

«من غریبه ام. همیشه بوده ام. حتی در شهر خودم هم احساس غربت کرده ام.» (صفحۀ ۳۸ و ۳۹)

شخصیت اصلی داستان، جوانی تحصیل کرده به نامِ «آزاد» است که مانند تمام جوانان تحصیل کردۀ کشورمان بعد از تحصیل دچار چالش، سرخوردگی اجتماعی و هرج و مرج روزانۀ جامعۀ پُرتلاطم و سیاست زده می شود.

یک شب، آزاد به طور اتفاقی با مردی به نامِ نقدلو آشنا می شود. نقدلو صاحب کارخانۀ سازندۀ قطعات خودرو است. نقدلو از او می خواهد به کارخانه اش بیاید و آزاد نیز قبول می کند.

شکل و فضای داستان، محیط کارگری مردانه را می سازد. مردهای این داستان به طور اغراق آمیزی، مودب، حرف گوش کن و سنجیده هستند که این در فضای جدی کارگری کمی نامانوس است!

در صفحۀ دوم داستان، نام ده کارگر می آید: شهباز، علی، ناصر و … که گویا قرار است در شکل گیری مسیر داستان و شخصیتِ قهرمانِ داستان نقش داشته باشند.

داستان از روز سیزده فروردین آغاز می شود. روزی که همه جا تعطیل است و شهر غریب. روزی که کار برای کارگران سخت و طاقت فرسا است. آزاد، از سحر سرکار می آید و شب به خانه برمی گردد. انگار به اجبار با خورشید غریبه شده است. خورشیدش می شود چراغ گازی بزرگ وسط سوله. کار … کار … کار. مثل یک ربات. غریب و بی احساس: «سرچشمۀ غربت کجاست؟ … سرچشمۀ غربت درون خود آدمه.» (صفحه ۴۰ کتاب)

قهرمان داستان، تنها و غریب است. آزاد، از گذشته، مادر و قبرهای بی نام و نشان فراری است. آزاد فراری است؛ از سوال شنیدن و دروغ پاسخ دادن خسته شده است. هر دروغی در نقل دوم و سوم، راست می شود. واقعا «دروغ» به سادگی تغییر رنگ می دهد و «راست» هضم آدم می شود. آدم، باید «دروغ» بشنود اما «آزاد» می خواهد روزی همۀ رازهای گذشته اش را برای کسی فاش کند. نمی خواهد مانند بقیه دروغ بگوید؛ ولی الان می خواهد گم شود میان جمع؛ جمعی که مثل خودش هستند؛ کار … کار … کار. انگار باید ذهن او و جمع، به کار مشغول باشد.

نویسنده در داستان، آهسته و رمزآلود به مسائل اجتماعی و رویدادهای تاریخی بعد از انقلاب می پردازد: «مادر یک بار و فقط یک بار گفته بود بیا! گفته بودم نه. وسط سیاه دامون ایستاده ام. یک آبپاش بزرگ دستم است. سراغ درخت ها می روم و آب شان می دهم. آب نیست، آخر سیاه است. همرنگ جنگل… قدم های بلند بر می دارم و پای هر درختی سیاهی درون آبپاش را می پاشم. پای هر درخت لوحی سنگی است با حرف و شماره ای حک شده رویش. یادم می آید دنبال قبری آمده ام جنگل.» (صفحه ۱۷ کتاب)

آزاد در جریان تجمعات دانشجویی به اصرار «هستی» شرکت می کند. همین حضور آزاد در تجمعات دانشجویی باعث می شود مثل آب خوردن، پرونده اش به دادگاه انقلاب برود و اسمش در لیست دانشجویان ستاره دار قرار بگیرد. مدرک دانشجویی او معلق می ماند و تکلیفش نامشخص.

هستی، همکلاسی اش بود. آزاد به ادبیات و تئاتر علاقه داشت و هستی به روزنامه نگاری و فعالیت های سیاسی. همۀ هم کلاسی هایش با دانشگاه تسویه کرده و مدرک شان را گرفته بودند؛ حتی هستی و دوستانِ سیاسی اش. این وسط، دانشگاه خیلی راخت بر سرِ آزاد خراب شده بود. آزاد هیچ اعتقادی به فعالیت های سیاسی و رادیکال نداشت؛ اما به حکم دادگاه، مدرکش معلق بود.

