بایگانی دسته بندی ها: نقدهای ادبی من

یادداشتی درباره ی داستان کوتاه «چمدان» نوشته ی بزرگ علوی

عنوان مقاله : یادداشتی درباره ی داستان کوتاه «چمدان» نوشته ی بزرگ علوی

داستان کوتاه «چمدان» در مورد جوانی است به نام «ف» که در شهر برلین تحصیل کرده است و تلاش می کند از فضای سنتی و پدرسالارانه زندگی اش فاصله بگیرد. از طرفی پدر ثروتمندش برخلاف ظاهر آراسته، سر و صورت تراشیده و کراوتش، یادگار از دنیای گذشته است. پدرش علاقه داشت همه ساعت یازده غذا بخورند و نظم و ترتیب زندگی به هم نخورد. همه پسرها و دخترها همه دورهم جمع باشند و پدر، بزرگ خانواده، بالای اتاق بنشیند، فرمان بدهد، بیایند بروند. «پدر خدای خانه است. درست انعکاس مذهب در خانواده و یا برعکس. درست دنیای گذشته!» (از متن داستان).

ف به خانم روسی به نام «کاتوشکا» علاقه مند شده بود و تصمیم داشت با او ازدواج کند. ف از طرف فریدل، پیشخدمت نوزده ساله مهمانخانه متوجه می شود که چند وقت پیش که کاتوشکا برای کرایه کردن خانه با مادرشان آمده بود مردی به اجبار همراه آنها بوده است که انگار کاتوشکا به او علاقه ندارد و مجبور است وجود آن مرد را تحمل کند. ف متوجه می شود آن مردی که تازگی با کاتوشکا آشنای پیدا کرده است قرار است شوهر او بشود.

«شاید اگر کاتوشکا خودش می توانست و عوامل دیگر او را مجبور نمی کردند، با من زندگی می کرد بدون این که زن من بشود. حالا نه پدر و نه مادر. هیچ کس او را مجبور نمی کرد اما یک دیو منحوس مندرس مهیب، پول، جامعه، محیط او را مجبور می کرد که برود خودش را بفروشد، برای یک عمر بفروشد، برای این که بتواند فقط زندگانی کند.» (متن داستان).

کاتوشکا از ف می خواهد فردا شب به مهمانخانه ی «اسب سفید» بیاید. کاتوشکا و مادرش، مهمان آن مرد هستند. کاتوشکا با این تصمیمش می خواهد ف را با آن مرد آشنا کند تا عقیده ی ف را درباره ی آن مرد بداند. ف هم قبول می کند و به کاتوشکا می گوید فردا شب به همراه پدرش به مهمانخانه ی «اسب سفید» می آیند.

فردا شب پیاده به مهمانخانه ی پدرش (اسب سفید) می رود. وقتی به اتاق پدرش می رود به او می گویند در سالن پایین مهمانخانه است. از پله ها پایین می رود و می بیند که کاتوشکا پهلوی پدرش نشسته است. پدرش صورتش را از ته تراشیده و کاتوشکا لباس آبی رنگ پوشیده است و قشنگ تر از همیشه به نظر می آید…..

«بزرگ علوی» نثری ساده و فارغ از لفاظی های زبان محاوره دارد؛ حتی در گفتگو ها نیز از شکستن نثر برای محاوره ای کردنِ آن پرهیز می کند.

علوی به زندگیِ روشنفکران و طبقه ی متوسطِ مرفه می پردازد. با وجود دغدغه های سیاسی، داستان هایش عاطفی است و در آنها زنان چهره ای فداکارتر و دوست داشتنی تر از مردان یافته اند. در داستان های علوی، زنان زبان می گشایند و امکان بازگوییِ هراس ها و آرزوهای خود را می یابند و این امر به داستان ها جاذبه ای روان شناختی می بخشد.

نویسنده در داستان «چمدان» راه ها و حدس های متفاوتی را پیش روی خواننده می گذارد و پایانی قطعی برای داستان در نظر نمی گیرد. پایان بندی های داستان کوتاه «چمدان»، «خائن» و یا رمان «چشم هایش» تلنگری سوال برانگیز به ذهن جستجوگر خواننده می زند و او را به تفکر وا می دارد.

علوی در داستان کوتاه «چمدان» کوشیده است ناهماهنگی نسل ها، سنت های کهنه، جهل و عقب ماندگی را به خواننده نشان دهد. نویسنده از دلباختگی زنان می نویسد. این زنان فقط زیبا رو نیستند، از لحاظ اخلاقی نیز پاک و فرشته هستند. علوی از احساس، فداکاری و پاکدامنی زنان می نویسد. حسن میرعابدینی در کتاب «صد سال داستان نویسی ایران» می نویسد: «زنان داستان های علوی، چون زنان داستان های تورگنیف حاضرند همه ی زندگی خود را در راه عشق فنا کنند، زیرا تنها عشق مفهوم واقعی زندگی را به آنان می چشاند. اما شرایط نامساعد اجتماعی آنها را به سوی شکست و تیره روزی می راند.»

نکته بعدی اینکه «بزرگ علوی» در داستان «چمدان» به اختلاف بین دو نسل اشاره می کند. جوان این داستان در راه ترقی و رشد با جامعه ی عقب مانده و سنت های کهنه درگیر می شود. کشمکش میان سنت های کهنه و مدرنیته در داستان کوتاه «چمدان» آشکار است. جوانِ داستانِ «چمدان» ایمان خود را به ارزش ها گذشتگان از دست داده اند و سعی بر مدرنیته کردن جامعه ی خود دارد. جامعه ی سنتی و مذهبی ایران در دوره ی پهلوی اول. این نارضایتی اجتماعی در بین روشنفکران دهه ی اول و دوم خورشیدی ایجاد شده است.

در قسمتی از داستان، ف به کاتوشکا می گوید: «تو آن قدر به پدر و مادرت عقیده داری. می دانی، من بر خلاف تو فکر می کنم. در همه چیز.»

بزرگ علوی در این داستان به پنج نکته اشاره می کند:

  • مذهب: پدر، خدای خانه است. فرمان بدهد. درست انعکاس مذهب در خانواده.
  • سنت: اعتقاد به پدرسالاری و فرمان بی چون و چرا پدر.
  • فقر و تن فروشی: زن ها همه خود را می فروشند، بعضی در مقابل یک پول جزیی برای ساعت و روز، بعضی دیگر برای یک عمر در مقابل تامین زندگی.
  • عشق: این زنان فقط زیبا رو نیستند، از لحاظ اخلاقی نیز پاک و فرشته هستند. نویسنده از احساس، فداکاری، پاکدامنی زنان می نویسد.
  • اختلاف در دو نسل: پدر (سنت) و پسر (مدرنیته / اول قرن بیستم)

در پایان داستان، مرد جوان با دیدنِ پدرش در کنار معشوقه اش روی کارتی خطاب به او می نویسد: «از من خواهش کرده بودی که پدرم را به تو معرفی کنم، همان است که سر میز تو، دست چپ تو نشسته است. از من خواهش کرده بودی که عقیده ام را راجع به شوهر تازه ای که می خواهی انتخاب کنی بگویم. بسیار خوب شوهری است، تو را خوشبخت می کند.»

پایان بندی داستان «چمدان» از لحاظ روانشناسی قابل بحث است. چرا بزرگ علوی داستان را ادامه نداد!؟ چرا مرد جوان با دیدنِ پدرش کنار کشید و عقیده اش را در مورد خوشبختی در کنار زندگی با پدرش گفت!؟ بخاطر ترس از پدر یا فداکاری برای آینده دختر!؟ با وجود اینکه مرد جوان  از خانواده ثروتمند بود؛ آیا نمی توانست کاتوشکا را از لحاظ مادی تامین کند!؟

در دیدار آخر بین کاتوشکا و مرد جوان، ترجیح و اختیاری از سوی کاتوشکا دیده نمی شود. تصور خواننده این هست که دختر از روی اجبار و خلاف میل باطنی اش، تصمیم به ازدواج با پیرمرد (پدر راوی داستان) گرفته است.

اولین مجموعه داستان بزرگ علوی با نام «چمدان» در سال ۱۳۱۳ منتشر شد. علوی داستان کوتاه «چمدان» را در خرداد سال ۱۳۱۱ نوشته است. سرنوشت زنان در این دوره و سنت های کهنه ی پدرسالارانه، نشان دهنده ی اعتراض نویسنده به زمانه ی خود است؛ اعتراضی که در اغلب داستان هایش می توان دید. مانند کشته شدن زن گیله مرد به تیر ژاندام ها در داستان کوتاه «گیله مرد».

داستان «چمدان» بزرگ علوی، «واقع گرای اجتماعی» همراه با لحن کنایه آمیز و انتقادی به احوال جامعه ی آن روز ایران است. بزرگ علوی در راه دستیابی به واقعیت های جامعه و بیان آنها تلاش می کند تا تلنگری به ذهن جامعه و خوانندگانِ داستانش می زند. بزرگ علوی می نویسد. شاید با نوشتنِ داستان، وجدان خفته ی جامعه ی خود را بیدار کند.

