بایگانی دسته بندی ها: نقدهای ادبی من

نویسنده ای که به نبرد با داستایفسکی رفت!

مقالۀ من با عنوان «نویسنده ای که به نبرد با داستایفسکی رفت!» در روزنامۀ آرمان ملی ، چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳ به چاپ رسید است.

متن مقاله را می توانید دانلود کنید:

نگاهی به رمان ابله اثر داستایفسکی

نگاهی به رمان ابله اثر داستایفسکی

نوشته: مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامۀ ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۶۴ / فروردین ۱۴۰۳

دانلود کنید:

نگاهی به داستانِ «همنوایی شبانه ارکستر چوب­ها» نوشتۀ رضا قاسمی

به پشنهاد حسین شریفی، دوست منتقدم، داستانِ «همنوایی شبانه ارکستر چوب­ها» را خریدم و در دو روز آن را خواندم. کتابی که در مدتِ ۲۲ سال، نوزده بار تجدید چاپ شده و در همان سال اول انتشارش، دو جایزه مهم، جایزه بنیاد گلشیری و جایزه منتقدین مطبوعات را از آن خود کرد.

داستانِ «همنوایی شبانه ارکستر چوب­ها» شامل ۵ فصل است و در ۲۰۷ صفحه توسط نشر نیلوفر به چاپ رسیده است.

داستان در یک آپارتمان در کشور فرانسه روایت می­شود که ساکنانِ آن آپارتمان از تبعیدیان و مهاجرانِ به آن کشور (فرانسه) هستند. نویسنده زندگی هر کدام از ساکنانِ این آپارتمان، دردها و عادت­های شخصیتی­شان را به تصویر می­کشد.

درونمایه داستان «مهاجرت» است؛ روایت زندگی مهاجرانِ اغلب ایرانی ساکن در اتاق‌های زیرشیروانی آپارتمانی که همگی آنها، افسردگی، پوچی و تنهایی را تجربه می‌کنند.

«خواب نبودم؛ این را مطمئنم. چون کاردی را که در پشتم فرو رفته بود حس می­کردم. بوی زُهمِ خونِ خشکیده­ای را هم، که تمام تنم را پوشانده بود، حس می­کردم. پس این نورِ کجتاب از کجا می­آمد؟» (صفحه ۱۱ کتاب)

راوی داستان، یدالله در اتاقی در طبقه ششم پانسيونی اجاره­ای زندگی می­کند. یدالله، بارها در روایات خود مرز بین واقعیت و خیال را در هم می‌آمیزد و به سبب بیماری‌های روانی که دارد شکل جدیدی از روایت را رقم می‌زند که به خوبی بیا‌نگر شخصیت آشفته‌ و پارانویای (بدگمانی) اوست. بیماری‌هایی که خود یدالله در رمان بارها اذعان می‌کند به آن‌ها مبتلاست به شکلی دیگر در واقع اشاره­هایی به بحران‌های هویتی، شخصیتی و اجتماعی او هستند. (صفحه ۴۵ و ۴۷ کتاب).

«خود ویرانگری»، «بدون تصویر بودن در آینه» و «وقفه‌های زمانی» بیماری‌هایی است که یدالله به آن‌ها مبتلاست. او هنگامی که در مقابل آینه قرار می‌گیرد تصویر خود را در آینه نمی‌بیند، این‌گونه تصور می‌رود که یدالله به سبب بحرانی که در چهارده سالگی برایش اتفاق افتاده، در سایه‌اش مسخ شده است و نمی‌تواند تصویر خود را در آینه ببیند و در برابر آینه به شخصیتی نامرئی بدل شده. هر شیئی بی‌جانی در آینه قابل رویت است جز او. (صفحه ۵۸ و ۶۲ کتاب)

«تایید می­کنید که این یادداشت­ها مربوط به کتابی است که با نامِ «همنواییِ شبانۀ ارکسترِ چوبها» که شما با امضایی دروغین منتشر کرده­اید؟» (صفحه ۳۵ کتاب)

فاوست مورنائو و مرد سرخ پوست پشت ميز محاكمه از او بازخواست می­كنند، و راوی بايد دربرابر اعمالی كه از او سرزده، پاسخگو باشد. در نتيجه او برای مخالفت در برابر خود مجازات می­شود.

«هر آدمی کم و بیش رازهای کوچکی دارد که با خود به گور خواهد برد. رازهایی هم هست که می­کوشیم تا آنجا که ممکن است از چشم دیگران پنهان بماند. مثل آدمِ شش­انگشتی که دائم انگشتِ ششمش را پنهان می­کند.» (صفحه ۶۲ کتاب)

راوی داستان، همیشه دچار نومیدی مطلق می­شد و هر بار که دچار نومیدیِ مطلق می­شد این آینه بود که نجاتش می­داد. کافی بود راوی داستان در زنده بودنِ خود شک کند؛ آن وقت می­رفت جلوی آینه و به خودش می­گفت: می­بینی؟ تصویرت را نشان نمی­دهد. پس هنوز به شیئی بیجان تبدیل نشده­ای!

عنصر محوری و مرکزی در این داستان، شخصیت است. یکی از تکنیک­های این داستان، القای سرگشتگی و پریشان­حالی شخصیت­های داستان است. اکثر شخصیت­های این داستان از تنهابودگی و انزوای عاطفی رنج می­برند و تشنۀ حرف زدن هستند؛ که در نهایت این شخصیت­ها، «سوژه» را می­سازند. در کل، داستان « همنوایی شبانه ارکستر چوب­ها»، داستانِ همه­خوان نیست. اگر علاقه­مند به داستان­های سورئال و پست مدرن هستید؛ پیشنهاد می­کنم این داستان را بخوانید.

مصطفی بیان / یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۴۰۲

یادداشتی برای رمان تبر نوشتۀ دانلد ادوین وست لیک

تا به حال داستان یا کتابی از دانلد ادوین وست‌لیک نخوانده بودم. دانلد ادوین وست لیک نویسندهٔ پُرکار امریکایی است که بیش از صد رمان منتشر کرد و در سال ۲٠٠۸ در سنِ ۷۵ سالگی درگذشت.
رمان «تبر» نسبتا قطور و دارای ۳۲۵ صفحه است که سال ۱۳۹۷ با ترجمهٔ محمد حیاتی توسط نشر نیلوفر منتشر شد.