گذشته، راز، اسم، رسم، نشانی و کتاب ها همه در سیاه دامون چال شده اند. گویا همه چیز به سیاه دامون ختم می شود. عمه منیژه می گوید: «نسلِ من، نسلِ آرزوهای بزرگ و قهرمان پروری بود…. طول کشید تا بفهمم حرف های گنده تو متن سخنرانی ها بزرگ اند و قهرمانان ممکنه کیسۀ آب گرم شون رو بیشتر از متن سخنرانی شون دوست داشته باشند» (صفحه ۱۹۸ کتاب).

داستان «جان غریب» داستان دو نسل است. دو نسلی که با هم غریبه اند. نسل شجاع، مبارز و آرمان گرایی که برای احقاق حق شان به دنبال پیشوا بودند و نسل بعدی که دنباله روی نسلِ آرمان گرا هستند اما سرکوب شده اند و دلسرد و شجاعت نسل قبلی را ندارند.

نویسنده به دو نسل بعد از انقلاب نگاهی می اندازد؛ نگاهی سطحی و شتابزده. تنها تصویری به مخاطب نشان می دهد اما خواننده را وارد فضای آن دوران نمی کند. کلمات نمی تواند با خواننده ارتباط برقرار کند؛ و خیلی سریع، داستان به پایان می رسد. بدون آنکه بدانیم چرا پدر مُرد؟ راز گذشته چه بود؟ سرنوشت آزاد و کلنجار رفتن با درون و گذشتۀ خود چه شد؟ چرا آدم ها با هم غریبه بودند؟ و غیره. در پایان داستان، همۀ سوال ها بی پاسخ می ماند!

«ملاحت نیکی» متولد سال ۱۳۵۳ است. «جانِ غریب» سومین کتابِ اوست که تابستان ۱۴۰۰ توسط نشر بان منتشر شد و زمستان همان سال به چاپ دوم رسید.

«بزها به جنگ نمی روند»، رمانی واقع‌گرا و طبیعت‌گرا

«بزها به جنگ نمی روند»، رمانی واقع‌گرا و طبیعت‌گرا

نگاهی به رمان «بزها به جنگ نمی روند» نوشتۀ مهیار رشیدیان

نوشته: مصطفی بیان / چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک، شماره ۱۴۵ ، شهریور ۱۴۰۱

رمان «بزها به جنگ نمی روند»، مهیار رشیدیان، نشر نیلوفر، ۲۶۱ صفحه، ۴۵ هزار تومان، چاپ اول ۱۳۹۹

بزكوهی در ایران باستان، نماد آبخواهی، زایندگی، فراوانی نعمت و محافظت است. از همین رو هرجا كه گذر آب باشد نقش های فراوان بزكوهی را می‌بینیم و مضمون آن آبخواهی است و بیان ارزش و اهمیت بی بدیل عنصر آب در نزد مردمان ایران باستان است.

یکی دیگر از دلایل اهمیت بز کوهی، قله نشینی اوست. بزها را انسان همواره در افراشته‌ترین تیغه‌ها و قله‌ها و دشوارترین مسیرهای کوهستانی دیده است.

رمان «بزها به جنگ نمی روند» داستانِ احداث سدی در یکی از روستاهای مرزی کشور به نام گوراب است. روستای پلکانی که تمام خانه هایش از سنگ و چوب است.

فردوسی در شاهنامه از گوراب به نیکی نام برده‌است: به گورابه اندرنهادند روی / همه راه شادان و با گفتگوی.

گوراب، از روستاهای قدیمی و باستانی است. این منطقه را به این خاطر گوراب نامگذاری کرده‌اند که در گذشته تمامی آب‌ها و سیلاب‌های مناطق اطراف پس از باران به آنجا روانه می‌شد و پس از مدت کمی در زمین فرو می‌رفت، به همین علت به این منطقه گوراب گفتند؛ یعنی جایی که آب‌ها در زمین فرو می‌رود.

داستان دربارۀ احداث سدی در گوراب است. پروژۀ دولتی که باعث تنش میانِ اهالی روستا و تیم سدی سازی می شود. به همین دلیل مهندس پروژه (به عنوان نماینده دولت) سعی بر اعتماد سازی دارد. این اعتمادسازی باعث ارتباط نزدیک بین مهندس و اهالی روستا می شود. مهندس برای برقراری آرامش بین دولت و مردمِ روستای گوراب پیشنهاد می دهد دولت خانه ها و باغ های اهالی را بخرد و اهالی روستا دسته جمعی به محلِ جدید گوراب مهاجرت کنند.