یکی از ویژگی های زندگی بزرگ علوی نزدیکی و محشور بودن او با «صادق هدایت» است که همراه با «مجتبی مینوی» و «مسعود فرزاد» گروهی به نام گروه ربعه تشکیل دادند. اعضای این گروه اغلب در قهوه خانه و رستوران دور هم جمع می شدند و در افکار و نوشته های یکدیگر بحث و انتقاد می کردند.

جمال میرصادقی در گفتگو با خبرگزاری ایبنا می گوید: «بزرگ علوی همواره روحیه ی مبارزه ‌جویانه ی خود را در آثارش حفظ کرده و از این حیث به کلی با صادق هدایت متفاوت است. آثار هدایت رو به ناامیدی است؛ ولی علوی در داستان ‌هایش نگاهی منفعل ندارد و آدم‌ های داستانی ‌اش مانند شخصیت‌ های هدایت سرخورده نیستند.»

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره آذر ماه ۱۳۹۶

نگاهی به داستان کوتاه «بقالی» نوشته ی برنارد مالامود

عنوان : نگاهی به داستان کوتاه «بقالی» نوشته ی برنارد مالامود

«برنارد مالامود» ، داستان نویس امریکایی، داستان کوتاه «بقالی» را در سال ۱۹۴۳ بر روی کاغذ آورد. در این تاریخ، جهان شاهد جنگ دوم جهانی بود. این جنگ علاوه‌ بر اروپا، در بخش‌ های‌ گسترده ‌ای‌ از قاره‌ آسیا و آفریقا تاثیرات‌ مخرب‌ عمده‌ ای‌ برجای‌ گذاشت. ‌این‌ جنگ‌‌ بین‌ دو بلوک‌ متحدین (آلمان ، ایتالیا و ژاپن) و متفقین (امریکا، انگلیس، فرانسه و شوروی) در گرفت.

در این شرایط نابسامانِ معیشتی و اقتصادی، برنارد مالامود توجه عمده ای به جامعه و شخصیت های اطرافش داشت و طی آن در داستانِ «بقالی» به بررسی شخصیت های داستانش می پردازد. داستان در مورد شخصیت زن و شوهری امریکایی به نام آیدا و سام است که صاحب یک بقالی ساده می باشند که فروش بقالی شان به نصف رسیده و فقط کفاف اجاره اش را می دهد. هر دو از دست یکدیگر، خودشان و کارشان حرص می خورند. سام، کارش را جدی نمی گیرد و سرخورده است. حتی شیشه ویترین بقالی اش را دستمال نمی کشد و برف های پیاده رو را برای عبور مشتریان پارو نمی کند.

در یک روز زمستانی، روزن، بازاریاب شرکت جی انداس، برای سفارش به بقالی آنها مراجعه می کند. در آن روز روزن متوجه تغییر رفتار آیدا و سام می شود. روزن خطاب به سام می گوید: «خوبی های دنیای امروز رو نه می فهمه نه قدر می دونه»

این جمله ی فیلسوفانه ی روزن باعث تشدید اختلاف بین زن و شوهر می شود. آیدا با نفرت به شوهرش نگاه می کند. انگار تک تک کلمات بازاریاب شرکت جی انداس از سمت خدا بود. سام چیزی نمی گوید. آیدا متاسف می شود و سام را سرزنش می کند.

«کی تا حالا شنیده یه بقال نه فکر بقالیش باشه نه فکر زنش؟» (متن داستان).

آیدا خود را لایق بهتر از اینها می داند و به هق هق می افتد و اشک های داغش از چشمانش سرازیر می شود.  ابتدای داستان، سام به آیدا بی محلی می کند و به حرف های همسرش توجه نمی کند. در مسیر داستان اتفاقی روی می دهد و تغییرات رفتاری در شخصیت های آیدا و سام شکل می گیرد. تردید و اضطراب در شخصیت های اصلی داستان بوجود می آید.

«دانه های برف آهسته و در سکوت، با باد پخش می شدند. به نظر می رسید دانه های برف یک لحظه در هوا می مانند، بعد باد بلند می شود و آنها را به پنجره ها می زند. شیشه ها به نرمی می لرزیدند. بعد همه چیز دوباره ساکت می شد، جز صدای تیک تیک ساعت» (متن داستان).

برنارد مالامود توجه اصلی خود را به اشخاص داستانش معطوف می کند. او اشاره می کند به وضعیت اسفبار معیشتی و اقتصادی جامعه و تغییراتی که در اشخاص داستانش در جامعه ی زمان خود رخ می دهد. مالامود نقدی بر جامعه دارد. اعتراضی که خواننده می تواند در گفتگوی سام و آیدا متوجه شود.

مالامود از زندگی و دل سردی جامعه در زمان جنگ می نویسد. بعدِ دو دهه زندگی یک زن و شوهر امریکایی، یک آپارتمان سرد و یک بقالی بی خاصیت! مالامود از این شرایط بیزار است. به ویترین های کثیف، قفسه های خالی، یخچال خالی، پیشخوان سنگی چرک، فقر و آن همه سال سختی و زحمت شخصیت های داستانش اشاره می کند. مردی که درک ندارد و قدردان نیست. از تنهایی ، توهین و قدرنشناسی می نویسد. به سردی زمستان و تصمیم به تعطیلی بقالی اشاره می کند.

نویسنده به بررسی محیط اجتماعی و حساس داستان می‌پردازد. مالامود قهرمان داستانش را تحت شرایط محیطی فلاکت بار که با محیط های غم‌ بار و با حضور اشخاص داستانش تشدید می‌کند در بوته آزمایش می‌گذارد.

خواننده با خواندنِ این داستان نسبت به امکان وقوع حوادث داستان متقاعد می شود و می خواهد بداند سام و آیدا چرا و چطور عملی را انجام می دهند. شخصیت های داستان به آرامی و هماهنگ و منسجم در مسیر داستان حرکت می کنند و اطلاعات را در اختیار خواننده قرار می دهند و برای خواننده این امکان را به وجود می آورند که به پیام و حقیقت داستان به تدریج دست پیدا کند.

از ویژگی های مثبت این داستان به باورپذیر بودنِ شخصیت ها می توان اشاره کرد. شخصیت های داستان برای خواننده قابل پذیرش است و انگیزه های آنها قابل قبول است. مالامود، ماهرانه توانسته با مقدمه چینی در پیرنگ داستان، خصوصیت های شخصیت ها، انگیزه های مورد نیاز و عناصر پیرنگی را تقویت کند.

داستان کوتاه «بقالی» نوشته ی برنارد مالامود از مجموعه داستان «کفش های خدمتکار» انتخاب شده است. کتاب «کفش‌های خدمتکار و داستان‌ هایی دیگر» تعدادی از داستان ‌های کوتاه این نویسنده را شامل می‌شود که اغلب آنها برای اولین بار است به فارسی ترجمه شده اند.

«برنارد مالامود» داستان‌ نویس آمریکایی برنده جایزه ملی کتاب آمریکا، پولیتزر و او.هنری است. او در کنار ریموند کارور، ریچارد فورد، فلیپ راث و سال بلو از نویسندگان مطرح قرن بیستم آمریکا است. پس از مرگ این نویسنده در سال ۱۹۸۶ جایزه‌ سالانه ‌ای به نام او، تشکیل شد که به بهترین نویسنده داستان‌ های کوتاه اهدا می‌ شود.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / آبان ۱۳۹۶

نگاهی به داستان کوتاه «تعمیرکار» نوشته پرسیوال اِوِرِت

نگاهی به داستان کوتاه «تعمیرکار» نوشته پرسیوال اِوِرِت

در داستان «تعمیرکار» شاهد دو شخصیت داستانی به نام «داگلاس لانگلی» و «شرمن النی» هستیم. شبی سرد در ماه نوامبر که داگلاس برای اولین بار شرمن را دیده بود دو مرد به قصد کشت به جانش افتاده بودند. ظاهرا آنها شرمن را می شناختند و چیزی از او می خواستند. داگلاس با دیدنِ این تصویر به داخل مغازه اش می دود و هفت تیرش را بر می دارد تا بتواند شرمن را از دست آن دو نفر نجات دهد.

آن دو مرد با دیدنِ اسلحه داگلاس پا به فرار گذاشتند. داگلاس، شرمن را به مغازه ی ساندویچ فروشی اش دعوت می کند و از او می خواهد کنار یخچالش بنشیند تا برای شرمن یک ساندویچ و یک شیر داغ آماده کند.

شرمن در هنگام خوردنِ ساندویچ و شیر داغ، متوجه صدای وز وزِ بلند یخچال  و لرزش آن در زیر پایش می شود. شرمن از داگلاس می خواهد یک آدامس به او بدهد. داگلاس از ته جیبش آخرین دانه ی یک بسته آدامس میوه ای را پیدا می کند و به شرمن می دهد. شرمن کاغذ آدمس را باز می کند، آن را توی دهانش می اندازد و همان طور که می جود، روی زمین دراز می کشد. بعد آدامس را از دهانش در می آورد و زیر موتور یخچال می چسباند. وز وز یخچال قطع می شد و بی صدا شروع به کار می کند.

