شماره ی آذر ماه ، مجله ادبیات داستانی چوک منتشر شد
مطلب من با عنوان «نگاهی به رمان ساعت ها؛ نوشته ی مایکل کانینگهام» در این شماره به چاپ رسیده است. خوشحال می شوم آن را بخوانید.(صفحه ۴۲ و ۴۳)
عنوان مقاله: نگاهی به رمان «ساعت ها» نوشته ی مایکل کانینگهام
قلم بر می دارد: «خانم دالووی گفت خودش گل می خرد»
«دلش می خواهد این بهترین کتابش باشد، کتابی که سرانجام توقعاتش را برآورد. ولی آیا یک روز از زندگی یک زن معمولی را می شود دست مایه ی یک رمان کرد؟» (صفحه ۸۳ کتاب).
رمان «ساعت ها» نوشته ی مایکل کانینگهام (نویسنده امریکایی / متولد ۱۹۵۲) روايتی است از زندگی سه زن به نام های ويرجينيا وولف، لورا براون و كلاريسا وون (خانم دالووی) كه در سه زمان ۱۹۲۳، ۱۹۴۹ و ۱۹۹۸، از صبح تا غروب یک روز تابستانی را در بر می گيرد.
در ابتدای رمان، از ويرجينيا وولف (شخصيت داستانی همنام رمان نویس، منتقد و فمینیست انگلیسی) و نحوه خودكشی او و اضطراب هايش در روز مرگ به ميان می آيد. «سنگ او را با خود می کشد. با این حال هنوز انگار چیزی نشده؛ این هم ناکامی دیگری به نظر می رسد؛ فقط آب سردی است که راحت می توان شناکنان به آن پشت کرد؛ اما بعد جریان آب دورش می پیچید و با نیرویی چنان ناگهانی و عضلانی او را با خود می برد که انگار مردی از اعماق آن درآمده و به پاهایش چنگ انداخته و آن را به سینه ی خود کشیده باشد. نیروی جسمانی به نظر می رسد» (صفحه ۱۷ کتاب).
شخصيت داستانی همنام با ويرجينيا وولف، در واقع سايه ای از شخصيت حقيقی نويسنده است كه در اين رمان تصوير شده است. او زن نويسندهای است كه در كنار همسر با استعداد و خستگی ناپذیرش، لئونارد (شاید بی انصافی کند، اما همدم و مراقب اوست) در حومه ی لندن زندگی میكند اما آسودگی و آرامش را ندارد.
خواهرش، ونسا، و بچههای خواهرش، آنجليكا، جولين و كونتين، شبيه خواهر زادههای واقعی اين نويسنده، اتل و ويتا هستند.
ويرجينيا، تخيلی قوی دارد. او درگير خلق قهرمان رمان خود، «خانم دالووی» (اثر برجسته آدلاین ویرجینیا وولف) است، و در انتخابِ سرانجامِ قهرمانش و اينكه خودكشی میكند يا نه، در ترديد است. ويرجينيا، بدون اطلاع همسرش از خانه خارج می شود تا با قطار به لندن برود و به تنهايی گردش كند. «ویرجینیا دلش برای لندن ریسه می رود؛ گاهی خواب مرکز شهرها را می بیند. این جا، که در هشت سال اخیر برای زندگی به آن آورده اندش، دقیقاً به این دلیل که نه محیطی غریبه است و نه شگفت انگیز، از شر سردردها و صداها، و فوران های خشم خلاص شده است. این جا از ته دل آرزو دارد به خطرهای زندگی شهری باز گردد» (صفحه ۹۷ کتاب).
با وجود رضایت همسر وولف در مورد رفتن به لندن باز هم وولف، آرام و قرار ندارد و به نظر می رسد لندن هم دیگر او را راضی نمی كند. او می خواهد به سفر دورتری برود، به همان جایی كه از آن آمده، چنان كه در پاسخ خواهر زاده اش راجع به مفهوم مرگ نیز همین جواب را می دهد.
«بدش نمی آمد جای پرنده باشد. جای انکار نیست، خوشش می آمد… ویرجینیا، ویرجینیایی به اندازه ی یک پرنده، اجازه می دهد که از زنی بی اندام و زود رنج بدل به زینت یک کلاه شود؛ چیزی ابلهانه و وانهاده. با خود می گوید سر آخر کلاریسا عروس مرگ نیست؛ بلکه بستری است که عروس در آن آرمیده» (صفحه ۱۳۵ کتاب).
زن دوم داستان، لورا براون، زنی جوان و در سال ۱۹۴۹ با شوهرش، دَن، و پسر كوچكش، ريچارد، در لس آنجلس زندگی می كند. او باردار است. مثل همه ی مادرها از ته دل پسرش را دوست دارد. شوهرش را دوست دارد و خوشحال است که ازدواج کرده اما شوهرش که هست عصبی تر است، اما کم تر می ترسد. هر چه می خواهد با حرص و ولع می خواهد. جور مرموزی گریه می کند، چیزهایی می خواهد که آدم سر درنمی آورد. به پسر و شوهر و خانه، وظایفش و هر آن چه دارد وفادر است. این بچه ی دوم را هم نگه خواهد داشت.
لورا، رمان «خانم دالووی» اثر ويرجينيا وولف (نویسنده واقعی) را می خواند و تحت تاثير همان اضطراب ها و درگيری های درونی قهرمان داستان می شود و سعی می کند از دست خودش خلاص شود.«سعی می کند با ورود به دنیای متوازن خود را پیدا کند» (صفحه ۴۹ کتاب).
