از معلمم خیلی خوشم می آمد. مردی بلند اندامی بود که عینک بزرگی می زد و سبیلی سیاه و نرم و صورت تراشیده ای هم داشت. بیشتر از هر چیز از اندام بلندش خوشم می آمد که می توانست تا انتهای کلاس پر جمعیتمان را ببیند؛ برخلاف پدرم که کوچک اندام بود و هم قدِ خودم!
کلاسمان پرجمعیت ترین کلاس مدرسه بود. شاگردهایی که معلمم خوب اسم کوچکمان را در ذهن داشت. خیلی خوشحال بودم شاگردِ بلند قدترین معلم مدرسه هستم، شاید اصلا برای همین بلندی اندامش بود که دوستش داشتم.
معلمم شیفته اشعار حافظ بود. هر چهارشنبه، زنگ انشاء برایمان از اشعار حافظ می خواند و برایمان تفسیرش می کرد. یک بار عکس آرامگاه حافظ را که آنجا رفته بود برای اولین بار آورد کلاس. تا حالا عکس آرامگاه حافظ را از نزدیک ندیده بودم.
معلمم در طول سال تحصیلی سعی کرد نحوه صحیح خواندن تعدادی از ابیات حافظ را یاد بگیریم. او عاشق این بود و به همه توصیه می کرد از خیر این کتاب ارزشمند نگذریم. چون مطمئن بود در زندگیمان به دردمان می خورد.
اتفاقا حرف هایش بعد بیست سال درست از آب در آمد. امروز که اشعار حافظ را درست و صحیح می خوانم احساس خیلی خوبی بهم دست می دهد. چند روز پیش او را پشت فرمان پیکانش دیدم که در خیابان های پرازدحام شهر مسافرکشی می کند. دقایقی در کنارش بودم. درباره حافظ حرف زدیم. آن لحظه به نظرم آمد تنها چیزی که برایش اهمیت دارد همین است که من بعد از بیست سال «حافظ خوانی» او را در کلاس به یاد دارم. او تنها کاری که می توانست برای شاگردانش انجام دهد همین بود و خودش از این بابت احساس رضایت داشت.
این مطلب در شماره ۵۳۷ (۷ مهر ۹۲) هفته نامه چلچلراغ چاپ شد