این عامل باعث ادامه ی دوستی داگلاس و شرمن می شود. داگلاس در این داستان با شرمن صحبت می کند و متوجه می شود که شرمن یک تعمیرکار است و می تواند خیلی از دستگاه ها را تعمیر کند. داگلاس از شرمن می خواهد که برای کار کردن در مغازه اش بماند؛ در عوض حقوق کم می تواند در طبقه ی بالای مغازه زندگی کند.

داگلاس، شرمن را نمی شناخت و هیچ چیز از او نمی دانست. اما چیزی ته دلش می گفت که شرمن آدم درستی است؛ آدم درستی که می تواند چیزهای زیادی را هم درست کند (متن داستان).

وقتی داگلاس شب به خانه اش بر می گردد داستان را برای همسرش «شیلا» تعریف می کند. شیلا وقتی متوجه می شود که شرمن توی مغازه تنهاست خشمگین می شود و به همراه داگلاس به مغازه می روند. داگلاس به همراه همسرش سوار بیوک قدیمی شان می شوند و به طرف مغازه گاز می دهند.

وقتی که به مغازه می رسند؛ داگلاس از شرمن می خواهد که به خاطر همسرش مغازه را ترک کند. همسر داگلاس متوجه می شود که ماساژورش که مدتی خراب بوده در این فاصله ی کوتاه توسط شرمن تعمیر می شود. این امر باعث می شود که شیلا موافقت کند تا شرمن در مغازه بخوابد و از فردای آن روز کارش را شروع کند.

مسیر داستان همینطور ادامه پیدا می کند و مغازه ی داگلاس بخاطر حضور شرمن شلوغ می شود؛ زیرا مردم شهر متوجه می شوند شرمن می تواند خیلی از دستگاه های برقی و اسباب بازی های بچه را تعمیر کند و همچنین گرفتاری ها و مشکلات در روابط  خانوادگی را برطرف کند!

داگلاس پرسید: «تو چطور یاد گرفتی همه چیز را درست کنی؟» شرمن پاسخ داد: «کاری ندارد. فقط باید بدانی هر چیز چطور کار می کند.» (از متن داستان).

شرمن با وجود اینکه می تواند همه چیز را تعمیر کند؛ اما انگار هیچ وقت نمی خندد. از گذشته اش چیزی نمی گوید. از مغازه داگلاس هم پا بیرون نمی گذارد.

داستان به اینجا ختم نشد. یک شب، دو پرستار مرد، جنازه ی زنی را که با ماشین تصادف کرده و در راه بیمارستان داخل آمبولانس مُرده بود، با برانکارد داخل مغازه ساندویج فروشی آوردند. آن شب، شرمن آن زن را از مرگ نجات داد.

داگلاس پرسید: «تو آدم زنده کردی…» شرمن پاسخ داد: «من بلدم چیزها را درست کنم.»

«اما آن زن چیز نبود. آدم بود.» (از متن داستان)

خبر نجات آن زن در تمام شهر منتشر شد. خبرنگاران جلوی در ساندویچ فروشی مستقر شدند. شرمن که غمگین بود؛ تصمیم می گیرد فرار کند. زیرا حالا همه می دانند او کجا هست!

شرمن غمگین بود. او می دانست بالاخره این اتفاق تلخ رخ خواهد داد. با وجود اینکه می دانست این اتفاق رخ می دهد، اما همه چیز را درست کرد. چون از او بر می آمد. چون از او می خواستند. «چون ازم بر می آمد. چون ازم می خواستند.» (از متن داستان).

شرمن گفت: «آدم باید مراقب چیزهایی که درست می کند، باشد. اگر سوپاپ یک موتور را درست کنی، اما یاتاقان بسته باشد، موتور همچنان کار می کند اما فشار بیشتر می شود.» شرمن به صورت متعجب داگلاس نگاهی انداخت. «اگر یک کویر را پُرِ آب کنی، احتمالا یک دریا را خالی کرده ای. درست کردن، کار پیچیده ای است.» (از متن داستان).

در پایان داستان شاهد هستیم که همه ی مردم شهر به دنبال شرمن می دوند؛ تا شرمن، آنها را درست کند!

امروز خوانندگان از داستان بیشتر «اطلاعات می خواهند تا «سرگرمی». گرچه عده ای هستند که هنوز هم به عنوان سرگرمی و مشغولیت به داستان روی می آورند، اما داستانی بیشتر آنها را جلب می کند که در ذهن آنها تاثیرگذار باشد و این تاثیر در ذهن آنها بماند.

داستان «تعمیرکار» از آن دسته داستان هایی است که خواننده با خوانش آن به تفکر روی می آورد. نویسنده در این داستان «اطلاعاتی» به خواننده می دهد و از او می خواهد در پایان داستان، فکر کند. به شخصیت «داگلاس» ، «شرمن» و «مردم شهر» که همه می خواهند تا شرمن درستشان کند!

«شروع» و «پایان» داستان با حادثه آغاز می شود. حادثه ای گیرا که خواننده را وادار می کند تا داستان را به اتمام برساند. پایان داستان تلویحا در شروع داستان، نهفته است. نویسنده به خوبی می داند که دقیقا داستان را از کجا شروع کند. «آغاز داستان» یکی از شگردهای داستان نویسی است که نویسنده دقیقا بداند داستان را باید از کجا شروع کند. جمال میرصادقی در کتاب «چگونه می توان داستان نویس شد؟» می نویسد: «بهترین شروع داستان، شروعی است که پیش از آن پیرنگ گسترش باید، به صحنه اجازه داده شود که وضعیت و موقعیت داستان را تشریح کند.» داستان «تعمیرکار» یکی از بهترین شروع ها را دارد. داستان در مقابل مغازه ی ساندویچ فروشی داگلاس شروع می شود، برخورد آن دور مرد ناشناس با شرمن، برخورد داگلاس با شرمن، وضعیت و موقعیت داستان را پیش از آنکه پیرنگ گسترش یابد نشان می دهد.

سوال برای خواننده ایجاد می شود:

  • آن دو مرد چه کسی بودند!؟
  • چرا شرمن را به قصد کشت می زدند؟
  • چرا داگلاس به راحتی به شرمن اطمینان کرد!؟

و سوال های بسیاری که در مسیر داستان در ذهن خواننده ایجاد می شود. این از شگردهای داستان نویسی «پرسیوال اورت» در خلق این داستان است. نویسنده به خوبی می تواند که در آغاز داستان هر چه را در ذهن خود گرد آورده است، تنظیم کند و تمام مهره های شطرنج را در صفحه ی داستانش به درستی بچیند. و وقتی تکه ای از آن را برداریم و یا چیزی به آن اضافه کنیم، یکپارچگی آن را به هم زده ایم. به همین دلیل است که «جمال میرصادقی» در کتابش می گوید: «داستان شبیه حقیقت است، نه خود حقیقت.»

«پرسیوال اورت» نویسنده ی سیاه پوست امریکایی، برنده ی جایزه ی آکادمی هنر و ادبیات امریکا، جایزه قلم اوکلند جوزفین مایلز و جایزه ی ادبیات جدید امریکاست. همچنین از داوران جایزه ی کتاب ملی سال امریکا و جایزه قلم فاکنر بوده است. داستان «تعمیرکار» به عنوان بهترین داستان کوتاه امریکایی سال ۲۰۰۰ انتخاب شده است.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۸۶ / مهر ۱۳۹۶

شخصیت پردازی در داستان کوتاه «شیرینی عسلی» نوشته ی هاروکی موراکامی

شخصیت پردازی در داستان کوتاه «شیرینی عسلی» نوشته ی هاروکی موراکامی

داستان در مورد یک مثلث عشقی بین جانپی، تاکاتسوکی و سایوکو است که در دانشگاه با هم دوست می شوند.

جانپی سی و شش سالش بود. در توکیو در دو رشته ی بازرگانی و ادبیات قبول شده بود. بدون کم ترین تردیدی ادبیات را انتخاب کرد و به پدر و مادرش گفته بود بازرگانی می خواند. آنها به هیچ وجه حاضر نمی شدند خرج تحصیلش را در رشته ی ادبیات بدهند. اما خودش هیچ علاقه ای نداشت چهار سال از بهترین سال های زندگی اش را با خواندن کارکرد و اثرات اقتصاد تلف کند. فقط می خواست ادبیات بخواند تا در آینده نویسنده بشود.

جانپی با کارهای نیمه وقتی که در کنار داستان نویسی می گرفت، زندگی اش را می چرخاند. هر داستانی را که تمام می کرد، نشان سایوکو می داد، نظرات روراست و صمیمانه ی او را می شنید و بر اساس پیشنهادهایش با حوصله آنها را ویرایش و بازنویسی می کرد. جانپی عضو هیچ کدام از انجمن های قصه نویسی هم نبود. جانپی برای داستان کوتاه ساخته شده بود. خودش را در اتاقش حبس می کرد، در به روی هر چیز و هر کار دیگری می بست، و بعد از سه روز کار پیوسته و متمرکز، دست نویس اولیه اش را تمام می کرد. بعد از چهار روز آن را به سایوکو و ویراستارش می داد که بخوانند.

