همه نوشته‌های mostafa bayan

قصه نگفتن برای کودکان چه تاثیری در تربیت آنها دارد؟

عنوان گزارش : قصه نگفتن برای کودکان چه تاثیری در تربیت آنها دارد؟

در روزگار نه چندان دور، زمانی که خبری از اینترنت، ماهواره و شبکه های مجازی نبود؛ با غروب آفتاب بچه ها دور کرسی زغالی می نشستند و پدربزرگ یا مادربزرگ قصه گفتن را شروع می کردند. از قصه های شاهنامه و گلستان سعدی تا خسرو و شیرین نظامی گنجوی. در پس این قصه ها نکات آموزشی و اخلاقی را با زبانِ ساده ی قصه به بچه ها منتقل می کردند. اما انگار با آمدن بخاری های چند شعله ی گازی و رفتنِ کرسی ها از خانه ها، قصه های شیرین هم همراهشان خانه ها را ترک کردند. دیگر تلویزیون برنامه ی زیبای «خونه ی مادربزرگه هزار تا قصه داره» را پخش نمی کند و دیگر پدر و مادری بعد از یک روز پُر کار حال و حوصله ی قصه گفتن برای فرزندش را ندارد. دلایل مختلفی برای اهمیت قصه گفتن برای کودکان از نگاه جامعه شناسان و داستان نویسان وجود دارد و این نکته را باید بدانیم که یکی از مهم ترین ابزار تربیت فرزندانمان «قصه گفتن» است.

هنر «قصه نویسی» یا «قصه گویی»، گرفتن دانه های حوادث، تجربیات و معنی دار کردن و چیدن آنها در کنار هم است. ما با استفاده از ابزار «قصه گویی» می کوشیم معنای واقعی «زندگی صحیح» را به فرزندانمان بفهمانیم و همین کوشش دریچه ی فکری به سوی دنیای پراکنده و شیرین زندگی را می گشاید.

«بهاره ارشد ریاحی» داستان نویس، منتقد ادبی و داور اولین و دومین جایزه داستان کوتاه سیمرغ نیشابور می گوید: «کودکان مانند خمیر نرمی انعطاف‌ پذیرند و تشنه‌ ی یادگیری. آشنا کردن کودکان با قصه تاثیرات مثبت زیادی در تقویت تخیل آنها دارد. کودکی که قصه می‌شنود در سنین بالاتر و به محض کسب توانایی خواندن و نوشتن به خواندن کتاب داستان علاقه پیدا می‌کند. قصه نگفتن برای کودک فضا را برای جایگزینی کتاب با کامپیوتر، موبایل و بازی‌های کامپیوتری باز می‌کند. ذهن کودک در برابر رنگ و لعاب و جذابیت‌ های بصری این فضاها آسیب‌ پذیر است و این کودک به زودی مستعد تنبلی ذهن، آسیب‌های بینایی، اختلالات خواب و در موارد شدیدتر مشکلات رشد ذهنی و جسمی خواهد شد.»

«زهره اکبرآبادی» مربی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نیشابور و قصه گوی برتر کشور در مورد ارتباط بچه ها با قصه توضیح می دهد: «به گمانم آدم حرف ها و آموزش هایی هر چند ساده را می تواند با قصه بهتر به بچه ها بفهماند و ارتباط بچه ها با قصه می تواند راه را برای رسیدن به مطلوب ها ساده تر کند و طبعا بچه هایی که از این امکان دور هستند بخش مهمی از فرصت تجربه دانسته های دیگران را از دست نی دهند و شاید همین امر موجب جایگزینی تفکری دیگر گونه در آنها شود تفکری که با شنیدن قصه ها می تواند بهتر و ساده تر جهت دهی شود.»

ما با استفاده از ابزار «قصه گویی» تجربه های صحیح و شخصی خود را با زبانی نرم و ساده در اختیار فرزندانمان قرار خواهیم داد. موقعی که فرزندانمان در برابر تجربه ی شخصی ما قرار می گیرند، مجبور می شوند که نسبت به آن جهت عاطفی بگیرد، چرا که انسان درباره ی تجربیات خود و به ویژه درباره ی شنیدنِ بعضی پندهای اخلاقی و آموزشی، فکر می کند.

«نشاط داودی» رمان نویس نیشابوری و نویسنده ی رمان های «رنگ خاموشی» و «باد ما را خواهد برد» معتقد است: «کودکان با قصه ها می توانند هم ذات پنداری کنند. با قهرمان داستان تجربه کنند. تجربه هایی که شاید هیچگاه در دنیای واقعی نمی توانند بدست بیاورند. با نگفتن قصه این فرصت بسیار شیرین و آموزنده را از کودکانمان دریغ می کنیم.»

همچنین «سیما رحمتی» رمان نویس نیشابوری و نویسنده ی رمان «شوکران» پاسخ می دهد: «قصه نگفتن برای کودکان اولین اثر منفی که دارد این هست که ذهن خلاق کودکان پرورش پیدا نمی کند و از دنیای تخیلات و اندیشه دور می مانند.»

چرا پدرها و مادرها دیگر قصه نمی‌گویند؟

«بهاره ارشد ریاحی» یکی از مهمترین دلایل این معضل را کتاب نخواندن و نبودن فرهنگ کتابخوانی بین پدر و مادرها می داند و می گوید: «کتاب نخواندن پدر و مادرها تا حد زیادی متاثر از فضای خانوادگی و تربیت آنها از سنین کودکی است. با اینکه فضای مجازی یکی از بزرگترین موانع انسان مدرن برای کتابخوانی است ولی به نظر من دغدغه پدر و مادرها به تنهایی برای آشنایی کودک با قصه و تمایل او به کتاب و کتابخوانی کافی است.»

«نشاط داودی» و «سیما رحمتی» معتقد هستند که مشغله ی کار و شرایط اقتصادی برای والدین عذر موجهی شده که دیگر برای کودک شان قصه نگویند و در اوقات فراغت چنان در دنیای مجازی غرق شده اند که ترجیح می دهند به جای قصه گفتن، کودک را تشویق به دیدن کارتن یا انجام بازی های کامپیوتری کنند.

متولدین دهه ی شصت و ماقبل آن به خوبی برنامه ی «زیر گنبد کبود» را به یاد دارند. در این برنامه بهرام شاه محمدلو در نقش آقای حکایتی به ایفای نقش می پرداخت. در این برنامه با یک قصه، موضوعی بیان می ‌شد و وظیفه بعدی بر عهده بازیگران بود که به نحوی موضوع را بسط بدهند و مسئله‌ای که در داستان ایجاد شده بود را با کمک آقای حکایتی حل کنند. در این میان، آقای حکایتی که شالی بر گردن و کتاب قصه‌ای بزرگ در دست داشت، به شیوه کاملا غیر مستقیم و بدون آنکه مستقیما پندی دهد، تلاش می‌کرد تا آن پیام مورد نظر را به مخاطب کودک برنامه منتقل کند. در این لحظات بود که بازیگران با هم توافق می‌کردند که آقای حکایتی قصه‌ای را برایشان تعریف کند و بعد با یک ریتم تند دکور صحنه متناسب با داستان تغییر می‌ کرد.

معتقد هستم که قصه گو باید با زبان قصه آشنا باشد. اگر هم قصه می گوییم نباید خیلی مکانیکی و از روی عادت و بدون توجه به متن خوانده شود. ما باید با قصه زندگی کنیم تا بتوانیم حس خوبی را از قصه به شنونده منتقل کنیم. اگر قصه خوانی را از روی رفتار و عادت روزانه آغاز کنیم به مرور کم کم عادی و خسته کننده می شود.

بازی رایانه و شبکه ‌های مجازی رقیب قصه هستند؟

«بهاره ارشد ریاحی» نویسنده ی رمان «تقویم تصادفی» می گوید: «در سنین بالاتر از ۷ سال و به خصوص در سنین نوجوانی که بچه‌ها در محیط مدرسه زمان زیادی را با گروه همسالانشان سپری می‌کنند تاثیرپذیری آنها از دوستانشان بیشتر از محیط خانواده و پدر و مادرهایشان است ولی در صورتی که والدین از سنین کم برای کودکانشان قصه بگویند، برای آنها کتاب بخرند و به عنوان الگوهای رفتاری به طور مداوم جلوی آنها کتاب بخوانند می‌توانند تاثیرات پایه‌ای و قدرتمندی در ناخودآگاه آنها داشته باشند.»

«سیما رحمتی» بازی های رایانه ای و تلویزیون و کارتون را رقبای اصلی قصه می داند و پاسخ می دهد:«چرا که در این بازی ها کودکان خود به تنهایی می توانند اوقات خود را پر کنند اما زمانی که قصه باید گفته شود یک نفر باید برای کودک وقت بگذارد.»

