«بزها به جنگ نمی روند»، رمانی واقع‌گرا و طبیعت‌گرا

«بزها به جنگ نمی روند»، رمانی واقع‌گرا و طبیعت‌گرا

نگاهی به رمان «بزها به جنگ نمی روند» نوشتۀ مهیار رشیدیان

نوشته: مصطفی بیان / چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک، شماره ۱۴۵ ، شهریور ۱۴۰۱

رمان «بزها به جنگ نمی روند»، مهیار رشیدیان، نشر نیلوفر، ۲۶۱ صفحه، ۴۵ هزار تومان، چاپ اول ۱۳۹۹

بزكوهی در ایران باستان، نماد آبخواهی، زایندگی، فراوانی نعمت و محافظت است. از همین رو هرجا كه گذر آب باشد نقش های فراوان بزكوهی را می‌بینیم و مضمون آن آبخواهی است و بیان ارزش و اهمیت بی بدیل عنصر آب در نزد مردمان ایران باستان است.

یکی دیگر از دلایل اهمیت بز کوهی، قله نشینی اوست. بزها را انسان همواره در افراشته‌ترین تیغه‌ها و قله‌ها و دشوارترین مسیرهای کوهستانی دیده است.

رمان «بزها به جنگ نمی روند» داستانِ احداث سدی در یکی از روستاهای مرزی کشور به نام گوراب است. روستای پلکانی که تمام خانه هایش از سنگ و چوب است.

فردوسی در شاهنامه از گوراب به نیکی نام برده‌است: به گورابه اندرنهادند روی / همه راه شادان و با گفتگوی.

گوراب، از روستاهای قدیمی و باستانی است. این منطقه را به این خاطر گوراب نامگذاری کرده‌اند که در گذشته تمامی آب‌ها و سیلاب‌های مناطق اطراف پس از باران به آنجا روانه می‌شد و پس از مدت کمی در زمین فرو می‌رفت، به همین علت به این منطقه گوراب گفتند؛ یعنی جایی که آب‌ها در زمین فرو می‌رود.

داستان دربارۀ احداث سدی در گوراب است. پروژۀ دولتی که باعث تنش میانِ اهالی روستا و تیم سدی سازی می شود. به همین دلیل مهندس پروژه (به عنوان نماینده دولت) سعی بر اعتماد سازی دارد. این اعتمادسازی باعث ارتباط نزدیک بین مهندس و اهالی روستا می شود. مهندس برای برقراری آرامش بین دولت و مردمِ روستای گوراب پیشنهاد می دهد دولت خانه ها و باغ های اهالی را بخرد و اهالی روستا دسته جمعی به محلِ جدید گوراب مهاجرت کنند.

اما اهالی روستا به این دلیل که نیکان و نیاکان شان در قبرستان قدیمی دفن هستند، حاضر به تغییر مکان نمی شوند. با دخالت بزرگ و معتمد اهالی گوراب، ماموستا مصطفی، روحانی معروف روستاهای همان حدود رضایت اهالی گوراب را مبنی بر نقل مکان جلب می کند؛ ماموستا مصطفی، فتوای انتقال گورها را به قبرستان جدید داده و گونی‌های مناسب برای انتقال استخوان ها آماده می شود؛ و خواننده تصور می کند که داستان تمام شده است. اما داستانِ ناپدید شدنِ شفیق، راز هانا و پیدا شدنِ قبر دختر جوان تازه خاکسپاری شده با بدنی تازه و تجزیه نشده باعث ایجاد تعلیق و کشمکش در داستان می شود. رازهایی که در ابتدای طرح داستان، خواننده را مُجاب می کند که رمان را ادامه بدهد.

این حوادث، نارضایتی برخی از اهالی روستا و همچنین تحریکات کدخدا باعث می شود آتش تفرقه بین اهالی روستا و حتی کارگران اداره سدسازی با کارفرما برافروخته تر شود. تمام این ها باعث می شود فرصت برای انجام فعالیت های مخفیانه کدخدا و افرادش مثل کاک خلیل، از جمله قاچاق و کول بری از مرز فراهم شود.