تاکاتسوکی، پشت کنکوری و از جانپی یک سال بزرگ تر بود. پسری سرزنده و با اراده بود. رفتار و قیافه اش خیلی زود بقیه را جذب می کرد و خیلی راحت توی هر جمع سر دسته می شد. اما توی درس ها کم می آورد. ادبیات تنها رشته ای بود که در کنکور قبول شده بود. دوست داشت خبرنگار یک روزنامه معتبر بشود.

سایوکو قصد داشت ادبیات انگلیسی را تا استادی دانشگاه ادامه بدهد. مطالعه اش زیاد بود و رمان زیاد می خواند. بعد هم راجع هر کدام از رمان ها با شور و حرارت حرف می زد. موهای زیبایی داشت و در چشم هاش برق هوش و تیزی خاصی دیده می شد. بی شیله پیله بود، احساس و افکار خودش را با ملایمت ابراز می کرد،  با این حال شخصیتی قوی و محکم داشت. وضع بی قیدی داشت و آرایش نمی کرد. یک جور طنز منحصر به فرد هم در وجودش بود و هر وقت چیز خنده داری می گفت، ادای شیطنت آمیزی در می آورد.

جانپی تا پیش از این که سایوکو را ببیند، هیچ وقت عاشق نشده بود و نمی توانست احساس خودش را به سایوکو بروز بدهد. اما تاکاتسوکی برخلاف جانپی خیلی راحت احساسش را به سایوکو منتقل کرد. جانپی با شنیدن این خبر از دوستش تاکاتسوکی، مات و مبهوت شد. تصور می کرد دیگر حق انتخاب ندارد. دلخور و عصبانی نبود. عشق و عاشقی تاکاتسوکی و سایوکو را طبیعی ترین اتفاق دنیا می دانست. به نظر جانپی، تاکاتسوکی تمام ویژگی های لازم را داشت و خودش هیچ کدام را نداشت. آنها شش ماه بعد از فارغ التحصیلی ازدواج کردند.

سایوکو سرِ سی سالگی حامله شد و دخترش، «سالا» را به دنیا آورد. آن موقع سایوکو استادیار بود.

سالا علاقه به شنیدنِ داستان داشت. سالا هیچ وقت چیزی از قصه نمی فهمید، زیرا در وسط قصه فقط سوال می کرد.

هاروکی موراکامی در بیان  وضعیت، موقعیت، رفتار و خُلقیات شخصیت های داستان «شیرینی عسلی» ثابت قدم بوده و در آفرینش شخصیت هایش آزادانه عمل می کند. نویسنده از کوچکترین جزئیات اخلاقی و احساسی شخصیت های داستانش برای خواننده می نویسد تا خواننده بتواند با شخصیت های داستان همذات پنداری کند.

در داستان کوتاه اغلب مجالی برای شخصیت پردازی نیست و شخصیت پردازی بیشتر در رمان کارساز و مهم است؛ اما موراکامی با یاری گرفتن از شرح و توضیح مستقیم، آدم های داستانش را به خواننده معرفی می کند. این روش از شیوه های شخصیت پردازی در داستان نویسی است که نویسنده به طور مستقیم، خصوصیت ها و خصلت های آدم های داستانش را توضیح می دهد.

کل ماجرای این داستان درباره ی زندگی و تحولات درونی و ظاهر جانپی است. در اینجا چون کل ماجرا، حول محور جانپی می گردد، نویسنده درباره خصوصیت، عقاید، رفتار و همه و همه به خواننده اطلاعات می دهد؛ پس جانپی شخصیت اصلی داستان به حساب می آید. سایوکو با تاکاتسوکی ازدواج می کند و بر رفتار جانپی تاثیر می گذارد. خواننده تا حدودی با شخصیت سایوکو و تاکاتسوکی آشنا می شود، اما نه به اندازه شخصیت جانپی. در ابتدا و انتهای داستان خیلی کم با دو شخصیت خرس ماساکیچی و تانکیچی آشنا می شویم و خواننده متوجه می شود که این شخصیت های فرعی تا حدی در تحولات و شکل گیری شخصیت جانپی نقش دارند.

«بایست راهی پیدا می کرد که قصه ی ماساکیچی و تانکیچی را تمام کند. حتما راهی برای نجات تانکیچی از باغ وحش وجود داشت. یک بار دیگر، داستان را از اول در ذهنش مرور کرد. خیلی زود، فکری به سرش زد و کم کم شکل گرفت. تانکیچی هم همان فکر سالا را کرده بود: با عسلی که ماساکیچی جمع کرده بود، شیرینی عسلی می پخت» (متن داستان).

مبانی نظری داستان نویسی نشان می دهد که استفاده از شیوه «توصیف مستقیم» برای نویسنده های تازه کار کم و بیش خسته کننده است البته ناگفته نماند اگر مثل هاروکی موراکامی نویسنده ای ریزبین و خوش بیان باشید می توانید موثر واقع شوید. «پیرل هاگریف» منتقد داستان می نویسد: «استفاده از توصیف مستقیم اگر به شکلی موجز و مختصر مورد استفاده قرار بگیرد، در داستان کوتاه هم می تواند موثر باشد.»

یکی از شگردهای موراکامی در این داستان این است که برای توصیف آدم های داستانش از جزئیات موثر در یک پاراگراف استفاده کرده است یعنی فقط ویژگی های آدم های داستانش را انتخاب و ذکر کرده که هویت اصلی شخصیت داستانش را نشان می دهد. تا سوال احتمالی در ذهن خواننده ایجاد نگردد.

نویسنده در این داستان به ما می آموزد که هیچ قانون و قاعده ی معجزه گری وجود ندارد. بهترین روش برای خلق شخصیت های داستان مان این است که نویسنده، شخصیت های داستانش را با ذهن، حواس و احساسات اش درک کند. برای این که به شخصیت داستان مان نزدیک شویم، باید تلاش کنیم او را به خوبی بشناسیم. آن موقع است که موفقیتمان در زنده کردن او بیشتر می شود.

داستان «شیرینی عسلی» نخستین بار در ماه اوت ۲۰۰۱ در مجله نیویورکر و سپس در مجموعه داستانش، «پس از زلزله»، چاپ شد.

«دلم می خواهد قصه بنویسم که با تمام چیزهایی که تا حالا نوشته ام فرق کند. دلم می خواهد از آدم هایی بنویسم که رویایی در سر دارند و در آرزوی روشنایی، منتظرند شب تمام شد تا بتوانند عزیزان شان را در آغوش بگیرند.» (متن داستان).

مصطفی بیان

چاپ شده در شماره ی ۸۵ مجله ادبیات داستانی چوک / شهریور ۱۳۹۶

تاملی در انتشار رمان «غلام غِلمان» نوشته ی محسن درجزی

مثلثی برای عشق

تاملی در انتشار رمان «غلام غِلمان» نوشته ی محسن درجزی

محسن درجزی، رمان نویس توانا و تجربه گرای نیشابوری، بعد از انتشار موفقیت آمیز رمان «آشوب»، سومین رمانش را با عنوان «غلام غِلمان» در اواخر سال ۹۵ توسط نشر کتابدار توس منتشر کرد. درجزی مدام دنبال سوژه های تازه می گردد و از دل ساده ترین ماجراها، قصه هایی زیبا و تاثیرگذار بیرون می کشد. نکته قابل توجه در رمانِ جدید درجزی، فضای متفاوت داستان با دو رمان قبلی اش (سال ها درنگ و آشوب) است. این بار او به واکاوی جامعه شناسی دو شخصیتِ زن در دو فضای متفاوت جامعه می پردازد. داستان در مورد مردی سی و دو ساله است به نام «غلام جارچی» که او را «پهلوان» (در جوانی کشتی گیر بوده است) می نامند. غلام با یک پیکان مدل پایین به عنوان راننده آژانس مشغول بکار است. غلام، زن و دو فرزند دو قلو دارد و از عهده ی مخارج زندگی اش بر نمی آید. او دلِ پاک و صافی دارد. فرد درون گرایی نیست و هر چه به ذهنش می رسد بر زبان می آورد و به عواقبش فکر نمی کند. لهجه ی شیرین مشهدی غلام، هر کسی را جذب می کند. همسر غلام، جمیله، زنی است از لحاظ زیبایی معمولی و همچنین مهربان و صبور که با هر ساز همسرش می رقصد.

سومین شخصیت اصلی داستان، حاج خانم پنجاه و چند ساله، زیبا، نجیب، با ایمان، و ثروتمندی به نام منیژه است؛ که به تنهایی در یک باغ زندگی می کند. او همسرش را سه سال پیش در یک تصادف رانندگی از دست داده و دو فرزندش، مهوش و مهران بعد از این حادثه، ایران را ترک کردند. منیژه بعد از مدتی کار کردن با غلام، نسبت به او شناخت پیدا می کند و به مدیریت آژانس سفارش می کند تا غلام را برای انجام کارهایش و سرویس دهی بفرستد و به همین طریق غلام جارچی، راننده مخصوص منیژه خانم می شود. از طرفی منیژه تا حدودی از احوال زندگی غلام با خبر است و سعی می کند در رابطه با مسائل اقتصادی کمک احوال او و خانواده اش باشد.