داستان دربارهٔ مردی پنجاه ساله به نام برک دوور است که نزدیک به دو سال است از کار بیکار شده و خودش هم هیچ تقصیری ندارد. او صرفا به دلیل مشکلات اقتصادی و رکود اقتصادی جامعهٔ امریکا تعدیل شده است. این دورهٔ بیکاری تاثیر بدی بر او می‌گذارد و باعث می‌شود کارهایی انجام دهد که هیچ وقت فکر نمی‌کرد از او سر بزند. او با ارسال آگهی قلابی برای روزنامه‌ها و مجله‌های تجاری، رزومهٔ خیلی از آدم‌های بیکار دیگر را، در زمینهٔ تخصصی خودش پیدا می‌کرد و بعد تصمیم می‌گرفت آنهایی که صلاحیت‌شان از او بیشتر است به قتل برساند!

چرا این کار را می‌کرد؛ زیرا: «من آن شغل را می‌خواستم، می‌خواستم دوباره بروم سرِ کار، و همین میل باعث شد مرتکب کارهای احمقانه شوم.»(از متن کتاب)

زاویه دید داستان اول شخص است و داستان از زبانِ شخصیت اصلی داستان بازگو می‌شود. قهرمان داستان، برخلاف بسیاری از شخصیت‌های منفی داستان‌های جنایی و رازآلود، فردی خشن و سنگ‌دل نیست. او واقعا از ارتکاب این جنایت‌ها شرمنده است و باورش نمی‌شود این قتل‌ها از او سر زده باشد. دلش خیلی به حال مقتول‌ها و همچنین خانواده‌هایشان می‌سوزد و از خودش متنفر می‌شود و در طول داستان بارها به جنایت‌های خود اعتراف می‌کند و می‌گوید: «می‌ترسیدم صلاحیت‌شان از من بیشتر باشد و آنها استخدام شوند در حالی که من آن شغل را می‌خواستم، می‌خواستم دوباره سرِ کارم برگردم.» و یا در جای دیگر اعتراف می‌کند: «من آدمی مسلح و خطرناک را توی خودم پناه دادم، آدمکشی بی‌رحم، یک هیولا، و این مرد درون من است.»(از متن کتاب)

داستانِ «تبر» یک داستان شخصیت‌محور است. داستانی که راوی با خودش کلنجار می‌رود. انسانی مختار که گرفتار جبر زمانه شده است و جبر بر انسانِ شکست خورده و سرگردانِ جامعهٔ امریکایی قرن بیستم غالب شده است. انسانی که می‌گوید این حق من است و حق کسی دیگر نیست. نباید بهتر از من وجود داشته باشد؛ و این‌جاست که انسانِ متکبر و خودخواه قرن بیستم امریکایی معرفی می‌شود.

داستان شروع و تعلیق خیلی خوبی دارد اما در نیمهٔ دوم رمان، از سرعت و کشش داستان کاسته و داستان کمی خسته‌کننده می‌شود و خواننده منتظر حادثهٔ بعدی است؛ در حالی که در داستان‌های جنایی، رازآلود و معمایی روند داستان معمولا به این شکل نیست. خواننده شاهد علت‌معلول‌های گسترده و پشت‌سر هم است؛ که ما این مهم را در داستانِ تبر شاهد نیستیم.

نکتهٔ دوم، منطق داستانی است. این که چرا قهرمان داستان فقط روی کار قبلی‌اش پافشاری می‌کند؟! آیا حرفه و هنر دیگری بلد نیست و چرا از همسرش کمک نمی‌گیرد؟! سوالاتی در ذهنِ خواننده می‌آید که پاسخی در پایان داستان دریافت نمی‌کند.

در کل، رمان «تبر» را زیاد نپسندیدم و حسرت می‌خورم چنین سوژهٔ جذاب و تعلیق داستانی بیهوده هدر رفت!!

مصطفی بیان / یکشنبه اول بهمن ۱۴۰۲

سبک پردازی مدرن در رمان «میحانه، میحانه» نوشتۀ محبوبه حاجیان نژاد

عنوان یادداشت: سبک پردازی مدرن در رمان «میحانه، میحانه» نوشتۀ محبوبه حاجیان نژاد

نوشته: مصطفی بیان

چاپ شده در روزنامه آرمان ملی / چهارشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۲ / شماره ۱۷۴۲

آدم­های داستان ناامید، مایوس و همراه با شکست تقلا می­کنند تا با دنیای پیرامون خود مواجه شوند؛ گویا جبر زمانه، شکست و ناامیدی را برایشان به ارمغان آورده است. همه سرگردان و منتظر. حتی لطیفه که هیچ وقت یاد نگرفته با گریه و مویه و گلایه خود را سبک کند. همچنین جنازۀ زنِ آبستن در قبرستان؛ شخصیتی است که در داستان مُرده اما گویا زنده است و زندگی در زیر پوستش جریان دارد. او هم منتظر و چشم به راه است تا کسی از راه برسد و سراغِ او را بگیرد. اما انگار کسی نمی­آید و فقط سگ­ها و کفتارها منتظرند به سراغ او و جنینش بیایند. وحشت تمام تنِ زنِ آبستنِ مُرده را پُر کرده است.

زمان­ در داستان عقب و جلو می­رود. گذشته و حال. زمان می­چرخد گویا با حرکتِ زمان از ظاهر واقعیت به سمت باطن واقعیت ورود می­کنیم. آدم­های این داستان، خودآگاه، حساس و تنها هستند و هیچ احساس رضایت نمی­کنند.   

قهرمانِ داستان یک زن است؛ زنی که با جبر و جنگی که بر زندگی و کشورش تحمیل شده، مبارزه می­کند. رمانِ «میحانه، میحانه»، داستانِ قوی و پُرکششی است همراه با تعلیق­های فراوان با توصیف­های زیبا از فضای جنگ و خشونت.