زهره عزیز آبادی، کارشناس ارشد جامعه شناسی از دانشگاه تهران با اشاره به نظریه پردازان این حوزه مانند موریس هالبواکس بیشتر بر نقش  فرهنگ در انسجام دهی به جامعه به مفهوم حافظه جمعی اشاره می کند و می گوید: «به زعم وی یادبود های جمعی، جشنواره ها، داستان گویی و نوشته های ضبط شده رویدادها را ثبت و ضبط و از دوره ای به دوره بعد انتقال می دهند. در واقع این نظریه پردازان به نقش عناصر فرهنگی همچون قصه گویی که یادآور خاطرات خوب و قهرمانی های یک ملت است در انسجام دادن به یک ملت تاکید دارد. همچنین هویت افراد جامعه از طریق تاریخ شفاهی و حافظه جمعی تعریف می شود. در واقع به رسميت شناسی و پـذيرش گذشته بخشی از فريند ايجاد محيط پيرامون و هويت فرد در آن جهان است. بنابراین کودکان از طریق یادگیری داستان ها و اسطوره های یک ملت بخشی از هویت خود را ساخته و تعریف می کنند. هر ملتی به منظور حفظ فرهنگ و انسجام خود نیاز به عناصر اسطوره ای و نمادهای جمعی دارد تا بتواند تداوم آن را در نسل های بعدی حفظ کند.»

جامعه شناسان بر این باور هستند که: از نگاه رفتار شناسی، وقتی مادر یا پدری کنار بستر فرزندش دراز می‌کشد و برای او قصه می‌گوید رابطه عاطفی بین او و فرزند برقرار می‌شود. قصه‌گویی بیشتر جنبه برقراری ارتباط عاطفی دارد و باعث می شود فرزند با آرامش در کنار پدر و مادر خود بخوابد و از اضطراب و استرس فاصله بگیرد.

سعی کنیم با استفاده از ابزار «قصه گویی» این رابطه ی عاطفی و پیام های آموزشی و تشویقی خود را به فرزندانمان منتقل کنیم تا در آینده شاهد جامعه ای پویاتر و شادتر باشیم.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه «خاتون شرق» / شهریور ۱۳۹۶

شخصیت پردازی در داستان کوتاه «شیرینی عسلی» نوشته ی هاروکی موراکامی

شخصیت پردازی در داستان کوتاه «شیرینی عسلی» نوشته ی هاروکی موراکامی

داستان در مورد یک مثلث عشقی بین جانپی، تاکاتسوکی و سایوکو است که در دانشگاه با هم دوست می شوند.

جانپی سی و شش سالش بود. در توکیو در دو رشته ی بازرگانی و ادبیات قبول شده بود. بدون کم ترین تردیدی ادبیات را انتخاب کرد و به پدر و مادرش گفته بود بازرگانی می خواند. آنها به هیچ وجه حاضر نمی شدند خرج تحصیلش را در رشته ی ادبیات بدهند. اما خودش هیچ علاقه ای نداشت چهار سال از بهترین سال های زندگی اش را با خواندن کارکرد و اثرات اقتصاد تلف کند. فقط می خواست ادبیات بخواند تا در آینده نویسنده بشود.

جانپی با کارهای نیمه وقتی که در کنار داستان نویسی می گرفت، زندگی اش را می چرخاند. هر داستانی را که تمام می کرد، نشان سایوکو می داد، نظرات روراست و صمیمانه ی او را می شنید و بر اساس پیشنهادهایش با حوصله آنها را ویرایش و بازنویسی می کرد. جانپی عضو هیچ کدام از انجمن های قصه نویسی هم نبود. جانپی برای داستان کوتاه ساخته شده بود. خودش را در اتاقش حبس می کرد، در به روی هر چیز و هر کار دیگری می بست، و بعد از سه روز کار پیوسته و متمرکز، دست نویس اولیه اش را تمام می کرد. بعد از چهار روز آن را به سایوکو و ویراستارش می داد که بخوانند.

تاکاتسوکی، پشت کنکوری و از جانپی یک سال بزرگ تر بود. پسری سرزنده و با اراده بود. رفتار و قیافه اش خیلی زود بقیه را جذب می کرد و خیلی راحت توی هر جمع سر دسته می شد. اما توی درس ها کم می آورد. ادبیات تنها رشته ای بود که در کنکور قبول شده بود. دوست داشت خبرنگار یک روزنامه معتبر بشود.

سایوکو قصد داشت ادبیات انگلیسی را تا استادی دانشگاه ادامه بدهد. مطالعه اش زیاد بود و رمان زیاد می خواند. بعد هم راجع هر کدام از رمان ها با شور و حرارت حرف می زد. موهای زیبایی داشت و در چشم هاش برق هوش و تیزی خاصی دیده می شد. بی شیله پیله بود، احساس و افکار خودش را با ملایمت ابراز می کرد،  با این حال شخصیتی قوی و محکم داشت. وضع بی قیدی داشت و آرایش نمی کرد. یک جور طنز منحصر به فرد هم در وجودش بود و هر وقت چیز خنده داری می گفت، ادای شیطنت آمیزی در می آورد.

جانپی تا پیش از این که سایوکو را ببیند، هیچ وقت عاشق نشده بود و نمی توانست احساس خودش را به سایوکو بروز بدهد. اما تاکاتسوکی برخلاف جانپی خیلی راحت احساسش را به سایوکو منتقل کرد. جانپی با شنیدن این خبر از دوستش تاکاتسوکی، مات و مبهوت شد. تصور می کرد دیگر حق انتخاب ندارد. دلخور و عصبانی نبود. عشق و عاشقی تاکاتسوکی و سایوکو را طبیعی ترین اتفاق دنیا می دانست. به نظر جانپی، تاکاتسوکی تمام ویژگی های لازم را داشت و خودش هیچ کدام را نداشت. آنها شش ماه بعد از فارغ التحصیلی ازدواج کردند.

سایوکو سرِ سی سالگی حامله شد و دخترش، «سالا» را به دنیا آورد. آن موقع سایوکو استادیار بود.

سالا علاقه به شنیدنِ داستان داشت. سالا هیچ وقت چیزی از قصه نمی فهمید، زیرا در وسط قصه فقط سوال می کرد.

هاروکی موراکامی در بیان  وضعیت، موقعیت، رفتار و خُلقیات شخصیت های داستان «شیرینی عسلی» ثابت قدم بوده و در آفرینش شخصیت هایش آزادانه عمل می کند. نویسنده از کوچکترین جزئیات اخلاقی و احساسی شخصیت های داستانش برای خواننده می نویسد تا خواننده بتواند با شخصیت های داستان همذات پنداری کند.

در داستان کوتاه اغلب مجالی برای شخصیت پردازی نیست و شخصیت پردازی بیشتر در رمان کارساز و مهم است؛ اما موراکامی با یاری گرفتن از شرح و توضیح مستقیم، آدم های داستانش را به خواننده معرفی می کند. این روش از شیوه های شخصیت پردازی در داستان نویسی است که نویسنده به طور مستقیم، خصوصیت ها و خصلت های آدم های داستانش را توضیح می دهد.

کل ماجرای این داستان درباره ی زندگی و تحولات درونی و ظاهر جانپی است. در اینجا چون کل ماجرا، حول محور جانپی می گردد، نویسنده درباره خصوصیت، عقاید، رفتار و همه و همه به خواننده اطلاعات می دهد؛ پس جانپی شخصیت اصلی داستان به حساب می آید. سایوکو با تاکاتسوکی ازدواج می کند و بر رفتار جانپی تاثیر می گذارد. خواننده تا حدودی با شخصیت سایوکو و تاکاتسوکی آشنا می شود، اما نه به اندازه شخصیت جانپی. در ابتدا و انتهای داستان خیلی کم با دو شخصیت خرس ماساکیچی و تانکیچی آشنا می شویم و خواننده متوجه می شود که این شخصیت های فرعی تا حدی در تحولات و شکل گیری شخصیت جانپی نقش دارند.

«بایست راهی پیدا می کرد که قصه ی ماساکیچی و تانکیچی را تمام کند. حتما راهی برای نجات تانکیچی از باغ وحش وجود داشت. یک بار دیگر، داستان را از اول در ذهنش مرور کرد. خیلی زود، فکری به سرش زد و کم کم شکل گرفت. تانکیچی هم همان فکر سالا را کرده بود: با عسلی که ماساکیچی جمع کرده بود، شیرینی عسلی می پخت» (متن داستان).

مبانی نظری داستان نویسی نشان می دهد که استفاده از شیوه «توصیف مستقیم» برای نویسنده های تازه کار کم و بیش خسته کننده است البته ناگفته نماند اگر مثل هاروکی موراکامی نویسنده ای ریزبین و خوش بیان باشید می توانید موثر واقع شوید. «پیرل هاگریف» منتقد داستان می نویسد: «استفاده از توصیف مستقیم اگر به شکلی موجز و مختصر مورد استفاده قرار بگیرد، در داستان کوتاه هم می تواند موثر باشد.»