داستان از جایی آغاز می شود که غلام تصمیم می گیرد برای رفع مشکلاتش، پیشنهاد ازدواج مصلحت آمیز به منیژه بدهد. مصلحتی که او و خانواده اش را از تنگدستی و بدبختی نجاتی می دهد!

«من این کارو فقط و فقط می خوام برای این بکنم که از دست چه کنم، چه کنم نجات پیدا کنیم، می بینی که همیشه هشتمان گرو نهمونه» (صفحه ۴۵ کتاب).

او باید در ابتدا جمیله را راضی می کرد که زنِ هوو را قبول کند! و از طرفی دیگر آیا منیژه با این همه مال و ثروت، تن به ازدواج با غلام، مردی ساده لوح و تنگدست که انگلستان را عنگلستان تلفظ می کند و نمی داند در کجای دنیا قرار دارد می دهد!؟ جنگی را که غلام با خودش شروع کرده بود، پایانی نداشت.

وضعیت رمانِ جدید محسن درجزی با رمان های قبلی اش کاملا متفاوت است. داستان در ارتباط با دغدغه و فقر مالی و آگاهی خانواده ها و اجتماع می پردازد. «غلام غِلمان» سوژه نسبتا تازه و جذابی دارد. داستان با تعلیق آغاز می گردد اما در نیمه ی دوم در هاله ای از ابهام و ایهام برای خواننده قرار می گیرد و از یکدستی و انسجام خارج می شود و از نقطه ی اوج داستانی کاسته می شود. ضعف شخصیت پردازی به ویژه در مورد شخصیت «منیژه» و برخورد او با پیشنهاد غلام بر اساس موقعیت اجتماعی اش، غیر واقعی است و ضعف هایی دارد و خواننده نمی تواند با شخصیت های داستان به ویژه منیژه و غلام همذات پنداری نماید.

چرا کشتی گیری که او را با نام مقدس «پهلوان» خطاب می کنند به کمک های منیژه قانع نمی شود و برای رفع تنگدستی و بدبختی خانواده اش، ابتدا به دروغ پیشنهاد ازدواج مصلحت آمیز به منیژه می دهد!؟

چرا در حادثه ی آتش سوزی، منیژه به جای تماس با آتش نشانی با آژانس تماس می گیرد! (صفحه ۷۰ کتاب).

چرا جمیله با حرف غلام قدری نرم و آرام می شود! (صفحه ۷۸ کتاب).

فضای رمان، ساده و واقع گرا (رئال) است. جهان داستانی نویسنده در این رمان، هم جهان همیشگی اطراف ما هست و هم نیست. در داستان های واقع گرای اجتماعی که همراه با نقد اجتماعی همراه است شخصیت های داستانی و حوادث پیرامون داستان نباید از تنه ی اصلی داستان فاصله بگیرد تا خواننده را سردرگم کند.

از بین ویژگی های داستان در یک رمان ۲۰۶ صفحه ای عنصر تعلیق باید پُررنگ و تاثیرگذار و باورپذیر باشد. خواننده باید این کنجکاوی و انگیزه را داشته باشد که رمان را تا آخر بخواند و سرنوشت شخصیت ها را بداند؛ و این تعلیق قدرتمند وظیفه سنگینی است بر دوش نویسنده. خواننده می خواهد بفهمد چرا و به چه دلیل و به این سادگی کنش ها بین شخصیت های داستانی رخ می دهد. تمام این پرسش ها در ذهن مخاطب مرور می شود و او برای پاسخ به این پرسش ها کنجکاو می شود و از نویسنده می خواهد به تمام آنها در پایان رمانش پاسخ داده شود.

نکته ی مهم دیگر بحث زبان داستان است. دیالوگ ها در تمام داستان یکدست و شسته و رفته نیستند. در برخی قسمت ها دیالوگ ها از زبان نوشتاری خارج و بصورت لهجه ی محلی در می آید که بین گفتار شخصیت ها تضاد ایجاد می کند.

«بشین زن، بشین تا بِزِد بُگوم، بشین» (صفحه ۴۳ کتاب).

«دگَه دُروستیش دایَه نِمرَه ننه جان» (صفحه۶۹ کتاب).

«غلام غِلمان»، داستان ساده ای دارد. با در نظر گرفتن تمامی نقاط قوت و ضعفش، خواندنِ داستان خالی از لطف نیست.

مصطفی بیان

چاپ شده در دو هفته نامه «آفتاب صبح نیشابور» / شماره ۳۱ / شنبه ۲۷ خرداد ۹۶

یادداشتی درباره رمان «احتمالاً گم شده ام» نوشته ی سارا سالار

یادداشتی درباره رمان «احتمالاً گم شده ام» نوشته ی سارا سالار

رمان روایتی متفاوت از زندگی زنی را به تصویر می کشد که بیشترین دغدغه او رابطه اش با دختری به نام گندم است که این موضوع در طول داستان مخاطب را به نقطه ایی می رساند که احتمال می دهد گندم و راوی یکی شده یا یکی باشند و این زن به دنبال این است که در خلال جست وجو هایش در گندم خود گمشده اش را پیدا کند.

«نکند دارم آلزایمر می گیرم. یعنی آدم می تواند توی سی و پنج سالگی آلزایمر بگیرد؟» (صفحه ۸ کتاب).

«مسخره بود که چند دقیقه ای نمی توانستم اسم دبیرستانم را به یاد بیاورم» (صفحه ۱۵ کتاب)؛ و حتی بیمارستانی که پدرش در آن درگذشت. بیمارستان مهر زاهدان یا بیمارستان خاتم الانبیا زاهدان (صفحه ۳۳ کتاب).

راوی داستان، مادر سی و پنج ساله ای است که نمی داند مادر خوبی هست یا نه. بهش فکر می کند اذیت می شود (صفحه ۲۰ کتاب). از ده سالگی، یعنی از همان وقتی که پدرش مرد، تا چهارده سالگی حتی یک رکعت نمازش قضا نشد. نگذاشته بود یک تار مویش را نامحرم ببیند. از خوابیدن توی اتاق تاریک می ترسد.

«بعضی وقت ها خیال های آدم با ترس ها و اضطراب ها و التهاب هاشان قشنگ تر از واقعیت ها هستند و شاید بعضی وقت ها هم واقعی تر از واقعیت ها…» (صفحه ۴۹ کتاب).

دلش نمی خواهد کسی را ببیند، حتی برای یک دقیقه. چند وقت بود که نصف سرش مور مور می شو. فکر می کرد که مریض است. او هراسان و مضطرب است؛ حتی می ترسد برای مدت زمان کوتاهی زیر پل بایستد.

«به نوارهای آهنی زیر پل نگاه می کنم، به آن همه بتن و خرت و پرت دیگر، و دوباره این فکر که اگر همین الان زلزله بیاید حتماً این پل… یک دفعه یادم می آید که فقط پل نیست، آن همه ماشین روش هم هست.» (صفحه ۱۵ کتاب).

زیر چشمش، روی مچ و ساعدش کبود است (تا پایان داستان دلیل این کبودی مشخص نمی شود).

«می شود لطقاً درباره ی چشمم حرف نزنی؟» (صفحه ۱۰۲ کتاب).

راوی در مسیر داستان با دکتر روانشناس صحبت می کند؛ گویی روانشناس، مخاطبان داستانش هستند که سوال هایی که در ذهنشان ایجاد می شود و در مسیر داستانش به آنها پاسخ می دهد.

دکتر می پرسد: «کی با گندم آشنا شدی؟» گفتم: «سال اول دبیرستان» (صفحه ۱۴ کتاب).

«نباید نگاهش کنم… نگاهش کردم و دیدم همان کس با همان نگاه و همان لبخند دارد می آید طرفم. واقعاً داشت یک راست می آمد طرف خود من. پشت سرم را نگاه کردم، کسی نبود. من بودم، تک و تنها، گوشه ی آن حیاط خشکِ خشکِ خشک. گفت: عجیب نیست که من و تو این قدر شبیه هم هستیم؟» (صفحه ۱۴ و ۱۵ کتاب). راوی می خندد. چطور می شود آدم اینقدر شبیه دیگری باشد!

اسمش «گندم» است. می خواست اسم راوی داستان را بداند اما انگار زبانش را بریده بودند. انگار بین زمین و آسمان ول است. مغزش دارد می پُکد. قرار بود بعد از سال ها دیگر به گندم فکر نکند اما حالا چند وقت است که به گندم فکر می کند. زیرا خواب گندم را دیده است. دلش نمی خواهد به گندم فکر کند. دلش نمی خواهد به چیزی که تمام شده است فکر کند (چه چیزی نمام شده است؟) (صفحه ۱۶ کتاب). دوست ندارد به گذشته فکر کند. اما باز هم به گذشته فکر می کند. انگار یک چیزی را یک جایی در گذشته جا گذاشته است (صفحه ۲۳ کتاب).

راوی دوست دارد گذشته را فراموش کند. می خواهد برف پاکن دلش، همه ی خاطرات گذشته اش را پاک کند. «این هم از دل من که انگار برف پاک کن هاش خراب اند» (صصحه ۴۱ کتاب).

