همه نوشته‌های mostafa bayan

گفت و گو با فرشته نوبخت ، داستان نویس و منتقد ادبی

صدای زنان در ادبیات رساتر از مردان است
گفت و گو با فرشته نوبخت ، داستان نویس و منتقد ادبی

«فرشته نوبخت» از جمله داستان نویسان جوانی است که از دهه هشتاد، از طریق فضای وب به ارائه ی کارهای جدی و حرفه ای پرداخته است. درج داستان ها و نقدهای ادبی او در مطرح ترین سایت های ادبی مانند دیباچه، مرور و مارال، نشان از جوهر هنری کار او دارد.
خانم نوبخت، فارغ التحصیل رشته پرستاری از دانشگاه علوم پزشکی ایران است. شرکت در کارگاه داستان نویسی محمد بهارلو، برنده شدن در هشتمین دوره ی جایزه نقد ادبی خانه کتاب، داوری جوایز ادبی هفت اقلیم، فهرست، داستان های بومی کنام و هم کاری با مجلات ادبی گلستانه، رودکی، همشهری داستان و روزنامه آرمان امروز نیز در کارنامه ادبی نوبخت به چشم می خورد. از او تاکنون رمان و مجموعه داستان هایی چون «سیب ترش»، «از همان راهی که آمدی، برگرد»، «کلاغ» و «مرغ عشق های همسایه روبرویی» به چاپ رسیده است.
چرا داستان می نویسید؟
ممنونم از این معرفی کوتاه. شاید لازم باشد این را هم خودم اضافه کنم که در حال حاضر در حال تکمیل تحصیلاتم در رشته‌ی ادبیات نمایشی هستم. یک رمان در ارشاد دارم که منتظر مجوز است و یک رمان که مراحل آخر بازنویسی را طی می‌کند. داستان می‌نویسم چون کار دیگری بلد نیستم. نوشتن تنها کاری است که می‌تواند من را در مواجهه با جهان بیرونم قرار بدهد و اجازه بدهد همان‌طور که خودم را پیدا می‌کنم، به کشف دنیا بپردازم.
داستان کوتاه نوشتن سخت تر است یا رمان؟ تفاوت بین داستان کوتاه و بلند (رمان) رادر چه چیزی می بینید؟
هر دو قالبی برای داستان هستند و جز این ربطی به هم ندارند. مثل این است که بپرسید نوشتن غزل سخت ‌تر است یا قصیده. یا مثلا فیلم‌نامه نوشتن سخت‌تر است یا نمایش‌نامه. داستان‌ کوتاه نوشتن و رمان نوشتن دو تجربه‌ی کاملا متفاوت است. در رمان فرصت بیشتری برای ساختن دارید و مصالح و امکانات خیلی متنوع است. شیوه‌ی کار هم خیلی متفاوت است. اما در داستان‌ کوتاه کار شما ساختن یک برش یا یک مقطع است که باید در همان فرصت حرفش را بزند. اگر بخواهم نظر شخصی خودم را بگویم، نوشتن رمان لذت‌ بخش ‌تر است. همان‌ قدر که خواندنش لذتی مضاعف به من می‌دهد. اما بعضی موضوع‌ها هم است که فقط قالب داستان‌ کوتاه می‌تواند عمق آن را بیان کند.
شما نقدهای ادبی جدی و حرفه ای در مجلات ادبی منتشر کرده اید. آیا نوشتن نقد به داستان نویس کمک می کند؟
نوشتن نقد…؟ نمی‌دانم. راستش به این سوال، چند بار در گذشته پاسخ داده‌ام و اعتراف می‌کنم که هیچ‌وقت نظرِ یکسانی نداشته‌ ام. ببینید نوشتن نقد به داستان‌نویس کمک می‌کند تا بهتر داستان را بشناسد و ضرورت ‌ها و الزامات را پیدا کند. اما این حتما به این معنی نیست که هر داستان‌نویسی می‌بایست نقد بداند یا نقد بنویسد. این خیلی ربط پیدا می‌کند با روحیه‌ی نویسنده و نوع نوشتنِ او. از موضوعات و مضامینی که نویسنده‌ها می‌نویسند می‌شود این را تا حدودی فهمید. در مورد خودم، معتقدم همه‌چیز از فیلتر سیاست می‌گذرد. حالا نه به شکل و معنای عامِ آن. اما مسائل خرد و کلان اجتماعی، اقتصادی، هنری، حتی روزمرگیِ ما آدم‌ها تابعی از سیاست است و وقتی کسی این‌جوری فکر می‌کند و نگاه می‌کند نمی‌تواند جور دیگری جز با نگاهِ منتقدانه به اطرافش نگاه کند. ذهن چنین شخصی مدام در حال تحلیل و پیدا کردن ریشه‌ها و ربط و بسط هایِ وقایع است. این را هم بگویم که نقد آموختنی نیست. بلکه یک امر کاملا ذاتی است که با روحیه‌ی منتقد در ارتباط است.
هميشه درباره «گارسيا مارکز» می خواندم که با ديده ترديد به منتقدان ادبی نگاه می کرد. آيا به گفته های منتقدان علاقه مند هستید؟
خب من با جناب مارکز خیلی اختلاف نظر ندارم. اما یک نکته را هم معتقدم. این‌که منتقدها باید کار خودشان بکنند و نویسنده ‌ها هم کار خودشان را. این‌طوری خواننده ‌ها هم کار خودشان را می‌کنند قطعا. کتاب‌ها باید اول نوشته شوند و بعد خوانده شوند و در این پروسه، حضور نقد و تحلیل خیلی خیلی مهم است. مثل خون سیاهرگ و خون سرخرگ. شما می‌توانید بگویید سیاهرگ‌ها مهم نیستند چون خونشان عاری از اکسیژن است؟ این ساز و کار در نهایت به سلامت ادبیات ما کمک می‌کند. راستش من خیلی نقدهایی را که درباره‌ی داستان‌هایم نوشته می‌شوند نمی‌خوانم. چون وقتش را ندارم و ضرورتی هم ندارد واقعا. مگر نظر منتقد خاصی برایم مهم باشد. از طرفی معتقدم نقدها در اصل برای نویسنده‌ها نوشته نمی‌شوند. اتفاقا نقد برای مخاطب نوشته می‌شود که ببیند چطوری باید با متن مواجه شود. پس اگر از این زاویه نگاه کنید می‌بینید نویسنده و منتقد با هم در یک نقطه قرار می‌گیرند و دوستانِ هم هستند. من که دست منتقدهایم را به گرمی می‌فشارم.
