داستان در جامعهی اسرائیل و در شهر اورشلیم (بیت المقدس خودمان) اتفاق میافتد. یکلیا دختر امصیا، پادشاه اورشلیم، دل به چوپان دربار، کوشی، میدهد. پدر که تاب این هنجارشکنی و بیآبرویی را ندارد، دستور میدهد تا در برابر خیمهی اجتماع، پیراهن رنگارنگ دخترش را بدرند و زنگولهی رسوایی به پای او بربندند و عریان از شهر بیرونش کنند.
یکلیا هراسناک و تنها از آن چه بر سرش آمده در کنار رود ابانه پرسه میزند که ناگهان شیطان در لباس چوپان پیر فانوس به دست بر او ظاهر میشود: «ردای درازی بر تن داشت. ریش بلند و آویختهاش به سینه سائیده میشد…»(متن کتاب)
سپس شیطان به گفتگو با یکلیا مینشیند و از او دربارهی آن چه بر سرش آمده میپرسد.
نکته یکلیا اینجا نماد است.
شیطان یکلیا و عشقش را تحقیر میکند. تفسیر و گفتگوی شیطان، زمینه را برای روایتش از کیفیت رانده شدن خویش از درگاه الهی مهیا میسازد. او عشق را نه ودیعهای الهی بلکه رازی میداند که از جانب شیطان در وجود انسان نهاده شده است.
شیطان از کسانی یاد میکند که به این راز پی بردهاند و وجودشان مست از شادابی و شیرینی آن شده است و این مقدمهای برای شروع روایت اصلی رمان از جانب شیطان میشود؛ شیطان داستانِ اورشلیم را در زمانِ پادشاهی میکاه، نمایندهی یهوه در آن سرزمین مقدس بازمیگوید.
اوج داستان ورود زنی است به نام تامار؛ ازجنگ برای اورشلیم سوغات آورده است. تامار با فتنه و اغواگری در دلِ پادشاه و اطرافیان او نفوذ میکند. میکاه بر او دل میبندد. ناگهان قاصدی از راه میرسد و پیغام میدهد که یهوه بر یاکین نبی ظاهر شده و گفته است: «شیطان از سدوم کسی را بلند کرده و لعنت خدا با اوست. اسرائیل دروازههای شهرهای خود را میبندد و از ورود او به شهر خود جلوگیری میکند.» (متن کتاب)
میکاه با دلی شکسته به شهر باز میگردد و تامار پشت دروازههای شهر میماند. عسابا، پسر عموی پادشاه، که خود را به هوس و گناه فروخته، میکوشد تا به میکاه دلداری دهد. پادشاه برای فراز از این دو راهی و وسوسههای پسرعمویش از امنونِ عابد میخواهد تا با تعریف داستانهایی از خشم یهوه، او را از این سردرگمی و اضطراب نجات دهد.
امنون داستان قوم لوط را تعریف میکند. اما هیچ چیز نمیتواند بر قلب پادشاه تسلی باشد و از تردید او بکاهد. بالاخره با وسوسههای عسابا شبانه به دروازهی شهر میرود و تامار را با خود به قصر میآورد. تامار با دلرباییهایش پادشاه را مسخ میکند. پادشاه چنان شیفتهی حرکات تامار شده که فرصت بوسیدنِ پاهای او را در مقابل چشم پوشی از سلطنت اسرائیل برابر میداند. در مقابل او زانو میزند و به جای یهوه او را مافوق جهان میخواند
یهوه به نشانهی خشم، توفان و بیماری وبا را به سراغ اورشلیم میفرستد. زنان و مادران نگران و وحشت زده به قصر میآیند و از پادشاه میخواهند تامار را اخراج کند. پادشاه نمیتواند از آن چشم بپوشد (عشق زمینی)
مردم، شائول ماهیگیر را به نمایندگی از اورشلیم برای صحبت کردن جلو میفرستند؛ در نهایت حس وظیفهشناسی در قبال مردم او را وادار به اخراج تامار میکند، مردم، تامار را از شهر میرانند. با رانده شدنِ تامار، گویا قلب میکاه نیز از سینه خارج میشود. داستان به پایان میرسد.
در نهایت با گفتنِ نقش یهوه در آرام کردنِ قلب میکاه، روایت به پایان میرسد.
«پادشاه با دردی که آرامش نیافته بود، خود را تسلیم میکرد.» (متن کتاب)
داستانِ یکلیا وئتنهایی او روایت اسطورهای لیلیت است. باید دقت داشت این رمان سال ۱۳۳۴ یعنی دو سال بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ منتشر شده است. شرایط جامعهی ایران و سایهافکنی تاریک به سبب حضور دیگربارهی لیلیت در جامعهی ایران دههی سی تعبیر کرد.
روایت سورئال و تخیل نویسنده و پیوند آن با اسطوره غیر بومی (غیر ایرانی) با پدیدههای واقعی اجتماعی _ سیاسی بیتاثیر نبوده است.
نکته زیرساخت رمان #یکلیا_و_تنهایی_او اسطوره لیلیت است و پیوند بینامتنی بسیاری بین آن دو وجود دارد.
سوال حالا چرا لیلیت؟
پاسخ زیرا به باور او شیطان به کمک لیلیت (تامار در رمان) تلاش کرده است انتقام خویش را از حرکت ایرانیان در راندنِ اهریمن (از زمان اسطورهها تا امروز) از مرزوبوم ایرانیان بگیرد و بازگشت خویش را در سرزمین ایران با آغشتنِ گناه و تنهایی ندا دهد.
نتیجه یکلیا نماد سرزمین ایران است.
اهریمن چه کسانی هستند؟ بیگانگان و دستنشاندههای فریبکار آن در سرکوب نهضت ملی ایران؛ یک جور بازنمایی نوعی اسطوره تورانی.
مصطفی بیان / شنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۳