نگاهی به مجموعه‌داستانِ «چیدن یال اسب وحشی» نوشته علی صالحی‌بافقی

وقتی خبر برگزیدگان جایزه ادبی مهرگان‌ِ امسال اعلام شد؛ به این بهانه مجموعه‌داستانِ «چیدن یال اسب وحشی» نوشته علی صالحی‌بافقی را از نشر مرکز _ مجموعه داستان برگزیده _  خریدم.

این مجموعه شامل ۸ داستان‌کوتاه است که سال ۱۳۹۸ در ۱۱٠ صفحه و به قیمت ۱۹۸٠٠ تومان منتشر شده است (چهار سال قبل قیمت کتاب‌ها باور نکردنی بود (به سرنوشتِ اصحاب کهف دچار شده‌ایم! )

به اعتقاد من، مهم‌ترین عنصر داستان‌های رئالیستی، #شخصیت‌پردازی است و شخصیت‌پردازی واقع‌نمایانه و متقاعدکننده، یکی از عمده‌ترین اهداف هر نویسندهٔ رئالیستی است. شخصیت‌های داستانِ رئالیستی معمولا متعلق به طبقات اقتصادی _ اجتماعیِ فرودست هستند و دچار مشکلاتی می‌شوند یا تجربه‌هایی را از سر می‌گذرانند. در این مجموعه، داستان «با سگ‌ها رفیق شو!»  از بهترین نوع شخصیت پردازی رئالیستی برخوردار است.

به اعتقادِ منِ خواننده، بهترین داستانِ این مجموعه نیز «با سگ‌ها رفیق شو!» است و با چند پله اختلاف، داستانِ «صدای آهن روی آهن» را می‌توان به عنوانِ داستانِ دوم انتخاب کرد.

به طور کل، مجموعهٔ «چیدن یال اسب وحشی» در #توصیف بسیار موفق بوده و خواننده هنگام خواندنِ داستان احساس می‌کند که «عین» واقعیت به او نشان داده می‌شود و نه ماجرا و تصاویری برآمده از تخیل.

یکی از مهم‌ترین عنصرهای داستانی که در برخی از داستان‌های این مجموعه خوب پرداخت نشده، #پیرنگ است. به عنوان مثال داستان‌های «پدربزرگ لعنتی من»، «این سوپر من را دوست ندارم» و «ژنرال» سوژه‌های بکر دارد، اما پیرنگ و هم‌چنین کشمکش‌های داستان خوب پشت سر هم قرار نمی‌گیرد و در نتیجه پایان‌بندی داستان خیلی ساده رها می‌شود و در نتیجه همان اصل باورپذیری در داستان‌های رئالیستی زیر سوال می‌رود.

 با این همه در نهایت به عنوان یک خواننده، نمرهٔ قابل قبولی به این مجموعه می‌دهم و منتظرم مجموعهٔ بعدی‌ جنابِ صالحی‌بافقی هر چه زودتر منتشر شود تا آن را بخرم 

مصطفی بیان / جمعه اول دی ۱۴٠۲

شمارهٔ پاییز ۱۴٠۲ فصلنامهٔ «نقد و بررسی کتاب تهران» منتشر شد.

 

شمارهٔ پاییز ۱۴٠۲ فصلنامهٔ «نقد و بررسی کتاب تهران» منتشر شد.

 در این شماره می‌خوانید: داستایفسکی از نگاه آلبرکامو / با نگاهی به کتابِ «در دفاع از فهم»؛ 

از صفحهٔ ۱۳۷ تا ۱۴۱

نگاهی به رمان «رد خون بر پلک هایمان» نوشتۀ رها فتاحی

نگاهی به رمان «رد خون بر پلک هایمان» نوشتۀ رها فتاحی (نشر برج / چاپ اول، سال ۱۴۰۱)

مصطفی بیان / چاپ شده در روزنامۀ آرمان ملی / چهارشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۲ / شماره ۱۶۳۵

داستانِ بلند «رد خون بر پلک هایمان»، یک داستانِ معمایی، رازآلود، جنایی و حادثه محور است. داستان دربارۀ راز یک قتل است. انصافی، استاد دانشگاه و یک وکیل خبره، پروندۀ یک قتل را به عنوان اولین کار مستقل به یکی از شاگردانش به نام سینا می سپارد. سپردنِ همین پرونده به سینا، اولین راز داستان است. چرا انصافی این پرونده را به سینا سپرده؟! سینا هرگز فکرش را نمی کرد که در اولین پروندۀ مستقل خود، وکیل یک قاتل باشد، آن هم قاتلی که سر صحنه بازداشتش کرده اند. اما حالا انصافی این پروندۀ جنایی را زیر بغلِ سینا گذاشته؛ چرا…؟! این اولین سوالی است که به ذهنِ سینا و خوانندۀ داستان می رسد.

فردی که در صحنۀ قتل بازداشتش کرده اند، دختری جوان، زیبا، دلربا و هم سن و سالِ سینا به نامِ نگار است؛ وظیفۀ سینا چیست؟ رفع اتهام قتل عمد؟!

مقتول، دختری به نام شیرین است. شیرین، دختر وزیرِ سابق و کاندیدای اصلی ریاست جمهوری آینده. کار برای سینا خیلی سخت شده بود. این خبر قطعا به رسانه های داخل و خارجی درز می کرد و رقابت های حزبی کار را برای سینا حتی دشوارتر می کرد. یک پروندۀ جنایی و امنیتی.

«حقیقت» و «عدالت». دو واژۀ مهم در قضاوت. بیشتر مواقع، این دو واژه در مسیر از هم جدا می شوند و انسان در میانِ دو راه قرار می گیرد. کدام را باید انتخاب کرد؟ حقیقت؟ یا عدالت؟

«باید همیشه یادتون باشه که برای شما فقط و فقط یک چیز حقیقته: اون چه موکل رو نجات می ده. تمام حقیقت گاهی چنان به وضوح دست نیافتنیه که باعث می شه عدۀ زیادی به کلی از روابط انسانی ناامید بشن. شما نیاز نیست همیشه دروغ بگین، اما یادتون باشه برای احترام به حقیقت و برای حفظش، برای حفظِ اصلِ صداقت، اگه نیاز بود دروغ هم بگین.» (صفحۀ ۴۳ کتاب)

اصل عدالت چیست؟ حقیقت از موفقیتِ وکیل مهم تر است. وکیل نمی تواند به خاطر پیروزی خود در پرونده، «حقیقت» را زیر پا بگذارد. اصل «عدالت» همین است: «پیروزیی که به عدالت نزدیک ترمون نکنه، شکسته.» (متن کتاب).