یکسال دیگر، به اتمام نيمه اول دهه نود باقی مانده است. آیا زنان در ادبیات داستانی ایران، توانسته اند به جايگاهی شايسته دست پيدا كنند؟
با احترام باید بگویم سوال خیلی درستی نیست. چون زنان نویسنده‌ی ما خیلی قبل‌تر از این قله ‌های ادبیات داستانی را خصوصا در حوزه‌ی رمان فتح کرده‌اند و امروز دیگر چنین استنتاجی به معنای نادیده گرفتن آن‌چه تا امروز اتفاق افتاده است، نیست. درصد بالایی از تولیدات ادبی ما مربوط به زنان است. صدای زنان در ادبیات کمی رساتر از مردان به گوش می‌رسد. گو این‌که تریبون‌ها و رسانه‌ها بیشتر در اختیار مردان است.
به عنوان یک داستان نویس، مشکل کتابخوانی در جامعه ما چگونه حل می شود؟
وضعیت خیلی اسفبارتر از این است که من الان بگویم مشکل چطوری حل می‌شود. روز به روز هم دارد بدتر می‌شود متاسفانه. من این را چند جای دیگر هم گفته‌ ام. واقعیت این است کتاب‌ خواندن جزء فرهنگ ما ایرانی‌ ها نیست. شعر و نمایش و مثلا نگارگری هست. اما ادبیات، نیست. شما به تاریخ ادبیاتِ این سرزمین که نگاه کنید و بعد آن را با تاریخ ادبیات دنیا تطبیق بدهید، متوجه می‌شوید عرض بنده را که وقتی اولین آثار ادبی در ایران نوشته و منتشر شد، جهان چه مسیری را طی کرده بود. پس ما در ابتدا باید به فکر تقویت یک فرهنگِ ضعیف باشیم تا بعد ببینیم چطور می‌توانیم آن را گسترش بدهیم. متاسفانه رسانه‌های ما هم به شدت ایدئولوژیک با مسئله‌ی کتاب برخورد می‌‌کنند. با کتاب مثل یک امکان تبلیغ عقیده و تفکر برخورد می‌شود. همین است که می‌بینیم تعداد محدودی کتاب که محتوایِ مورد پسند یک جریان فکری خاص است مدام دارد تبلیغ می‌‌شود. انتظاری بیش از این نمی‌شود داشت. اگر هم بخواهیم ببینیم از کجا باید شروع کنیم، به نظرم مدرسه‌ها. از مدرسه‌ها و از کودکان می‌شود شروع کرد و بعد به انتظار نتیجه نشست. به شرطی که بتوانیم و موفق بشویم ایدئولوژیِ حاکم را که فقط یک رویه‌ی نازکِ شکننده است و دیگر هیچ چیزی جز این نیست، پس بزنیم و درست و علمی و فکر شده روی بچه‌ها کار کنیم. آن‌وقت می‌توانیم امیدوار باشیم نسلی هنردوست، کتاب‌خوان و عمیق‌تر پرورش خواهد یافت که مادران و پدرانِ نسلِ بعدی خواهند بود.
برای‌ نوشتن‌، الگوی‌ ادبی‌ مشخصی‌ را هم مدنظر دارید؟
خیر. الگو را خود ایده به من می‌دهد.
ريشه يک ايده چگونه از داستان هایت درمی ‌آيد؟
من خیلی بر اساس شخصیت می‌نویسم. یعنی شخصیت‌ها اول در ذهنم جان می‌گیرند و بعد خودشان داستان را برای من می‌گویند. من می‌نویسم‌شان و خیلی وقت‌ها بعد از یک نوشتن اولیه که می‌شود اسمش را طرح کلی هم گذاشت می‌نشینم روی جزئیات فکر می‌کنم. می‌توانم بگویم ریشه‌ی همه‌ی ایده‌های داستانی من شخصیت‌ها هستند. آن‌ها مقدم بر هر چیزی در پروسه‌ی داستان‌نویسی من هستند. هر شخصیت فکر و اندیشه و شیوه‌ی زندگی خودش را با خود به داستان من می‌آورد و مسیر را برای من روشن می‌کند.
چه موقع و چگونه می نويسيد؟ برای نوشتن از مداد، خودكار يا رایانه استفاده می‌كنيد؟ آيا پيش از شروع به نوشتن يا در هنگام كار عادت های خاصی دارید؟
پیش از شروع، یادداشت برمی‌دارم و هر چیزی به فکرم برسد را ثبت می‌کنم. فضای کلی را این‌طوری ترسیم می‌کنم. اگر لازم به تحقیق باشد قبل از این‌که نوشتن را آغاز کنم این کار را انجام می‌دهم. البته پیش آمده که ضمن نوشتن دست بکشم از کار تا در مورد موضوع بخصوصی تحقیق کنم. به عنوان مثال موقع نوشتن رمان «از همان راهی که آمدی برگرد»، ناچار شدم تحقیقی در مورد بچه‌ های پرورشگاهی بکنم. نیاز به دانستن جزئیات قانونی روال نگه‌داری این بچه‌ها داشتم. در مورد شکل نوشتن هم، تایپ می‌کنم. این‌طوری تمرکزم بالا می‌رود. معمولا صبح ‌ها می‌نویسم و باید حتما دور و برم خلوت باشد. همین دیگر.
به نیشابور سفر کرده اید؟
بله. سه‌بار. راستش نیشابور را دوست دارم. شهر آرام و دوست‌ داشتنی است. شهر فیروزه. اما من همیشه این شهر را به رنگ سبز تصور می‌کنم. نمی‌دانم چرا. مردم صبور و مهربانی دارد که گویی هنر با ذاتِ آن‌ها آمیخته است. شاید هم تاثیر خیام و کمال ‌الملک و عطار باشد. هم‌نشینی شعر و شعور. یک خاطره هم بگویم از آخرین باری به شهر شما سفر داشتم. تیر ماه سال ۹۱ بود به گمانم. باران وحشتناکی می‌بارید و ما را که در آرامگاه خیام بودیم مجبور کرد تا زیرِ آن سازه‌ی باشکوه ساعتی را پناه بگیریم. تصویری که آن روز در ذهن من ثبت شد، دلپذیر است.
توصیه تان به نویسندگان جوان نیشابور چیست؟
توصیه‌ای ندارم. اما دوست دارم کتاب‌هایم را جوانان نیشابوری بخوانند و من را در میان خودشان بپذیرند.
مصطفی بیان
در شماره ی ۹۲ (۲۸ دی ماه ۱۳۹۴) دو هفته نامه «فرّ سیمرغ» به چاپ رسیده است.