نویسنده ، سه شخصیت داستانی را در مسیر راوی قرار می دهد: کیوان (همسر راوی)، منصور (دوست و شریک همسر راوی) و فرید رهدار (هم دانشگاهی اش).

کیوان همیشه در سفرهای کاری است. اول ها برای راوی داستان سخت بود اما حالا عادت کرده است. همیشه با تلفن با او در تماس است. کیوان به او اعتماد دارد. به قول خودش با نجیب ترین و سربه زیر ترین دختر دانشگاه ازدواج کرده است.

«زن و مرد ذاتاً با هم فرق دارند. اگر زنی از جاده ی عصمت خارج شود، باعث بدنامی شوهرش می شود ولی اگر مردی…» (صفحه ۴۴ کتاب).

منصور، دوست صمیمی و شریک همسر راوی، مثل هر وقت دیگری که کیوان نیست با او تماس می گیرد تا باز همان چرت و پرت های همیشگی اش را تحویل راوی بدهد. او از منصور متنفر است. وقتی حرف می زند حالش از او به هم می خورد اما منصور این را نمی داند.

دکتر از فرید رهدار می پرسد. اما راوی تمایلی به توضیح دادن ندارد. «حالا این دکتر هم گیر داده بود به فرید رهدار. نمی دانم از جان حرف های من درباره ی فرید رهدار دیگر چه می خواست» (صفحه ۱۷ کتاب).

همه ی دخترهای دانشگاه عاشق و شیفته ی فرید رهدار هستند اما او عاشق گندم بود. او نویسنده است و یک مجموعه داستان و چند مقاله به چاپ رسانده است.

راوی به گندم می گوید که پدرش زمین دار بود. وقتی بچه بود فکر می کرد عاشق پدرش هست. اما الان می داند که ازش متنفر است (صفحه ۳۳ کتاب). به راحتی به مادرش می گوید زنیکه و به پدرش می گوید مرتیکه. او عاشق پدر، مادر و برادرانش نیست. با آدم های توی خیابان و دخترهای دوران دبیرستان و دانشگاهش مشکل دارد. از همه بدش می آید.

«این مرتیکه هم تمام زمین هایی را که از پدربزرگم بهش به ارث رسیده بود فروخت و کشید و خورد تا وقتی که مرد» (صفحه ۳۸ کتاب).

نکته دیگر داستان، «گوینده اخبار» است. انگار نویسنده می خواهد به تصویر کشاندنِ «گوینده اخبار» اضطراب های بیرونی راوی را نشان بدهد. راوی در طول داستان به اخبارِ گوینده رادیو گوش می دهد: «تحریم ایران برای فعالیت های هسته ای، آمار اعتیاد، آمار فرزندان نامشروع فرانسه، تولد فرزند ناخواسته، بمب گذاری در عراق و …» تصور کردنش حتی سخت است، جهانی را که در آن زندگی می کنی همه خوشبخت باشند! آیا می شود همه خوشبختِ خوشبخت باشند؟

«تصور کن جهانی را که زندان توش یه افسانه است…» (صفحه ۴۲ کتاب).

راوی داستان، آدمی درون گراست. نگران است. نگران این که دچار فراموشی نشده باشد. برایش مهم است که آدم های دور و برش درباره اش چی فکر می کنند. آدم هایی که حتی نمی شناسد. آدم هایی که درست همان دقیقه از کنارش رد می شدند. به دکتر می گوید: «انگار سال ها پیش گم شده ام، گم شده ام توی آن آسمان سیاه پر ستاره ی زاهدان» (صفحه ۹۵ کتاب).

او مضطرب و هراسان است. با ترس هایش سر جنگ دارد. نمی تواند با ترس هایش به صلح بنشیند. شاید اگر با ترس هایش به صلح برسد آن وقت دست از سرش بردارند. می خواهد بفهمد که : «رهایی از قید تعلق یعنی چی». او کتاب «خداحافظ گاری کوپر» را خوانده است. (رمانی فلسفی سیاسی از نویسنده فرانسوی «رومن گاری» است. رمان درباره ی جوانی به نام لنی است که از زادگاه خود آمریکا به کوه ‌های سوییس پناه می‌برد و درباره ی فلسفه زندگی او و دیدگاه‌ هایش است. برای لنی یک ایدئولوژی خاص هم وجود دارد که خودش آن را «آزادی از قید تعلق» می نامد. او از هرگونه وابستگی بیزار است. ازدواج و تشکیل خانواده برایش مانند کابوسی است که تصور آن هم هولناک است. حتی می توان گفت که وابستگی به وطنش، آمریکا، را نیز کم و بیش قطع کرده است. تنها چیزی که او را گهگاه به یاد آمریکا می اندازد، عکسی است از گاری کوپر که در سال های نوجوانی از طرف خود گاری کوپر و با امضای او دریافت است. گاری کوپر برای لنی، نماد آمریکا در دورانی است که دیگر نشانی از آن باقی نمانده است. این عکس همانند ریسمان ظریفی است که لنی را به گذشته شاید دلنشینش در آمریکا پیوند می دهد.) آیا می توان ارتباطی بین این رمان با داستان «احتمالاً گم شده ام» یافت!؟ آیا راوی داستان برای رهایی خود از باتلاق فراموشی و پریشانی درونی به رسیمان نیاز دارد!؟

یکی از نکات بارز این رمان، پرداخت صحیح به شخصیت پردازی است. رمان های روانشناسانه باید شخصیت پردازی قوی داشته باشند تا خواننده بتواند با داستان همذات پنداری نماید. نویسنده به اطرافیانش خوب نگاه می کند، به شرایط زندگی، گفتار، رفتار، کردار و حتی ظاهر افراد. نویسنده به طور مستقیم شخصیت راوی را معرفی نمی کند. خواننده تا آخر داستان نمی تواند احتمال دهد گندم و راوی یکی شده یا یکی باشند. شاید هم هیچ وقت نتواند به یک نتیجه واحد برسد. خواننده می بیند که نویسنده در جای جای داستانش سعی کرده است نوع گفتگو، رفتارها، عقاید و همه و همه با نوع شخصیت هایی که برای داستان انتخاب شده است، مطابقت داشته باشد. در این داستان، شخصیت راوی داستان، محور اصلی داستان است. نویسنده با شخصیت پردازی، داستان را پیش می برد و خواننده با تحلیل شخصیت راوی به اهداف داستان پی می برد.

رمان «احتمالاً گم شده ام» نوشته ی سارا سالار، برنده ی جایزه بهترین رمان اول سال های ۸۸ – ۱۳۸۷ از بنیاد ادبی هوشنگ گلشیری در همان سال توسط نشر چشمه منتشر و چاپ ششم آن در بهار ۹۵ منتشر یافت.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۸۲ / خرداد ۹۶

یادداشتی در مورد مجموعه داستان «روباه شنی» نوشته ی محمد کشاورز

یادداشتی در مورد مجموعه داستان «روباه شنی» نوشته ی محمد کشاورز

چاپ دوم مجموعه داستان «روباه شنی»، برنده جایزه کتاب سال و جایزه ادبی جلال آل احمد در سال ۹۵، توسط نشر چشمه روانه بازار شد.

آموزگاران داستان در کلاس های داستان نویسی می گویند: «داستان‌ ها‌ی خوب اغلب در نقطه بحران شکل می‌گیرند.» یعنی ورود یک عامل شگفت و یا یک اتفاق در زندگی انسان، باعث می شود که شکل زندگی و آدم های آن تحت تاثیر قرار بگیرد و یک «داستان» متولد شود؛ آن موقع است که می توان گفت یک «داستان» خلق شده است. برخلاف داستان های امروز که اشباع شده از نوشتن زندگی روزمره بدون یک گره داستانی ! که این نوع داستان ها، تقلیدی است از داستان های جوامع صنعتی.

نگاهِ نویسنده به محیط اطرافش با بقیه مردم متفاوت است. یک نویسنده به محض اینکه با یک نقطه بحران یا اتفاقی مواجه می شود آن را روی کاغذ می نویسد. در واقع با نوشتن، آن را مثلا برای کاغذ تعریف می کند و به شکل داستان می نویسد.

در اینجا باید گفت، معمولا داستان، واقعیت ها به اضافه ی تخیلات نویسنده است که با آب و تاب و با جذابیت بیشتری بیان می شود.

مجموعه‌ ی داستان «روباه شنی»، شامل نه داستان کوتاه است که نویسنده، علاوه بر آنچه تجربه کرده یا شنیده است به کمک تخیلش مطالبی را نیز برای جذاب کردن به داستان ها می افزاید.

یکی از نکات بارز این مجموعه داستان در قیاس با داستان‌ های کوتاه ایرانی که این روزها بیشترشان حول ‌وحوش زندگی روزمره و آپارتمانی است این است که نویسنده سعی کرده است قدمی فراتر از زندگی روزمره بگذارد و نگاهی به لایه های پنهانی زندگی روزمره همراه با مضمون داستانی بیاندازد. گاه با رگه های طنز در دو داستان «پرنده باز» و «آهنگ پلنگ صورتی را سوت بزن» و یا با زبان تامل برانگیز در دو داستان «روز متفاوت» و «هشت شب، میدان آرژانتین».