یکی از شگردهای موراکامی در این داستان این است که برای توصیف آدم های داستانش از جزئیات موثر در یک پاراگراف استفاده کرده است یعنی فقط ویژگی های آدم های داستانش را انتخاب و ذکر کرده که هویت اصلی شخصیت داستانش را نشان می دهد. تا سوال احتمالی در ذهن خواننده ایجاد نگردد.

نویسنده در این داستان به ما می آموزد که هیچ قانون و قاعده ی معجزه گری وجود ندارد. بهترین روش برای خلق شخصیت های داستان مان این است که نویسنده، شخصیت های داستانش را با ذهن، حواس و احساسات اش درک کند. برای این که به شخصیت داستان مان نزدیک شویم، باید تلاش کنیم او را به خوبی بشناسیم. آن موقع است که موفقیتمان در زنده کردن او بیشتر می شود.

داستان «شیرینی عسلی» نخستین بار در ماه اوت ۲۰۰۱ در مجله نیویورکر و سپس در مجموعه داستانش، «پس از زلزله»، چاپ شد.

«دلم می خواهد قصه بنویسم که با تمام چیزهایی که تا حالا نوشته ام فرق کند. دلم می خواهد از آدم هایی بنویسم که رویایی در سر دارند و در آرزوی روشنایی، منتظرند شب تمام شد تا بتوانند عزیزان شان را در آغوش بگیرند.» (متن داستان).

مصطفی بیان

چاپ شده در شماره ی ۸۵ مجله ادبیات داستانی چوک / شهریور ۱۳۹۶

نشست ادبی چرا نویسندگان خودکشی می کنند؟ در نیشابور

خودکشی نویسندگان

نشست ادبی چرا نویسندگان خودکشی می کنند؟

برای نخستین بار در کشور به همت انجمن مردمی و مستقل داستان سیمرغ نیشابور نشستی با عنوان «چرا نویسندگان خودکشی می کنند؟» با حضور دکتر فریبرز استیلایی، مرتضی قربان بیگی، مصطفی بیان، مجید نصرآبادی و تعداد زیادی از داستان نویسان و علاقه مندان به داستان شهرستان نیشابور در عصر سه شنبه ۳۱ مرداد ماه در کتابکده فراندیشه برگزار شد.

این نشست ادبی با استقبال زیاد علاقه مندان قبل از آغاز جلسه روبروی شد و بیش از پنجاه نفر از داستان نویسان و علاقه مندان به حوزه ی ادبیات داستانی در سالن کتابکده فراندیشه گرد هم آمده بودند تا به موضوع دلایل خودشکی برخی از نویسندگان بپردازند.

فریبرز استیلایی، روانپزشک در ابتدای جلسه به موضوع دلایل خودکشی پرداخت و پاسخ داد که چرا انسان ها میل به مرگ دارند؟ او معتقد است که انسان زمانی میل به ادامه زندگی پیدا نمی کند که تصمیم به خودکشی می گیرد. استیلایی می گوید: «خودکشی، آخرین اثر ادبی یک نویسنده است.»

مرتضی قربان بیگی به دلایل محیطی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و غیره نویسندگان می پردازد و با اشاره به فیلم سینمایی «من یک فراری از یک گروه زنجیری هستم» توضیح می دهد که عوامل محیطی خیلی مهم تر و بیشتر از عوامل شخصی و فردی در خودکشی یک انسان نقش دارد. این مدرس ادبیات فارسی در ادامه به خودکشی صادق هدایت و غزاله علیزاده اشاره می کند و معتقد است که اعتراض این نویسندگان به عوامل محیطی و اجتماعی و سیاسی باعث از بین رفتن آنها شده است.

مصطفی بیان، داستان نویس، معتقد است که ما نمی توانیم به راحتی نویسندگان خود را متهم به ضعف اعتقادی و مذهبی، افسردگی و به بن بست رسیدن آنها کنیم و باید دلایل این کار را در زندگی و آثار نویسندگان بیاییم. وی در ادامه توضیح می دهد: «خودِ نوشتن یک نوع از جنون مزمن است که نویسندگان برخلاف مردم عادی به آن مبتلا هستند که به آن جنون نابغه ها می گویند و اگر این جنون از اراده خارج شود باعث مرگ خالق اثر می گردد.»

روز دوم تیر ماه سال جاری، خبر ناگهانی خودکشی «کورش اسدی» نویسنده ی رمان «باغ ملی» و مدرس داستان نویسی، جامعه‌ ی ادبی کشور را در بهت و غم فرو برد. این بهانه فرصتی شد تا برای نخستین بار نشستی با عنوان «چرا نویسندگان خودکشی می کنند؟» در نیشابور برگزار گردد.

گفت و گو با محمد اسعدی به بهانه انتشار مجموعه داستان «جوالدوز شیطان»

شیدای شیراز خراسان هستم.

گفت و گو با محمد اسعدی به بهانه انتشار مجموعه داستان «جوالدوز شیطان»

محمد اسعدی، متولد خرداد ۱۳۳۹ در شهر نیشابور. فارغ التحصیل دوره لیسانس اقتصاد از دانشگاه علامه طباطبایی و فوق لیسانس مدیریت اجرایی از پردیس فارابی دانشگاه تهران. حدود بیست سال است در فرهنگسراهای تحت پوشش سازمان فرهنگی و هنری شهرداری تهران در پست های مدیریت فرهنگی و هنری و مالی و اداری مشغول فعالیت است. در حال حاضر معاون مالی و اداری مدیریت مراکز فرهنگی و هنری منطقه سه تهران و فرهنگسرای ارسباران است.

فعالیت هنری را در سال ۱۳۶۰ با آموزشِ نوازندگی ویلن و تئوری موسیقی با آقای منوچهر اشرف زاده آغاز کرد. بعد از یک سال کار، به علت محدودیت های آموزش موسیقی در آن سال ها و عزیمت به تهران، نگارش داستان کوتاه را در سال ۱۳۶۳ با استاد ناصر ایرانی در کانون پرورش فکری آغاز کرد و در همان سال ها داستان کوتاه «دوچرخه قرمز» در مسابقه داستان کوتاه جهاد دانشگاهی دانشگاه تهران به عنوان مقام دوم برگزیده و در مجموعه داستان «بعد از باران» از انتشارات جهاد دانشگاهی چاپ شد.

در دهه شصت و هفتاد، عضو انجمن ادیب نیشابوری و انجمن سخن نیشابور زیر نظر استاد بی ریای گیلانی متخلص به «شیدا» و درکنار دکتر محسن ذاکرالحسینی، دکترجواد محقق نیشابوری، حیدر یغما و خانم نوشین گنجی و دیگر شعرای نیشابور، در زمینه شعر کار کرد. علی رغم علاقه فراوان به فعالیت های فرهنگی و هنری، مدت ها به دلیل خدمت سربازی و مشغله کاری و ازدواج فرصت فعالیت هنری و ادبی را  پیدا نکرد. فعالیت مجدد خود را از سال ۱۳۹۰ با کسب مقام در جشنواره شعر رضوی آغاز کرد.

فعالیت داستانی جدی را از سال ۹۳ با حضور در کارگاه های داستان محمدرضا گودرزی آغاز کرد. داستان کوتاه «ویلن طلایی» به مرحله نهایی مسابقه داستان کوتاه جشنواره افسانه ها و دومین جایزه داستان کوتاه سیمرغ در سال، ۹۴ و ۹۵ راه یافت. همچنین در سوگواره شعر عاشورایی در شیراز در سال ۹۵ با شعر «دست دستان» نائل به کسب مقام اول شد. در سال ۹۵ در جشنواره مجازی کتابخوانی که در سطح ملی توسط فرهنگسرای عطار نیشابوری برگزار گردید با تحلیل رمان سرزمین گوجه های سبز برنده نوبل ۲۰۰۹ از نویسنده آلمانی به نام هرتا مولر مقام دوم را کسب کرد. همچنین در سال ۹۶ داستان کوتاه  «فراموشی» در جشنواره نسیم کلمات، شایسته تقدیر شناخته شد.

در حال حاضر با حضور در کارگاه ها و نشست های داستانی و شعر به داستان خوانی و شعرخوانی و نقد داستان در تهران مشغول است. به بهانه انتشار مجموعه داستان «جوالدوز شیطان» در تیر ماه امسال توسط انتشارات خورشید آفرین گفت و گویی با او داشتیم.