نشست ادبی «شبِ غلامحسین ساعدی»

پنجمین نشست از شب های ادبی «انجمن داستان سیمرغ» به نویسنده ایرانی، زنده یاد «غلامحسین ساعدی» (گوهر مراد) اختصاص داشت. این نشست با حضور قابل‌ توجهی از نویسندگان و علاقه ‌مندان به ادبيات داستانی به مناسبت هشتادمین سالروز تولد «غلامحسین ساعدی» ، بعدازظهر یکشنبه ۱۳ دی ماه در کتابکده فرّ اندیشه برگزار شد. موضوع نشست، زندگینامه، قصه خوانی و نقد و بررسی آثار غلامحسین ساعدی بود.
دکتر غلامحسین ساعدی (گوهر مراد) ، نویسنده ، نمایش نامه نویس ، مترجم و روان پزشک معاصر در ۱۳ دی ماه ۱۳۱۴ در تبریز متولد شد. در سال های قبل از انقلاب چندین سال به عنوان محکوم سیاسی در زندان به سر برد، پس از انقلاب به فرانسه مهاجرت کرد و در سال ۱۳۶۴ در پاریس در گذشت. از داستان های او می توان به عزاداران بَیَل ، واهمه های بی نام و نشان ، شب نشینی باشکوه ، دندیل ، تاتار خندان ، گوی و گهواره اشاره کرد.
مرتضی قربان بیگی ، کارشناس ارشد ادبیات فارسی به زندگینامه ، اندیشه و آثار ساعدی پرداخت و گفت: «ساعدی با توجه به تخصص روانپزشکی خود می کوشد شخصیت های داستان هایش را از زاویه روان شناختی تجزیه و تحلیل کند. در آثار ساعدی تصویری از ملال ، ترس ، آسیب های روانی و وحشت به خوبی نمایان است.»
علی ملایجردی اشاره ای کوتاه به آثار ساعدی کرد و گفت: «دنیای داستان های ساعدی را غمِ نداری ، خرافات ، جنون ، وحشت و مرگ تشکیل می دهد. او فقر را منحوس و زشت می پندارد. خصوصا فقر فرهنگی را و در داستان ها می کوشد به طور موثر و جدی با آنها مبارزه کند.»
حجت حسن ناظر ، از نمایشنامه های غلامحسین ساعدی نام برد و گفت: «ساعدی ، یکی از سه فیلمنامه نویس مطرح ایران است. او همه ی عمر خود را در خدمت مردم و قلم گذراند. ساعدی با هنر زندگی کرد، با ادبیات و داستان زیست و ما باید قدردان بزرگان ادب و روشنفکران خود باشیم.»
مهمانان ویژه و سخنران در این جلسه: آقایان مرتضی قربان بیگی ، حجت حسن ناظر ، علی ملایجردی ، دکتر علیرضا بیان ، دکتر شهرام وجوهی ، دکتر مومنی ، مسعود اصغرنژاد بلوچی ، حصار کوشکی و خانم ها ابوی ثانی ، فتحعلیان ، غلامرضایی و اسعدی.
پایان بخش برنامه ى «شب غلامحسین ساعدی» قرائت بخش کوتاهی از داستان «عزاداران بیل» نوشته ی ساعدی بود که توسط مصطفی بیان خوانده شد.

شب غلامحسین ساعدی 1

اولین جایزه داستان کوتاه سیمرغ برگزیدگانش را شناخت

اولین جایزه داستان کوتاه سیمرغ برگزیدگانش را شناخت

در این دوره ۳۵ اثر ارسال شد که بهاره ارشد ریاحی و احمد نجفی داوری آثار را برعهده داشتند و در نهایت معصومه دهنوی با داستان «بازی» نفراول و برنده تندیس اولین جایزه داستان کوتاه سیمرغ و زهره احمدیان با داستان «بی خوابی های نیمه شب»، بنت الهدی امینیان مقدم با داستان «عفت» و سلیمان آهی با داستان «نیاز» سه نفر تقدیر شده، معرفی شدند.

مراسم اختتامیه ، یکشنبه ۶ دی ماه در پردیس سینما فیروزه نیشابور برگزار شد.

مصطفی بیان / دبیر اولین جایزه داستان کوتاه سیمرغ

حامی اولین جایزه داستان کوتاه سیمرغ : مدیران داروخانه های دکتر اسعدی ، دکتر بیان و دکتر وجوهی

آدرس: http://simurgh-dastan.blogfa.com/

اولین جایزه داستان کوتاه سیمرغ 1

نشست دیدار و گفت و گو با بهاره ارشد ریاحی

نشست دیدار و گفت و گو با بهاره ارشد ریاحی ، نویسنده ی مجموعه داستان «لیتیوم کربنات» و داور اولین جایزه داستان کوتاه سیمرغ

این نشست با حضور آقای عباس کرخی ، مدیر محترم اداره ی فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان نیشابور ، نویسندگان ، اعضا و مهمانان انجمن کتاب سیمرغ در کتابخانه ی دکتر شریعتی نیشابور برگزار شد

حامی مالی این نشست و اولین جایزه داستان کوتاه سیمرغ : مدیران محترم داروخانه ی دکتر اسعدی ، دکتر بیان و دکتر وجوهی