لورا، در حالی كه در روز تولد شوهرش قصد دارد با پختن كيک او را شاد كند، همواره در انديشه خودكشی است. تا آنكه فرزندش را به همسايه می سپارد و به هتلی می رود تا در خلوت خود، بر اضطراب و درگيری های درونی اش غلبه كند. بفهمی نفهمی انگار دنیای خود را ترک گفته و وارد قلمرو کتاب (رمان خانم دالووی) شده است. «مردن ممکن است» لورا ناگهان به فکر می افتد که چطور او و یا هر کس دیگر می تواند چنین انتخابی بکند. به شکمش دست می زند. «هرگز این کار را نمی کنم» زندگی را دوست دارد. او سرانجام به خانه باز می گردد.
زن سوم داستان، كلاريسا وون، پنجاه و دو ساله است و در نیویورک سيتی زندگی می كند. ريچارد (فرزند لورا براون) شوهرش است كه با هم همخانه نيستند. دوستی به نام سالی دارد كه با او همخانه است. كلاريسا، ویراستار است. عاشق ریچارد است، مدام به فکر اوست. «کلاریسا معتقد است این روزها مردم را باید در درجه ی اول از روی مهربانی و ظرفیت ایثارشان سنجید» (صفحه ۳۰ کتاب).
کلاریسا در فكر راه انداختن جشنی است كه به مناسبت اعطای جايزه ادبی کاروترز به ريچارد، قرار است برگزار كند. ريچارد، مبتلا به بيماری ايدز شده و حالش وخيم است. ریچارد برخلاف تصور کلاریسا، این جایزه ادبی را به حساب ترحم داوران و بیماری اش می داد.
ريچارد، نام كلاريسا را «خانم دالووی» گذاشته و به همين نام او را می خواند. او عاشق کلاریسا است. دلش می خواست درباره ی همه چیز بنویسد، درباره زندگی که در کنار کلاریسا داشت و آن زندگی که باید می داشت. «دلم می خواست درباره ی راه های گوناگون مرگ مان بنویسم» (صفحه ۸۰ کتاب).
پس از آنكه مقدمات ميهمانی حاضر شد، كلاريسا به خانه ريچارد می رود تا او را با خود به خانه اش بياورد. در مسیر راه یک ستاره ی سینما را می بیند و آن را به فال نیک می گیرد. اما ریچارد به فال اعتقاد ندارد. کلاریسا می گوید: «خرافات گاهی مایه تسلی خاطر است» (صفحه ۷۴ کتاب).
کلاریسا به خانه ریچارد می رسد. اما او را نشسته بر لب پنجره می يابد. پس از گفتگوی كوتاهی، ريچارد خود را از پنجره به پايين پرتاب می كند.
«عشق عمیق است، رازی است – کی می خواهد همه ی خصوصیات آن را بفهمد؟… چقدر در این دنیا عشق کم است» (صفحه ۱۵۷و ۱۴۸ کتاب).
رمان ساعت ها (داستان یک روز از زبان سه زن)، تحت تاثير شخصیت داستانی دالووی رمان «خانم دالووی» اثر ويرجينيا وولف، نويسنده انگليسی نوشته شده است. ويرجينيا وولف، تنها زنِ نویسنده ای است كه توانست مسائل و مشكلات زنان و آزادی زن و گرايش به نهضت فمينيسم را در آثار خود بیان کند.
چرا رمان «ساعت ها» نوشته ی مایکل کانینگهام، جوایز متعدد مانند جایزه پولیتزر، جایزه پن فاکنر و جایزه استونوال (برای نویسندگان همجنس گرا) را در سال ۱۹۹۹ دریافت کند؟
ريچارد، داستان نویس، در نوجوانی، همزمان هم همجنسگراست (با لوئيس همخانه است) و هم با كلاريسا وون، كه به او لقب خانم دالووی داده، روابط آزاد دارد. لوئيس بعد از سال ها زندگی با ريچارد، با مرد جوان دانشجويی به نام هانتر ازدواج همجنسبازانه كرده است.
فاجعه در نسل چهارم كامل می شود. نسلی كه جوليا (دختر كلاريسا وون)، و دوستش، مری كرول (هم جنسگراست)، در داستان مایکل کانینگهام تصویر می شوند. ادامه ی ياس های ويرجينيا وولف (شخصیت رمان ساعت ها) و زنانی است كه در داستان تصوير شده اند.
نکته مهم در داستان این است که اثر سازنده ی مردان در نسل سوم و چهارم (لئونارد همسر وولف و دن همسر لورا) دیده نمی شود؛ و شخصیت های اصلی هر داستان، به سوی خودکشی به پیش می روند.
آیا خودکشی راه نجات از اضطراب ها و درگيری های درونی است؟ آیا خودکشی هر دو نویسنده را می توان سرانجام نبود عشق به دیگری تفسیر کرد؟ «چقدر در این دنیا عشق کم است» (صفحه ۱۴۸کتاب).
دیگر اینکه جهان، در نسل سوم و چهارم به فکر خانواده داشتن نیستند، بی آنكه اثری مثبت از خود در جامعه به جای بگذارند. از طرفی ديگر، آیا می توان رمان «ساعت ها» را دنباله فمينيسم حاكم بر فضای رمان «خانم دالووی» دانست؟
چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۶۴ / آذر ماه ۱۳۹۴