شما به عنوان یک نویسنده نیشابوری، در کتاب جدیدتان ادای دینی به دیار خود داشته و نشانه هایی از مکان زندگی تان را در جای جای داستان ها آورده اید:

عاشق نیشابور و به تعبیری شیراز خراسان بزرگ هستم. خود را مدیون این شهر و بزرگان آن از جمله عطار، خیام، ابوسعید ابوالخیر، ادیب نیشابوری و دیگر بزرگان و همچنین نویسندگان و شعرای معاصر این شهر از جمله فریدون گرایلی، خانم نوشین گنجی، یغمای نیشابوری، استاد محمد پروانه، دکتر جواد محقق نیشابوری و دکتر محسن ذاکرالحسینی، استاد حجت حسن ناظر عزیز، استاد مجید ملانوروزی، دکتر محمود اسعدی از دوستان هم دوره خودم هستند، و همه دوستان دیگری که بوده و هستند و متاسفانه اسامی شان را فراموش کرده ام یا افتخار آشنایی با آنها را نداشته ام، می دانم. دراین شهر متولد و بزرگ شده ام. بیش از نیمی از عمرم را در این شهر زیسته ام. در جای جایش نفس کشیده ام. در کوهستان هایش چادر زده ام، از آب چشمه های زلال بینالودش نوشیده ام. روستاها و ییلاق هایش را گشته ام. در کوچه و پس کوچه هایش پرسه زده ام. طبیعی ست که احساس دین کنم و به امید خدا در نظر دارم در آینده از نیشابور بیشتر بنویسم.

در داستان «جوالدوز شیطان»، شیرین از محمد می پرسد: «می خوای چه کاره بشی؟» محمد پاسخ می دهد: «شاید نویسنده بشم». چه انگیزه ای باعث شد به داستان نویسی رو بیاورید؟

پدرم از کودکی برای من و برادرها و خواهرهایم، در شب های طولانی زمستان «زینت المجالس» و «فَرَج بعد از شدت» می خواند، خوشنویسی می کرد و شعر می سرود، به نظرم او نقش اصلی را در علاقه من به ادبیات داشته است. بعد از او، دخترم سولماز که ایشان هم نویسنده است، مهمترین مشوق من برای آغازی دوباره بود. دوستانی داشتم که صمیمی ترینشان یا شاعر بودند، یا داستان نویس و فیلمساز. مشخصا فریدون هندی و محمدرضا اخباری نیا نویسنده، که متاسفانه هردو، به طور پی درپی مرحوم شدند.

شاید یکی از مهمترین انگیزه های هر هنرمند میل به جاودانگی و نیاز به دیده شدن است و چون هنرمند معمولا درون گراست، هنر محملی می شود که بتواند از این طریق در یادها و در دل ها برای خود جایی دست و پا کند. اینکه چرا به داستان روی آوردم فکر می کنم علاقه من به ادبیات فارسی و به خصوص درس انشاء و تشویق هایی که ازسوی دبیران برای انشاها از جمله دبیر فارسی اول راهنمایی استاد فریدون گرایلی و بعد ها استاد محمد پروانه می کردند، همچنین مطالعه کتاب های جلال آل احمد، احمد محمود، بهرام صادقی، هوشنگ گلشیری ، هوشنگ مرادی کرمانی، صمد بهرنگی و در کودکی مهدی آذر یزدی از مهمترین دلایل روی آوردن من به داستان نویسی بود.

داستان های تان عمدتا در دهه پنجاه و شصت و در شهرهایی مثل تهران و نیشابور و سایر شهرستان ها اتفاق می افتد.

دهه پنجاه و شصت مصادف بود با اوج دوران نوجوانی و جوانی من، بروز احساسات و هیجان های درونی، حسرت ها، رنج ها، عشق و عاشقی ها و از طرفی انقلاب و تحولات اجتماعی و سیاسی و تبعات آن و دیگر مسائل روحی و روانی که ذهن جوان را در آن سن و سال تحت تاثیر قرار می دهد از طرفی و از طرف دیگر قبولی دانشگاه در سال ۵۷ و در سال ۵۹ وقوع انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه به مدت سه سال، رفت و آمدهایی که در طول ۸ سال دوره دانشجویی به تهران و نیشابور انجام می دادم، آن دوره را به شکل گیری خاطرات من در این دو شهر سوق داد.

داستان «مَلی» تان را خیلی دوست دارم بنظرم این داستان حرف های زیادی برای تامل و اندیشیدن دارد. مثلا شخصیت داستانی آراد (که نام یک فرشته است)، یک معلم ادبیات و عاشق شعر و ادب است که گاهی دُمی هم به خمره می زند با این وجود در پایان داستان همه ی اهالی شهر در مراسم تشییع جنازه اش شرکت می کنند.  

حقیقتش من به نظریه مرگ مولف معتقدم. به نظرم داستان وقتی که تمام شد و چاپ شد، دیگر متعلق به نویسنده نیست. مولف محور نیست، متن محور هم نیست. معتقدم داستان یا رمان و یا هر متن ادبی دیگر خواننده محور است چون هر خواننده ای با توجه به مقتضیات ذهنی، برداشت خودش را دارد و عملا نویسنده دیگر خیلی کاره ای نیست. البته بعضی ها هم معتقدند که ترکیبی از همه ی این هاست. یعنی مولف، متن، و خواننده، هر سه در برداشت کلی از متن کمک کننده هستند. من معمولا در مورد داستان هایم حرف نمی زنم و توضیح نمی دهم. چون به پیوست کتابم نیستم و داستان باید بتواند از خودش یا از نویسنده اش دفاع کند. داستان نوشته شده و از من جدا شده و هرکسی می تواند برداشت خودش را داشته باشد.

با این توضیح، چون سوال فرمودید، می توانم بگویم، در داستان مَلی نام «آراد» به عمد انتخاب شده و ادای دینی ست به مظلومیت و پاکی افرادی که فرهنگی هستند، دغدغه ی هنر دارند، حساس اند و نیاز به توجه و آرامش دارند تا بتوانند بگویند، بنویسند، تربیت کنند، بیافرینند، خلاق باشند و زیر ساخت های فرهنگی جامعه را بنا کنند، اما روابط پیچیده انسانی، اقتصادی، و اجتماعی، قوانین خودشان را دارند و بعضا افراد صاحب اندیشه و هنر در معادلات آنها نمی گنجند، بنابراین زندگی شان ضایع می شود و یا به طریقی به قول آقای حسین سناپور در مراسم مرگ کوروش اسدی که گفته بود: «نویسنده های ما نمی میرند، بلکه نفله می شوند.» از طرفی در جواب شما باید بگویم، این افراد واقعا فرشته نیستند و این یک تشبیه است. آنها انسان هستند و قابلیت لغزش هم دارند. ممکن است اصطلاحا دمی هم به خمره بزنند و یا آلودگی های دیگری که بعضا به خود ویرانی آنها هم منجر شود. اما از محبوبیت آنها کاسته نشود. چون دغدغه مردم دارند. چه بسا مراسم تجلیل و یا درگذشتشان، بسیار هم باشکوه برگزار شود.

در داستان «سیاه مو» سعی داشتید از تکنیک واقع گرایی جادویی استفاده کنید. از سنت های نادرست و خرافاتی که نسل به نسل و سینه به سینه به ما رسیده و  باعث عقب ماندگی تک تک ما شده، نوشته اید. حتی اشاره می کنید به آدم های مومن و با خدای ده :    

بحث مقدسات و خرافات بحث طولانی ست و تفکیک و تمیز دادن آنها از یکدیگر در این مقال نمی گنجد، ضمن اینکه از تخصص و دانش من هم خارج است. وجود روح از نظر دینی پذیرفته شده است. به نظرم این اعتقادات  اعم از درست یا نادرست، همیشه با انسان ها و در همه ی دنیا بوده و باز هم خواهد بود. البته شدت و ضعف دارد. اما از بین رفتنی نیست. بحث جان بخشی به اشیاء یا وجود انرژی در آنها در خیلی از جوامع هنوز طرفدارانی دارد، نظر قربانی، چشم زخم، شاید در اکثر خانه ها یا اتومبیل های ما پیدا شود. در جوامع مدرن امروزی هم هنوز همین بحث ها وجود دارد و کسانی به این قبیل باورها اعتقاد دارند و یا حداقل سعی دارند با آنها مقابله نکنند. باورهای خرافی ریشه در فرهنگ دارد و چیزی نیست که به سادگی از بین برود، حتی بین انسان های مومن.

در داستان «زندگی زیبا» اشاره ای دارید به روزگار تلخ نشر و کتابخوانی در ایران. به عنوان یک نویسنده، مشکل نشر و کتابخوانی در جامعه ما چگونه حل می شود؟

متاسفانه با غلبه تکنولوژی های الکترونیکی و فضاهای مجازی از تعداد کتاب خوان ها کاسته شده و کتابخانه معمولا خالی ست. البته در خیلی از جوامع پیشرفته اینطور نیست و کماکان مردم برای خرید برخی کتاب ها در ابتدای انتشار، تا صبح توی صف انتظار می کشند. برای ورود به نمایشگاه کتاب فرانکفورت باید بلیط ۳۵ یورویی تهیه کرد. اما در ایران، ناشرین به هرحال نگران برگشت سرمایه خود هستند. مراکز و نهادها و کتابخانه ها هم که حوزه مسئولیتشان ترغیب کتابخوانی و حمایت از ناشرین و نویسندگان است، اغلب بودجه لازم را ندارند. به نظر من اگر   نویسندگان بیشتر بنویسند. ناشران بیشتر منتشر کنند.خوانندگان بیشتر بخوانند  و هر راه کاری که بتواند این سه فعالیت را در نظر بگیرد و توسعه دهد، مطمئنا در راه آینده ای امید بخش گام نهاده است و دست یافتن به آن نیاز به تحولی در نگرش سیاست گذاران، برنامه ریزان و مجریان امور فرهنگی و نشر دارد.