زمان : شنبه ، پنجم دی ماه ۱۳۹۴

ساعت : ۱۶ الی ۱۸

شست دیدار و و گفت و گو با بهاره ارشد ریاحی 1

آیا «عقاید یک دلقک» شایستگی نوبل ادبیات را دارد؟

آیا «عقاید یک دلقک» شایستگی نوبل ادبیات را دارد؟

مقاله من با عنوان «آیا «عقاید یک دلقک» شایستگی نوبل ادبیات را دارد؟» در شماره ی دی ماه ۱۳۹۴ مجله ادبیات داستانی چوک  به چاپ رسیده است. خوشحال می شوم آن را بخوانید.(صفحه ۴۲ و ۴۳)

برای دانلود شماره ی جدید این ماهنامه به سایت زیر مراجعه بفرمایید:

http://chouk.ir/

عنوان مقاله: آیا «عقاید یک دلقک» شایستگی نوبل ادبیات را دارد؟
اسد الله امرايی: «نوبل به هیچ نویسنده‌‌ای اعتبار نمی‌دهد» (خبرگزاری ایبنا / ۱۷ مهر ۱۳۹۴)
«هِانریش تئودور بُل» ۶۷ سال عمر کرد. در سن ۵۵ سالگی به خاطر دو کتاب «عقاید یک دلقک» و «بیلیارد در ساعت نه و نیم»، که ترکیبی از جهان بینی گسترده ی زمانه ی خود و مهارت حساس او در کاراکترسازی و همچنین کمک به تجدید حیات ادبیات آلمان بود، برگزیده نوبل ادبیات ۱۹۷۲ شد.
«من یک دلقک هستم…»
رمان «عقاید یک دلقک» درباره ی دلقکی به نام «هانس اشنیر» است که عشقش «ماری» (ماری همسر او یک کاتولیک بوده و در جوانی با هم فرار کرده‌اند و بدون اینکه با هم ازدواج کنند با هم رابطه داشته‌اند. این امر ماری را عذاب می‌داده و بالاخره روزی از او فرار می‌کند) او را ترک کرد و به همین دلیل دچار افسردگی شد. از این رو به مشروب رو می آورد. به قول خودش «دلقکی که به میخوارگی بیفتد زودتر از یک شیروانی ساز مست سقوط می کند» (صفحه ۱۱ کتاب). فقط دو چیز این دردها را تسکین می‌دهند: «یک وسیله ی درمان موقتی وجود دارد، آن الکل است، و یک وسیله ی درمان قطعی و همیشگی می تواند وجود داشته باشد، و آن ماری است» (صفحه ۱۱ کتاب).
تا وقتی هوشیار است، ترس تا لحظه ی ورود به صحنه لحظه به لحظه بیشتر وجودش را فرا می گیرد (اغلب مجبورند او را به روی صحنه هول بدهند)، و آنچه بعضی از منتقدان «طنز آمیخته به تفکر و انتقاد» می نامیدند که «در پس آن تپش قلب را انسان می شنود»، چیزی جز سردی تردید آمیزی نبود که او را تبدیل به عروسک خیمه شب بازی می کرد.
هنگامی که برای عده ای از جوانان، چارلی چاپلین را تقلید می کرد، زمین خورد و دیگر نتوانست از جایش بلند شود، همهمه ای از همدردی در فضای سالن پیچید. لنگان لنگان از روی صحنه بیرون رفت. وسایلش را جمع کرد و بدون اینکه گریم صورتش را پاک کند با تاکسی به پانسیون رفت.
به بن محل زندگی‌اش (که کمتر از دو سه هفته در سال در آن جاست) باز می‌گردد. به این دلیل که او آدم ولخرجی است دیگر پولی هم برایش نمانده بود. به همین دلیل دفترچه تلفنش را باز می‌کند و شروع به تماس با آشنایان می‌گیرد. در این میان بارها به گذشته می‌رود و خاطراتش را می‌گوید و چند ساعت شکست ‌های زندگی عاطفی و حرفه ¬ایش را جمع¬بندی می¬کند تا بعد برود مانند گدایی بر پله¬ های ایستگاه راه¬ آهن بنشیند (یا وانمود کند) و بازگشت ماری، عشقِ محبوبش را که از دست داده‌ است را به انتظار بکشد.
«وقتی صدای گوینده را از داخل ایستگاه شنیدم برنامه ام را قطع کردم. ورود قطاری را از هامبورگ اعلام می کرد، دوباره شروع به زدن کردم. وقتی اولین سکه توی کلاهم افتاد، ترسیدم؛ یک سکه ی ده پفنیگی بود، به سیگار خورد و آن را به طرف لبه ی کلاه کشاند. آن را سر جایش گذاشتم و به خواندن ادامه دادم» (صفحه ۲۷۲ کتاب).
بُل می گوید: «من با نوشتن جهان را تغییر می‌دهم. همین که می‌نویسم، جهان تغییر می‌یابد.»
شخصیت اصلی رمان یا همان دلقک در کنار اظهار نظرهای به شدت منتقدانه و کمابیش شورشی اش (از لحاظ ایدئولوژیک البته) مردی است که تمام هم و غم اش این است که عشقش «ماری» او را ترک کرده و او به هیچ شکلی نمی تواند با این قضیه کنار بیاید او برای بهتر شدنش به الکل روی می آورد ولی هیچ چیز نمی تواند او را حتی برای لحظه ای از فکر کردن به عشقش، باز دارد.
چرا «ماری» او را ترک کرده؟
زیرا او برای بدست یافتن زندگی ای بهتر و «اخلاقی تر»، مجبور به ترک هانس شد.
این کتاب از دو دیدگاه مهم قابل بررسی است:
۱ ) اثرات روانی پس از جنگ (جنگ دوم جهان).
«کُنراد آدِناوِئر» اولین صدراعظم آلمان غربی بعد از جنگ دوم جهانی و رهبر حزب دمکرات مسیحی بود. آلمان غربی که در پی جنگ تحت اشغال نیروهای متفقین قرار داشت در دوره زمامداری او به جمهوری فدرال بدل شد و دوباره استقلال سیاسی خود را بازیافت.
او در پیشبرد سیاست‌های محافظه کارانه‌ی خود به هیچکس امان نمی ‌داد، اما هرگز از مسیر دموکراسی‌‌خواهی دور نیفتاد. او در جناح ‌بندی‌ های سیاسی، یک دست راستی بود و خود با اشاره به بازی محبوبش بوچا یا پرتاب دیسک ایتالیایی می‌گفت: «من عادت دارم با دست راست پرتاب کنم. خوب، راست و درست، ارتباط هم با هم دارند این است که فکر می‌کنم پرتاب با دست راست خیلی بهتر به نتیجه می‌رسد تا با دست چپ.»
آدناوئر همیشه اعتقاد داشت: «ما بر سر یک دو راهی هستیم. بردگی یا آزاد‌ی. ما آزادی را انتخاب می‌کنیم.»
در سیاست های خارجی موفق بود و در برخورد با مخالفان خود به ویژه سوسیال دمکرات ‌ها، حساب‌‌‌ گرانه عمل می‌کرد.
هِانریش بُل، رمانش را در دوران زمامداری آدناوئر نوشت. براساس رمان های منتشر شده اش و نگارش نامه هایی که از جنگ به همسر آینده اش (آنه ماری) و فرار از پادگان در طول جنگ، به خوبی این مدعا را می تون اثبات کرد که بُل، نویسنده ی «ضد جنگ» بود.
۲ ) اهمیت انسان و مقابله با هر چیزی که مانع انسان بودنش است.
سوال : چه چیزی مانع انسان بودن، «انسان» می شود؟ «من انسانی ساده، راستگو و شرافتمندم و باکسی رودربایستی ندارم.» (متن کتاب)
شخصیت اصلی رمان، یک انسان است؛ که با رنگ روغنی بر چهره صادقانه مقابل ریاکاری های جامعه ایستاده است. او پروتستان زاده و عاشق ماری (نام همسر نویسنده کتاب) است و به قول خودش مرض تک همسری دارد (مثل نویسنده کتاب). اما ماری که کاتولیک است بی دین بودن همسرش را نمی تواند بپذیرد، به دلیل عقاید مذهبی اش هانس را ترک می کند.
نکته قابل توجه در رمان این است که هانس در طول شش سال زندگیش با ماری به عقاید مذهبی او احترام می گذاشت حتی ماری را صبح زود برای رسیدن به مراسم مذهبیش بیدار می کرد. از طرفی هم، برادر هانس کاتولیک شده بود و با وجود علاقه ی هانس به برادرش، به خاطر عقاید مذهبی، حاضر نبود هانس را ببیند و به همین امر، هانس از دیدن برادرش محروم بود.
نویسنده سعی دارد با خلق شخصیت اصلی داستان (با نقاب دلقک) در جامعه ی روشنفکران مدرن و انسان های مذهبی، خشک و متظاهر قرن بیستم، خواننده را متوجه ی احساسات، حرف ها، دردها، رنج ها و عشق و… هانس کند؛ و جهان را مورد نقد و خطاب قرار دهد.
«عقاید یک دلقک» نمایشی است انتقادی از جامعه‌ی آلمان (آلمان غربی بعد از جنگ دوم جهانی) و بیانگر زندگی مردم آن روزگار است. «به اعتقاد من عصر ما تنها شایسته‌ی یک لقب و نام است: عصر فحشا. مردم ما به ‌تدریج خود را به فرهنگ فاحشه‌ها عادت می‌دهند» (متن کتاب).
این رمان در مخالفت با اوضاع سياسی و كليسای محافظه كار آن زمان، نظری انتقادی به كليسای كاتوليک دارد. نویسنده معتقد است كه كليسا درسده ی گذشته به مردم آلمان خيانت كرده و با سكوت خود در برابر اعمال غير انسانی هيتلر، عملاٌ از او حمايت كرده است.
استاد محمود حسینی زاده مترجم ادبیات آلمان معتقد است: «ادبیات آلمان پیچیده اما خوشخوان است» او ادامه می دهد: «ادبیات آلمان در قرن بیستم خیلی سخت‌خوان تر از ادبیات اسپانیولی زبان است. چون هم به‌خاطر زبان آلمانی که فوق‌العاده پیچیده و مشکل است و هم اینکه معروف است خیلی از نویسندگان آلمان در رمان هایشان فلسفه می‌نویسند به‌جای اینکه ادبیات بنویسند.» (روزنامه ایران / ۱۶ مهر ۱۳۹۴)
مصطفی بیان