اما اهالی روستا به این دلیل که نیکان و نیاکان شان در قبرستان قدیمی دفن هستند، حاضر به تغییر مکان نمی شوند. با دخالت بزرگ و معتمد اهالی گوراب، ماموستا مصطفی، روحانی معروف روستاهای همان حدود رضایت اهالی گوراب را مبنی بر نقل مکان جلب می کند؛ ماموستا مصطفی، فتوای انتقال گورها را به قبرستان جدید داده و گونی‌های مناسب برای انتقال استخوان ها آماده می شود؛ و خواننده تصور می کند که داستان تمام شده است. اما داستانِ ناپدید شدنِ شفیق، راز هانا و پیدا شدنِ قبر دختر جوان تازه خاکسپاری شده با بدنی تازه و تجزیه نشده باعث ایجاد تعلیق و کشمکش در داستان می شود. رازهایی که در ابتدای طرح داستان، خواننده را مُجاب می کند که رمان را ادامه بدهد.

این حوادث، نارضایتی برخی از اهالی روستا و همچنین تحریکات کدخدا باعث می شود آتش تفرقه بین اهالی روستا و حتی کارگران اداره سدسازی با کارفرما برافروخته تر شود. تمام این ها باعث می شود فرصت برای انجام فعالیت های مخفیانه کدخدا و افرادش مثل کاک خلیل، از جمله قاچاق و کول بری از مرز فراهم شود.

«شفیق هر وقت غیب می شه میره عراق، میره ببینه جنازه ی فک و فامیلش، پدر و مادر، خواهر و برادرش رو پیدا کردن یا نه…» (صفحه ۵۸ کتاب)

داستانِ کولبرها، داستانِ قاچاق و کولبری از راه های صعب العبور و انتقال اسلحه و کالای غیرقانونی برای کدخدا و اشرار و حامیانش در ظلمات کوه و دشت، زیر آسمان سیاه، از لابه لای سنگ ها، از روی شیب های ریزشی سنگریزه ها، انعکاس نور موبایل های کولبرها روی سفیدی برف های همیشگی قله ها و ارتفاعات کوهستان های مرزی؛ راه های صعب العبوری که روزی قتل گاه جوانان این سرزمین در نبرد با عراقی ها و گروهک های مزدور و وطن فروش بوده است و حالا بعد از سال ها که از جنگ می گذرد، از این راه مخفی برای قاچاق و کولبری استفاده می شود! (طنز تلخ)

«کول بری کار سختیه؟ سخت!؟…. کول مَرد می خواد…» (صفحه ۱۴۷ کتاب)

این جا سوالی در ذهنِ خواننده پدید می آید: تمام این سنت‌شکنی‌ها برای انتقال گورها و احداث سد برای چه هدف مهمی می‌تواند باشد؟

این جاست که مردم دربرابر قدرت قرار می گیرند. قدرت مرکزی (دولت) و قدرت جبر زیست محیطی. تعدادی از کارگران و اهالی روستا با تحریک کدخدا، دست به اعمال خشونت‌آمیز برای توقف طرح سدسازی می زنند. به آتش کشیدنِ کامیون و دزدیده شدنِ چند مرتبه کابل های تونل از این جمله هستند. شاید به خیالشان بتوانند خانه شان را حتی برای یک روز، دیرتر تخلیه کنند.

بالاخره اداره ی سد توانسته بود تعدادی از باغ ها و چند خانۀ روستا را بخرد. اما برخی مخالف فروش باغ ها و خانه هایشان بودند. حتی آنهایی که خانه های شان بالادست روستا بود تصور می کردند اگر آب بالا بیاید باز به خانه های آنها نمی رسد. به شدت بین اهالی روستا اختلاف افتاده بود؛ اما راهی وجود نداشت و در نهایت مجبور بودند روستا را تخلیه کنند (قدرت دولت) چون وقتی آبگیری سد شروع شود و وقتی دریچه ها را ببندند تا سد لبریز شود، همه غرق می شوند.

