بایگانی دسته بندی ها: دست نوشته های من

یادداشتی برای رمان «عشق در تبعید» اثر بها طاهر

رمان «عشق درتبعید» به دههٔ هشتاد قرن بیستم برمی‌گردد، به مناقشات جهان عرب با غرب و اسرائیل، به حوادث خاورمیانه و روزگار روشنفکران عرب چپ.
راوی داستان، روزنامه‌نگاری مصری است که در زمان جمال عبدالناصر ، رهبر انقلاب ۱۹۵۲ و رئیس جمهور مصر، فردی مهم در روزنامه محسوب می‌شد اما با کودتا و روی کار آمدن انورسادات ، و تغییر سیاست‌ها و خط مشی، آهسته آهسته به کنار رانده می‌شود، تا جایی که سرانجام تن به تبعید به یک کشور اروپایی می‌دهد. این اتفاق درست مقارن با زمانی است که با منار، همسری که زمانی با عشق با او ازدواج کرده بود، اختلاف پیدا کرده و از هم جدا می‌شوند.

«دیگر نمی‌خواهم ببینمت. اما بهتر است رابطه‌ای با هم نداشته باشیم. گمان می‌کنم دوستت دارم، اما نمی‌خواهم این طور باشد، پس از اتفاقاتی که در این دنیا دیده‌ام، دیگر نمی خواهم چنین تجربه‌ای تکرار شود» ص۱۹

داستان به وقایع تاریخی قرن بیستم لبنان، مصر و فلسطین اشاره می‌کند و مناسبات و مناقشات جهان عرب با غرب و اسرائیل را به چالش می‌کشد. نویسنده، با بهره‌گیری از تخیّل قوی و تجربیات خود، سوالاتی را مطرح می‌کند و به تدریج و مستقیم و غیرمستقیم به آنها جواب می‌دهد. ماجراهایی مثل کشتار صبرا و شتیلا در سال ۱۹۸۲ و یا کودتای شیلی.
نویسنده حتی به ارتباط شاه ایران و انورسادات هم اشاره میکند‌.

رمان، علاوه بر اتفاقات تاریخی، به شغل روزنامه‌نگاری و گسترش روشنفکری چپ و بنیادگرایی دینی نیز می‌پردازد.

«آیا ما سوسیالیست هستیم؟ آیا ما از حزب آلنده هستیم؟ درست است که من روستایی‌ام، اما ما حتی زمینی را هم که انقلابی‌ها از ثروتمندان گرفته بودند و بین کشاورزان روستا تقسیم می‌کردند، نگرفته بودیم.» ص۳۴

رمان در جستجوی تباهی و نافرجامی و بی‌مقصدی است، جنایت اسرائیل در اردوگاه رشیدیه و صیدا و واقعهٔ وحشتناک صبرا و شتیلا، در زمان شارون.

«اسرائیل اول می‌گفت از آنچه در صبرا و شتیلا روی داده خبر نداشته است، اما خود روزنامه‌های عبری هم این دلیل کودنانه را به سخره گرفتند. بعد نخست‌وزیر بگین ناچار شد بگوید: بعضی‌ها، بعضی‌های دیگر را می‌کشند و اسرائیلی‌ها را متهم می‌کنند!» ص ۳٠۶

چنانچه خواننده در این رمان شاهد است، بسیاری از مطالبی که در کتاب مطرح شده، آشکارا با بخش عمده‌ای از حقایق و وقایق قرن بیستم پیوند خورده است.

«چیز زیادی دربارهٔ خانواده‌های خوشبخت نمی‌دانم. نمی‌دانم آیا شادی‌های‌شان به هم شبیه است یا نه، اما می‌دانم بدبختی، زخمی است در جان انسان، که اگر در کودکی شروع شود تا آخر عمر ادامه خواهد داشت. می‌فهمم هیچ زخمی شبیه زخم دیگر نیست. اما باز هم از خودم می‌پرسم حتی اگر این زخم‌ها مثل هم نباشند، آیا داغی که در وجود ما حک می‌کنند، نشانه‌ای نیست که با آن همدیگر را می‌شناسیم؟ آیا با چنین نگاهی ما هم شبیه هم نیستیم؟» ص ۹۷

در خاتمه اگر به رمانی تاریخی، سیاسی و اجتماعی و دنیای عرب علاقه‌مندید، حتما این داستان ۳۵٠ صفحه‌ای را بخوانید

نگاهی به داستان دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد

کمتر رمانی دیدم که محبوبیت رمان «دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد» را داشته باشد.
رمان دکتر نون یا داستان بلند دکتر نون، داستان #اجتماعی و #سیاسی است که بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ در ایران رخ می‌دهد؛ دکتر نون نمادی ازروشنفکران در آن بازه زمانی است. شخصیت دکتر نون، شخصیت #خیالی است که سرلشکر زاهدی، مصدق و چند تن دیگر از اطرافیان در کاراکتر واقعی‌شان ایفای نقش کرده‌اند.

شاید در ظاهر تصور کنی، رمان عاشقانه است اما به اعتقاد من اینگونه نیست. داستانی کاملا انتقادی، سیاسی و تاریخی است. دکتر نون که معاون و مشاور مصدق است و فردی بسیار مورد اعتماد اوست، پس از کودتا علیه مصدق در اثر فشار شکنجه به خصوص برای جلوگیری از آسیب به همسرش،  به مصدق خیانت و علیه او مصاحبه اجباری می‌کند. بعد از آزادی در اثر خیانت به مصدق دچار عذاب وجدان می شود و با ترک همه دوستان و خانواده گوشه‌نشین و دائم‌الخمر می‌شود و حتی از همسر خود، ملکتاج، که آن همه عاشقش بوده، فاصله می‌گیرد.

داستان در بحبوحهٔ مرگ ملکتاج حکایت می‌شود. دکتر نون در حالی‌که نمی‌تواند باور کند، زنش مرده، دهه‌ها زندگی زناشویی و سیاسی‌اش را مرور می‌کند. بیست و سه سال است که کودتا شده و سایهٔ مصدق با اوست و با او حرف می‌زند. دکتر نون سعی می‌کند از خودش انتقام بگیرد و همواره حسرت دکتر فاطمی را می‌خورد که قهرمانانه کشته شد و به چنین زندگی مرگ‌آوری تن نداد.

