عنوان مقاله : ایده پردازی در رمان «زنی با موهای قرمز» نوشته اورهان پاموک
«می خواستم نویسنده شوم، چون موقع نوشتن می توانستم افکارم و تصاویری را که نتوانسته بودم با آنها خودم را به خودم نشان دهم و احساساتم را روی کاغذ بیاورم.» (از متن رمان).
جِم، پسری جوان که در واقع می خواست نویسنده شود، به اصرار مادرش به دانشگاه رفت و مهندس زمین شناسی و پیمانکار شد. پدرش (آکین چلیک)، داروساز و مارکسیست است. وقتی جِم بچه بوده در بازجویی شکنجه شده و سال ها حبس کشیده است. داروخانه کوچکی به نام «حیات» دارد. وقتی می دید که پدرش در حضور دوستان سیاسی اش معذب است، زیاد در داروخانه نمی ماند. به مادرش نمی گفت در داروخانه دوستان سیاسی پدر را دیده است. اما در عین حال می دانست دلیل دعواهای بی سر و صدای پدر و مادرش فقط سیاست نیست. شاید همدیگر را دوست نداشتند.
در ادامه ی داستان، جِم با اوستا محمود چاه کن آشنا می شود. مادرش را راضی می کند که پولی را که در دو ماه در جالیز شوهر خاله اش می گیرد طی دو هفته در کنار اوستا محمود به دست آورد و به این ترتیب هزینه آموزشگاه و امتحان ورودی به دانشگاه را به راحتی بپردازد و همچنین فرصت کافی برای مطالعه داشته باشد. مادرش مخالف بود اما با اصرار جِم مجبور شد قبول کند.
اوستا محمود مرد عجیبی بود. پدرِ جِم به خاطر راز داری سیاسی اش از کارهای مهمش با جِم حرف نمی زد، اما اوستا محمود پیش از از انجام هر کاری، حتی تعیین محل حفر چاه ایده اش را با جِم در میان می گذاشت. جِم را «شازده» صدا می کرد و رفتار پدرانه با جِم داشت. برایش حکایت های آموزنده و ترسناک تعریف می کرد. وقتی از بلاهایی که بی دقتی شاگرد سر اوستا می آورد حرف می زد، جِم حس می کرد با دنیای زیر زمین، عالم مردگان، اعماق خاک و بهشت و جهنم رابطه دارد و مو به تن جِم راست می شد. انگار اوستا محمود معتقد بود با کندنِ زمین به سوی خدا و فرشتگان پیش می رویم.
تا آن زمان، جِم از پدرش داستان و حکایت نشنیده بود. ولی اوستا محمود هر شب از تصویر خراب یا بی رنگ و روی تلویزیون، از مشکلی که در طول روز با آن مواجه شده بودند یا از یک خاطره شروع می کرد و می رسید به حکایت گفتن. معلوم نبود این داستان ها واقعیت دارد یا نه! اما غرق شدن در حکایت ها و نتایجی که اوستا محمود از آنها می گرفت برای جِم لذت بخش بود.
اوستا محمود عقیده های جالبی داشت. به عقیده ی اوستا محمود، هر ستاره نشانه ی یک زندگی بود. از این رو، وقتی ستاره ای می افتاد، مرگ کسی را خبر می دادند!
بخش مهمی از داستان های اوستا محمود، دینی بود. مثلا حکایت شیطان و انسان، داستان یوسف و برادرانش، داستان ابراهیم و اسماعیل.
داستان در اینجا ختم نمی شود. جِم درگیر ماجرایی عاشقانه می شود که زندگی اش را برای همیشه تغییر می دهد. جِم عاشق زن زیبا، جوان، قد بلند، مو قرمز، بازیگر تئاتر و از خود بزرگتر می شود. نامش «گل جهان» است و در گروه تئاتر سیار همراه خانواده اش کار می کند. زن حالت خاص و جذابی داشت. او را نمی شناخت اما حسِ خوبی به او داشت. نگاه مهربانانه و دوستانه ای به جِم می انداخت؛ و جِم فقط به فکر دیدنِ زن مو قرمز به تئاتر می رفت. «وقتی کسی من را نگاه نمی کند بیش از همیشه خودم هستم.» (از متن رمان).