چاپ داستان کوتاه من با عنوان «چهار دیواری»

چاپ داستان کوتاه من با عنوان «چهار دیواری» در مجله ی «اطلاعات هفتگی» ، ۲ دی ماه ۱۳۹۴ (شماره ۳۶۸۲)

برای مشاهده ، به سایت زیر مراجعه کنید:

http://www.ettelaat.com/ethomeEdition/haft/2/index.htm

وقتی من کتابخوان شدم

وقتی من کتابخوان شدم
۲۴ آبان، روز کتاب و کتابخوانی

آمده بود برای پسرش کتاب بخرد. مدام از قفسه، کتاب بر می‌داشت، ورق می‌ زد و کتاب را سر جای اولش می‌گذاشت. می‌گفت نمی‌داند چه کتابی را انتخاب کند که بچه تشویق شود به کتابخوانی. من یاد خودم افتادم. بیست و شش یا هفت سال پیش، اولین کتابی که برایم خواندند، «کدو قلقله زن» بود.
آن موقع‌ با مامان رفته بودیم، خرید. گفت نگاه کن، کتاب‌ ها را ورق بزن، هر کدام را دوست داری انتخاب کن.‌‌ همان شد. من با‌‌ همان کتاب، عاشق کتاب شدم و شیفته خواندن.
همیشه قبل از خواب، بابا با استفاده از قوه تخیلش برایم قصه می‌ گفت. قصه ی «شیر مهربون و شیر دُم سیاه». با داداش کوچیکم به بابا می چسبیدیم و با اشتیاق فراوان به قصه ی بابا گوش می دادیم. همین شد که با همین قصه، عاشق نوشتن شدم و شیفته داستان نویسی.
باید بچه هایمان را از کودکی به کتابخوانی عادت بدهیم و بچه ها از دوران کودکی با کتاب آشنا شوند. در حقیقت باید فرزندانمان را در این سنین به کتابخوانی مبتلا کنیم؛ کتاب های مصور و بعد کم کم نوشتاری، تا کودک به کتاب دست گرفتن و کتاب خواندن عادت کند.
به گمانم شنيدن داستان‌های صوتی از طریق تلفن همراه یا برنامه های شبانه رادیویی (رادیو ایران یا رادیو فرهنگ) ، هم می ‌تواند ما را به شنيدن داستان و خواندن كتاب تشويق و ترغيب كند.
حرف زدن از کتاب و ردیف کردن کتاب‌ها در کتابخانه، حالم را خوب می‌کند. افسوس که گفتن از لذتِ در دست گرفتن کتاب، گفتن از بوی خوب کاغذ، گفتن از قصه های قشنگ، برای نسلی که از جنس رایانه، تبلت، لپ تاپ و شبکه های مجازی هستند، سخت است.
نگران فرزندم هستم.
راستی فرزندان ما، فردا از چه خاطره ‌ای برای بچه‌هایشان حرف می‌زنند؟