کمی هم درباره‌ داستان «ویلن طلایی» حرف بزنیم. داستانی که شما را به عنوان نامزد نهایی دومین جایزه داستان کوتاه سیمرغ در اسفند ماه سال گذشته معرفی کرد.

این داستان ابتدا قرار بود رمان شود. اما ازجایی که نوشتن رمان نیاز به وقت و تمرکز بیشتری دارد به یک داستان پنج هزار کلمه ای تبدیل شد. این که من مدتی در اداره ارشاد نیشابور تمرین ویلن می کردم و علاقه زیادی به این ساز دارم قطعا یکی از دلایل مهم شکل گیری این داستان بوده است. خاطرات مبهم دوران کودکی، کابوس ها، اوهام، ترس ها، تنهایی و … همه و همه در نوشتن این داستان بی تاثیر نبوده است که سعی کرده ام تا اندازه ای آن را با تکنیک های روایی مدرن روایت کنم. در مسابقات داستانی از موفق ترین داستان های من بوده و شخصا به آن علاقه زیادی دارم.

درباره جایزه داستان کوتاه سیمرغ صحبت کنید. آیا این جایزه خصوصی می تواند در مسیر شناخت و حمایت از داستان نویسان شهرستان نیشابور حرکت کند؟

من اولا به تمامی کسانی که در شکل گیری انجمن داستان سیمرغ نیشابور نقش داشتند به خصوص از دوست عزیز و هنرمندم جناب آقای مصطفی بیان تبریک می گویم و از زحماتی که متقبل می شوند تشکر می کنم. از حامیان مالی و معنوی انجمن و جایزه داستان کوتاه سیمرغ قدردانی می کنم. نیشابور باید خیلی زودتر از این ها در این زمینه فعال می بود و با توجه به بزرگان ادبی که در این شهر بوده اند و هستند، بایستی صاحب سبک و مکتب ادبی باشد که امیدوارم به یاری خداوند و مدیران و مسئولین فرهیخته و دلسوز و عموم مردم و علاقه مندان، نویسندگان و ناشران این مهم هر چه زودتر اتفاق بیافتد.

قطعا این جایزه نقش مهمی در ترغیب و شناخت و حمایت از داستان نویسان خواهد داشت که نمونه هایش را در همین دو دوره برگزاری جایزه شاهد بوده ایم. برای همه فعالین عرصه فرهنگ و هنر نیشابور بویژه داستان نویسان و اعضاء انجمن داستان سیمرغ آرزوی موفقیت بیش از پیش دارم.

مصطفی بیان  / داستان نویس

چاپ شده در دو هفته نامه «آفتاب صبح نیشابور» / سه شنبه ۲۷ تیر ۹۶

نشست ادبی بررسی رمان «دایی جان ناپلئون»

نشست ادبی بررسی رمان «دایی جان ناپلئون»

انجمن کتاب سیمرغ در نشست هفتگی اش در کتابخانه دکتر شریعتی به مناسبت تجدید چاپ رمان «دایی جان ناپلئون» بعد از چهل سال و سالگرد تولد ۹۰ سالگی ایرج پزشکزاد به بررسی این کتاب پرداخت.

این نشست ادبی با مشارکت انجمن داستان سیمرغ عصر شنبه ۱۰ تیر ماه با حضور داستان نویسان و علاقه مندان به داستان و کتاب برگزار شد.

در ابتدای این جلسه سرور محمدی به معرفی این رمان پرداخت و گفت: «در این رمان اساس دیالوگ و گفت و گو است؛ نه توضیح قیافه. و ظاهر آدم ها و تقابل میان واقعیت و خیال است. درونمایه ی این رمان طنز آمیز و انتقادی که با دستمایه قرار دادن عشق دختر و پسری در نوجوانی به شرح اتفاقاتی جذاب در یک خاندان اشرافی روبه زوال در تهران قدیم می پردازد.»

فاطمه سوقندی به محتوی و پیام داستان می پردازد و توضیح می دهد: «اصل مایه داستان توطئه و توهم انگلیس است. میان کشیدن پای بیگانگان. بیشتر مردم و رجال عادت داشتند تمامی ناکامی‌هایشان را از چشم انگلیسی ها ببینند و نقش آنان را در تمام وقایع پر رنگ‌ تر از چیزی کنند که درحقیقت بود. از این منظر دایی جان ناپلئون نمونه کوچکی از این باور جمعی ایرانیان است.»

دکتر فاطمه مجیدی کدکنی با معرفی کتاب «حیوان قصه گو» اثر جاناتان گاتشال و ارتباطش با رمان دایی جان ناپلئون می گوید: «این توطئه و توهم مخصوص زمان و کشور خاصی نیست در زمان های مختلف و کشورهای مختلف حتی در حادثه یازده سپتامبر به طریقی این توهم جاری بوده است.» این استاد دانشگاه به داستان نویسان جوان توصیه کرد که باید به تاریخ و ادبیات کشورشان مسلط باشند و از آنها وام بگیرند و در نوشته هایشان استفاده کنند.

مصطفی بیان، داستان نویس، به معرفی ایرج پزشکزاد پرداخت و درباره ی رمان گفت: «تفکر و اندیشه ی دایی جان ناپلئونیسم، بیماری بزرگ مردم کشورماست که همین امروز هم در جامعه ی ما و حتی در جمع سیاستمداران و روشنفکران ما دیده و شنیده می شود.»

در پایان جلسه دکتر نوروز در مورد نویسنده ی کتاب توضیح داد: «ایرج پزشکزاد کارنامه ادبی غنی دارد. هر دو سال یک اثر خوب منتشر می کند. کارش را مانند شاملو با ترجمه شروع کرد. پرشکزاد در ابتدا مترجم، مورخ و فیلسوف است و بعد یک رمان نویس.»

رمان «دایی جان ناپلئون» نام رمانی طنز از ایرج پزشکزاد است که در سال ۱۳۴۹ نوشته شد. این رمان که از پر فروش ‌ترین کتاب ‌های ایرانی‌ست با لحنی طنز تیپ ‌های شخصیت ‌های جامعه ی ایرانی را به ریشخند می‌گیرد. ناصر تقوایی در سال ۱۳۵۵ مجموعه ی تلویزیونی به همین نام ساخت.

این کتاب که قریب به چهار دهه از آخرین انتشار آن می گذرد خوشبختانه نشر فرهنگ معاصر چاپی تازه با حروفچینی جدید و کتاب پردازی شکیل را به بازار ارائه کرده است که می تواند معرف خوبی از این رمان کلاسیک شده برای نسل جدید باشد.

منبع :

پورتال جامع اطلاع رسانی نیشابور 

دوهفته نامه « آفتاب صبح نیشابور » / شنبه ۱۰ تیر / شماره ۳۲

تاملی در انتشار رمان «غلام غِلمان» نوشته ی محسن درجزی

مثلثی برای عشق

تاملی در انتشار رمان «غلام غِلمان» نوشته ی محسن درجزی

محسن درجزی، رمان نویس توانا و تجربه گرای نیشابوری، بعد از انتشار موفقیت آمیز رمان «آشوب»، سومین رمانش را با عنوان «غلام غِلمان» در اواخر سال ۹۵ توسط نشر کتابدار توس منتشر کرد. درجزی مدام دنبال سوژه های تازه می گردد و از دل ساده ترین ماجراها، قصه هایی زیبا و تاثیرگذار بیرون می کشد. نکته قابل توجه در رمانِ جدید درجزی، فضای متفاوت داستان با دو رمان قبلی اش (سال ها درنگ و آشوب) است. این بار او به واکاوی جامعه شناسی دو شخصیتِ زن در دو فضای متفاوت جامعه می پردازد. داستان در مورد مردی سی و دو ساله است به نام «غلام جارچی» که او را «پهلوان» (در جوانی کشتی گیر بوده است) می نامند. غلام با یک پیکان مدل پایین به عنوان راننده آژانس مشغول بکار است. غلام، زن و دو فرزند دو قلو دارد و از عهده ی مخارج زندگی اش بر نمی آید. او دلِ پاک و صافی دارد. فرد درون گرایی نیست و هر چه به ذهنش می رسد بر زبان می آورد و به عواقبش فکر نمی کند. لهجه ی شیرین مشهدی غلام، هر کسی را جذب می کند. همسر غلام، جمیله، زنی است از لحاظ زیبایی معمولی و همچنین مهربان و صبور که با هر ساز همسرش می رقصد.