در پایان داستان، روستای گوراب، رفته رفته غرق می شود. حالا استخوان های مُرده های بی گور و نشان روی آب آمده است. روستانشینان در سودای گورهای آبا و اجدادی شان هستند.

مقاومت اهالی روستا برای گورهای نیاکان و اجدادشان و مبارزه طبیعت در برابر صنعتی شدن به دست انسان، مفهومی زیبا به خواننده منتقل می کند. از همه مهم تر، این مبارزه طبیعت با انسان خودخواه است: مانند برف و باران در بخش اول داستان، تشکیل درۀ پیش بینی نشده در حفاری ابتدای مسیر کارگاه سدسازی و گرد و غبار شدید و مه غلیظ در پایان داستان. این ها هر یک پیامی از سوی طبیعت است.

مهیار رشیدیان متولد سال ۱۳۵۷ است. رمان «بزها به جنگ نمی روند»، سومین کتاب داستانی اوست که توسط نشر نیلوفر وارد بازار کتاب شده است. رمان از چند تک روایت تشکیل شده است که به شکل گیری روایت اصلی داستان کمک می کند. فضای داستان دراماتیک است. داستان همچنین به برخی فجایع تاریخی اشاره دارد: روایت تلخ جنگ تحمیلی و جنایت گورهای دسته جمعی توسط صدام حسین و گروهک های منافقین بعد از پذیرش قطعنامه. و همچنین نقد حقوق کارگری، اشاره به قصۀ تلخ کولبران و قوانین مدنی از مضمون ها و درونمایه های رمان محسوب می شود. «بزها به جنگ نمی روند»، رمانی واقع‌گرا و طبیعت‌گرا است. این رمان را باید اثری برآمده از وضعیت جامعۀ ایران بعد از جنگ تحمیلی، دورۀ سازندگی و صنعتی دانست. دوره ای که دولت بر صنعتی شدن و مدرن شدن اصرار دارد اما جامعه بر حفظ ارزش ها، گذشته، آثار نیاکان و حتی یادبودهای سربازان جنگ.

نقدی بر رمان «زمستان سرزده» نوشتۀ محمد حسینی

ماهنامه ادبیات داستانی - چوک شماره ۱۴۰ - فروردین ۱۴۰۱

نقدی بر رمان «زمستان سرزده» نوشتۀ محمد حسینی

چاپ شدۀ در ماهنامه ادبیات داستانی چوک _ شماره ۱۴۰ _ فروردین ماه ۱۴۰۱

نوشتۀ مصطفی بیان

از عنوان و رنگ طرح جلد کتاب، می توان حدس زد که؛ فضای داستان باید سرد و بی روح باشد.

«زمستانِ سرزده» نوشتۀ محمد حسینی، زمستان امسال توسط نشر چهل کلاغ منتشر شده است. داستان درباره پوچی، سرخوردگی، ناامیدی و شکست نسل معاصر جوانان این سرزمین است. جوانانی که خواسته و یا ناخواسته، زندگی شان درگیر جریان های سیاسی و اجتماعی مثل انقلاب، جنگ و تحریم قرار گرفته است.

داستان «زمستانِ سرزده»، که از روزهای بعد از پیروزی انقلاب ۵۷ شروع می شود؛ دربارۀ زندگی دو پسرخاله به نام منصور و رضا است. منصور، یک سال از رضا بزرگ تر است. شور و اشتیاق پسرهای به سن بلوغ رسیده ای را دارد که ته رنگِ سبز زیر دماغ شان نمایان شده است؛ ثبت نام در بسیج و سپاه، داشتنِ بی سیم و اسلحه کمری و نشستن پشتِ فرمانِ پاترول سبز و یا سواری با موتورهای پرشی. دوست دارد که در خیابان گشت بزنند تا همه از او حساب ببرند.

به جای کتاب و درس، ژسه و کلاشنیکف دستِ پسرها و دخترها بود. گویا حالاحالاها قرار نبود اسلحه ها را تحویل بدهند و بروند سراغ درس و زندگی. عشق شان جنگ بود و بحث های داغ سیاسی در کوچه و خیابان.

