بایگانی برچسب‌ها : ملاحت نیکی

نگاهی به داستان بلند «جان غریب» نوشتۀ ملاحت نیکی

نگاهی به داستان بلند «جان غریب» نوشتۀ ملاحت نیکی، نشر بان، ۲۲۳ صفحه، ۶۰ هزار تومان، چاپ دوم، زمستان ۱۴۰۰

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۵۰ / بهمن ۱۴۰۱

«من غریبه ام. همیشه بوده ام. حتی در شهر خودم هم احساس غربت کرده ام.» (صفحۀ ۳۸ و ۳۹)

شخصیت اصلی داستان، جوانی تحصیل کرده به نامِ «آزاد» است که مانند تمام جوانان تحصیل کردۀ کشورمان بعد از تحصیل دچار چالش، سرخوردگی اجتماعی و هرج و مرج روزانۀ جامعۀ پُرتلاطم و سیاست زده می شود.

یک شب، آزاد به طور اتفاقی با مردی به نامِ نقدلو آشنا می شود. نقدلو صاحب کارخانۀ سازندۀ قطعات خودرو است. نقدلو از او می خواهد به کارخانه اش بیاید و آزاد نیز قبول می کند.

شکل و فضای داستان، محیط کارگری مردانه را می سازد. مردهای این داستان به طور اغراق آمیزی، مودب، حرف گوش کن و سنجیده هستند که این در فضای جدی کارگری کمی نامانوس است!

در صفحۀ دوم داستان، نام ده کارگر می آید: شهباز، علی، ناصر و … که گویا قرار است در شکل گیری مسیر داستان و شخصیتِ قهرمانِ داستان نقش داشته باشند.

داستان از روز سیزده فروردین آغاز می شود. روزی که همه جا تعطیل است و شهر غریب. روزی که کار برای کارگران سخت و طاقت فرسا است. آزاد، از سحر سرکار می آید و شب به خانه برمی گردد. انگار به اجبار با خورشید غریبه شده است. خورشیدش می شود چراغ گازی بزرگ وسط سوله. کار … کار … کار. مثل یک ربات. غریب و بی احساس: «سرچشمۀ غربت کجاست؟ … سرچشمۀ غربت درون خود آدمه.» (صفحه ۴۰ کتاب)

قهرمان داستان، تنها و غریب است. آزاد، از گذشته، مادر و قبرهای بی نام و نشان فراری است. آزاد فراری است؛ از سوال شنیدن و دروغ پاسخ دادن خسته شده است. هر دروغی در نقل دوم و سوم، راست می شود. واقعا «دروغ» به سادگی تغییر رنگ می دهد و «راست» هضم آدم می شود. آدم، باید «دروغ» بشنود اما «آزاد» می خواهد روزی همۀ رازهای گذشته اش را برای کسی فاش کند. نمی خواهد مانند بقیه دروغ بگوید؛ ولی الان می خواهد گم شود میان جمع؛ جمعی که مثل خودش هستند؛ کار … کار … کار. انگار باید ذهن او و جمع، به کار مشغول باشد.

نویسنده در داستان، آهسته و رمزآلود به مسائل اجتماعی و رویدادهای تاریخی بعد از انقلاب می پردازد: «مادر یک بار و فقط یک بار گفته بود بیا! گفته بودم نه. وسط سیاه دامون ایستاده ام. یک آبپاش بزرگ دستم است. سراغ درخت ها می روم و آب شان می دهم. آب نیست، آخر سیاه است. همرنگ جنگل… قدم های بلند بر می دارم و پای هر درختی سیاهی درون آبپاش را می پاشم. پای هر درخت لوحی سنگی است با حرف و شماره ای حک شده رویش. یادم می آید دنبال قبری آمده ام جنگل.» (صفحه ۱۷ کتاب)

آزاد در جریان تجمعات دانشجویی به اصرار «هستی» شرکت می کند. همین حضور آزاد در تجمعات دانشجویی باعث می شود مثل آب خوردن، پرونده اش به دادگاه انقلاب برود و اسمش در لیست دانشجویان ستاره دار قرار بگیرد. مدرک دانشجویی او معلق می ماند و تکلیفش نامشخص.

هستی، همکلاسی اش بود. آزاد به ادبیات و تئاتر علاقه داشت و هستی به روزنامه نگاری و فعالیت های سیاسی. همۀ هم کلاسی هایش با دانشگاه تسویه کرده و مدرک شان را گرفته بودند؛ حتی هستی و دوستانِ سیاسی اش. این وسط، دانشگاه خیلی راخت بر سرِ آزاد خراب شده بود. آزاد هیچ اعتقادی به فعالیت های سیاسی و رادیکال نداشت؛ اما به حکم دادگاه، مدرکش معلق بود.

گذشته، راز، اسم، رسم، نشانی و کتاب ها همه در سیاه دامون چال شده اند. گویا همه چیز به سیاه دامون ختم می شود. عمه منیژه می گوید: «نسلِ من، نسلِ آرزوهای بزرگ و قهرمان پروری بود…. طول کشید تا بفهمم حرف های گنده تو متن سخنرانی ها بزرگ اند و قهرمانان ممکنه کیسۀ آب گرم شون رو بیشتر از متن سخنرانی شون دوست داشته باشند» (صفحه ۱۹۸ کتاب).

داستان «جان غریب» داستان دو نسل است. دو نسلی که با هم غریبه اند. نسل شجاع، مبارز و آرمان گرایی که برای احقاق حق شان به دنبال پیشوا بودند و نسل بعدی که دنباله روی نسلِ آرمان گرا هستند اما سرکوب شده اند و دلسرد و شجاعت نسل قبلی را ندارند.

نویسنده به دو نسل بعد از انقلاب نگاهی می اندازد؛ نگاهی سطحی و شتابزده. تنها تصویری به مخاطب نشان می دهد اما خواننده را وارد فضای آن دوران نمی کند. کلمات نمی تواند با خواننده ارتباط برقرار کند؛ و خیلی سریع، داستان به پایان می رسد. بدون آنکه بدانیم چرا پدر مُرد؟ راز گذشته چه بود؟ سرنوشت آزاد و کلنجار رفتن با درون و گذشتۀ خود چه شد؟ چرا آدم ها با هم غریبه بودند؟ و غیره. در پایان داستان، همۀ سوال ها بی پاسخ می ماند!

«ملاحت نیکی» متولد سال ۱۳۵۳ است. «جانِ غریب» سومین کتابِ اوست که تابستان ۱۴۰۰ توسط نشر بان منتشر شد و زمستان همان سال به چاپ دوم رسید.