بایگانی برچسب‌ها : آقادار

نگاهی به رمان «آقادار» نوشته مریم سمیع زادگان

کتاب نیوز | اطلاع رسانی و نقد کتاب - پیرامون آقادار | سمیه کاظمی‌حسنوند

نگاهی به رمان «آقادار» نوشته مریم سمیع زادگان

کتابسرای تندیس / چاپ دوم: تابستان ۱۴۰۰ / ۱۹۹ صفحه / ۵۵ هزار تومان

انسان با درد آفریده می شود و با درد از دنیا می رود؛ اما بزرگترین درد انسان، «تنهایی» است. خدا آن روز را برای بنده اش نخواهد که تنها از دنیا برود.

همه ی موجودات عالم در این دنیای هستی، قصه ای دارند. فرقی نمی کند. از اولین بشر تا آخرین بشر در این کُره هستی، قصه ای برای زیستن دارد. چه مرد باشد چه زن، سیاه یا سفید. غنی یا فقیر. همه در صندوقچه ی سینه شان قصه ای نهفته دارند.

داستانِ «آقادار»، داستانِ دِهی است دور افتاده به اندازه ی یک کفِ دست. در این دِه امامزاده ای وجود دارد و پیرمردی اهلِ خدا و پیغمبر؛ که نماز و احکامش همیشه پابرجاست. او را مُلاسلیمان صدا می کنند. نه آن سلیمان نبی که خَدم و حشم و یا قالی و قصر داشت؛ سلیمانِ قصه ی آقادار فقط، زنی زیبا و جوان به نام جواهر داشت.

مُلاسلیمان، پیرمردی تنها بود. این مرد خدا، دردِ تنهایی داشت. او می گفت، خودش باعث تنهایی اش شده است. خودش کرده است و می داند هیچ وقت این درد پاک نمی شود. فکرها، خیال ها و عذاب هایی که گریبانش را گرفته و لحظه ای رهایش نکرده. چه در هوشیاری و چه در خواب.

گویا مُلا، یک روز از خواب بیدار می شود و می بیند که جواهر در خانه نیست. هیچ کس نمی داند جواهر کجاست؟ حرف و حدیث پشت سرِ جواهر در می آورند. شایعات عجیب و غریب. یکی می گفت بچه ی شهر بود، عادت نکرد به زندگی در دِه، فرار کرد. یکی دیگر می گفت مُلا از خانه بیرونش کرده بود. و برخی می گفتند مُلا بهش شک کرده بود و آخر کُشتش. خدا می داند کدام حرف درست است. اما همه ی اهالی دِه می دانند که جواهر و مُلا، عاشق همدیگر بودند.

این دختر زیبا و با اصالت و بزرگ شده ی شهر، یک دل نه صددل عاشق مردی خیلی بزرگ تر از خودش شد. به بهانه دیدنِ مُلا، درخواست کرد قرآن بیاموزد. مُلا پذیرفت. اما جواهر نمی خواست قرآن بیاموزد. او عاشقِ مرد باخدا شده بود.

جواهر، زلیخای قصه ی یوسفِ نبی نبود. او از شهر آمده بود و نزد عمویش، شاپورخان، بزرگِ دِه زندگی می کرد. شاپورخان، آدمِ افتاده و با خدایی بود و به سلیمان ارادت خاصی داشت. بالاخره جواهرِ نوجوان با سلیمانِ چهل و هفت ساله ازدواج می کند. سلیمان به دلیل اختلاف سن زیاد، بلد نبود چگونه با همسرِ نوجوانش برخورد کند. طوری برخورد می کرد که جواهر تصور می کرد در کلاسِ درس سلیمان است و او درس احکام و اصول دین می دهد. سلیمان بلد نبود مانند مردهای جوان، عشقش را به همسرِ جوانش ابراز کند. او تَشَر می زد که من مَردم! معتقد بود، زن و مرد با هم فرق دارند. اما جواهر از این جملات سر در نمی آورد. جواهر به رفتار سلیمان معترض بود و می پرسید خداوند در روز جزاء بر اساس جنسیت بندگانش قضاوت می کند؟! و سلیمان از پاسخ دادن به سوالات جواهر طفره می رفت.

«”جواهر، بیا رختخواب هایمان را جدا کنیم” چشم های جواهر گشاد می شود: “خب، چرا؟ تمام زن ها و شوهرها کنار هم می خوابند” مُلا اخم می کند: “نمی شود. نمی شود مدام کنار هم بخوابیم. این طوری بهتر است.” جواهر لب ورمی چیند و صاف زل می زند توی چشم های مُلا. به اعتراض می گوید: “بابا و مامان من همیشه کنار هم توی یک رختخواب می خوابیدند، اما…” حرفش را نصفه می گذارد. شانه را بالا می اندازد و با بغض می گوید: “اما اگر تو این طور می خواهی، باشد.” توی لحن کلامش لجبازی موج می زند. از جا بلند می شود و رختخوابش را روی زمین می کشد و می برد گوشه ی اتاق. وسط آن می نشیند و پاهای سفیدش را دراز می کند. سرش را روی بالش می گذارد و مدتی به سقف نگاه می کند. بعد پتو را با حرص روی سرش می کشد. طاقت نمی آورد. چشم هایش پُر از اشک می شود. مُلا نیم غلتی می زند و پشتش را به جواهر می کند. کف دو دست را روی هم زیر سر می گذارد و مستقیم به دیوار روبه رو زل می زند. خیالش راحت شده. سختش بود که هر روز به حمام برود و غسل کند.» (صفحه ۷۵ کتاب)

حالا چرا عنوانِ رمان «آقادار» است؟ دار به زبان محلی یعنی درخت. این درخت از بین برنده گناهان است. به آن دخیل می بندند و نذر می کنند. بعضی ها قفل و زنجیر و بعضی ها میخ و بعضی ها روبانی سبز از شاخه اش آویزان می کنند. نزدیکی این درخت به امامزاده باعث تقدسش شده بود. خیلی ها از این درخت حاجت گرفته بودند. گویا با مرور زمان، امامزاده در نزد اهالی دِه فراموش شده و برعکس درخت مایه برکت روستا شده بود.

در کنار درخت قربانی می کردند و نماز می گزاردند. خیلی ها از دور و نزدیک می آمدند و شنیده بودند در این دِه، درختی است که بی بروبرگرد حاجت می دهد.

اما انگشت شماری مانند استوار محسنی به آقادار اعتقاد نداشتند. می گفتند: بت پرستی است!به همین دلیل مردم دِه از افرادی مانند استوار محسنی بیزار می شدند و از او دوری می جُستند. می گفتند: «دیدنِ استوار کفاره دارد. روزِ آدم را خراب می کند.»

139 bozorg

داستانِ «آقادار» داستان جهل و خرافه پرستی است. آدم هایی که به زیارت آقادار می آمدند تا حضرت درخت حاجت شان را برآورده کند. خیلی ها حاجت می گرفتند و خیلی ها هم نه. اما این از احترام آقادار در میان مردمِ دِه کم نمی کرد. مُلا سلیمان هم پای دردِدل تک تک زوار آقادار می نشست و قصه زندگی آنها را می شنید.

«آقادار» دومین کتابی است که از مریم سمیع زادگان می خوانم. تابستان امسال، چاپ دوم این کتاب توسط انتشارات کتابسرای تندیس منتشر شد. کتاب ۱۹۹ صفحه است. شاید نیمه اول رمان برای خواننده کسل کننده باشد اما توصیه می کنم رمان را رها نکنید. داستان از زمانی شروع می شود که داستانِ گُم شدنِ جواهر برای خواننده معما می شود. از گفت و گوهای اهالی دِه متوجه می شوید که رازی در قصه ی زندگی مُلاسلیمان نهفته است و این باعث می شود که داستان را نیمه رها نکنید. پایان داستان، آنگونه ای که تصور می کنید؛ رُخ نمی دهد. نویسنده، خواننده را غافلگیر می کند. رازی که می تواند به مضمون داستان کمک کند.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۳۹ / اسفند ۱۴۰۰