مصطفی بیان

این یادداشت در هفته نامه «اطلاعات هفتگی» ، ۱۸ آذر ۱۳۹۴ (شماره ۳۶۸۰) چاپ شده است.

چند نکته تازه درباره داستان و داستان نویسی

گابریل گارسیا مارکز

چند نکته تازه درباره داستان و داستان نویسی

 

اولین بار «ادگار آلن پو» نويسنده آمريكايی در سال ۱۸۴۲ داستان کوتاه را تعريف کرد و اصول انتقادی و فنی خاصی را ارائه داد که تفاوت ميان شکل های کوتاه و بلند داستان نويسی را مشخص می کرد. اما برخلاف اصلی که پو ارائه داده بود، بسياری  از داستان های کوتاهی که در قرن نوزدهم نوشته شد، فاقد ساختمان حساب شده و محکم بود و به آنها قصه، لطيفه و حتی مقاله می گفتند .

اولين بار ادگار آلن پو در نقد مجموعه داستان های «ناتانیل هاثورن»، داستان کوتاه را چنين تعريف کرد: «نويسنده بايد بکوشد تا خواننده را تحت اثر واحدی که اثرات ديگر مادون آن باشد، قرار دهد و چنين اثری را تنها داستانی می تواند داشته باشد که خواننده در يک نشست که از دو ساعت تجاوز نکند، تمام آن را بخواند.»

باربارا ورنک دورکين در مقاله «داستانتان را کوتاه کنيد، تراش دهيد و پرداخت کنيد» گفت: «داستان کوتاه بايد بتواند بدون آن اشباع شدگی و شکوهی که يک رمان می تواند به وجود بياورد، با ضربه هايی ضعيف حرارت و جادوی درون خواننده را – تمام شادی ها و اندوه هايش و همه اشتياق و همذات پنداری اش را -بيدار کند. به همين دليل است که نوشتن داستان کوتاه رويای انسان های هنرمند است.»

آليس آنه مونرو  برگزيده نوبل ادبی ۲۰۱۳ را از مستعدترين نويسندگان داستان کوتاه معاصر می نامند. او زمانی تلاش کرد رمان بنويسد ولی هيچ فايده ای نداشت. هميشه داستانی را که در قالب رمان می خواست روايت کند در وسطهای راه به هم می ریخت و به آن بی علاقه ميشد و ديگر به نظرش به درد نمی خورد و پيگيرش هم نمی شد. الان هم به نظر خودش داستان هايی که می نويسد چيزی بين داستان کوتاه و رمان هستند که البته مردم به آنها می گويند داستان کوتاه، ولی داستانهايش به ندرت کوتاه هستند و درعين حال هم رمان نيستند. نمی داند آيا برای داستانهايی که حجم شان بين داستان کوتاه و رمان است، کلمه خاصی وجود دارد يا نه. او در مورد سوال «چه شد که داستان کوتاه نوشتيد؟» پاسخ داد:  «سالهای متمادی فکر  می کردم که داستان کوتاه نوشتن فقط نوعی تمرين نويسندگی به حساب می آيد. آن سا ل ها گمان می بردم داستان کوتاه نوشتن بسيار آسا نتر از رمان نوشتن است تا اينکه يک رمان نوشتم و پس از آن متوجه شدم داستان کوتاه نوشتن کاری بسيار دشوار است و من می توانم از عهده هر دوی اين ها برآيم. البته بستگی  زيادی به موضوع های انتخابی ام هم دارد. به نظرم حرفهايم را می توانم در یک داستان کوتاه هم خلاصه کنم .»

يادم می آيد هميشه درباره «گارسيا مارکز» می خواندم که با ديده ترديد به منتقدان ادبی نگاه می کرد. او به هيچ عنوان نقدها را نمی خواند چون اين مطالب را خيلی دور و بی ربط با اثرش می ديد. به اعتقاد مارکز، منتقدان هميشه جرقه نا امنی را برای نويسندگان روشن می کنند. حتی جديترين منتقدان هم برخلاف تصور نويسندگان جرقه  اين فکر را در ذهنشان روشن می کنند که نکند اشتباهی مرتکب شده اند .

سوال من اين است:  منتقدان ادبی از داستا ن های نويسنده های جوان چه توقعی دارند؟

منتقدها اغلب از نويسنده يا ايده بکر می خواهند يا نگاه بکر به ايده هاس گذشته. خواننده های کتاب ها تغيير می کنند، ولی بازه سنی آنها نه. به عبارت ديگر یک کتاب هميشه برای يک گروه سنی خاص منتشر می شود، اما اعضای اين گروه سنی خاص مدام تغيير می کنند. اين گروه سنی هميشه درگير موضوع های مشابهی است، در نتيجه داستا ن ها هم هميشه به همان موضو ع های مشابه می پردازند. منتقد ادبی می خواهد هر سال داستا ن های جديد با ايده های بکر خوب بخواند. در حقيقت آنها داستا ن های جديد درباره همان موضو ع های جديد می خواهند و کار نويسنده اين است:  نوشتن داستانی با نگاهی بکر حتی به ایده های قديمی .