سومین شخصیت اصلی داستان، حاج خانم پنجاه و چند ساله، زیبا، نجیب، با ایمان، و ثروتمندی به نام منیژه است؛ که به تنهایی در یک باغ زندگی می کند. او همسرش را سه سال پیش در یک تصادف رانندگی از دست داده و دو فرزندش، مهوش و مهران بعد از این حادثه، ایران را ترک کردند. منیژه بعد از مدتی کار کردن با غلام، نسبت به او شناخت پیدا می کند و به مدیریت آژانس سفارش می کند تا غلام را برای انجام کارهایش و سرویس دهی بفرستد و به همین طریق غلام جارچی، راننده مخصوص منیژه خانم می شود. از طرفی منیژه تا حدودی از احوال زندگی غلام با خبر است و سعی می کند در رابطه با مسائل اقتصادی کمک احوال او و خانواده اش باشد.

داستان از جایی آغاز می شود که غلام تصمیم می گیرد برای رفع مشکلاتش، پیشنهاد ازدواج مصلحت آمیز به منیژه بدهد. مصلحتی که او و خانواده اش را از تنگدستی و بدبختی نجاتی می دهد!

«من این کارو فقط و فقط می خوام برای این بکنم که از دست چه کنم، چه کنم نجات پیدا کنیم، می بینی که همیشه هشتمان گرو نهمونه» (صفحه ۴۵ کتاب).

او باید در ابتدا جمیله را راضی می کرد که زنِ هوو را قبول کند! و از طرفی دیگر آیا منیژه با این همه مال و ثروت، تن به ازدواج با غلام، مردی ساده لوح و تنگدست که انگلستان را عنگلستان تلفظ می کند و نمی داند در کجای دنیا قرار دارد می دهد!؟ جنگی را که غلام با خودش شروع کرده بود، پایانی نداشت.

وضعیت رمانِ جدید محسن درجزی با رمان های قبلی اش کاملا متفاوت است. داستان در ارتباط با دغدغه و فقر مالی و آگاهی خانواده ها و اجتماع می پردازد. «غلام غِلمان» سوژه نسبتا تازه و جذابی دارد. داستان با تعلیق آغاز می گردد اما در نیمه ی دوم در هاله ای از ابهام و ایهام برای خواننده قرار می گیرد و از یکدستی و انسجام خارج می شود و از نقطه ی اوج داستانی کاسته می شود. ضعف شخصیت پردازی به ویژه در مورد شخصیت «منیژه» و برخورد او با پیشنهاد غلام بر اساس موقعیت اجتماعی اش، غیر واقعی است و ضعف هایی دارد و خواننده نمی تواند با شخصیت های داستان به ویژه منیژه و غلام همذات پنداری نماید.

چرا کشتی گیری که او را با نام مقدس «پهلوان» خطاب می کنند به کمک های منیژه قانع نمی شود و برای رفع تنگدستی و بدبختی خانواده اش، ابتدا به دروغ پیشنهاد ازدواج مصلحت آمیز به منیژه می دهد!؟

چرا در حادثه ی آتش سوزی، منیژه به جای تماس با آتش نشانی با آژانس تماس می گیرد! (صفحه ۷۰ کتاب).

چرا جمیله با حرف غلام قدری نرم و آرام می شود! (صفحه ۷۸ کتاب).

فضای رمان، ساده و واقع گرا (رئال) است. جهان داستانی نویسنده در این رمان، هم جهان همیشگی اطراف ما هست و هم نیست. در داستان های واقع گرای اجتماعی که همراه با نقد اجتماعی همراه است شخصیت های داستانی و حوادث پیرامون داستان نباید از تنه ی اصلی داستان فاصله بگیرد تا خواننده را سردرگم کند.

از بین ویژگی های داستان در یک رمان ۲۰۶ صفحه ای عنصر تعلیق باید پُررنگ و تاثیرگذار و باورپذیر باشد. خواننده باید این کنجکاوی و انگیزه را داشته باشد که رمان را تا آخر بخواند و سرنوشت شخصیت ها را بداند؛ و این تعلیق قدرتمند وظیفه سنگینی است بر دوش نویسنده. خواننده می خواهد بفهمد چرا و به چه دلیل و به این سادگی کنش ها بین شخصیت های داستانی رخ می دهد. تمام این پرسش ها در ذهن مخاطب مرور می شود و او برای پاسخ به این پرسش ها کنجکاو می شود و از نویسنده می خواهد به تمام آنها در پایان رمانش پاسخ داده شود.

نکته ی مهم دیگر بحث زبان داستان است. دیالوگ ها در تمام داستان یکدست و شسته و رفته نیستند. در برخی قسمت ها دیالوگ ها از زبان نوشتاری خارج و بصورت لهجه ی محلی در می آید که بین گفتار شخصیت ها تضاد ایجاد می کند.

«بشین زن، بشین تا بِزِد بُگوم، بشین» (صفحه ۴۳ کتاب).

«دگَه دُروستیش دایَه نِمرَه ننه جان» (صفحه۶۹ کتاب).

«غلام غِلمان»، داستان ساده ای دارد. با در نظر گرفتن تمامی نقاط قوت و ضعفش، خواندنِ داستان خالی از لطف نیست.

مصطفی بیان

چاپ شده در دو هفته نامه «آفتاب صبح نیشابور» / شماره ۳۱ / شنبه ۲۷ خرداد ۹۶

گفت و گو با فرزانه منصوری، همسر نادر ابراهیمی

امیدوارم مردم ایران دوره های سخت را با سرفرازی پشت سر بگذارند.

گفت و گو با فرزانه منصوری، همسر نادر ابراهیمی

«شب نادر ابراهیمی»، چهاردهمین شب از شب ‌‌های ادبی «انجمن داستان سیمرغ نیشابور»، بعد از ظهر شنبه نوزدهم فروردین ماه با پخش پيام صوتی از همسر نادر ابراهيمی، همراه با معرفی و بررسی برخی از آثار او در پژوهش سرای مهندس سینا مسیح آبادی با حضور دکتر زهرا ابویسانی، مرتضی قربان بیگی، داستان نویسان و علاقه مندان به نادر ابراهیمی برگزار شد.

نادر ابراهیمی در ۱۴ فروردین ۱۳۱۵ در تهران متولد شد. وی نخستین کتاب خود را در سال ۱۳۴۱ به نام «خانه ای برای شب» شامل فابل ها و داستان های تمثیلی انتشار داد. از آثار بعدی او می توان به کتاب های «سرزمین کوچک من»، «یک عاشقانه ی آرام»، «رونوشت بدون اصل»، «چهل نامه کوتاه به همسرم»، «بار دیگر شهری که دوست می داشتم» و «انسان، جنایت و احتمال» اشاره کرد. آثار ابراهیمی اغلب در قالب استعاری و هنری به مسائل اجتماعی می پردازد. آنچه بر مجموعه داستان های او حاکم است تمایل به پندآموزی و اخلاق گرایی است.

آثار نادر ابراهیمی گوناگون و متنوع اند: رمان، فابل، گزیده، داستان کوتاه، فیلم نامه، غزل و …. و ترانه ی جاویدان «سفر برای وطن» که همه ی ما با صدای کریستال و جاودانه ی زنده یاد محمد نوری شنیده ایم که می گوید: «ما برای پرسیدنِ نام گلی ناشناس / چه سفرها کرده ایم / ما برای بوسیدنِ خاکِ سرِ قله ها / چه خطرها کرده ایم ….». وی پس از چندین سال دست و پنجه نرم کردن با بیماری بعد از ظهر پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۷در تهران درگذشت.

قرار بود اين مراسم با شكوه بيشتری به همت انجمن داستان سیمرغ نیشابور با حضور خانم فرزانه منصوری برگزار شود اما ايشان قبل از ۱۳ فروردين، اعلام كردند كه به دليل فشردگی برنامه‌ هايشان نمی ‌توانند امسال از تهران خارج شوند و به همین دلیل به یک گفت و گوی تلفنی بسنده کردیم.

فرزانه منصوری در ابتدای صحبت از من خواستند که ایشان را با نام خانوادگی همسرشان، «فرزانه ابراهیمی» خطاب کنم و احساس تاسف کردند که نتوانستند در این نشست ادبی حضور داشته باشند. ایشان در ادامه فرمودند: راجع به نادر ابراهیمی آنچه که لازم است که همه بدانند در کتاب های «ابن مشغله»، «ابوالمشاغل» و «چهل نامه کوتاه به همسرم» آمده است و طبق مصاحبه هایی که هم خود ایشان و هم بعد از پروازشان، من انجام داده ام خیلی حرف ها زده شده است. اگر در لابه لای آثار نادر ابراهیمی جستجو کنیم، می بینیم در تمام آثارش برای همه ی گروه های «کودک و نوجوان» و «بزرگسالان» و حتی کتاب هایی که جنبه آموزشی دارند؛ «عشق به وطن و مردم وطن» موج می زند. نادر ابراهیمی خودش در همین آثارش گفته است «من اگر وطنم را عاشقم. خاک پرستی نیست. دوست داشتنِ قدمگاهِ مردمی است که سخت دوستشان دارم.» بنابراین آنچه که کرده و آنچه که نوشته بخاطر مردمش بوده و خواسته به نحوی سطح فرهنگ را بالا ببرد و قدمی در راه اعتلای مردم وطنش بردارد.