آن روزها هدف جوانان دستیابی به صلح، آرامش رساندنِ جهان و نابودی امپریالیسم آمریکا بود. گویا تا آن روز جهان را شر گرفته بود و حالا نوبتِ جوانانِ آرمان خواه بود که جهان را از شر و سیاهی بزدایند و در روز پیروزی، رهبرشان در تلویزیون عفو عمومی اعلام کند و مردم ذوق کنند از آزادگی و مهر رهبر ارتش آزادیبخش! کلّه ها داغ بود و سخنِ مخالف را به هیچ عنوان نمی پذیرفتند. بیشتر مواقع به روی مخالف شان اسلحه می کشیدند. انگار اوضاع طوری بود که بازی دستِ بچه ها افتاده بود کسی هم حریف شان نبود.

«اگر هم بتوان با تیر و تفنگ تغییری ایجاد کرد، نتیجه اش بهتر شدنِ دنیا نیست» (صفحه ۲۱ کتاب)

داستان «زمستانِ سرزده» داستان دو پسرخاله است. منصور به دور از چشم خانواده تصمیم می گیرد مجاهد شود و بدون رضا از راه پاکستان خودش را به اشرف می رساند؛ به امید اینکه ارتش آزادیبخش، ایران و جهان را نجات دهد. اما همین ارتش آزادی بخش به کشور دشمن پناه برده بود و رهبرش با صدام حسین عکس یادگاری انداخته و روبوسی کرده بود.

رضا برخلاف منصور عاشق شعر و داستان بود. او در ایران ماند و دوران جنگ و تحریم و کوپن را پشت سرگذاشت. جهان به سرعت به سمت بی توجهی به آرمان ها می رفت؛ آرمان هایی که روزی پسرها و دخترهای جوان برایش جان می دادند. ارتش آمریکا پشت دروازه بغداد بود و حاکم بغداد از ترس جانش، داخل چاهی پناه برده بود.

جنگ تمام شده بود و مردم خسته از جنگ بودند. در ایران شعار «فرزند کم تر، زندگی بهتر» تبلیغ می کردند. حالا متولدین سال های شصت وارد دانشگاه شده بودند و به امید رسیدن به آرمان های نو، به رئیس جمهور خاتمی رای دادند. حالا فضای دانشگاه و کشور تغییر کرده بود. دیگر مثل سابق همدیگر را «برادر» و «خواهر» صدا نمی کردند. حالا کشور به دو حزب چپ و راست تقسیم شده بود. دولت اصلاحات، تند تند مجوز روزنامه و مجله می داد و از آن طرف دادگاه لغو امتیاز می کرد و برخی سردبیران و روزنامه نگاران را به جرم تشویش اذهان عمومی بازداشت می کرد.

«زمستانِ سرزده»، داستان جوانانی است که هدف شان «آزادی» و «بازگشت به رویا» بود. منصور میل به چریک و رزمنده شدن داشت و رضا عاشق کتاب و ادبیات بود. یکی ابزارش «اسلحه» بود و دیگری «کلمه».

ما در داستان «زمستان سرزده» شاهد یک گزارش و مروری بر تاریخ و حوادث سیاسی و اجتماعی هستیم تا یک داستان!

دوم اینکه، شخصیت منصور و رضا در ۱۵۴ صفحۀ این کتاب شکل نگرفته است: چرا منصور رفت؟ چرا رضا نرفت؟ چه حوادث و رویدادهای برای منصور در پایگاه اشرف رخ داد؟ همچنین رویکرد رضا در برخورد با حوادث و رویدادهای اجتماعی و سیاسی بعد از جنگ چگونه بود؟ و سوال های دیگر… از همه مهم تر بیشتر وزن کتاب بر روی شخصیت منصور بوده تا رضا. خواننده از رضا، زندگی رضا، شغل رضا و ارتباط او با همکارانش هیچی نمی داند.

نکته سوم، فضای داستان و علت و معلول ها در خدمت محتوا و درون مایه داستان نیستند. هیچ توصیفی ار فضای سیاسی و اجتماعی بعد از جنگ برای رضا و پایگاه اشرف برای منصور نداریم.

زمستان سرزده

نکته چهارم، در «زمستانِ سرزده» چند تک داستان داریم که هیچ کدام به داستان اصلی کمک نمی کند و همگی پایانی شتابزده و بی نتیجه دارند؛ مثلا داستان زندگی رضا و نسرین فقط به اشاره ی رضا به یکی از رمان های تولستوی ختم می شود. ماجرای کارکنان تحریریه و برخورد رضا به عنوان سردبیر روزنامه با آنها و همچنین داستانِ دایی عباس و تصمیم ناگهانی و شتابزده او در پایان ماجرا نیز بدون هیچ توضیح و دلیل منطقی رها می شود.