در عين حال منتقد ادبی هميشه می خواهد که نويسنده های جوان به درونمايه ها، زاويه ديد، زبان گفت و گو، شيوه شروع داستان و پايان بندی داستان به درستی بپردازند.

منتقدان ادبی معمولا داستا ن هايی را دوست دارند که خواندنشان جذاب و مهيج است. توقعی که از نويسنده وجود دارد اين است که بهترين داستانی را

که می توانيد، بنويسيد. برخلاف تصور «گارسيا مارکز» نسبت به منتقدان ادبی کتابهايش ، اگر نويسنده های جوان از منتقدان ادبی تبعيت کنند، به آنها کمک می شود تا داستا ن های بهتری منتشر کنند. بن لوری داستا ن نويس آمريکايی می گويد: «منتقدان ادبی کسانی هستند که خود را وقف ادبیات کرده اند و اين چيزی است که من به آن احترام می گذارم.»

ارنست همينگوی می گويد:  «وقتی نوشتن بزرگترين گناه و بزرگترين لذت تو شد، تنها مرگ است که می تواند آن را از تو بگيرد.»

من عاشق نوشتن هستم. عاشق اينم که تنها در يک اتاق، لغت ها را يکی يکی مثل مهره های شطرنج کنار هم بچينم تا اثری تخيلی از آن خودم را روی کاغذ سفيد خلق کنم. البته بعد از اينکه داستان یا نوشت هام چاپ شد، تازه حس و حال ديوانگی ام آغاز می شود .

از يک بانوی جوان نويسنده  تهرانی به  تازگی شنيدم: «نوشتن برای من مثل يک ظرف آش پُر و لبريز است که بايد اين ظرف پُر را نگه داريد تا بتوانيد بنويسيد.» و يا در جايی خواندم که ايزابل آلنده گفت: «نوشتن مثل اين می ماند که درونتان يک محفظه داشته باشيد. وقتی می خواهيد بنويسيد بايد اين محفظه را پر نگه داريد تا بتوانيد بنويسيد. برای پر نگه داشتن اين محفظه هم بايد گوش های آرام و ساکت داشته باشيد.»

حالا اگر يکی از من بپرسد که چرا می نويسم؟

اگر مثل همه اهالی قلم بگويم عاشق نوشتن هستم که جواب تکراری شده  است  اما در مورد خودم بايد بگويم، «نوشتن» را برايم کشف کردند؛ درست عصر سيزده به در سال ۷۶ . داستان نوشتنم از سیزده سالگی با ماهنامه نوجوانان «سلام بچه ها» و «سروش نوجوان» شروع می شود.  آن موقع دايی حسينم  (کوچکترين دايی ام( برای تشويق «خواهر زاده اش»، اين دو مجله را معرفی کرد. اين شد که شروع کردم به نوشتن و خيلی زود متوجه شدم که چيزی کاملا متفاوت از دنيای واقعی اطرافم می نويسم.  چيزی که سال ها در درون من وجود داشت و من آماده نوشتن آنها روی کاغذ نبودم، يا بهانه ای برای نوشتن آنها نداشتم. البته فقط  همين نيست . بعد از آنکه پاسخ اولين داستان ارسالی ام در صفحه «پاسخ به نامه های داستانی» چاپ شد، تازه شوق و سر مستی ام شروع شد. استاد جمال ميرصادقی در کتاب «شناخت داستان» می گويد: «اثری می تواند ماندگار بماند که از نجابت و علو طبع صاحب اثر برخاسته باشد. غير ممکن است کسی که با فرومايگی و حقارت زنگی کند، بتواند چيز شگفت انگيز و شايسته جاودانگی به وجود آورد.»

هربرت گُلد در مقاله اش برای يک «سمپوزيوم بین المللی درباره داستان کوتاه» که در کنيون ريويو منتشر شد، اظهار داشته که «داستانگو بايد قصه ای برای گفتن داشته باشد، نه آنکه با نثری شيرين خواننده را بفريبد.»

 

مصطفی بیان

 

این یادداشت در مجله ی «اطلاعات هفتگی» (۱۸ آذر ۹۴) به چاپ رسید

 

 

 

چاپ داستان کوتاه من با عنوان «تخیل فراگیر»

چاپ داستان کوتاه من با عنوان «تخیل فراگیر» در مجله ی «اطلاعات هفتگی» ، ۴ ام آذر ماه ۱۳۹۴ (شماره ۳۶۷۸)

برای مشاهده ، به سایت زیر مراجعه کنید:

http://www.ettelaat.com/ethomeEdition/haft/2/index.htm

نگاهی به رمان ساعت ها؛ نوشته ی مایکل کانینگهام

شماره ی آذر ماه ، مجله ادبیات داستانی چوک منتشر شد

مطلب من با عنوان «نگاهی به رمان ساعت ها؛ نوشته ی  مایکل کانینگهام» در این شماره  به چاپ رسیده است. خوشحال می شوم آن را بخوانید.(صفحه ۴۲ و ۴۳)