اما جِم متوجه می شود که زن مو قرمز متاهل است و همراه شوهرش در گروه تئاتر زندگی می کند! چرا جِم قبلا به این موضوع احمقانه فکر نکرده بود!؟ پسری دبیرستانی که عاشق زنِ جوان، متاهل و هم سن مادرش شده بود! چرا نمی توانست عشق کودکانه اش را پنهان کند!؟ چرا اخلاق سیاسی چپ گرای پدرش را به ارث نبرده بود!؟ به همین دلیل می خواست نویسنده شود…!؟
«نویسنده می شدم و زندگی ام مانند ستارگان بالای سرم درخشان می شد. سرنوشت مشخصی داشتم، آن را می دیدم و می پذیرفتم. چه بسا رمانی هم درباره ی زن مو قرمز می نوشتم.» (از متن رمان).
هم زمان با داستان اصلی رمان، اورهان پاموک در این رمان، افسانه ها و اسطوره ها مانند رستم و سهراب شاهنامه فردوسی و افسانه ی شاه اودیپ را با واقعیت پیوند می زند و ماجرایی جدید و تو در تو می آفریند.
«یک شب که اوستا محمود نیامد قصبه، رفتم داخل چادر تئاتر و پارچه نوشته ها و پلاکاردهای تبلیغاتی را خواندم: انتقام شاعر، رستم و سهراب، فرهاد کوه کن، ماجراهایی که در تلویزیون نمی بینید!» (از متن رمان).
داستان درباره رازهای درون پدر و پسر است. مادرِ جِم معتقد بود که پدرِ جم، قهرمان است و باید به او افتخار کند. اما فرق بسیاری بین پدر و اوستا محمود برای جِم وجود داشت. اوستا محمود و جِم رابطه ی پدر و پسری با هم داشتند. اوستا محمود عقیده داشت رابطه ی اوستا و شاگرد، شبیه رابطه ی پدر و پسر است. اوستا وظیفه داشت شاگردش را مثل پسرش دوست داشته باشد، حمایتش کند و آموزشش بدهد، چون کارش بعد از خودش به شاگردش ارث می رسید.
«شوخی های پدرم و حرف هایش من را سرگرم می کرد و به فکر وا می داشت، در سایه ی او استعدادم را کشف می کردم، اما هیچ وقت حرف هایش باورم نمی شد، ولی حرف های اوستا محمود همیشه تسلی دهنده و اعتماد بخش بود.» (از متن رمان).
جِم معتقد بود اصلا پدرش مثل اوستا محمود به او توجه نداشت. با او نمی توانست مثل اوستا محمود از صبح تا شب وقت بگذراند. اوستا محمود چه می کرد که این احساسات در جِم زنده می شد؟ چرا اوستا محمود می خواست که جِم از او خوشش بیاید؟ چرا مارکسیست بودنِ پدرِ جِم ذهنِ گل جهان را مشغول کرد؟ سوال هایی که در ذهن جِم (خواننده) می آمد. تازه جِم فهمیده بود که افکار آدم گاهی با کلمات و گاهی با تصاویر به ذهن می آیند. برای این کار کافی است انسان نگاه کند، ببیند و آنچه را دیده خوب بفهمد و در قالب کلمه ها بیان کند. جِم خودش را مدیون زن مو قرمز می دانست. همه ی چیزهایی را که در دنیا و در فکرش بود با هم جمع و به معنایی واحد مبدل شده بودند.
رمان «زنی با موهای قرمز» در سال ۲۰۱۶ منتشر شد. اورهان پاموک موضوعات جاری را از طریق افسانه های زمان های مختلف در هم آمیخته و آن را با عشق، حسادت، و رابطه بین پدر و پسر، به وسیله تصاویری که از حوادث تاریخی ایجاد میکند، نشان میدهد. رمان در كنار پرداختن به زن مو قرمز كه بازيگر تئاتر است و با زيبايی رازگونه اش عقل از سر جِم نوجوان می برد، در چارچوب نمايشنامه «اوديپوس» اثر سوفوكلس كه در آن پسری پدرش را به قتل می رساند و داستان رستم و سهراب شاهنامه فردوسی كه پدری دستش را به خون پسرش آلوده می كند، به بررسی رابطه پدر و پسر می پردازد.
«داشتم سطل را کج می کردم که بگذارمش روی تخته که ناگهان سطل از قلاب آزاد شد و افتاد توی چاه. برای یک ثانیه منجمد شدم. بلافاصله داد زدم: اوستااااا!. یک ثانیه قبلش اوستا داشت داد می زد، اما ان لحظه ساکت شده بود.» (از متن رمان).
در واقع در این رمان روابط حاکم بر انسان عصر جدید توسط روایت های کهن تفسیر می گردد. اورهان پاموک، هوشمندانه و خلاقانه سعی میکند با توسعه ی این داستان، نگاهی تازه به هر گونه رابطه ی مرید و مرادی بیندازد؛ چه این رابطه، رابطه ی پدر و فرزند باشد، چه رابطه ی حکومت و شهروند و چه رابطه ی خدا و بنده.
«پس (پدرت) در حق تو پدری نکرده. تو هم برای خودت پدر دیگری پیدا کن. همه در این مملکت پدرهای زیادی دارند. دولت پدر است. خدا پدر است. ارباب پدر است. مافیا پدر است، اینجا هیچ کس نمی تواند بی پدر زندگی کند.» (صفحه ۹۱ کتاب).
اورهان پاموک در مورد این کتاب می گوید: «تراژدی اصلی كه انسان امروزی با آن مواجه است در اين چارچوب معنا و مفهوم می يابد. ما نويسندگان بايد در رمان های مان به اين موضوع توجه اساسی داشته باشيم. يعنی فقط به موضوع تسليم در برابر قدرت مطلق و گفتن اينكه «هيچ راه فراری وجود ندارد، خدا يا حكومت هر چه بخواهد همان خواهد شد، چاره ديگری وجود ندارد» بسنده نكنيم و به فرد احترام قايل شويم. بايد به ابعاد مختلف شخصيت قهرمان رمان، شكنندگی و تراژدی او توجه كنيم، به تقلای اوديپوس، دلتنگی سهراب برای ديدن پدر، حسرت و اندوه پدران نسبت به فرزندان و همدردی فرزندان نسبت به پدران توجه كنيم. مفهوم شكنندگی انسان ها مهمتر از مفهوم حكومت بزرگ و قدرتمند است. من به فرد بيشتر اهميت می دهم. به نظر من مقدسترين چيز فرد و انسان است نه دولت يا حكومت. می خواهم شكنندگی و انسانيتش را در برابر پيشگويی ها و بدبختی ها ببينم. ادبيات به نظر من نه دولت بلكه ديوان تمام مردمان انسان باور است.»
«شاید می خواستم میل یافتن پدری جدید را از خودم هم پنهان کنم. همان طور که رستم، سهراب را ترک کرده بود، پدرم هم من را رها کرده و رفته بود، اول به زندان، بعد هم سراغ زندگی جدیدش، و من به جای او دنبال پدرهای دیگر گشته و به نصیحت هایشان گوش داده بودم.» (از متن رمان).
«اورهان پاموک»، قصه گوی خوبی است. نثر ساده و روان، توصیف زندگی و کشش داستانی از ویژگی های خوب نویسندگی اورهان پاموک است.
اورهان پاموک ایده رمانش را از کجا می آورد؟
ایده های پاموک تخیل هایی هستند که ریشه در زندگی شخصی او دارند. پاموک می گوید: «وقتی رمان كتاب سياه را به پايان می بردم يک اوستای چاه كن و شاگردش در همسايگی ويلای خانوادگی مان در مشغول كندن چاه بودند. اين موضوع سی سال به درازا كشيد. من هم به اوستای چاه كن و پسرش و هم به رابطه پدر و فرزندی شان توجه داشتم. اما صرف اين رابطه به نظر من برای نوشتن رمان كافی نبود. قصد داشتم آن را به موضوعات مهمتری گره بزنم. اوستای چاهكن يا همان پدر بی وقفه به پسرش دستور می داد و امر و نهی می كرد. او هم از اين دستورات اطاعت می كرد. از يک طرف پدر و پسر مثل فرمانده و سرباز بودند و از طرف ديگر رابطه دوستانه ای بين آنان جريان داشت. با هم غذا می پختند و بی سر و صدا تلويزيون تماشا می كردند و من از دور رفتار آنان را زيرنظر داشتم. اين چارچوب اوليه داستان بود. اما همان طور كه گفتم، مجبور بودم آن را به يک چارچوب مفهومی گسترده ای گره بزنم: خودكامگی. فرديت شخص امر و نهی كننده و فرديت شخص اطاعتكننده. فرديت شخصی كه منتظر است به دستوراتش گوش كنند و فرديت شخصی كه قرار است پسر يا شاگرد او باشد.»
بنابراین راز ایده پردازی اورهان پاموک، «ساختن و پرداختن پیرنگی پویا، مهیج و مفهومی» است. آن طور که پاموک خلق می کند، این است که بگذارید تخیل تان درباره ی زندگی به هر جا می خواهد سرک بکشد. با این روش می توان مانند جِم، داستان مدرن بنویسیم. داستانی عاشقانه و روحی که به دنبال زندگی می دود و برای چیزی که فکر می کند نهایت خواسته اش از زندگی است.
مصطفی بیان
چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / خرداد ۱۳۹۷