سینا باید برای پی بردن به راز پروندۀ قتل، «حقیقت» را پیدا کند. سینا درگیر باند بازی های حزبی می شود. هر دو جریان سیاسی سعی می کنند تفسیری به نفع خود در رسانه ها داشته باشند.

سینا باید مثل فرشتۀ عدالت، برای رسیدن به حقیقت، چشمانش را به روی جریان های سیاسی، عشق، قدرت، ثروت و شهرت، ببندد و «عدالت» را برقرار کند. مسیر برای سینا دشوار می شود.

برای حلِ معمای قتل، نیاز است تا نگار حرف بزند؛ اما نگار سکوت کرده. او بازیگر ضعیفی است اما برای پیروزی بر آدم های قوی تر از خودش، باید قوی تر باشد. چرا نگار حرف نمی زند؟ این دومین تعلیق داستان است و خواننده را وادار می کند تا داستان را ادامه دهد.

در ادامۀ داستان، سینا وارد زندگی خصوصی و گذشتۀ نگار می شود. تک روایت هایی کوچک در مسیر داستان رخ می دهد تا خواننده را به کشفِ راز اصلی و پیدا کردنِ راهِ نجاتِ نگار می رساند.

داستان، شروع خیلی خوبی دارد. خواننده را وادار می کند داستان را تا آخر ادامه بدهد. رگه هایی از «ادبیات سیاسی» در مسیر داستان دیده می شود و نویسنده خیلی تاکید می کند که مقتول، دختر یک سیاستمدار اصلاح طلب است اما با این وجود نمی توان داستان را در ژانر داستان های سیاسی قرار داد زیرا نویسنده تنها به بیان عنوان و معرفی مقتول بسنده می کند و این نارسایی به زیبایی و جذابیت داستان لطمه می زند.

با وجود کشش و جذابیت ابتدای داستان، با پایانی کلیشه ای رو برو هستیم. در اواسط داستان رازها آشکار می­شوند و این به جذابیت و کشش داستان لطمه می زند. داستان «رد خون بر پلک هایمان»، شروع خوب اما پایانی غیر جذاب دارد.

مصطفی بیان / داستان نویس

نگاهی به کتاب «باغ های تَسلّا» نوشتۀ پریسا رضا

نگاهی به کتاب «باغ های تَسلّا» نوشتۀ پریسا رضا

باغ های تَسلّا / پریسا رضا / ترجمۀ ابوالفضل الله دادی / نشر برج / ۲۵۴ صفحه / ۱۰۸ هزار تومان / چاپ اول، سال ۱۴۰۱

چاپ شده در ماهنامۀ ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۵۷ / شهریور ۱۴۰۲

داستانِ «باغ های تَسلّا»، داستانِ یک زوج جوان به نام طلا و سردار است. طلا دوازده سال دارد و سردار هفده سال را تمام کرده است. سال ۱۲۹۹ تقویم ایرانی است؛ پایانِ یک قرن، پایانِ قریب الوقوع پادشاهی سلسلۀ یکصد و سی سالۀ قاجار و آغاز یک سلسلۀ سلطنتی جدید. چهارده سال از انقلاب مشروطۀ ایران گذشته است و جهان شاهد انقلاب بزرگ روسیه و خاتمۀ جنگ جهانی اول است.

طلا و سردارِ جوان، زادگاه شان، قمصر را ترک و در نزدیکی ری، حومۀ قدیم تهران منزلی پیدا و زندگی شان را آغاز می کنند.

داستان از کودتای ۳ اسفند ۱۲۹۹ آغاز می شود. روزی که نظامیان به فرماندهی رضاخان، تهران را تصرف می کنند؛ و شش سال بعد در ۴ اردیبهشت ۱۳۰۵ رضاخان در کاخ گلستان، تاج گذاری می کند و رضاشاه می شود. خیلی از ارباب ها، روحانیون و بزرگان از تاج گذاری رضاشاه خشنود بودند؛ زیرا معتقد بودند که کشور باید پادشاه داشته باشد و رخت «جمهوریت» بر تنِ ایران گشاد است!

طلا و سردار بعد از دو تولد نافرجام محکوم به مرگ دو فرزند اولشان، بالاخره صاحب اولاد می شوند و نامِ بهرام را برایش بر می گزینند. داستانِ طلا و سردار همانند عنوانِ کتاب، با آرامش و آسایش ادامه پیدا می کند تا وقتی که دستوراتِ رضاشاه بر مردمِ ایران دیکته می شود.

اولین قانون شاه، ممنوعیت چادر است و ماموران شهربانی و پاسبان ها دستور دارند تا چادر را از سر زن ها بکشند. قانون پوشش فقط مربوط به زن ها نبوده و به مردها نیز دستور داده می شود تا قبا و شال را کنار بگذارند و کلاه پهلوی و کت اروپایی بپوشند. قانون جدید شاه ایران، بین مردم و دولت اختلاف می اندازد، اما مردم مجبور بودند تن به قانون جدید بدهند زیرا در غیر این صورت بازداشت می شدند.

داستان «باغ های تسلا» مروری به تاریخ ایران بین دو کودتای ۳ اسفند ۱۲۹۹ و کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ است. زندگی جدید طلا و سردار در مسیر وقایع سیاسی و اجتماعی روزگارشان قرار می گیرد. با ظهور رضاشاه، رسم زمانه به سرعت زیر و رو می شود و زندگی طلا و سردار مانند همۀ ایرانی های زمانِ خودشان تحت تاثیر قرار می گیرد.