خلاصه اینکه، مهم ترین ضعف های این کتاب، شکل نگرفتن شخصیت رضا و منصور به عنوان شخصیت های اصلی داستان، نپرداختن به فضای داستان، گزارشی بودن حوادث سیاسی و اجتماعی و پایان شتابزده و بی پاسخ ماندنِ علت های داستان می باشد.

نگاهی به رمان «آقادار» نوشته مریم سمیع زادگان

کتاب نیوز | اطلاع رسانی و نقد کتاب - پیرامون آقادار | سمیه کاظمی‌حسنوند

نگاهی به رمان «آقادار» نوشته مریم سمیع زادگان

کتابسرای تندیس / چاپ دوم: تابستان ۱۴۰۰ / ۱۹۹ صفحه / ۵۵ هزار تومان

انسان با درد آفریده می شود و با درد از دنیا می رود؛ اما بزرگترین درد انسان، «تنهایی» است. خدا آن روز را برای بنده اش نخواهد که تنها از دنیا برود.

همه ی موجودات عالم در این دنیای هستی، قصه ای دارند. فرقی نمی کند. از اولین بشر تا آخرین بشر در این کُره هستی، قصه ای برای زیستن دارد. چه مرد باشد چه زن، سیاه یا سفید. غنی یا فقیر. همه در صندوقچه ی سینه شان قصه ای نهفته دارند.

داستانِ «آقادار»، داستانِ دِهی است دور افتاده به اندازه ی یک کفِ دست. در این دِه امامزاده ای وجود دارد و پیرمردی اهلِ خدا و پیغمبر؛ که نماز و احکامش همیشه پابرجاست. او را مُلاسلیمان صدا می کنند. نه آن سلیمان نبی که خَدم و حشم و یا قالی و قصر داشت؛ سلیمانِ قصه ی آقادار فقط، زنی زیبا و جوان به نام جواهر داشت.

مُلاسلیمان، پیرمردی تنها بود. این مرد خدا، دردِ تنهایی داشت. او می گفت، خودش باعث تنهایی اش شده است. خودش کرده است و می داند هیچ وقت این درد پاک نمی شود. فکرها، خیال ها و عذاب هایی که گریبانش را گرفته و لحظه ای رهایش نکرده. چه در هوشیاری و چه در خواب.

گویا مُلا، یک روز از خواب بیدار می شود و می بیند که جواهر در خانه نیست. هیچ کس نمی داند جواهر کجاست؟ حرف و حدیث پشت سرِ جواهر در می آورند. شایعات عجیب و غریب. یکی می گفت بچه ی شهر بود، عادت نکرد به زندگی در دِه، فرار کرد. یکی دیگر می گفت مُلا از خانه بیرونش کرده بود. و برخی می گفتند مُلا بهش شک کرده بود و آخر کُشتش. خدا می داند کدام حرف درست است. اما همه ی اهالی دِه می دانند که جواهر و مُلا، عاشق همدیگر بودند.

این دختر زیبا و با اصالت و بزرگ شده ی شهر، یک دل نه صددل عاشق مردی خیلی بزرگ تر از خودش شد. به بهانه دیدنِ مُلا، درخواست کرد قرآن بیاموزد. مُلا پذیرفت. اما جواهر نمی خواست قرآن بیاموزد. او عاشقِ مرد باخدا شده بود.

جواهر، زلیخای قصه ی یوسفِ نبی نبود. او از شهر آمده بود و نزد عمویش، شاپورخان، بزرگِ دِه زندگی می کرد. شاپورخان، آدمِ افتاده و با خدایی بود و به سلیمان ارادت خاصی داشت. بالاخره جواهرِ نوجوان با سلیمانِ چهل و هفت ساله ازدواج می کند. سلیمان به دلیل اختلاف سن زیاد، بلد نبود چگونه با همسرِ نوجوانش برخورد کند. طوری برخورد می کرد که جواهر تصور می کرد در کلاسِ درس سلیمان است و او درس احکام و اصول دین می دهد. سلیمان بلد نبود مانند مردهای جوان، عشقش را به همسرِ جوانش ابراز کند. او تَشَر می زد که من مَردم! معتقد بود، زن و مرد با هم فرق دارند. اما جواهر از این جملات سر در نمی آورد. جواهر به رفتار سلیمان معترض بود و می پرسید خداوند در روز جزاء بر اساس جنسیت بندگانش قضاوت می کند؟! و سلیمان از پاسخ دادن به سوالات جواهر طفره می رفت.