داستان، یک داستان نیست، بلکه داستانی نمادین است. نماد افرادی روشنفکر و آزادی‌خواه که به خاطر عشق به خانه و خانواده تسلیم حکومت می‌شوند و برای حفاظت از زن و فرزندانشان، باورها و ارزش‌هایشان را زیر پا می‌گذراند. آنها در ظاهر موفق می‌شوند اما در باطن در زندان و شکنجه دردناک به سر می‌برنند. احساس گناه و شرم و خشم رهایشان نمی‌کند.

داستان دو راوی اول شخص و سوم شخص دارد. نویسنده توانسته با استفاده از جریان سیال ذهن، علاوه بر حوادث ظاهری، سیاسی، تاثیرات روانی و درونی این حوادث تاریخی و پیروزی‌ها و شکست‌ها را نیز برجسته کند.

 مصطفی بیان ۲۹ اسفند ۱۴٠۲

بهترین رمانِ سال ۱۴۰۲ به انتخابِ مصطفی بیان

طبق رسمِ سال‌های گذشته، آخر سال، بهترین مجموعه‌داستان و رمانِ ایرانی یا خارجی که خواندم را به دوستانم معرفی می‌کنم.

به اعتقاد من، حوادث کرونا و پس از آن و حادثهٔ تلخ مهسا امینی بر کیفیتِ ادبیا‌ت‌داستانی کشورم تاثیر بسیاری گذاشته به طوری که امسال آثار مطلوب و دلچسبی نخواندم. حتی کتاب‌های برگزیدهٔ نهایی جایزهٔ ادبی #مهرگان در دو بخش رمان و مجموعه‌داستان _ به باور من_ آثار آنچنان شاهکاری نبودند که جایزهٔ معتبر مهرگان به آنها تعلق بگیرد و ای کاش دبیرخانهٔ این جایزه، این دوره برگزیدهٔ نهایی نمی‌داشت.

بگذریم و از بحث دور نشویم. امسال، از بینِ ده‌ها کتابی که به لطف خدا فرصت شد آنها را بخوانم و در مورد تک و توکی از آنها بنویسم، یک رمان ایرانی خوب معرفی می‌کنم به عنوانِ بهترین رمانی که در سال ۱۴٠۲ خوانده‌ام.

در مورد این رمان، یادداشتی با عنوانِ «سبک پردازی مدرن در رمان میحانه، میحانه نوشتۀ #محبوبه_حاجیان_نژاد » نوشتم که در روزنامه آرمان ملی، چهارشنبه ۲۰ دی ۱۴٠۲ به چاپ رسید.

بله! رمان «میحانه، میحانه» نوشتۀ محبوبه حاجیان‌نژاد را به عنوان بهترین کتابِ داستانی ۱۴٠۲ برگزیدم؛ زیرا علاوه بر نثر داستانی قوی و پُرکشش، ما یک رمانِ مدرن جذاب ایرانی می‌خوانیم.

قهرمانِ داستان یک زن است؛ زنی که با جبر و جنگی که بر زندگی و کشورش تحمیل شده، مبارزه می­‌کند. زمان­ در داستان عقب و جلو می­‌رود. گذشته و حال. زمان می­‌چرخد گویا با حرکتِ زمان از ظاهر واقعیت به سمت باطن واقعیت ورود می­‌کنیم. آدم­‌های این داستان، خودآگاه، حساس و تنها هستند و هیچ احساس رضایت نمی­‌کنند.   

رمانِ «میحانه، میحانه»، داستانِ قوی و پُرکششی است همراه با تعلیق­‌های فراوان با توصیف­‌های نفس‌گیر از فضای جنگ و خشونت.

 مصطفی بیان چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۴٠۲

نگاهی به داستانِ «همنوایی شبانه ارکستر چوب­ها» نوشتۀ رضا قاسمی

به پشنهاد حسین شریفی، دوست منتقدم، داستانِ «همنوایی شبانه ارکستر چوب­ها» را خریدم و در دو روز آن را خواندم. کتابی که در مدتِ ۲۲ سال، نوزده بار تجدید چاپ شده و در همان سال اول انتشارش، دو جایزه مهم، جایزه بنیاد گلشیری و جایزه منتقدین مطبوعات را از آن خود کرد.

داستانِ «همنوایی شبانه ارکستر چوب­ها» شامل ۵ فصل است و در ۲۰۷ صفحه توسط نشر نیلوفر به چاپ رسیده است.

داستان در یک آپارتمان در کشور فرانسه روایت می­شود که ساکنانِ آن آپارتمان از تبعیدیان و مهاجرانِ به آن کشور (فرانسه) هستند. نویسنده زندگی هر کدام از ساکنانِ این آپارتمان، دردها و عادت­های شخصیتی­شان را به تصویر می­کشد.

درونمایه داستان «مهاجرت» است؛ روایت زندگی مهاجرانِ اغلب ایرانی ساکن در اتاق‌های زیرشیروانی آپارتمانی که همگی آنها، افسردگی، پوچی و تنهایی را تجربه می‌کنند.

«خواب نبودم؛ این را مطمئنم. چون کاردی را که در پشتم فرو رفته بود حس می­کردم. بوی زُهمِ خونِ خشکیده­ای را هم، که تمام تنم را پوشانده بود، حس می­کردم. پس این نورِ کجتاب از کجا می­آمد؟» (صفحه ۱۱ کتاب)

راوی داستان، یدالله در اتاقی در طبقه ششم پانسيونی اجاره­ای زندگی می­کند. یدالله، بارها در روایات خود مرز بین واقعیت و خیال را در هم می‌آمیزد و به سبب بیماری‌های روانی که دارد شکل جدیدی از روایت را رقم می‌زند که به خوبی بیا‌نگر شخصیت آشفته‌ و پارانویای (بدگمانی) اوست. بیماری‌هایی که خود یدالله در رمان بارها اذعان می‌کند به آن‌ها مبتلاست به شکلی دیگر در واقع اشاره­هایی به بحران‌های هویتی، شخصیتی و اجتماعی او هستند. (صفحه ۴۵ و ۴۷ کتاب).

