عنوان داستانک : سه ثانیه
آن قدر دود بود که چهره ی خیابان دیده نمی شد. کلاه کش بافی را تا روی گوش هام کشیده بودم پایین و صدای خرخر خودم را از پشت ماسک می شنیدم. خودم را بین جمعیت هراسان رساندم. مامور آتشنشانی را دیدم که لبش شروع کرد به لرزیدن. دلش را گرفت و روی دو زانویش خم شد. زبانش را بیرون آورد و عُق زد. بدنش بی حس شد و روی زمین افتاد. دو نفر از ماموران آتشنشان به همراه یک مامور پلیس او را از روی زمین بلند کردند و دوان دوان به طرف آمبولانس رساندنش. کسی نمی دانست چه بلایی سرش آمده. هیچکس ! عده ی دوربین به دست، در پی سلفی گرفتن و فیلم برداری به دنبال آنها می دویدند!
صدای خرناس بلندی شنیده شد. پشت سرِ آن صدایی آمد که گفت :«یا خدا …!». نگاه ها و لنز دوربین ها به طرف انگشت اشاره ی صاحب صدا رفت. زمین زیر پایمان بعد از آن صدا، تکانی عصبی خورد.
چشم هایش را باز می کند و سرش را آهسته بالا می برد. نور آفتاب می خورد به چهره ی خاک گرفته اش که خط های قرمز رویش نهرهای کوچکی ساخته اند.
چشم هایم را می بندم و می شمارم.
هزار و یک … هزار و دو … هزار و سه … صدای آژیر آمبولانس و ماشین های امداد می پیچد. هزار و یک … هزار و دو …. هزار و سه … داغی شعله های آتش و صدای انفجار گاز. هزار و یک … هزار و دو … هزار و سه … به فریاد آتشنشان ها کسی اهمیت نمی دهد. هزار و یک … هزار و دو … هزار و سه …. همه جا را دود غلیط آتش فرا می گیرد. هزار و یک … هزار و دو … او را زیر خروارهای آهن و خاک و آتش پیدا کردند.
مصطفی بیان
چاپ شده در هفته نامه «همشهری جوان» / ۱۶ بهمن ۱۳۹۵