«”جواهر، بیا رختخواب هایمان را جدا کنیم” چشم های جواهر گشاد می شود: “خب، چرا؟ تمام زن ها و شوهرها کنار هم می خوابند” مُلا اخم می کند: “نمی شود. نمی شود مدام کنار هم بخوابیم. این طوری بهتر است.” جواهر لب ورمی چیند و صاف زل می زند توی چشم های مُلا. به اعتراض می گوید: “بابا و مامان من همیشه کنار هم توی یک رختخواب می خوابیدند، اما…” حرفش را نصفه می گذارد. شانه را بالا می اندازد و با بغض می گوید: “اما اگر تو این طور می خواهی، باشد.” توی لحن کلامش لجبازی موج می زند. از جا بلند می شود و رختخوابش را روی زمین می کشد و می برد گوشه ی اتاق. وسط آن می نشیند و پاهای سفیدش را دراز می کند. سرش را روی بالش می گذارد و مدتی به سقف نگاه می کند. بعد پتو را با حرص روی سرش می کشد. طاقت نمی آورد. چشم هایش پُر از اشک می شود. مُلا نیم غلتی می زند و پشتش را به جواهر می کند. کف دو دست را روی هم زیر سر می گذارد و مستقیم به دیوار روبه رو زل می زند. خیالش راحت شده. سختش بود که هر روز به حمام برود و غسل کند.» (صفحه ۷۵ کتاب)

حالا چرا عنوانِ رمان «آقادار» است؟ دار به زبان محلی یعنی درخت. این درخت از بین برنده گناهان است. به آن دخیل می بندند و نذر می کنند. بعضی ها قفل و زنجیر و بعضی ها میخ و بعضی ها روبانی سبز از شاخه اش آویزان می کنند. نزدیکی این درخت به امامزاده باعث تقدسش شده بود. خیلی ها از این درخت حاجت گرفته بودند. گویا با مرور زمان، امامزاده در نزد اهالی دِه فراموش شده و برعکس درخت مایه برکت روستا شده بود.

در کنار درخت قربانی می کردند و نماز می گزاردند. خیلی ها از دور و نزدیک می آمدند و شنیده بودند در این دِه، درختی است که بی بروبرگرد حاجت می دهد.

اما انگشت شماری مانند استوار محسنی به آقادار اعتقاد نداشتند. می گفتند: بت پرستی است!به همین دلیل مردم دِه از افرادی مانند استوار محسنی بیزار می شدند و از او دوری می جُستند. می گفتند: «دیدنِ استوار کفاره دارد. روزِ آدم را خراب می کند.»

139 bozorg

داستانِ «آقادار» داستان جهل و خرافه پرستی است. آدم هایی که به زیارت آقادار می آمدند تا حضرت درخت حاجت شان را برآورده کند. خیلی ها حاجت می گرفتند و خیلی ها هم نه. اما این از احترام آقادار در میان مردمِ دِه کم نمی کرد. مُلا سلیمان هم پای دردِدل تک تک زوار آقادار می نشست و قصه زندگی آنها را می شنید.

«آقادار» دومین کتابی است که از مریم سمیع زادگان می خوانم. تابستان امسال، چاپ دوم این کتاب توسط انتشارات کتابسرای تندیس منتشر شد. کتاب ۱۹۹ صفحه است. شاید نیمه اول رمان برای خواننده کسل کننده باشد اما توصیه می کنم رمان را رها نکنید. داستان از زمانی شروع می شود که داستانِ گُم شدنِ جواهر برای خواننده معما می شود. از گفت و گوهای اهالی دِه متوجه می شوید که رازی در قصه ی زندگی مُلاسلیمان نهفته است و این باعث می شود که داستان را نیمه رها نکنید. پایان داستان، آنگونه ای که تصور می کنید؛ رُخ نمی دهد. نویسنده، خواننده را غافلگیر می کند. رازی که می تواند به مضمون داستان کمک کند.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۳۹ / اسفند ۱۴۰۰