در کنار قوانین سخت و اجباری رضاشاه، داستان به تاسیس راه آهن، اداره برق، سازمان رادیو، ادارات دولتی و تحصیل اجباری و رایگان در دوران پادشاهی رضاشاه اشاره می کند.

صبح سوم شهریور سال ۱۳۲۰، رادیو اطلاعیه ای صادر می کند و از اشغال شمال و جنوب ایران توسط ارتش شوروی و انگلیس خبر می دهد. سه هفته بعد، ۲۵ شهریور، رادیو اعلام می کند که رضاشاه به نفع پسرش از سلطنت کناره گیری کرده و محمدرضا در سنِ ۲۲ سالگی پادشاه جدید ایران می شود. پادشاه جدید از سیاست استبدادی پدرش فاصله می گیرد و مردم را از محدودیت های دستوری رضاشاه خلاص و زندانیان سیاسی را آزاد می کند.

نوروز سال ۱۳۲۲ است و هنوز اشغالگران، ایران را ترک نکرده اند. شاه جوان مانند پدرش مقتدر نیست، تا جایی که «کنفرانس تهران» در ۶ آذر ۱۳۲۲ در ایوان سفارت اتحاد جماهیر شوروی با حضور رهبران شوروی، امریکا و بریتانیا به صورت محرمانه و بدون اطلاع محمدرضای جوان و دولت ایران برگزار می شود.

محمدرضا بعد از اطلاع، حضورا به دیدار آنها می رود. ابتدا چرچیل، نخست وزیر بریتانیا را در حیاط سفارت می بیند و او را به کاخ دعوت می کند؛ اما چرچیل، دعوت شاه جوان ایران را نمی پذیرد!

دورانِ افول و زوال سیاسی ایران به سرعت می گذرد و مصدق به قدرت می رسد. مصدق از حقوق ملت ایران در دادگاه لاهه دفاع می کند و همچنین نفت ایران ملی می شود.

کمونیست ها در ایران قدرت پیدا می کنند. ۲۶ مرداد ۱۳۳۲، محمدرضاشاه و شهبانو، پس از اقدام به یک کودتا علیه دولت قانونی مصدق که به لطفِ شبکۀ افسران کمونیست حزب توده نقش برآب می شود (صفحۀ ۲۳۴ کتاب)، به خارج از کشور می گریزند. امریکایی ها از ترس کمونیست ها، دو روز بعد عملیات «آژاکس» را در تهران آغاز می کنند. مصدق باورش نمی شود که امریکایی ها به این راحتی بتوانند دست به چنین کار شرم آوری بزنند.

بعد از ۴۸ ساعت، تهران زیر و رو می شود. مردانِ مسلح به چماق و چاقو، سوار بر چند اتومبیل، عربده می زند: «مرگ بر مصدق!». چهار روز بعد به شاه اطلاع می دهند دولت مصدق سقوط کرده است. شاه صبح اول شهریور ۱۳۳۲ با خیالی آسوده با جت شخصی به تهران باز می گردد.

کتاب «باغ های تَسلّا»، نه یک رمان داستانی، بلکه یک گزارش و مستند داستانی است. ما در این کتاب، داستان بلند یا رمان نمی بینیم بلکه مروری تاریخی داریم به زندگی یک خانوادۀ ایرانی که تحت تاثیر حوادث سیاسی و اجتماعی بین دو کودتای اسفند ۱۲۹۹ تا مرداد ۱۳۳۲ قرار می گیرد.

«پریسا رضا» متولد سال ۱۳۴۴ در تهران است و در هفده سالگی به فرانسه مهاجرت می کند. «باغ های تسلا» اولین کتاب وی است که نشر برج در سال ۱۴۰۱ با ترجمۀ ابوالفضل الله دادی منتشر می کند.

اگر علاقه مند به تاریخ معاصر و به ویژه دورۀ پهلوی اول و ابتدای پهلوی دوم هستید، خواندنِ این کتاب خالی از لطف نیست. خواندنِ این کتاب به ما کمک می کند تا بدانیم، چرا سرنوشت ایران در کمتر از نیم قرن، از انقلاب مشروطۀ سال ۱۲۸۵ به کودتای ۱۳۳۲ ختم می شود!

مصطفی بیان / داستان نویس

داستایفسکی از نگاه آلبرکامو

داستایفسکی از نگاه آلبرکامو

در دفاع از از فهم / سخنرانی های آلبرکامو (۱۹۵۸ – ۱۹۳۶) / ترجمۀ محمدمهدی شجاعی / نشر چشمه / چاپ اول و دوم، تابستان ۱۴۰۱

نوشته: مصطفی بیان / چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / فروردین ۱۴۰۲ / شماره ۱۵۲

«سوزان لی اندرسن» در کتاب «فسلفه داستایفسکی»[۱] می نویسد که بیشتر فیلسوفان با استفاده از سبک مقاله­نویسی و رساله­نویسی، فلسفه­ورزی کرده­اند، اما فلسفه­ورزی در آثار داستانی نه تنها ممکن است، بلکه داستان­نویسان بزرگ بعضا می­توانند با آثار داستانی، بهتر و موثرتر فلسفه­ورزی کنند. داستایفسکی در قرن نوزدهم و آلبرکامو در قرن بیستم، دو نمونۀ بارز از نویسندگان پُرقریحه­ای هستند که در آثار داستانی­شان توانسته­اند با استادی، فسلفه­ورزی کنند.

اکثر فیلسوفان فکر می­کنند فلسفه یک چیز است و داستان یک چیز دیگر. آنها معتقد هستند، داستان، بر پایه «تخیل» است و فلسفه بر پایه «حقیقت»؛ اما آلبرکامو برخلاف نظر این گروه می­گوید: «رمان چیزی نیست مگر فلسفه­ای در قالب داستان.»

هیچ فیلسوفی با نوشته­های فلسفی­اش نتوانسته است به اندازه داستایفسکی در «برادران کارامازوف» یا آلبرکامو در «طاعون» ما را به اندیشیدین درباره مسئله شر و درک اهمیت این مسئله وادارد.