«خود ویرانگری»، «بدون تصویر بودن در آینه» و «وقفه‌های زمانی» بیماری‌هایی است که یدالله به آن‌ها مبتلاست. او هنگامی که در مقابل آینه قرار می‌گیرد تصویر خود را در آینه نمی‌بیند، این‌گونه تصور می‌رود که یدالله به سبب بحرانی که در چهارده سالگی برایش اتفاق افتاده، در سایه‌اش مسخ شده است و نمی‌تواند تصویر خود را در آینه ببیند و در برابر آینه به شخصیتی نامرئی بدل شده. هر شیئی بی‌جانی در آینه قابل رویت است جز او. (صفحه ۵۸ و ۶۲ کتاب)

«تایید می­کنید که این یادداشت­ها مربوط به کتابی است که با نامِ «همنواییِ شبانۀ ارکسترِ چوبها» که شما با امضایی دروغین منتشر کرده­اید؟» (صفحه ۳۵ کتاب)

فاوست مورنائو و مرد سرخ پوست پشت ميز محاكمه از او بازخواست می­كنند، و راوی بايد دربرابر اعمالی كه از او سرزده، پاسخگو باشد. در نتيجه او برای مخالفت در برابر خود مجازات می­شود.

«هر آدمی کم و بیش رازهای کوچکی دارد که با خود به گور خواهد برد. رازهایی هم هست که می­کوشیم تا آنجا که ممکن است از چشم دیگران پنهان بماند. مثل آدمِ شش­انگشتی که دائم انگشتِ ششمش را پنهان می­کند.» (صفحه ۶۲ کتاب)

راوی داستان، همیشه دچار نومیدی مطلق می­شد و هر بار که دچار نومیدیِ مطلق می­شد این آینه بود که نجاتش می­داد. کافی بود راوی داستان در زنده بودنِ خود شک کند؛ آن وقت می­رفت جلوی آینه و به خودش می­گفت: می­بینی؟ تصویرت را نشان نمی­دهد. پس هنوز به شیئی بیجان تبدیل نشده­ای!

عنصر محوری و مرکزی در این داستان، شخصیت است. یکی از تکنیک­های این داستان، القای سرگشتگی و پریشان­حالی شخصیت­های داستان است. اکثر شخصیت­های این داستان از تنهابودگی و انزوای عاطفی رنج می­برند و تشنۀ حرف زدن هستند؛ که در نهایت این شخصیت­ها، «سوژه» را می­سازند. در کل، داستان « همنوایی شبانه ارکستر چوب­ها»، داستانِ همه­خوان نیست. اگر علاقه­مند به داستان­های سورئال و پست مدرن هستید؛ پیشنهاد می­کنم این داستان را بخوانید.

مصطفی بیان / یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۴۰۲

نامۀ نامور

نامۀ نامور

مصطفی بیان؛ دبیر انجمن داستان سیمرغ نیشابور

چاپ شده در نشریه خیام نامه / شماره ۵۴۷ / ۲ آذر ۱۴۰۲

زنده ­یاد استاد محمدعلی ­اسلامی ­نُدوشن، شاهنامه­ پژوه معتقد بودند، تنها دو کتاب است که مردم ایران آنها را وابسته به سرنوشت خود شناخته ­اند: یکی «شاهنامه» و دیگری «دیوانِ حافظ». منظور آن است که تنها این دو کتاب مجموعیت روح ایرانی و جوهر وجودی او را، هر یک به نحوی در دورانی باز می ­تابانند.

ایرانی وقتی «شاهنامه» می ­خواند، گویی چنان است که به دورانِ جوانی خود می ­اندیشد. دفتر یاد و خاطره است. از دوران­ های دور. عمر درازِ یک ملت. از حوادثی که بر مردمِ ایران گذشته است. زن و مرد و دوست و دشمن، ایرانی و انیرانی، همگی حق زندگی را در این سرزمین ادا کردند.

بدونِ تردید این سخنِ استاد اسلامی ­نُدوشن را شنیده ­اید که فرمودند: «اگر از من بپرسند کدام ایرانی است که بیشترین حق را به گردن ایرانیان دارد و بزرگ‌ترین آنهاست، بی‌تردید خواهم گفت: فردوسی.»

محمدعلی اسلامی نُدوشن در کتابِ «نامۀ نامور» – گزیدۀ شاهنامۀ فردوسی – می ­نویسد: «شاهنامه کتابِ صریح و روشنی است. در آن از ابهام و کنایه، عِلوی سرایی و تجریدگرایی که بعدها در سروده­ های عرفانی دیده می ­شود، خبری نیست. انسانِ خاکی با انسانِ خاکی روبروست، و این انسان به همۀ مواهب زمین دلبستگی دارد. جهانِ پس از مرگ را می ­شناسد بی ­آنکه شتابی برای رفتن به آن داشته باشد و یا بشارت­ های رنگارنگ از آن به خود بدهد. همه چیز در تعادل و در ارتباط با سرشت طبیعی جریان می­ یابد.»

اگر یادتان باشد پنج – شش سالِ قبل، کارگردان جوان کشورمان، محمدحسین مهدویان در برنامۀ زندۀ «هفت» شاهنامه را اثری فاشیستی نژادپرستانه پُر از شعار و خشونت تعبیر کرد! هرچند کارگردان «لاتاری» بابت اظهاراتش عذرخواهی کرد؛ اما استاد نُدوشن در این مورد در مقدمۀ کتابِ «نامۀ نامور» پاسخ می ­دهد: «در جنگ­ های شاهنامه، هدف اصلی غارت و غنیمت و انگیزه­ های حقیر مطرح نیست، آن­گونه که در نبردهای مشابه دیده می ­شود. هرگز نمی­ بینیم که پهلوانان ایران، نظیر آنچه فی ­المثل در ایلیاد دیده می ­شود، بر سرِ تقسیم غنائم با هم مشاجره کنند. کوته­ نظری و قساوت و شکنجه نیست» در ادامۀ می­ نویسد: بزرگ­ترین و مهم­ترین جنگ شاهنامه، جنگ کین­ خواهی سیاوش است.

نکتۀ مهم در شاهنامه این است، دینِ ایرانیان هر چه هست در ارتباط مستقیم با پروردگار یکتاست. بی­ هیچ­ واسطه ­ای. در هر زمان و هر واقعۀ مهم چه شاد و چه ناشاد. خدا را نیایش می­ کنند. سر و تن می­ شویند و با تامل و خضوع رو به او می ­برند، در آغاز هر جنگ و پایان هر فتح.

اگر شاه مورد احترام ایرانیان است، برای آن است که موید به تایید یزدان است که نشانۀ «فرّۀ ایزدی» است. شاه باید نمونۀ «انسان والا» باشد. باید از خرد بهره ­ور باشد و از «آز» به دور، که آن یک بزرگ­ترین موهبت و این یک بدترین پتیاره است. به محض آنکه فرّه ایزدی از شاه دور می­ گشت، از تخت به زیر می ­افتاد، مانند جمشید، مانند اردوان، آخرین شهریار اشکانی. آن­گاه دیگر قیام بر ضد او واجب شناخته می ­شد.

استاد نُدوشن در بخشی از کتابِ نامۀ نامور توضیح می ­دهد؛ زنان در شاهنامه (به استثنای سودابه) مایۀ افتخار هستند. ایثار و استحکام و پاکدامنی و وفاداری به صورت طبیعی در آنهاست که گویی این خصوصیات با سرشت زنِ ایرانی عجین­ اند. حتی زنان تُرک، دخترانِ افراسیاب، فرنگیس و منیژه یا جریره، دختر پیران، چون با ایرانیان می ­آمیزند. زیباترین جلوه­ های روح بانوانه را از خود بروز می­ دهند.

«جریره»، مادر فرود نیز از داستان­ های تراژدی شاهنامه است. جریره تنها شخصیت داستانی شاهنامه است که بی­گناه در جنگ ایران و توران، خودساخته به زندگی خود پایان می ­دهد. جریره یکی از سیماهای بسیار شیرین زنانۀ شاهنامه است. دکتر نُدوشن دربارۀ جریره می­ نویسد: «حساسیت و بزرگ­منشی جریره او را شایستۀ قهرمانی تراژدی کرده است؛ مانند آنتیگون، مانند اندروماک، زن هکتور.»

بیامد به بالین فرّخ فرود / برِ جامۀ او یکی دشنه بود / دو رخ را به روی پسر بر نهاد / شکم بردرید و برش جان بداد.

همه خواهیم آمد!

همه خواهیم آمد!

 «خراسان پُرتاریخ‌ترین ایالت ایران و #نیشابور بلاکش‌ترین شهر است.» زنده‌یاد محمدعلی اسلامی نُدوشن.

نیشابور از دیرباز شهر علم، فرهنگ و ادب بوده است؛ کانون و اریکهٔ حکیمان، دانشمندان، خردمندان و اولین پایتخت ایرانِ بعد از هجومِ اعرابِ مسلمان.

نیشابور با توجه به سابقهٔ تاریخی‌اش همیشه پُر رمز و راز  بوده و از این رو مورد توجه راز پروران اندیشمندی چون استاد محمدعلی اسلامی ندوشن.

انتخابِ تاریخی استاد نُدوشن، فرصت گرانبهایی برای مردمانِ خراسانِ بزرگ و به‌ویژه شهرِ پُرتاریخ نیشابور فراهم کرده است.

صبح پاییزی پنجشنبه دوم آذر ماه، سیمرغ اساطیری در آسمانِ نیشابور پر‌می‌گشاید و خبر از خاکسپاری مردی بزرگ می‌دهد؛ مردی که در نزدیکی حکیم عمر خیام و در جوار عطار نیشابوری برای همیشه آرام می‌گیرد.

همه خواهیم آمد تا با حضورمان قدردانِ یک عمر تلاش، کوشش، تحقیق و مطالعهٔ ادیب و دانشمندی فرهیخته و ایران‌دوستی بزرگ باشیم که گنجینه‌ای گرانبها برای ما و نسل‌های آینده به یادگار گذاشت.

 انجمن داستان سیمرغ نیشابور
۳٠ آبان ۱۴٠۲

نگاهی به کتاب «خداحافظ پدرخوانده»، نوشتۀ علی اصغر شیرزادی

نگاهی به کتاب «خداحافظ پدرخوانده»، نوشتۀ علی اصغر شیرزادی

درنگی بر شش رمان جهانی و نگاهی به داستان نویسی ایران.

مصطفی بیان / چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شکاره ۱۵۴ / خرداد ۱۴۰۲

http://www.chouk.ir/download-mahnameh/18254-154-1402.html

ما بچه های متولد سال های ۶۰ تا ۱۳۶۹ که به قول خیلی از دوستان، دهۀ سوخته هستیم و طعم تلخ جنگ، تحریم و مدیریت بی تجربۀ مدیران دوره های مختلف را به زور به ما چشانده اند؛ با این وجود نعمت هایی داشتیم، که بچه های دهه های بعد از ما – با وجود برخورداری از نعمت دنیای مجازی، اینترنت و شبکه های ارتباطی – از آن محروم اند.

وقتی نوقلم ها و علاقه مندان به داستان نویسی در شهرستان نیشابور از من می پرسند داستان مان را کجا چاپ کنیم؟! متوجه می شوم آن نعمتی که ما داشتیم، بچه های حالا از داشتنِ آن محروم هستند.

داشتنِ آن نعمت، مدیون مردان و زنان جوان آن دوره است که در بحبوحۀ انقلاب و جنگ، آستین بالا زدند و با کمترین امکانات، مجله برای گروه های مختلف سنی در سراسر کشور منتشر کردند. از کیهان بچه ها، پوپک، سروش کودکان، آفتابگردان شروع می شد و به سلام بچه ها، سروش نوجوان، رشد نوجوان و بعد سروش جوان، جوانان امروز و پسران و دختران ختم می شد.

من از بچه های همان نسلم که داستان هایم را (که بیشتر به خاطره شبیه بود تا داستان) برای صفحۀ «پاسخ به نامه های داستانی» مجلۀ «سلام بچه ها» و «سروش نوجوان» می فرستادم. بعد هم که بزرگ تر شدم؛ داستان هایم را برای «جوانان امروز»، «اطلاعات هفتگی» و «پسران و دختران» ارسال کردم.

هنوز کنکور نداده بودم که داستان هایم را برای مجلۀ «اطلاعات هفتگی» صفحۀ «مسابقۀ بزرگ داستان نویسی اطلاعات هفتگی» که بانی آن استاد علی اصغر شیرزادی بود، ارسال کردم. در آن سنِ کم به ژانرهای جنایی و پلیسی، به قول معروف داستان های آلفرد هیچکاک و آگاتاکریستی علاقه مند بودم. به خاطر دارم، یک روز در نیشابور با غریبه ای برخورد کردم. وقتی اسمم را شنید. پرسید: «مصطفی بیان! همون که داستان های پلیسی اش در اطلاعات هفتگی چاپ میشه؟!» در آن سنِ نوجوانی بر خودم بالیدم و تصور می کردم، دیگر نویسنده ژانر پلیسی شدم! بعدها، در صفحۀ پاسخ به نامه های داستانی در مجلۀ اطلاعات هفتگی (به قلم استاد شیرزادی) توصیه کردند، خودم را محدود به یک ژانر نکنم. همین راهنمایی باعث شد در نوشتنِ داستان خیلی پیشرفت کنم و بعدها متوجه شدم، هیچ استعدادی در نوشتنِ داستان های جنایی ندارم؛ بلکه در نوشتنِ ژانرهای دیگر داستانی موفق تر هستم. این راهنمایی و راهنمایی های بعدی استاد علی اصغر شیرزادی باعث شد در نوشتنِ داستان خیلی پیشرفت کنم و بعدها در سن بالاتر در دو نوبت داستان هایم برگزیدۀ «جایزه داستان نویسی مجلۀ اطلاعات هفتگی» شود.

این افتخار را داشته ام که با استاد علی اصغر شیرزادی چند بار تلفنی صحبت کنم. خدمت شان عرض کردم؛ هر چه آموختم در کلاسِ درس ایشان است؛ و هنوز هم می آموزم و نیاز به آموختن دارم.

سال ۹۱ ازدواج کردم؛ همسرم، سارا برایم توضیح داد. وقتی اسم خواستگار را از زبانِ مادرش شنید از خودش پرسید: «مصطفی بیان! این نام چقدر برایم آشناست.» بعدها متوجه شدم خانوادۀ همسرم از خوانندگان پروپاقرصِ مجلۀ «اطلاعات هفتگی» هستند و آرشیو کاملی از شماره های منتشر شدۀ قبل از انقلاب هم در کتابخانۀ مخصوص پدرخانمم موجود دارند.

این مقدمه بابی شد برای نوشتن در مورد کتابِ جدید استاد علی اصغر شیرزادی. وقتی خبر انتشار کتاب «خداحاحفظ پدرخوانده» اثر استاد را از خبرگزاری ها خواندم. سریع کتاب را سفارش دادم.

کتابی کم حجم اما سرشار از اطلاعات و دانش برای آموختن. درنگی بر شش رمان جهانی و نگاهی به داستان نویسی ایران که به تازگی توسط نشر خزه منتشر شده است. این گونه کتاب ها برای من بسیار ارزشمند است؛ زیرا معرفی بهترین رمان ها و داستان ها از نگاه یک نویسنده و مدرس داستان، که ثمرۀ سال ها مطالعه اش را در یک کتاب منتشر کرده، می تواند برای جوان های مثل من که علاقه مند به ادبیات داستان نویسی اند، بسیار بسیار ارزشمند باشد.

این کتاب شامل ۱۳ مقاله است که در دو بخش: «درنگی بر شش رمان جهانی» و «نگاهی به هفت داستان و داستان نویس ایرانی» به چاپ رسیده است.

در پشت جلد کتاب آمده: «خداحاحافظ پدرخوانده، گزیده ای است از مهم ترین تحلیل های مطبوعاتی علی اصغر شیرزادی، داستان نویس و روزنامه نگار پیشکسوت، دربارۀ ادبیات ایران و جهان.»

بخش اول، شامل درنگی است بر شش رمان جهانی: «عصر قهرمان» اثر ماریو بارگاس یوسا، «بازماندۀ روز» اثر کازئو ایشی گورو، «سرزمین گوجه های سبز» اثر هرتامولر، «جادۀ فلاندر» اثر کلود سیمون، «قاضی و جلادش» اثر فریدریش دورنمات و «بچه های آربات» اثر آناتولی ریباکوف.

بخش دوم به بررسی آثار یا کارنامۀ ادبی نویسندگانی چون محمود دولت آبادی، محمدعلی علومی، یعقوب یادعلی و جلال آل احمد پرداخته است.

علی اصغر شیرزادی در مقالۀ معرفی و تحلیل رمان «جادۀ فلاندر» اثر کلود سیمون با عنوان «دشوار، پیچیده، مثل زندگی» می نویسد: «داستان، امروز در تعبیری کاملا هنری، خودبنیاد است و فراتر از کشف و بیان واقعیت، حاصل صافی و تیزنگری هوشمندانه و حساسیت هنرمندانه و لایتناهی راستگویی و حقیقت جویی است. این همان دغدغۀ همیشگی وجود و جان انسانی است که بی واسطه ارائه می شود تا به تنهایی – بی نیاز از هر تکیه گاهی در بیرون از قلمرو خود – برپا بایستد، برای زدودن زنگار خرافه ها و پندارهای بی پا؛ بدون ریب و تصنع و لفظ فروشی و بدون زر و زیور و گل و بته و حفاظ و خرپا. و تازه، این تنها اشارتی است صمیمی و راستگویانه بر پایۀ مشاهده و در جهت درک موقعیت انسان و جهان، که در واقع دور از همۀ توهمات ادبی و ارزیابی های سیاسی، اجتماعی و غیره، به خودی خود وجود دارد.»

در بخش دوم، علی اصغر شیرزادی، صاف و پوست کنده بدون تعارف در مورد آسیب شناسی داستان نویسی در ایران، علت افت و رکود داستان نویسی معاصر ایران و میان بارگی و ابتذال در ادبیات داستانی ایران می پردازد. همچنین به نقدهای تُند برخی منتقدان در هیبت «پدرخوانده» در سال های اول انتشار رمان «کلیدر» اشاره می کند و در نهایت به کارنامۀ ادبی یعقوب یادعلی، محمدعلی علومی و جلال آل احمد می پردازد.

یکی از ویژگی های بارز این کتاب قلمِ بی پرده و بی تعارف علی اصغر شیرزادی است. به عنوان نمونه در مقالۀ «خداحافظ پدرخوانده» به کارنامۀ داستان نویسی جلال آل احمد می پردازد و در زیر عنوان مقاله، درشت می نویسد: «جلال آل احمد؛ نویسنده ای که داستان نمی نوشت.»

نویسنده می نویسد: «به صراحت گفت که صرف نظر از مقاله ها، گزارش ها و حدیث نفس هایی که به سادگی و شاید بنا بر سلسله جنبانی غریزه در حد پیش داستانیا شبه قصه، با بهره گیری از تسامح آمیز از قالب های قدیمی رمان و داستان کوتاه نوشته، چند داستان کوتاه او، از جمله جشن فرخنده، مشخصات یک داستان کامل را داراست. پس بدون هیچ تعارف مسامحه آمیز ریاکارانه ای باید پذیرفت که بخش اعظم آنچه شادروان جلال آل احمد به عنوان داستان و رمان نوشته، دست کم در تعریف های امروزی، اساسا داستان و رمان به حساب نمی آید.»

علی اصغر شیرزادی در ابتدای مقالۀ «داستان جستجوگران حقیقت و حکایت مقلدان و شعبده بازان» به بیت طعنه زنندۀ نظامی گنجه ای: شب افروز کرمی که تابد ز دور / ز بی نوری شب، زند لاف نور؛ اشاره می کند و در ادامه مروری اجمالی به حواشی تاریخ معاصر داستان نویسی ایران دارد:

داستان نویسی به شکل نوین در ایران با ورود ترجمۀ شماری از داستان ها و رمان های فرنگی و نگارش «داستان واره» _ به کلی متفاوت با قصه و حکایت _ از سوی برخی روشنفکران ایرانی سفر کرده به خارج آغاز می شود؛ تا بعدها به شایستگی تمام عنوان و لقب پدر داستان نویسی ایران را نصیب ببرند.

در ادامه، نسل جوان و باقریحه ای چون صادق چوبک و ابراهیم گلستان وارد صحنه شدند که راه بندان های سانسور و کابوس وحشت، عرصه را بر آنها تنگ می کند. در این دوران به قول شیرزادی، شبه داستان هایی غالبا با درونمایه فرمایشی و شبه ایدئولوگ هایی برای تبلیغ ایدئولوژی کاریکاتورنما قلم فرسایی می کنند. در همین دورانِ تاریک و آکنده از ابتذال، «بوف کور» صادق هدایت خلق می شود و ابراهیم گلستان و صادق چوبک، شماری از درخشان ترین داستان های تاریخ ادبیات داستانی ایران را می نویسند.

افسوس در این دوران، داستان و رمانِ نوپای ایرانی، ابزار ایدئولوژی چپ و فرمان حزب استالین می شود و ده ها نویسنده داستان و رمان واره هایی به تقلید از رمان «مادر» ماکسیم گورکی و «چگونه فولاد آبدیده شد» آستروفسکی می نویسند و چه آثاری که به سرعت دود می شوند.

در ادامۀ کج فهمی ها، تفکر «نیهیلیسم سطحی» و «پوچ انگاری» فاقد مولفه های فلسفی کافکا و کامو پا عرصه می گذارند و مقلدان گورکی و آستروفسکی می شوند!

زمان بی وقفه می گذرد و این بار نوبت ارنست همینگوی و رئالیسم سوسیالیستی می شود. کج دارومریز و برداشت غلط و ساده انگارانه، مقلد کماکان ادامه می دهد تا اینکه انقلاب ۵۷ رخ می دهد نوبت به مارکز و رئالیسم جادویی می رسد اما تب تند و فراگیر «رئالیسم جادویی» مثل «رئالیسم سوسیالیستی» هم نرم نرمک فرو می نشیند و شگفتا که «رمان نو» فرانسه با تاخیری چهل، پنجاه ساله! مطرح می شود. بعد هم نظریه های ادبی فلسفی نامداران ساختارگرا، ساختارشکن، پسامدرن و پساپسامدرن و غیره به وفور ترجمه می شود. در پایان نویسنده مقاله می نویسد: «گویا هنوز نه نسل کرم های شب تاب منقرض شده است و نه سوسک های قاتل نابه کار به رنج گرسنگی از صفحۀ زمین محو شده اند!»

خوشا که چهره های نوتر در میان داستان نویسان نسل جدید مانند شهریار مندنی پور، اصغر عبداللهی، ابوتراب خسروی، علی خدایی، حسن شهسواری و یعقوب یادعلی با نوآوری و قدرتشان در کشف و خلق معنا و مهارتشان در کاربرد هر عنصر داستانی، همان اندازه ریشه دار، خودبنیاد و یگانه اند که هر یک از بزرگان نسل های قبلی چنین بوده اند.

کتاب «خداحافظ پدرخوانده»، نوشتۀ علی اصغر شیرزادی، توسط نشر خزه در ۱۰۸ صفحه به قیمت ۵۰ هزار تومان در سال ۱۴۰۱ منتشر شده است.

شاهنامه و جای خالی اقتباس

یادداشت: شاهنامه و جای خالی اقتباس

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در روزنامه آرمان ملی / یکشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲ / شماره ۱۵۵۰

نباید از خوانندۀ جوان و نوجوان قرنِ پانزدهم انتظار داشته باشیم که با وجود زبان و سبک نوین زندگی امروز، شاهنامۀ فردوسی، منطق الطیر عطار، گلستان سعدی، قصه های کلیله و دمنه، مرزبان نامه، قابوس نامه و یا سایر گنجینه های گذشتۀ پارسی را همانند نیاکان و پدران و مادرانش بخواند و بازگو کند.

امروز، باید انجمن ها، سازمان های مردم نهاد، کتابخانه ها، آموزش و پرورش، دانشگاه ها و شرکت های فیلم سازی در پی راه‌های تازه ای باشند، برای بیان اندیشه ‌های گذشتگان.

امروز به دلیل مشکلات اقتصادی و نیز نبود علم و آگاهی کامل، شاهد اینگونه اقتباس های ادبی در عرصۀ کتاب، تئاتر، سینما و یا پویانمایی نیستم. مهم ترین سوالی که همیشه به ذهنِ من خطور می کند این است که چرا مانند بسیاری از جشنواره های معتبر جهان، بخش اقتباس ادبی در جشنواره های خودمان نداریم؟!

یکی از بهترین سریال های تلویزیون که اقتباسی بود از یکی از قصه های کهن پارسی از حکایت شیخ صنعان از منطق الطیر عطار در سریال «میوه ممنوعه» به کارگردانی حسن فتحی، با بازی درخشان استاد علی نصیریان در نقش حاج یونس فتوحی استفاده شده بود.

به اعتقاد من، اگر آثاری از ادبیات کهن، تاریخ معاصر و اقلیم نویسنده در اثرش به چشم نخورد، لابد او برای چیزهای دیگر می‌نویسد. نویسنده و یا هنرمند باید از بستر تاریخی و ادبیات کهن خود بهره ببرد. به گمانم درست ‌ترین و شرافتمندانه ‌ترین نوع کار این است که نویسندۀ و یا هنرمند جوانِ امروز، تاریخ و ادبیات کهن پارسی را در آثار خود بازتاب دهد که اگر اینطور نباشد جای تردید و سؤال است.

برای هضم قصه های ادب پارسی، باید ابتدا زبان، دل و ذهنِ جامعۀ خودمان را بشناسیم. و اینها چیزی نیست که نویسنده در کارگاه های داستان نویسی و یا فیلم سازی بیاموزد. این از نگرش و کوشش و مطالعۀ هر نویسنده و هنرمند جوانی بر می آید و باید جامعۀ خود را با دقت ببیند و ادبیات کهن خود را با علاقه مطالعه کند؛ و در نتیجه توانایی خلاق زایش یک اثر جدید و اقتباسی را داشته باشد. به نظر من جامعۀ امروز نیاز به آشنایی با گنجینۀ ادب پارسی خود دارد. ملت ما نیاز دارد تاریخ و ادبیات خود را بشناسد و بخواند و ببیند. نتیجۀ آن هم پویایی جامعه است، که دریغ و افسوس این ضعف بزرگ را در جامعه می بینیم.

نویسنده باید بنویسد و هرچه داستانش جذاب ‌تر و خوشایندتر پدید بیاید خواننده راضی‌ تر است. شاهنامۀ فردوسی این قابلیت و جذابیت را دارد و می تواند در ادبیات داستانی امروز، تئاتر، سینما و تلویزیون کشورمان بکار آید. غرب از داشتنِ چنین گنجینه ای محروم است و دست به ساخت شخصیت های خیالی می زند و آنچنان جذاب، داستانش را می نویسد و تصویرش را می سازد که مخاطب شرق باور دارد که قهرمانان آنها شکست ناپذیرند و پیام درست فقط از کتاب و رسانه های آن سوی آب ها می آید!

اما اینگونه نیست؛ و این ضعف از سوی داستان نویس، نمایش نامه نویس، فیلم نامه نویس، و سازندگان تئاتر، سینما و سایر ارگان های دولتی هویدا است و قابل انکار هم نیست. بدون شک، داستان نویس، هنرمند و یا آموزش و پرورش به ارزش و اهمیت گنجینۀ بزرگ ادب و فرهنگ و هنر پارسی مانند سایر گنجینه های موجود در بورس و بانک پی نبرده و این از عدم آگاهی و علم اوست.

هدف این نیست که فقط ارگان های دولتی را نقد کرد. نقد بر داستان نویسان و هنرمندانِ جوان نیز وارد است.

یکی از کارهای خوبی که سالِ گذشته خواندم؛ داستان «بی ‌پدر» اثر مژده سالارکیا بود. هر چند این داستان، اقتباس کامل از داستان شاهنامه نیست، بلکه الهامی از شاهنامه با پایان‌ بندی و ساختاری متفاوت است که به خلاقیت و نو بودن داستان می ‌افزاید. در نهایت این هم یک کار جدید از یک نویسندۀ جوان است که لذت خواندنِ یک رمان خوب را برای خوانندگان به همراه دارد.

داستان «بی پدر» با الهام از جریرۀ داستانِ شاهنامه، دختر وزیر توران و زنِ اولِ سیاوش، سردار ایرانی ‌ست. جریره، تنها شخصیتِ شاهنامۀ فردوسی است که خودخواسته به زندگی خود پایان می دهد. این نویسنده با پدید آوردنِ زیرساخت اسطوره‌ای و با الهام از داستانی از شاهنامه فردوسی، داستانی نو خلق کرده است. ریتم تند و چندین تک روایت داستانی پی‌ در پی باعث ایجاد کشش و تعلیق در داستان شده که خواننده را وادار می‌کند تا داستان را به پایان برساند.

معرفی بهترین رمان ایرانی در سال ۱۴٠۱ به انتخاب مصطفی بیان.

 

اولین سال قرن پانزدهم را پشت سر گذاشتیم. سالی بد برای مردم سرزمینم.

 مردم ایران، بهترین مردم جهان هستند؛ مردمی مهربان، بخشنده و از خود گذشته، که در  مهم‌ترین حوادث تاریخی، حماسه می‌آفرینند و هوای هم‌نوع خود را دارند. به خدا، ظلم کردن به این مردم، جفایی است به خود؛ حق‌ این مردم این نیست که ظلم و بی‌عدالتی ببینند. این مردم جز‌ حق‌ خود، هیچ چیز دیگری نمی‌خواهند.