در بیشتر داستان‌ های کتاب، یک عامل هست که وارد جریان روزمره ی زندگی آدم های داستان می شود و باعث خلق یک داستان جدید می گردد. گاهی این عامل یک شی است مثل گلدان سنگین در داستان «گلدان آبی، میخک‌های سفید»، یا پلاک شهادت همسری غایب در داستان «غار را روشن کن» و یا کودک درون در داستان «زمین بازی» و گاهی این عامل حیوان است مثل سگ‌ ها، کاسکو و روباه در داستان ‌های «روز متفاوت»، «پرنده ‌باز» و «روباه شنی».

نویسنده علاوه بر واقعیتی که در زندگی با آن مواجه می شود از تخیل خودش نیز استفاده می کند. نویسنده با استفاده از گره ی های داستانی اش، آنها را ماهرانه و به زیبایی در ذهن خود آنقدر شاخ و برگ داده که امروز به یک «داستان خوب» مبدل شده است. نویسنده طوری مهره های شطرنج اش را در کنار هم چیده که برای خواننده محسوس و قابل باور می شود. به عبارتی، نویسنده در این مجموعه داستان، تخیلات فعال ذهن خودش را واقع بینانه و بدون از اغراق های رایج در داستان، پرداخته است. چرا که خواننده با خوانش داستان های این کتاب برای هیچ لحظه ای تصور نمی کند که آن بخش از داستان از واقعیت به دور است و یا یک زندگی ساده روزمره تقلیدی از کشورهای صنعتی را می خواند.

یکی از نکات قوت این کتاب این است که خواننده با داستان های این کتاب ارتباط برقرار می کند زیرا رویدادها و مضمون های داستان برای خواننده باورپذیر و طبیعی نشان داده شده است.

مورد پایانی این که خواننده با خوانش این کتاب با آن برخورد می کند؛ درگیری هایی است که بین شخصیت ها و رفتارها و خواسته ها و افکار آنها روی می دهد. نمونه ی بارز آن را می توان در داستان «روباه شنی» یافت. در این داستان، شخصیت اصلی داستان با نثری شاعرانه با چشم اندازی وسیع از کوه، دشت و آدم ها با حال و هوایی سرگردان در حال درگیری و کشمکش است.

«رفیقم روباهه. راننده با دهان باز برگشت رو به او؛ همه جور آدم دیده بودم اما تو یکی دیگه نوبری! بگو ببینم شغلت چیه؟ کامیون دارم. خاور. مرغ جابه جا می کنم. راننده زد زیر قاه قاه حنده. ماشین کمی قیقاج رفت اما زود کنترلش کرد. تو دیگه کی هستی بابا! آخه آدمی که مرغ مردم دستش امانته با روباه رفاقت می کنه!؟» (متن داستان روباه شنی).

نویسنده با نگارش داستان هایش از لایه های متفاوت و پنهان شخصیت های آدم هایش می گوید (مثل داستان روباه شنی). از تضادها و تناقض ‌های درونی آدم‌های داستانش می نویسد که گاه موجب خنده و گاه وحشت خواننده می‌شود و اینگونه باعث تامل خواننده می شود.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۸۱ / اردیبهشت ۱۳۹۶

یادداشتی در مورد مجموعه داستان «سر سبیل هایت را نجو» نوشته ی فرحناز علیزاده

یادداشتی در مورد مجموعه داستان «سر سبیل هایت را نجو» نوشته ی فرحناز علیزاده

سومین کتاب و دومین مجموعه داستان فرحناز علیزاده با عنوان «سر سبیل هایت را نجو» بهار سال ۹۶ توسط انتشارات مروارید منتشر شد. این مجموعه داستان شامل چهارده داستان کوتاه است که به قشرهای مختلف جامعه با مضامین طلاق، عشق، مرگ، بلا، کابوس، غم، جدایی و اعتیاد می پردازد.

نویسنده با خلق داستان هایش با زبانی ساده و یکدست به موضوعات اجتماعی، احساسی، انتقادی و روان شناختی جامعه اشاره می کند. نویسنده، اصولا با قضایا و مسائلی سرو کار دارد که بیشتر بر اوضاع و احوال اجتماعی، فرهنگی و محیطی جامعه ی ما تمرکز می یابد و نویسنده در نشان دادن حوادث پیرامون خود غلو نشان نمی دهد زیرا هدف نویسنده از نگارش این داستان ها، اشاره به احوال جامعه ی ماست که تلنگری بر ذهن خواننده ایجاد گردد. نویسنده به طرح مسائل اجتماعی و با لحن انتقادی و زبانی ساده و یکدست می پردازد. خواننده در داستان ها نقطه اوجی را نمی بیند و نویسنده ، خواننده را بر روی یک جاده ی صاف و مستقیم بدون هیچ دست انداز و چرخش به چپ یا راست به ایستگاه آخر می رساند. خواننده با خوانش داستان ها تباهی و ناروایی های اجتماعی را می بیند اما پاسخی برای آنها نمی یاید. خواننده می پرسد: چرا و به چه علت این رویدادها رخ داده است؟ انگار نویسنده می خواهد فقط با قصه گفتن، حوادث درون و بیرون زندگی مان را یادآوری کند.

داستان های «سه پله ی آخر»، «موزاییک های لق»، «لبخند مریم» و «حالا بست نشسته ام این جا» از تعلیق  انتظار برخوردار است. خواننده وقتی داستان را تا آخر می خوانند که برای دانستن ادامه ی آن کنجکاو می شود.

داستان هایی با مضامین اجتماعی بخصوص نقد اجتماعی، اگر به طور یکنواخت پیش برود خواننده را در همان سطرهای اول خسته می کند و رغبتی به خواندن آن باقی نمی ماند. نویسنده باید رویدادها و مهرهای شطرنج را طوری کنار هم بچیند که خواننده با خواندنِ هر رویداد از خود بپرسد: «بعد چه اتفاقی خواهد افتاد؟» همین سوال باعث کشش و ایجاد رغبت برای خواندنِ ادامه ی داستان می شود.

خواننده خصوصا با وجود شبکه های اجتماعی از بحران های اجتماعی آگاه است و از نزدیک آنها را لمس می کند؛ بنابراین گاه نیاز به یادآوری صرف نیست؛ پس بهتر است که نویسنده، رویدادها را با یک بحران یا گره داستانی آغاز کند و در ذهنِ خواننده طرح مسئله ایجاد کند. خواننده ی کنجکاو با خوانش داستان منتظر است لایه های پنهان داستان را کشف کند.

شخصیت های داستانی این کتاب مدام با خودشان کلنجار می روند: که مگر بدبختی ای بزرگ تر از این هم هست! درست است که دنیا هر کی به هر کی شده، ولی خب نبایستی بی حساب و کتاب شده باشه (کدام یک مُرده تریم؟). خسته شدم از بس سگ دوی الکی زدم. کم آوردم، می فهمی؟ (صدای ناله ها). باید صدقه بدهد تا بلاگردان شود و آه کسی گریبانش را نگیرد (موزاییک لق). آقابابا می گوید: خاک سرد، آدم رو آروم می کنه (سر سبیل هایت را نجو). این کابوس های لعنتی هم دست از سرم بر نمی دارد. پُرِ دلشوره ام. قلبم تند تند م زند (چروک های سبز و لجنی). از عاشق و معشوق های زیادی شنیده بود که همان ماه های اول همدیگر را ول کرده بودند و هر یک سی خودشان رفته بودند (لبخندِ مریمی). آخر آدم دردش را به کی بگوید؟ بیخود نیست که افتادم به وِروِر و هی مثل این دیوانه ها با خودم حرف می زنم (شش تایی می زایند). داد می زنم. عربده می کشم. سرم را می کوبم به دیوار. می کوبم. باز هم صدا هست (قطره های تازه ی خون). می پرسد: چرا کُشتیش!؟ باید چه جوابی بهش می دادم، جز این که بگویم: مجبور بودیم (حالا بست نشسته ام این جا).

نویسنده در داستان هایش تا حد امکان به طور مستقیم شخصیت هایش را معرفی نمی کند، بلکه با بیان رفتار و حالت های درونی و بیرونی، ویژگی های شخصیت ها را به خواننده نشان می دهد؛ شخصیت ها باور پذیر هستند و خواننده با آنها همذات پنداری می کند.

اورسن اسکات کارد (منتقد ادبی) در مقاله ی «ظریف ترین نکته ها درباره ی شخصیت پردازی» در کتاب «حرفه: داستان نویس / جلد دوم» می نویسد: «اگر از خواننده توقع دارید توجهش به شخصیت های اصلی جلب شود و خواندن داستان را ادامه بدهد، شخصیت های اصلی باید شخصیت هایی منحصر به فرد و مهم باشند.»