سوزان لی اندرسن معتقد است که آثار داستانی می­توانند بسیار فلسفی باشند، و معتقد است آثار داستانیِ فلسفی می­توانند تاثیر عمیق­تری از آثار فلسفی معمولی بر خواننده بگذارند. با این وجود نمونه­های آثار داستانی فلسفی بزرگ، بسیار اندک هستند.

داستایفسکی و آلبرکامو

فیودور داستایفسکی، رمان­نویس مشهور قرن نوزدهم روسیه است. دورانِ نویسندگیِ داستایفسکیِ جوان، همزمان بود با زمامداری، نیکلای اول که سرسختانه مخالفان و افسرانی را که در اندیشه تغییر و تحول روسیه بودند، سرکوب می­کرد. خشونت‌های تزار باعث شد تا به «نیکلای تازیانه زن» مشهور گردد.

در آن زمان، یک جاسوس پلیس در یکی از جلسات انجمن ادبی که داستایفسکی جوان، در آن حضور داشت، رخنه کرد و موضوع بحث جلسه را به مقامات امنیتی روسیه تزار گزارش داد. در نتیجه داستایفسکی در سن ۲۸ سالگی به جرم براندازی حکومت دستگیر و به اعدام محکوم شد. در روز مراسم اعدام وقتی داستایفسکی به همراه بقیه زندانیان به چوبه­ها بستند تا برای اعدام حاضر شوند، جوخه آتش تفنگ­های خود را که به سوی آنها نشانه رفته بودند، بر روی زمین گذاشتند؛ در نتیجه حکم اعدام آنها مشمول تخفیف شد و به چهار سال زندان در سیبری محکوم شدند. داستایفسکی تاثیر این لحظۀ تلخ زندگی­اش را در کتاب «خاطرات خانۀ مردگان» و رمان «ابله» آورده است.

لحظه­ای تصور کنید اگر داستایفسکیِ جوان در آن روز اعدام می­شد، چه اتفاقی می­افتاد؟! معلوم است، ادبیات جهان از داشتنِ شاهکارهای بزرگ ادبی مانند «جنایات و مکافات» (۱۸۶۶)، «ابله» (۱۸۶۹)، «جن زدگان» (۱۸۷۲) و «برادران کارامازوف» (۱۸۸۰) محروم می­شد.

۳۲ سال بعد از درگذشت داستایفسکی، آلبرکامو، نویسندۀ معروف فرانسوی در الجزایر به دنیا آمد. او یکی از نویسندگان بزرگ در مکتب رئالیسم است.

نکته قابل توجه در این است که «اتحادیه کمونیست­ها» که یک حزب سیاسی بین­المللی بود در سال ۱۸۴۷ – زمانی که نامِ داستایفسکیِ جوان بعد از نگارش داستان بلند «همزاد» بر سر زبان­ها افتاده و برای خود شهرتی کسب کرده بود – در لندن بنیان گذاشته شد. این سازمان از طریق ادغام «اتحادیه عدالت» به رهبری کارل شاپر و کمیته مکاتبات کمونیست بروکسل که کارل مارکس و فردریش انگلس شخصیت محوری آن بودند، تشکیل شد. این اتحادیه نخستین سازمان سیاسی مارکسیست بود.

دکتر کریم مجتهدی، استاد فلسفه دانشگاه تهران در نشستی که به بررسی آثار و افکار داستایفسکی اختصاص داشت، گفت: «داستایفسکی در مفتش بزرگ – فصلی از رمان برادران کارامازوف – شاید بی­آنکه خود بداند، ظهور استالین را به ما خبر داده بود.»

مجتهدی در ادامه گفت: «اگر بپذیریم راوی مفتش بزرگ همان داستایوفسکی است، او دارد دوره استالین را به ما خبر می­دهد و در واقع آینده روسیه را پیش­بینی می­کند. شاید داستایوفسکی خودش هم زیاد متوجه نیست که دارد این کار را می­کند و این طبیعی است چون او کسی نیست که بخواهد چیزی بسازد بلکه این یک نوع الهام است. این اثر داستایوفسکی هم یک اثر ادبی است و نه فلسفی و روی هم رفته باید گفت او مخالف فلسفه است.»

قرن بیستم، قرن جدل و دشنام است.

اواخر سال ۱۹۴۷ داوید روسه، ژان پل سارتر و ژرژ آلتمن، انجمن دموکراتیک انقلابی (اِردِاِر) را پایه­گذاری کردند؛ جنبشی سیاسی که در تقسیم­بندی­های چپ به بلوک غرب و بلوک شرق راه سومی پیشنهاد کرد. کامو عضو این گروه نبود ولی به آن و نشریه­اش (لگوش) علاقه­ای خاص داشت و در سال ۱۹۴۸ دو متن از او در این نشریه منتشر شد.

کامو می­نویسد: «در دورانی هستیم که انسان ها، به تحریک ایدئولوژی­های بی رحم و حقیر، عادت کرده­اند از همه چیز شرم داشته باشند؛ از خودشان، از شاد بودن، از دوست داشتن یا از آفریدن؛ دورانی که راسین از نوشتن بِرِنیس شرمگین می­شد یا رامبرانت برای کشیدنِ گشت شبانه شرمنده می­شد و می­شتافت تا در انجمنی خیریه ثبت­نام و طلب بخشش کند. ما نویسندگان و هنرمندان امروز وجدان آزرده داریم و رسم بر این شده تا از این حرفه عذرخواهی کنیم.»

کامو معتقد است آن هنگام که زندگی را مطیع ایدئولوژی کنیم، زندگی همگان لاجرم امری انتزاعی می شود. فلاکت این است که در دورانِ ایدوئولوژی­های تمامیت­خواه زندگی می­کنیم؛ ایدوئولوژی­هایی که چنان به خود و دلایل ابلهانه و حقیقت بی­مایه­شان اطمینان دارند که سعادت عالم را استیلای خود می­بینند؛ و طلب سلطه بر کسی یا چیزی آرزوی بی­حاصلی و سکوت و مرگ آن است.

زندگی بدون گفت­و­گو ممکن نیست و در بیشتر عالم، جدل، جای گفت­و­گو را گرفته است؛ زیرا قرن بیستم، قرن جدل و دشنام است و میان ملت­ها و افراد جا خوش کرده است.

اگر تمام عالم را زیر پرچمِ یک نظریه جمع کنند، راهی ندارند جز که ریشه­های پیوند انسان با زندگی و طبیعت را قطع کنند؛ و تصادفی نیست که از زمان داستایوفسکی به بعد در ادبیات سترگ اروپا صحنه­ای از توصیف طبیعت نمی­بینیم. تصادفی نیست که کتاب­های مهم امروز، به جای پرداختن به زوایای دل و حقایق عشق، فقط به قاضی­ها، جلسات دادگاه و شرح اتهامات علاقه­مندند و به جای گشودنِ پنجره ها رو به زیبایی جهان با دقت تمام خوانندگان را در هراس منزویان زندانی می­کنند.

کامو در ادامه در بخش دیگر در سخنرانی تابستان ۱۹۴۹ که به دعوت رایزن فرهنگی وزارت امورخارجه برای سلسله سخنرانی­هایی به امریکای جنوبی دعوت شد، توضیح داد: پس عجیب نیست که با این اشباح کور و کر و هراسان، تغذیه شده با کوپن­ها، که تکامل زندگی­شان در یک برگۀ پلیس خلاصه می­شود، همچون امور انتزاعی بی­نام برخورد کنند. بد نیست به این امر توجه کنیم که نظام­های برآمده از دل این ایدوئولوژی­ها دقیقا همان­هایی هستند که جمعیت را بسیار نظام­مند از شهرهای خود آواره و در گسترۀ اروپا پخش می­کنند، درست مثل نمادهای بی خون و بی­رمق که زندگی بی­معنای خود را فقط در اعداد و ارقام آمار ادامه می­دهند.

قدرت و سلطه، اگرچه ستودنی است، فقط انسان را خوارتر می­کند. حق با سقراط بود، انسان بدون گفت­و­گو انسان نیست.

یادم آمد که نویسنده ام. هر چند نبرد کلمات با گلوله­ها مسخره به نظر برسد. اما فاتحان و صاحبان قدرت بتوانند با جنگ و خشونت به عالم دست یابند؛ اما فقط یک رقیب دارند، و خیلی زود یک دشمن، و آن هنر است.

نظریۀ عجیبی است که می­گویند اگر به دیکتاتور سلاح دهیم، دموکرات می­شود، مخالفت کنند.نه! اگر به او سلاح دهید، همان طور که شغلش اقتضا می­کند، گلوله­ها را در سینۀ آزادی خالی می­کند.

«آزادی» و «عدالت» را هم­زمان بر می­گزینم و نمی­توانم یکی را بدون دیگری انتخاب کنم. اگر کسی نان­تان را گرفت، در همان آن آزادی شما را نیز سلب کرده است. اگر کسی آزادی­تان را گرفت، مطمئن باشید نان­تان نیز در معرض خطر است، چون آزادی دیگر به شما و مبارزه­تان وابسته نیست، به خواست ارباب­تان بستگی دارد. فقر با پس رفتن آزادی رشد می­کند و برعکس؛ و اگر قرن بیستم به ما چیزی آموخته باشد، آزادی همراه با اقتصاد خواهد بود.

آزادیِ بدون محدودیت نقض آزادی است. آزادیِ بی­محدودیت را فقط دیکتاتورها می­توانند به کار بندند. مثلا هیتلر، تنها فرد آزاد قلمروِ خود بود. اگر آزادی فقط حقوق داشته باشد آزادی نیست، قدرت مطلقه است، استبداد است…. آزادیِ محدود تنها چیزی است که در آنِ واحد هم کسی را زنده می دارد که مجری این آزادی است و هم کسانی را که از این آزادی نفع می­برند.  

اگر انقلاب­ها با خشونت پیروز می­شوند قطعا با گفت­و­گوست که سرپا می­مانند. بخشی از آیندۀ اروپا در دستان متفکران و هنرمندان و نویسندگان ماست که هم فلاکت را می­شناسند و هم عظمت را.

بدون داستایفسکی ادبیات قرن بیستم فرانسه چیزی نبود.

در سال ۱۹۵۸ آلبرکامو در مصاحبه­ای داستایوفسکی را «پیامبر حقیقیِ» قرن بیستم نامید. در بیست سالگی وقتی در الجزیره دانشجو بود با آثار این پیامبر آشنا شد. سال ۱۹۳۸ با گروه تئاتری که خود اداره­اش می­کرد اقتباسی از «برادران کارامازوف» را روی صحنه برد و خود نقش ایوان را بازی کرد. ۲۱ سال بعد، در سال ۱۹۵۹ یکی از ارزشمندترین و قدیمی­ترین برنامه­های خود را، یعنی اقتباس نمایشی از رمان «شیاطین» را روی صحنه تئاتر برد.

آلبرکامو معتقد است: «بدون داستایوفسکی ادبیات قرن بیستم فرانسه چیزی نبود که حالا هست.» کامو می­نویسد اگر وارد دفتر کار من شوید، با وجود این که با جنبش های فکری دوران خود عجین شده­ام، اما فقط تصویر دو چهره را در اتاقم می بینید. تالستوی و داستایوفسکی.

کامو می­نویسد: شیاطین اثر داستایوفسکی را کنار چهار اثر بزرگ، چون ادیسه، جنگ و صلح، دُن­کیشوت و نمایش­نامه­های شکسپیر می گذارم، ابتدا داستایوفسکی را تحسین می کنم؛ به این دلیل که چیزهایی از ذات انسان را بر من مکشوف کرده بود. مکشوف، بله، همین واژه. چرا که او فقط چیزی را به ما می­آموزد که خود می­دانیم، اما از تصدیقش سر باز می­زنیم. علاوه بر این، او ذوق دلپذیر روشن­بینی را در من برانگیخت. روشن­بینی محض. در نظر من داستایوفسکی پیش از هر چیز نویسنده­ای است، بسیار بیش از نیچه، که توانسته متوجه نیهیلیسم دوران معاصر شود، آن را تشریح و پیامدهای وحشتناکش را پیش­بینی کند و در پی این بوده تا راه رستگاری را نشان­مان دهد. مضمون اصلی آثارش چیزی است که خودش آن را «تدبیر، انکار و مرگ» نامیده است؛ انسانی که خواهان آزادی بی حدومرزِ «روا بودن همه چیز» است و کارش یا به تخریب همه چیز ختم می­شود یا به بردگی همگان. خود او سرگردان است؛ داستایوفسکی می­دانست که از آن پس تمدن ما خواهان رستگاری یا برای همه خواهد بود یا برای هیچ کس. می­دانست اگر رنج یک نفر را از یاد ببریم، رستگاری همه معنایی ندارد. به بیان دیگر، خواهان مذهبی نبود که سوسیالیست (به وسیع ترین مفهوم این کلمه) نباشد. و این گونه نجات بخش آیندۀ مذهب حقیقی و سوسیالیسم حقیقی شد، هر چند امروز در هیچ کدام از این دو حوزه حق را به او نمی­دهد. با این حال عظمت داستایوفسکی – درست مثل عظمت تالستوی که به زبانی دیگر همان حرف ها را زده – مدام بیشتر شده است، چرا که دنیای ما یا حق را به او خواهد داد یا خواهد مُرد. چه این عالم بمیرد، چه دوباره متولد شود، گناهی بر گردن او نخواهد بود. برای همین است که داستایوفسکی، تمام وقت، به رغم و به علت ضعف هایش، بر ادبیات و تاریخ ما حکم می­راند و امروز نیز یاور ما در زندگی و امیدواری است.

آلبرکامو درباره سوسیالیسم می نویسد: چه نامی دیگری باید داد به رژیمی که پدر را به لو دادنِ پسر مجبور می کند، پسر را مجبور می کند به تقضای اشد مجازات برای پدر، زن را به شهادت علیه شوهر، رژیمی که خبرچینی را تا مرتبۀ فضیلتی اخلاقی بالا برده است؟ تانک­های خارجی، پلیس، دخترکان بیست سالۀ آویخته بر دار، کارگران سر بُریده یا خفه شده، و باز هم­دار، نویسندگان در تبعید یا زندانی، رسانه­های دروغ، اردوگاه­ها، سانسور، قاضیان بازداشت شده، مجرمان قانون­گذار و باز دوباره­دار. این است سوسیالیسم، جشن بزرگ آزادی و عدالت؟ نه. این­ها رسمِ خونین و همیشگی مذهب استبدادند.

کامو معتقد است آن چه معرف جامعه ای توتالیتر است، حالا راست یا چپ، پیش از هر چیز تک حزبی بودنش است. یک حزب دلیلی برای نابودی خود نمی­بیند. به همین دلیل تنها جامعه­ای که قادر به تغییر و رسیدن به آزادی است، تنها جامعه­ای که باید همدلی فکری و عملی ما را برانگیزد، جامعه ای است که چند حزب در مدیریت آن نقش داشته باشند. فقط چنین جامعه است که ظلم و جنایت را محکوم می­کند و در نتیجه در پی اصلاح آن برمی­آید.

نویسنده نمی­تواند به خدمت کسانی درآید که تاریخ را می­سازند. نویسنده می­تواند هم دلی جامعه­ای زنده را بیابد که از او دفاع خواهند کرد، فقط به آن شرط که تا آن جا که از توانش برمی­آید بار این دو وظیفه را که عظمتِ حرفه اش را می­سازند، بر دوش کشد: خدمت به حقیقت و خدمت به آزادی.

کامو در آخر می پرسد: می فهمیم در قرن بیستم، بیشتر روزنامه­نگار داریم تا نویسنده؟! چرا به جای «جنگ و صلح» تولستوی و «برادران کارامازوف» داستایوفسکی، داستان­های بچه­گانه یا رمان­های پلیسی داریم؟! پُر واضح است که همیشه می توانیم با غرولندهای انسان دوستانه با چنین شرایطی مخالفت کنیم و همان کسی شویم که استفان تروفیموویچ در رمان «شیاطین» به هر قیمتی می­خواست تبدیل به آن شود: تجسد انتقاد و سرزنش. نیز می­توانیم مثل این شخصیت غم­خوارِ شهروندان­مان شویم. اما این غم، واقعیت را تغییر نمی­دهد. به نظر من، بهتر است در این دوران سهمی داشته باشیم. در واقع، باید بدانیم، نویسنده و هنرمند یا مبارزه کند یا تسلیم دولت­ها و پلیس ایدوئولوژی شود. امرسون فوق العاده گفته است: «اطاعت یک انسان از نبوغ خود، برترین باور است.» و هنری دیوید تورو (۱۸۶۲ – ۱۸۱۷) نویسندۀ امریکاییِ قرن نوزدهم گفته است: «تا آن زمان که انسانی به خود وفادار باشد، همه چیز بر وفق مرادش می شود: دولت، جامعه، حتی خورشید و ماه و ستارگان.»

پس کامو از نویسندگان و هنرمندان می­خواهد رئالیست شویم. یا بهتر است بگویم، هنرمند و یا نویسندۀ رئالیست باشیم. کامو معتقد است: «تنها هنرمند رئالیست، خداست.» (صفحۀ ۳۰۶ کتاب)

آلبرکامو در سال ۱۹۵۷ جایزه نوبل ادبیات را دریافت کرد. او دومین نویسندۀ جوانی بود که تا آن روز توانسته بود این جایزه را دریافت کند.

افسوس کامو در سن ۴۷ سالگی بر اثر سانحۀ رانندگی جان خود را از دست داد؛ و نتوانست مرگ اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و ایدوئولوژی لنینیسم و استالینیسم و همچنین نابودی دیکتاتورهای اروپایی که باعث مرگ میلیون­ها انسان در قرن بیستم شدند، را ببیند.


[۱] :  فسلفه داستایفسکی / سوزان لی اندرسن / خشایار دیهیمی / نشر نو