 امسال، سال غمگینی برای مردم سرزمین ایران بود. تعدادی از هم‌وطنان‌مان مظلومانه جان باختند. فشارهای اقتصادی، کمر پدران و مادران این سرزمین را خم و جلوی فرزندان‌شان شرمنده کرده. فقط می‌توانم آرزو کنم در سال جدید لبخند به چهره‌ی مردم سرزمینم باز گردد آمین 

 طبق عادت سال‌های گذشته، بهترین رمان و مجموعه‌داستان ایرانی را که در طول سال خوانده‌ام، معرفی می‌کنم. امسال ۲۷ کتاب جدید خواندم و در مورد برخی از آنها یادداشت نوشتم که در سایت  موجود است.
امسال، مجموعه‌داستان ایرانی خوبی نخواندم؛ اما ۴ رمان را به عنوان بهترین رمان‌های سال ۱۴٠۱ معرفی می‌کنم. ۴ رمان با فضایی متفاوت؛ که وجه مشترک هر چهار رمان، درونمایه‌ی سیاسی و تاریخی آن‌ها است.

رمان «بزها به جنگ نمی‌روند» از وضعیت جامعۀ ایران بعد از جنگ تحمیلی، دورۀ سازندگی و صنعتی می‌گوید؛ رمان «خانه‌ی آفاق» به حوادث قبل از انقلاب و جوانان مبارز و آرمان‌گرا اشاره می‌کند، رمان «به نام مادر» رشادت‌های خلبان ابوالفضل مهدیار را که در روزهای اول جنگ شهید می‌شود، به تصویر می‌کشد و در رمان «شب مرشد کامل»، شاه‌عباس صفوی را در آخرین شب زندگی‌اش می‌بینیم. 

 در هر ۴ رمان، داستان‌ پُر از تعلیق و کشش است و همین باعث می‌شود نتوانیم آنها را به آسانی کنار بگذاریم.

 بازگویی نمادین فرجام انسان‌های از جان گذشته، نوآوری در سبک و هم در تکنیک، تنوع موضوع و جسارت در ترکیب رویکردهای کلاسیک و مدرن، همگی باعث شد این ۴ رمان را به عنوان بهترین #رمان_ایرانی سال ۱۴٠۱ معرفی کنم.

 پیشنهاد می‌کنم در سال جدید این ۴ رمان را بخوانید 

 پیشاپیش سال نو مبارک 

 مصطفی_بيان / پنجشنبه ۲۵ اسفند ۱۴٠۱

یادداشتی برای «پایان ضیافت»، رمانی از نویسنده‌ی ژاپنی به نام یوکیو میشیما 

 «پایان ضیافت» رمانی از نویسنده‌ی ژاپنی به نام #یوکیو_میشیما (۱۹۷٠ _۱۹۲۵) است که به تازگی توسط نشر نیماژ و با ترجمهٔ شیوا مقانلو منتشر شده است.

 یوکیو میشیما، سه بار نامزد جایزه‌ی نوبل شد اما هیچ وقت این جایزه نصیبش نشد.

 علاوه بر این کتاب، ۴ رمان دیگر از این نویسنده با ترجمهٔ غلامحسین سالمی منتشر شده است و مخاطبان ایرانی تاحدودی با آثار او آشنا هستند.

میشیما در ۴۵ سالگی به مرگی خودخواسته از دنیا رفت؛ با این وجود در مدت زمان کوتاه از زندگی در این دنیای فانی، ۳۴ رمان، ۵٠ نمایشنامه و ۲۵ مجموعه‌داستان از خود به جا گذاشت.

 رمان «پایان ضیافت» داستان یک زن به نام کازو است که مالک رستورانی ممتاز به نام ستسوگون است. 

 کازو، زنی زیبا، صادق، سرزنده، تسلیم‌ناپذیر و سرشار از استعدادهای ذاتی است.

 یک روز اعضای باشگاه کاگن، انجمنی متشکل از سفرای پیشین وارد رستوران کازو می‌شوند؛ و یک آقای اشراف‌زاده به نام نگوچی که تجربه‌ی چندین دوره حضور در کابینه را دارد، با کازو آشنا و درنهایت این آشنایی باعث ازدواج کازو و نگوچی می‌شود. ازدواجی که در ظاهر از روی عشق ولی در باطن، هرکس به دنبال منافع خود است.

 اتفاق‌هایی در مسیر داستان رخ می‌دهد که مهم‌ترین آن این است که کازو از همسرش می‌خواهد با نامزدی در انتخابات فرمانداری توکیو موافقت کند. نگوچی موافقت می‌کند و کازو، سرمست رویاهای شیرین در مورد تسخیر قلب پنج میلیون رای دهنده و پیروزی در انتخابات است.

 فعالیت‌های کازو از نگوچی، از جمله حمایت مالی کازو از کارزار انتخاباتی و باقی‌چیزها ماجراهایی برای کازو و نگوچی بوجود می‌آورد و همین، خواننده را کنجکاو می‌کند داستان را تا پایان بخواند.

 نویسنده در صفحه‌ی ۱۲۵ می‌نویسد: «تنها چیزهای مهم برای انتخابات پول و احساساته و من هم قصد دارم فقط با همین دو اسلحه حمله کنم. به هر حال من فقط یک زن عامی هستم؛ ولی اون‌قدر شور و گرما در خودم دارم که با پنج میلیون نفر تقسیمش کنم و اضافه هم بیاد.»

رمان «پایان ضیافت»، یک رمان اجتماعی است اما در زیرلایه‌هایش مروری می‌کند به قوانین انتخابات و نظام سیاسی ژاپن که پادشاهی مشروطه است و قانون اساسی بر اساس حاکمیت مردم لازم‌الاجرا‌ست.

 پیشنهاد می‌کنم این داستان جذاب را بخوانید.

 مصطفی_بیان / جمعه ۱۲ اسفند ۱۴٠۱

 پایان ضیافت/ یوکیو میشیما / شیوا مقانلو / نشر نیماژ / ۲۴٠ صفحه / ۱۴۹ هزار تومان / چاپ اول، زمستان ۱۴٠۱

https://www.instagram.com/p/CpVu4a2IwDm/?igshid=MDJmNzVkMjY=