«شفیق هر وقت غیب می شه میره عراق، میره ببینه جنازه ی فک و فامیلش، پدر و مادر، خواهر و برادرش رو پیدا کردن یا نه…» (صفحه ۵۸ کتاب)

داستانِ کولبرها، داستانِ قاچاق و کولبری از راه های صعب العبور و انتقال اسلحه و کالای غیرقانونی برای کدخدا و اشرار و حامیانش در ظلمات کوه و دشت، زیر آسمان سیاه، از لابه لای سنگ ها، از روی شیب های ریزشی سنگریزه ها، انعکاس نور موبایل های کولبرها روی سفیدی برف های همیشگی قله ها و ارتفاعات کوهستان های مرزی؛ راه های صعب العبوری که روزی قتل گاه جوانان این سرزمین در نبرد با عراقی ها و گروهک های مزدور و وطن فروش بوده است و حالا بعد از سال ها که از جنگ می گذرد، از این راه مخفی برای قاچاق و کولبری استفاده می شود! (طنز تلخ)

«کول بری کار سختیه؟ سخت!؟…. کول مَرد می خواد…» (صفحه ۱۴۷ کتاب)

این جا سوالی در ذهنِ خواننده پدید می آید: تمام این سنت‌شکنی‌ها برای انتقال گورها و احداث سد برای چه هدف مهمی می‌تواند باشد؟

این جاست که مردم دربرابر قدرت قرار می گیرند. قدرت مرکزی (دولت) و قدرت جبر زیست محیطی. تعدادی از کارگران و اهالی روستا با تحریک کدخدا، دست به اعمال خشونت‌آمیز برای توقف طرح سدسازی می زنند. به آتش کشیدنِ کامیون و دزدیده شدنِ چند مرتبه کابل های تونل از این جمله هستند. شاید به خیالشان بتوانند خانه شان را حتی برای یک روز، دیرتر تخلیه کنند.

بالاخره اداره ی سد توانسته بود تعدادی از باغ ها و چند خانۀ روستا را بخرد. اما برخی مخالف فروش باغ ها و خانه هایشان بودند. حتی آنهایی که خانه های شان بالادست روستا بود تصور می کردند اگر آب بالا بیاید باز به خانه های آنها نمی رسد. به شدت بین اهالی روستا اختلاف افتاده بود؛ اما راهی وجود نداشت و در نهایت مجبور بودند روستا را تخلیه کنند (قدرت دولت) چون وقتی آبگیری سد شروع شود و وقتی دریچه ها را ببندند تا سد لبریز شود، همه غرق می شوند.

در پایان داستان، روستای گوراب، رفته رفته غرق می شود. حالا استخوان های مُرده های بی گور و نشان روی آب آمده است. روستانشینان در سودای گورهای آبا و اجدادی شان هستند.

مقاومت اهالی روستا برای گورهای نیاکان و اجدادشان و مبارزه طبیعت در برابر صنعتی شدن به دست انسان، مفهومی زیبا به خواننده منتقل می کند. از همه مهم تر، این مبارزه طبیعت با انسان خودخواه است: مانند برف و باران در بخش اول داستان، تشکیل درۀ پیش بینی نشده در حفاری ابتدای مسیر کارگاه سدسازی و گرد و غبار شدید و مه غلیظ در پایان داستان. این ها هر یک پیامی از سوی طبیعت است.

مهیار رشیدیان متولد سال ۱۳۵۷ است. رمان «بزها به جنگ نمی روند»، سومین کتاب داستانی اوست که توسط نشر نیلوفر وارد بازار کتاب شده است. رمان از چند تک روایت تشکیل شده است که به شکل گیری روایت اصلی داستان کمک می کند. فضای داستان دراماتیک است. داستان همچنین به برخی فجایع تاریخی اشاره دارد: روایت تلخ جنگ تحمیلی و جنایت گورهای دسته جمعی توسط صدام حسین و گروهک های منافقین بعد از پذیرش قطعنامه. و همچنین نقد حقوق کارگری، اشاره به قصۀ تلخ کولبران و قوانین مدنی از مضمون ها و درونمایه های رمان محسوب می شود. «بزها به جنگ نمی روند»، رمانی واقع‌گرا و طبیعت‌گرا است. این رمان را باید اثری برآمده از وضعیت جامعۀ ایران بعد از جنگ تحمیلی، دورۀ سازندگی و صنعتی دانست. دوره ای که دولت بر صنعتی شدن و مدرن شدن اصرار دارد اما جامعه بر حفظ ارزش ها، گذشته، آثار نیاکان و حتی یادبودهای سربازان جنگ.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *