این روزها کتاب «فرزند پنجم» از دوریس لسینگ را می خواندم. زندگی زوجی جوان، که زندگی را شادمانه بهدور از هیاهوی شهر آغاز کردند. هریت و دیوید همدیگر را در یک مهمانی اداری دیدند که هیچ یک قصد رفتن به آن را نداشتند.
این دو درست در یک لحظه از گوشه های خودشان به سمت یکدیگر رفتند: این برایشان مهم بود که مهمانی مشهور اداره بخشی از داستانشان بشود. به این ترتیب لبخند زنان – اما شاید قدری هم نگران – به هم رسیدند، درست یکدیگر را گرفتند و تا هر چه دلشان خواست حرف زدن. هی حرف زدن، انگار که تا حالا نگذاشته بودند حرف بزنند. گفتند و شنیدند. دیگر تصمیم گرفته بودند بهار که بشود ازدواج کنند!
آنها دلشان می خواست بچه زیاد داشته باشند. چون برای آینده بلند پروازی زیادی داشتند، هر دو بی پروا گفتند بچه های زیاد عین خیالشان نیست. دیوید گفت:«حتی چهار یا پنج تا… یا شش تا.» هریت گفت: «یا شش تا!» و آنقدر خندیدند که از خوشحالی اشکش درآمد. خندیدند و هرّه و کرّه کنان غرق شادی شدند. (صفحه ۱۹ کتاب)
بالاخره هریت برای بار پنجم باردار می شود. برخلاف گذشته مدام مريض می شود، كودک در شكم مادر ضربه های سختی به او می زند. هریت غر می زند.
«محال بود که موجودی به این کوچکی چنین نیروی ترسناکی از خود بروز دهد؛ با این حال دلداری دیوید انگار به گوش هریت نمی رسید. دیوید احساس می کرد هریت افسون شده و در جنگ با جنین از او دور شده است، جنگی که نمی تواند در آن با او سهیم باشد.» (صفحه ۵۴ کتاب)
بالاخره فرزند پنجم با هيكلی درشت و زشت به دنيا می آيد. پرستار می گوید: «این یکی واقعا شبیه یک غول بچه است» دیوید گفت: «پسر کوچولوی مضحکی است.» هریت نامش را «بِن» انتخاب می کند.
كودک به حدی خشن است كه مادر با شير دادن به او دچار ترس می شود. نويسنده از ژانر وحشت استفاده كرده است و كودک را موجودی عصبی و ترسناک توصيف میكند و سایه ترسناک و پلیدی بر زندگی آرام و خوش آنها می اندازد.
«فرزند پنجم» سی و پنجمین کتاب خانم دوریس لسینگ، نویسنده انگلیسی است. دوریس لسینگ در مورد اولین جرقه ی سوژه این کتاب می گوید: «روزی در اتاق انتظارِ دندانپزشکی نشسته، مجله ای را می خواندم. در آنجا نامه ای دیدم از زنی خطاب به خاله اش، تقریبا به این مضمون:« می دانم کمک زیادی از دستت ساخته نیست، اما باید دردم را به یکی بگویم وگرنه به سرم می زند. سه تا بچه داشتیم. چهارمی که به دنیا آمد، دختر نیست و شیطان مجسم است. زندگی همه ی ما را به هم ریخته، ابلیس کوچکی است، اما گاهی شب ها که به اتاقش می روم و صورت قشنگ کوچولوش را روی بالش می بینم، دلم می خواهد بغلش کنم. ولی مگر جرات می کنم، چون می دانم این شیطان کوچولو تف کنان و فس فس کنان می آید بغلم.» خب، این نامه ولم نکرد. به زبان مذهبی آن توجه کنید، شاید ناآگاهانه بوده باشد. بنابراین دیگر چاره ای نداشتم، جز نوشتنش.
می دانید، داستان نوشتن کار لذتبخشی است. ایده ای به سرتان می زند. تمام وجودتان را تسخیر می کند. بعد شب و روز در فکر آنید که چطور اجرایش کنید. سر آخر کار به انجام می رسانید.» (صفحه ۱۶۶ کتاب)
کم نیست کتاب هایی از نویسنده های بزرگ، که از دور جذابند و از نزدیک خسته کننده. ادبیات داستانی پُر است از این جور داستان های خسته کننده ای که آدم آرزو می کند هیچ وقت از نزدیک با آنها آشنا نمی شد و تصویر ذهنی اش را نسبت به نویسنده مورد نظر خراب نمی کرد.
با وجود اینکه نویسنده هایی هستند که از دور برای خواننده کنجکاو برانگیز هستند اما از نزدیک غافلگیر کننده؛ مانند رمان «فرزند پنجم» دوریس لسینگ، نویسنده انگلیسی نوبل ادبیات ۲۰۰۷ که از نزدیک حرفی برای گفتن ندارد.
منتقدان بسیاری این اثر را در مقایسه با دیگر آثار خانم لسینگ دارای عمق و غنای کمتری می دانند. با این وجودگاهی همین قصه ها می توانند زندگی مان را بهتر از هر شگرد علمی و روانشناسانه ای راه بیندازند. فقط کمی حواس جمعی نیاز دارد.
رمان «فرزند پنجم» نوشته دوريس لسينگ با ترجمه مهدی غبرائی در ۱۶۷ صفحه و با قيمت ۶۵۰۰ تومان از سوی انتشارات ثالث به بازار كتاب عرضه شد.
در روزنامه آرمان امروز، دوشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۳ منتشر شد.