فرزانه منصوری به سفر چند سال پیش به نیشابور به همراه نادر ابراهیمی و خانواده اشاره کرد و گفت: برايم جالب بود كه دوباره مردم مهربان و مهمان‌ دوست اين شهر را ببينم كه متاسفانه نشد. همچنین باید اشاره کنم به مراسم بزرگداشت نادر ابراهیمی که توسط دانشکده هنر نیشابور به مدت سه روز، چند سال قبل برگزار شد. دانشجويان دانشكده هنر در آن مراسم چهره نادر ابراهيمی را نقاشی كرده بودند و تصويرگری از كتاب‌ های كودكان را داشتند و استاد جنيدی نيز يک سرديس از وی ساخته بود كه سرديس را برای ما فرستادند و نقاشی از چهره نادر ابراهيمی نيز توسط يكی از دوستان به ما رسيد كه همين‌ جا از همه ی آنها سپاسگزاری می کنم.

فرزانه منصوری از رونمایی سومین کتابِ صوتی نادر ابراهیمی با عنوان «بار دیگر شهری که دوست می داشتم» توسط انتشارات نوین کتاب گویا در اردیبهشت ماه امسال خبر داد. این کتاب با صدای پیام دهکردی و موسیقی کارن همایون فر منتشر می شود. همچنین دو کتاب «یک عاشقانه آرام» و «چهل نامه کوتاه به همسرم» با صدای پیام دهکردی و موسیقی کریستف رضاعی و ناصر چشم آذر توسط همین انتشارات منتشر شده است؛ که دوستان می توانند برای تهیه این آثار به سایت «نوین کتاب گویا» مراجعه کنند.

در پایان فرزانه منصوری همانند همسرش زنده یاد نادر ابراهيمی  آرزو کرد كه مثل هميشه ملتش اين دوره‌ های سخت را با سرفرازی و صبوری و پيروزی به انتها برساند و آرزو دارد همه ی مردم سرزمينش احساس خوشبختی كنند و خداوند گره ‌های كورشان را باز كند و آسوده و راحت باشند.

مصطفی بیان

این گفت و گو در شماره ۳۰ نشریه «آفتاب صبح نیشابور» به چاپ رسیده است / ۶ خرداد ۹۶

یادداشتی درباره رمان «احتمالاً گم شده ام» نوشته ی سارا سالار

یادداشتی درباره رمان «احتمالاً گم شده ام» نوشته ی سارا سالار

رمان روایتی متفاوت از زندگی زنی را به تصویر می کشد که بیشترین دغدغه او رابطه اش با دختری به نام گندم است که این موضوع در طول داستان مخاطب را به نقطه ایی می رساند که احتمال می دهد گندم و راوی یکی شده یا یکی باشند و این زن به دنبال این است که در خلال جست وجو هایش در گندم خود گمشده اش را پیدا کند.

«نکند دارم آلزایمر می گیرم. یعنی آدم می تواند توی سی و پنج سالگی آلزایمر بگیرد؟» (صفحه ۸ کتاب).

«مسخره بود که چند دقیقه ای نمی توانستم اسم دبیرستانم را به یاد بیاورم» (صفحه ۱۵ کتاب)؛ و حتی بیمارستانی که پدرش در آن درگذشت. بیمارستان مهر زاهدان یا بیمارستان خاتم الانبیا زاهدان (صفحه ۳۳ کتاب).

راوی داستان، مادر سی و پنج ساله ای است که نمی داند مادر خوبی هست یا نه. بهش فکر می کند اذیت می شود (صفحه ۲۰ کتاب). از ده سالگی، یعنی از همان وقتی که پدرش مرد، تا چهارده سالگی حتی یک رکعت نمازش قضا نشد. نگذاشته بود یک تار مویش را نامحرم ببیند. از خوابیدن توی اتاق تاریک می ترسد.

«بعضی وقت ها خیال های آدم با ترس ها و اضطراب ها و التهاب هاشان قشنگ تر از واقعیت ها هستند و شاید بعضی وقت ها هم واقعی تر از واقعیت ها…» (صفحه ۴۹ کتاب).

دلش نمی خواهد کسی را ببیند، حتی برای یک دقیقه. چند وقت بود که نصف سرش مور مور می شو. فکر می کرد که مریض است. او هراسان و مضطرب است؛ حتی می ترسد برای مدت زمان کوتاهی زیر پل بایستد.

«به نوارهای آهنی زیر پل نگاه می کنم، به آن همه بتن و خرت و پرت دیگر، و دوباره این فکر که اگر همین الان زلزله بیاید حتماً این پل… یک دفعه یادم می آید که فقط پل نیست، آن همه ماشین روش هم هست.» (صفحه ۱۵ کتاب).

زیر چشمش، روی مچ و ساعدش کبود است (تا پایان داستان دلیل این کبودی مشخص نمی شود).

«می شود لطقاً درباره ی چشمم حرف نزنی؟» (صفحه ۱۰۲ کتاب).

راوی در مسیر داستان با دکتر روانشناس صحبت می کند؛ گویی روانشناس، مخاطبان داستانش هستند که سوال هایی که در ذهنشان ایجاد می شود و در مسیر داستانش به آنها پاسخ می دهد.

دکتر می پرسد: «کی با گندم آشنا شدی؟» گفتم: «سال اول دبیرستان» (صفحه ۱۴ کتاب).

«نباید نگاهش کنم… نگاهش کردم و دیدم همان کس با همان نگاه و همان لبخند دارد می آید طرفم. واقعاً داشت یک راست می آمد طرف خود من. پشت سرم را نگاه کردم، کسی نبود. من بودم، تک و تنها، گوشه ی آن حیاط خشکِ خشکِ خشک. گفت: عجیب نیست که من و تو این قدر شبیه هم هستیم؟» (صفحه ۱۴ و ۱۵ کتاب). راوی می خندد. چطور می شود آدم اینقدر شبیه دیگری باشد!

اسمش «گندم» است. می خواست اسم راوی داستان را بداند اما انگار زبانش را بریده بودند. انگار بین زمین و آسمان ول است. مغزش دارد می پُکد. قرار بود بعد از سال ها دیگر به گندم فکر نکند اما حالا چند وقت است که به گندم فکر می کند. زیرا خواب گندم را دیده است. دلش نمی خواهد به گندم فکر کند. دلش نمی خواهد به چیزی که تمام شده است فکر کند (چه چیزی نمام شده است؟) (صفحه ۱۶ کتاب). دوست ندارد به گذشته فکر کند. اما باز هم به گذشته فکر می کند. انگار یک چیزی را یک جایی در گذشته جا گذاشته است (صفحه ۲۳ کتاب).

راوی دوست دارد گذشته را فراموش کند. می خواهد برف پاکن دلش، همه ی خاطرات گذشته اش را پاک کند. «این هم از دل من که انگار برف پاک کن هاش خراب اند» (صصحه ۴۱ کتاب).

نویسنده ، سه شخصیت داستانی را در مسیر راوی قرار می دهد: کیوان (همسر راوی)، منصور (دوست و شریک همسر راوی) و فرید رهدار (هم دانشگاهی اش).

کیوان همیشه در سفرهای کاری است. اول ها برای راوی داستان سخت بود اما حالا عادت کرده است. همیشه با تلفن با او در تماس است. کیوان به او اعتماد دارد. به قول خودش با نجیب ترین و سربه زیر ترین دختر دانشگاه ازدواج کرده است.

«زن و مرد ذاتاً با هم فرق دارند. اگر زنی از جاده ی عصمت خارج شود، باعث بدنامی شوهرش می شود ولی اگر مردی…» (صفحه ۴۴ کتاب).

منصور، دوست صمیمی و شریک همسر راوی، مثل هر وقت دیگری که کیوان نیست با او تماس می گیرد تا باز همان چرت و پرت های همیشگی اش را تحویل راوی بدهد. او از منصور متنفر است. وقتی حرف می زند حالش از او به هم می خورد اما منصور این را نمی داند.

دکتر از فرید رهدار می پرسد. اما راوی تمایلی به توضیح دادن ندارد. «حالا این دکتر هم گیر داده بود به فرید رهدار. نمی دانم از جان حرف های من درباره ی فرید رهدار دیگر چه می خواست» (صفحه ۱۷ کتاب).

همه ی دخترهای دانشگاه عاشق و شیفته ی فرید رهدار هستند اما او عاشق گندم بود. او نویسنده است و یک مجموعه داستان و چند مقاله به چاپ رسانده است.

راوی به گندم می گوید که پدرش زمین دار بود. وقتی بچه بود فکر می کرد عاشق پدرش هست. اما الان می داند که ازش متنفر است (صفحه ۳۳ کتاب). به راحتی به مادرش می گوید زنیکه و به پدرش می گوید مرتیکه. او عاشق پدر، مادر و برادرانش نیست. با آدم های توی خیابان و دخترهای دوران دبیرستان و دانشگاهش مشکل دارد. از همه بدش می آید.

«این مرتیکه هم تمام زمین هایی را که از پدربزرگم بهش به ارث رسیده بود فروخت و کشید و خورد تا وقتی که مرد» (صفحه ۳۸ کتاب).

نکته دیگر داستان، «گوینده اخبار» است. انگار نویسنده می خواهد به تصویر کشاندنِ «گوینده اخبار» اضطراب های بیرونی راوی را نشان بدهد. راوی در طول داستان به اخبارِ گوینده رادیو گوش می دهد: «تحریم ایران برای فعالیت های هسته ای، آمار اعتیاد، آمار فرزندان نامشروع فرانسه، تولد فرزند ناخواسته، بمب گذاری در عراق و …» تصور کردنش حتی سخت است، جهانی را که در آن زندگی می کنی همه خوشبخت باشند! آیا می شود همه خوشبختِ خوشبخت باشند؟

«تصور کن جهانی را که زندان توش یه افسانه است…» (صفحه ۴۲ کتاب).

راوی داستان، آدمی درون گراست. نگران است. نگران این که دچار فراموشی نشده باشد. برایش مهم است که آدم های دور و برش درباره اش چی فکر می کنند. آدم هایی که حتی نمی شناسد. آدم هایی که درست همان دقیقه از کنارش رد می شدند. به دکتر می گوید: «انگار سال ها پیش گم شده ام، گم شده ام توی آن آسمان سیاه پر ستاره ی زاهدان» (صفحه ۹۵ کتاب).

او مضطرب و هراسان است. با ترس هایش سر جنگ دارد. نمی تواند با ترس هایش به صلح بنشیند. شاید اگر با ترس هایش به صلح برسد آن وقت دست از سرش بردارند. می خواهد بفهمد که : «رهایی از قید تعلق یعنی چی». او کتاب «خداحافظ گاری کوپر» را خوانده است. (رمانی فلسفی سیاسی از نویسنده فرانسوی «رومن گاری» است. رمان درباره ی جوانی به نام لنی است که از زادگاه خود آمریکا به کوه ‌های سوییس پناه می‌برد و درباره ی فلسفه زندگی او و دیدگاه‌ هایش است. برای لنی یک ایدئولوژی خاص هم وجود دارد که خودش آن را «آزادی از قید تعلق» می نامد. او از هرگونه وابستگی بیزار است. ازدواج و تشکیل خانواده برایش مانند کابوسی است که تصور آن هم هولناک است. حتی می توان گفت که وابستگی به وطنش، آمریکا، را نیز کم و بیش قطع کرده است. تنها چیزی که او را گهگاه به یاد آمریکا می اندازد، عکسی است از گاری کوپر که در سال های نوجوانی از طرف خود گاری کوپر و با امضای او دریافت است. گاری کوپر برای لنی، نماد آمریکا در دورانی است که دیگر نشانی از آن باقی نمانده است. این عکس همانند ریسمان ظریفی است که لنی را به گذشته شاید دلنشینش در آمریکا پیوند می دهد.) آیا می توان ارتباطی بین این رمان با داستان «احتمالاً گم شده ام» یافت!؟ آیا راوی داستان برای رهایی خود از باتلاق فراموشی و پریشانی درونی به رسیمان نیاز دارد!؟

یکی از نکات بارز این رمان، پرداخت صحیح به شخصیت پردازی است. رمان های روانشناسانه باید شخصیت پردازی قوی داشته باشند تا خواننده بتواند با داستان همذات پنداری نماید. نویسنده به اطرافیانش خوب نگاه می کند، به شرایط زندگی، گفتار، رفتار، کردار و حتی ظاهر افراد. نویسنده به طور مستقیم شخصیت راوی را معرفی نمی کند. خواننده تا آخر داستان نمی تواند احتمال دهد گندم و راوی یکی شده یا یکی باشند. شاید هم هیچ وقت نتواند به یک نتیجه واحد برسد. خواننده می بیند که نویسنده در جای جای داستانش سعی کرده است نوع گفتگو، رفتارها، عقاید و همه و همه با نوع شخصیت هایی که برای داستان انتخاب شده است، مطابقت داشته باشد. در این داستان، شخصیت راوی داستان، محور اصلی داستان است. نویسنده با شخصیت پردازی، داستان را پیش می برد و خواننده با تحلیل شخصیت راوی به اهداف داستان پی می برد.

رمان «احتمالاً گم شده ام» نوشته ی سارا سالار، برنده ی جایزه بهترین رمان اول سال های ۸۸ – ۱۳۸۷ از بنیاد ادبی هوشنگ گلشیری در همان سال توسط نشر چشمه منتشر و چاپ ششم آن در بهار ۹۵ منتشر یافت.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۸۲ / خرداد ۹۶

نشست ادبی «شب آلبرکامو» در نیشابور

مجید نصر آبادی
مجید نصرآبادی

نشست ادبی «شب آلبرکامو» / پانزدهمین شب از شب‌ های ادبی «انجمن داستان سیمرغ نیشابور

با حضور :

  • مجید نصرآبادی (بررسی اندیشه و آثار آلبرکامو)
  • فاطمه سوقندی (بررسی رمان طاعون)
  • ریحانه مهربانی (بررسی رمان بیگانه)

مجری : مصطفی بیان / دبیر انجمن داستان سیمرغ

همراه با پخش کلیپ زندگینامه آلبرکامو و قسمت کوتاهی از تله تئاتر سوء تفاهم اثر آلبر کامو

زمان : یکشنبه / ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۶ / پژوهش سرای سینا مسیح آبادی

فاطمه سوقندی / بررسی رمان طاعون
فاطمه سوقندی / بررسی رمان طاعون
ریحانه مهربانی / بررسی رمان بیگانه
ریحانه مهربانی / بررسی رمان بیگانه

«شب آلبرکامو» در نیشابور

پانزدهمین شب از شب‌‌ های ادبی انجمن داستان سیمرغ نیشابور با عنوان «شب آلبرکامو» بعداز ظهر یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ماه با پخش کلیپ زندگینامه آلبرکامو و بخش کوتاهی از تله تئاتر «سوء تفاهم» به کارگردانی حسن فتحی و معرفی و بررسی برخی از آثار او در پژوهش ‌سرای سینا مسیح آبادی برگزار گرديد. در این نشست جمعی از داستان نویسان و علاقه مندان به آثار آلبر کامو حضور داشتند.

مصطفی بیان؛ دبیر انجمن داستان سیمرغ درباره ی دلیل برگزاری این نشست ادبی گفت: «امیدوارم این نشست ادبی باعث شود تا نویسندگان جوان نیشابوری این نویسنده ی بزرگ کلاسیک فرانسوی را بشناسند و از نو کشف کنند.»

مجید نصرآبادی به اندیشه و آثار آلبرکامو پرداخت و توضیح داد: «آلبرکامو معتقد بود برای فیلسوف بودن باید رمان نوشت و در غالب رمان به مفاهیم مختلف مثل قضاوت، عدالت و پوچی می پرداخت.» نصرآبادی در ادامه گفت: «کامو با روش های انقلابی مخالف بود. انقلابیون را کر و کور می دانست و معتقد بود کسانی که انقلاب می کنند قضاوت عاقلانه ای ندارند.»

آلبر کامو، برگزیده جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۵۷ از جمله نویسندگانی بود که در حوزه‌ های مختلف ادبیات، فلسفه و روزنامه ‌نگاری سیاسی می‌نوشت. در معرفی کامو به ایران، جلال آل‌ احمد با ترجمه نمایشنامه «سوء‌تفاهم»، بر دیگر مترجمان حق ‌تقدم دارد. نام کامو برای ما ایرانی‌ ها بیش از همه یادآور روشنفکری دهه ‌های ٤٠ و ٥٠ خورشیدی با موضع ‌گیری‌ های سیاسی مشابه است. روشنفکران معترضی که با اندیشه‌ های مارکسیستی – اومانیستی مطابق با روح زمانه اوج گرفتند و در ادامه با انتقاد از هم کیشان قبلی خود از آنها جدا شدند.

در ادامه ی این جلسه فاطمه سوقندی و ریحانه مهربانی از اعضای انجمن داستان سیمرغ به معرفی و بررسی رمان های «طاعون» و «بیگانه» از آثار آلبرکامو پرداختند.

در بخش پایانی برنامه، سه جلد کتاب با عنوان «کامو: آرمان سادگی» نوشته ایریس رادیش و ترجمه مهشید میرمعزی به رسم یادبود به اعضای فعال انجمن داستان سیمرغ اهدا شد.

منبع خبر: چاپ شده در هفته نامه «خیام نامه» / شنبه ۲۵ اردیبهشت  96