مصطفی بیان

چاپ شده در روزنامه فرهیختگان / شماره ۲۲۰۴ / پنجشنبه ۳۱ فروردین ۹۶

یادداشتی درباره مجموعه داستان «باد زن ها را می برد» نوشته ی حسن محمودی

یادداشتی درباره مجموعه داستان «باد زن ها را می برد» نوشته ی حسن محمودی

 

نویسنده در مجموعه ی داستان «باد زن‌ ها را می‌برد»، آشوب های بیرونی و دغدغه های درونی انسان را با نمادهایی مانند حضور کلاغ و صدای خشکِ قارقارش و حضور خرگوش، بز، درخت های گردو ، چنار، انجیر، زیتون، طناب پلاستیکی و نان خشک نشان می دهد. همچنین نویسنده با شیوه هایی ساده و گاهی پیچیده بین خیال و واقعیت، مثلا در داستان عیسی قلی، یا خواب و خیال زنی در داستان شیطان کوه و نقش باد در داستان باد زن ها را می برد به بررسی مضامین داستان هایش می پردازد.

«پاهای دخترک را با طناب پلاستیکی قرمز از تنه ی درخت زیتون وسط حیاط خانه شان آویزان می کند. پیش خودش می پندارد اگر زمین بلرزد، دست کم این یکی سالم می ماند.» (صفحه ۱۸۸ کتاب).

المان های زیادی در داستان های این مجموعه حضور دارند. تفسیر هر کدام از این المان ها و نشانه ها و ارتباط  آنها با ساختار و روایت خود بیان مفصلی می طلبد. استفاده از مفهوم به ویژه در داستان آخر که نام مجموعه کتاب هم می باشد خلاقانه بوده که خیلی خوب پیام خودش را در داستان به خواننده منتقل می کند و جهان داستانی ملموسی را در ذهن خواننده می سازد. موقعیت هایی که می تواند از منظر اجتماعی و روانشناسی، در خور بحث و واکاوی باشد. اما داستان هایی هم هستند که اغلب جذابیتی ندارد و بعید است که خواننده تا آخر داستان را به پایان برساند.  زیرا حرف تازه ای برای گفتن ندارند و شاید نویسنده بهترین قالب را برای آن استفاده نکرده است.

در خوانش «باد زن‌ها را می‌برد» شباهت‌ های زیادی بین چند داستان وجود دارد. انگار قرار بوده بخش‌ هایی از یک رمان را سر و سامان دهند. اگر به وقتی المیرا خواب است آهسته حرف می‌زنیم، حکایت بز و درخت آسوریک، قصه‌ای کوتاه برای پریناز دقت کنیم شاید به ذهن برسد نویسنده طرحی داشته و خواسته رمانی بنویسد ولی منصرف شده و طرح را به سمت‌ هایی دیگر برده است و هر طرف خاستگاه داستانی کوتاه شده است.

نویسنده می نویسد: «حکایت زن چه بود؟…. چرا می خواست مرد نباشد؟» (صفحه ۳۶ کتاب). نویسنده در داستان «حکایت ناتمام بز و درخت آسوریک»، حکایت جالبی از مردان بدون زنان می گوید؛ و یا در مورد شخصیت زن ها در داستان های شیطان کوه، باد زنها را می برد، قول و قرار و غیره. نگاه نویسنده به زن و مادر در برخی از داستان هایش به خوبی دیده نمی شود. بلکه به خصوصیات ظاهری و حضور سایه وار آنها اهمیت می دهد. شاید نویسنده نمی خواهد در مورد شخصیت های داستانی اش قضاوت کند.

«مادر نگران است با گناهی که بچه هایش مرتکب بشوند برکت از خانه مان برود. انیس چند بار برای گرفتن تخم مرغ خانگی با مادرم صحبت می کند مادرم بار اول دعوایش می کند که چرا دست و پایش از چادر بیرون مانده…» (داستان قول و قرار)

زبان داستان هایش ساده، روان و در برخی از آنها پیچیده و کمی از چاشنی طنز استفاده کرده است. استفاده از کنایه طنز آمیز و گاهی تلخ، زاویه دید های متعدد و روایت های چندگانه در برخی از داستان ها هویداست؛ که نویسنده به زیبایی توانسته در قالب داستان هایش به کار ببرد.

«درخت انجیر آن را می مکید و می گفت: من از تو برترم به بس گونه چیز، چوب از من کُنند که گردن تو را مالند میخ از من کنند، که سر تو را آویزند، هیمه ام آذران، که تو را بریزند تابستانه سایه ام به سر شهریاران، شیر برزگران، انگبین آزادمردان آشیانم مرغکان سایه ام رهگذران»(صفحه ۴۰ کتاب).

مجموعه داستان «باد زن ها را می برد» شامل پانزده داستان کوتاه است. این مجموعه داستان به دو بخش تقسیم می شوند. آنهایی که تاریخ نوشتن دارند و آنهایی که ندارند و گویا در فاصله نزدیک‌ تری به زمان حال ما نوشته شده و شاید دلیل دیگری داشته است. چاپ دوم این مجموعه داستان در سال ۱۳۹۵ توسط نشر نیماژ منتشر شده است.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / فروردین ۹۶ / شماره ۸۰

چاپ شده در هفته نامه چلچراغ / ۲۶ فروردین ۹۶ / شماره ۷۰۲

 

یادداشتی در مورد مجموعه داستان «باواریا» نوشته ی هادی تقی زاده

یادداشتی در مورد مجموعه داستان «باواریا» نوشته ی هادی تقی زاده

جملات کوتاه و تاثیرگذار ، فضاسازی تصویری و تعلیقی و پرداخت ساده از ویژگی های مثبت این کتاب است. نویسنده بیشتر تلاش کرده است که در داستان هایش از شعار استفاده کند. او می خواهد تلنگری در ذهن مخاطبانش ایجاد شود که در پایان خوانش داستان، به سوالی که در ذهن شان ایجاد شده، بیاندیشند.

مجموعه ، سی داستان کوتاه و داستانک دارد. در برخی داستان ها نویسنده به کنکاش روابط آدم ها و نمایش دادن ذهنیات روانشناسانه شخصیت های داستانش می پردازد. نثر برخی از داستان هایش خلاقانه و طناز است که از دیگر ویژگی های مثبت داستان شمرده می شود. داستان های باواریا، پاپا هیولا، جلاد، شرکت کاریابی، عشق مدور، رشوه، پیشنهاد کودکانه و آکادمی ابلیس، داستان های بسیار خوبی هستند که نویسنده در نگارش آن کاملا موفق عمل کرده است. ضمن اینکه این داستان ها از نظر محتوایی هم نسبت به دیگر داستان های مجموعه حرف های مهم تری برای خواننده دارند.

اگر نویسنده تمرکز بیشتری روی مفاهیم یا فرم برخی از داستان هایش انجام می داد و یا آنها را در مجموعه ی داستانش به چاپ نمی رساند؛ کمتر داستان های خوبِ این مجموعه اش زیر بارش ترکش های سایر داستان هایش قرار می گرفت. داستان‌هایی که برخی در حد طرح یا ایده‌ ای درخشان هستند، برخی از آنها را نمی توان داستان برشمرد و برخی شتاب‌‌ زده‌ نوشته شده اند.

نکته ی بعدی اینکه، در برخی از داستان ها مانند شرکت کاریابی، بازی بامدادی، نویسنده بطور آشکار در داستانش حضور دارد:

چاق است، شبیه کاپیتان دزدهای دریایی، ریش و شکم توپ، ابروهای نامرتب، لب های کلفت مثل لانگ جان سیلور (بازی بامدادی). سیگار می کشد، چرت و پرت می نویسد. اما نویسنده پاسخ می دهد: «این ها چرت و پرت نیستند. داستان می نویسم.» (شرکت کاریابی) و یا در داستان های پیشنهاد کودکانه و آکادمی ابلیس.

در مجموعه داستان «باواریا» ، روایت های داستانی روان، خوش خوان و بدون هیچ نقطه ی اوجی به پایان می رسند. سوژه ی برخی از داستان ها مانند باواریا، جلاد، شرکت کاریابی، عشق مدور، رشوه و آکادمی پلیس، بکر، جذاب و خلاقانه است و شگفت به نظر می آید. خواننده را به بازبینی روایت وا می دارد اما به سمت نتیجه گیری قطعی نمی رود. تاثیر این داستان‌ها، به لحاظ دامنه ی تخیل و وجوه استعاری بر ذهن و روان خواننده قابل تحسین است.

مهمترین فوت و فنی که در داستان نویسی باید به آن اعتقاد داشت این است که باید حرفی برای گفتن یا داستانی برای تعریف کردن داشت و در عین حال باید به ساده ترین و تاثیرگزارترین شکل ممکن آن حرف را گفت و یا آن داستان را تعریف کرد؛ به قول معروف لقمه را دور سرمان نچرخانیم.

نویسنده باید برای غنی کردنِ سایر داستان هایش از ابزارهای دیگر داستان نویسی استفاده کند. خواننده دوست دارد با خوانش داستان به فکر فرو رود. پس داستان، باید حرفی برای گفتن داشته باشد؛ خواننده شعار شنیدن را نمی پسندد. پس «محتوا» برای داستان، عنصری حیاتی است.

مجموعه داستان «باواریا» در سال ۱۳۹۴ توسط نشر نیماژ منتشر شد.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۷۹ / اسفند ۹۵