مجله چوک آذر ماه

عنوان مقاله: نگاهی به رمان «ساعت ها» نوشته ی مایکل کانینگهام

قلم بر می دارد: «خانم دالووی گفت خودش گل می خرد»
«دلش می خواهد این بهترین کتابش باشد، کتابی که سرانجام توقعاتش را برآورد. ولی آیا یک روز از زندگی یک زن معمولی را می شود دست مایه ی یک رمان کرد؟» (صفحه ۸۳ کتاب).
رمان‌ «ساعت ها» نوشته ی مایکل کانینگهام (نویسنده امریکایی / متولد ۱۹۵۲) روايتی است از زندگی سه زن به نام های ويرجينيا وولف، لورا براون و كلاريسا وون (خانم دالووی) كه در سه زمان ۱۹۲۳، ۱۹۴۹ و ۱۹۹۸، از صبح تا غروب یک روز تابستانی را در بر می ‌گيرد.
در ابتدای رمان، از ويرجينيا وولف (شخصيت داستانی همنام رمان نویس، منتقد و فمینیست انگلیسی) و نحوه خودكشی او و اضطراب هايش در روز مرگ به ميان می ‌آيد. «سنگ او را با خود می کشد. با این حال هنوز انگار چیزی نشده؛ این هم ناکامی دیگری به نظر می رسد؛ فقط آب سردی است که راحت می توان شناکنان به آن پشت کرد؛ اما بعد جریان آب دورش می پیچید و با نیرویی چنان ناگهانی و عضلانی او را با خود می برد که انگار مردی از اعماق آن درآمده و به پاهایش چنگ انداخته و آن را به سینه ی خود کشیده باشد. نیروی جسمانی به نظر می رسد» (صفحه ۱۷ کتاب).
شخصيت داستانی همنام با ويرجينيا وولف، در واقع سايه‌ ای از شخصيت حقيقی نويسنده است كه در اين رمان تصوير شده است. او زن نويسنده‌ای است كه در كنار همسر با استعداد و خستگی ناپذیرش، لئونارد (شاید بی انصافی کند، اما همدم و مراقب اوست) در حومه ی لندن زندگی می‌كند اما آسودگی و آرامش را ندارد.
خواهرش، ونسا، و بچه‌های خواهرش، آنجليكا، جولين و كونتين، شبيه خواهر زاده‌های واقعی اين نويسنده، اتل و ويتا هستند.
ويرجينيا، تخيلی قوی دارد. او درگير خلق قهرمان رمان خود، «خانم دالووی» (اثر برجسته آدلاین ویرجینیا وولف) است، و در انتخابِ سرانجامِ قهرمانش و اينكه خودكشی می‌كند يا نه، در ترديد است. ويرجينيا، بدون اطلاع همسرش از خانه خارج می ‌شود تا با قطار به لندن برود و به تنهايی گردش كند. «ویرجینیا دلش برای لندن ریسه می رود؛ گاهی خواب مرکز شهرها را می بیند. این جا، که در هشت سال اخیر برای زندگی به آن آورده اندش، دقیقاً به این دلیل که نه محیطی غریبه است و نه شگفت انگیز، از شر سردردها و صداها، و فوران های خشم خلاص شده است. این جا از ته دل آرزو دارد به خطرهای زندگی شهری باز گردد» (صفحه ۹۷ کتاب).
با وجود رضایت همسر وولف در مورد رفتن به لندن باز هم وولف، آرام و قرار ندارد و به نظر می رسد لندن هم دیگر او را راضی نمی كند. او می خواهد به سفر دورتری برود، به همان جایی كه از آن آمده، چنان كه در پاسخ خواهر زاده اش راجع به مفهوم مرگ نیز همین جواب را می دهد.
«بدش نمی آمد جای پرنده باشد. جای انکار نیست، خوشش می آمد… ویرجینیا، ویرجینیایی به اندازه ی یک پرنده، اجازه می دهد که از زنی بی اندام و زود رنج بدل به زینت یک کلاه شود؛ چیزی ابلهانه و وانهاده. با خود می گوید سر آخر کلاریسا عروس مرگ نیست؛ بلکه بستری است که عروس در آن آرمیده» (صفحه ۱۳۵ کتاب).
زن دوم داستان، لورا براون، زنی جوان و در سال ۱۹۴۹ با شوهرش، دَن، و پسر كوچكش، ريچارد، در لس‌ آنجلس زندگی می ‌كند. او باردار است. مثل همه ی مادرها از ته دل پسرش را دوست دارد. شوهرش را دوست دارد و خوشحال است که ازدواج کرده اما شوهرش که هست عصبی تر است، اما کم تر می ترسد. هر چه می خواهد با حرص و ولع می خواهد. جور مرموزی گریه می کند، چیزهایی می خواهد که آدم سر درنمی آورد. به پسر و شوهر و خانه، وظایفش و هر آن چه دارد وفادر است. این بچه ی دوم را هم نگه خواهد داشت.
لورا، رمان «خانم دالووی» اثر ويرجينيا وولف (نویسنده واقعی) را می ‌خواند و تحت تاثير همان اضطراب ها و درگيری های درونی قهرمان داستان می ‌شود و سعی می کند از دست خودش خلاص شود.«سعی می کند با ورود به دنیای متوازن خود را پیدا کند» (صفحه ۴۹ کتاب).
لورا، در حالی كه در روز تولد شوهرش قصد دارد با پختن كيک او را شاد كند، همواره در انديشه خودكشی است. تا آنكه فرزندش را به همسايه‌ می ‌سپارد و به هتلی می رود تا در خلوت خود، بر اضطراب و درگيری های درونی اش غلبه كند. بفهمی نفهمی انگار دنیای خود را ترک گفته و وارد قلمرو کتاب (رمان خانم دالووی) شده است. «مردن ممکن است» لورا ناگهان به فکر می افتد که چطور او و یا هر کس دیگر می تواند چنین انتخابی بکند. به شکمش دست می زند. «هرگز این کار را نمی کنم» زندگی را دوست دارد. او سرانجام به خانه باز می ‌گردد.
زن سوم داستان، كلاريسا وون، پنجاه و دو ساله است و در نیویورک سيتی زندگی می ‌كند. ريچارد (فرزند لورا براون) شوهرش است كه با هم همخانه نيستند. دوستی به نام سالی دارد كه با او همخانه است. كلاريسا، ویراستار است. عاشق ریچارد است، مدام به فکر اوست. «کلاریسا معتقد است این روزها مردم را باید در درجه ی اول از روی مهربانی و ظرفیت ایثارشان سنجید» (صفحه ۳۰ کتاب).
کلاریسا در فكر راه انداختن جشنی است كه به مناسبت اعطای جايزه ادبی کاروترز به ريچارد، قرار است برگزار كند. ريچارد، مبتلا به بيماری ايدز شده و حالش وخيم است. ریچارد برخلاف تصور کلاریسا، این جایزه ادبی را به حساب ترحم داوران و بیماری اش می داد.
ريچارد، نام كلاريسا را «خانم دالووی» گذاشته و به همين نام او را می ‌خواند. او عاشق کلاریسا است. دلش می خواست درباره ی همه چیز بنویسد، درباره زندگی که در کنار کلاریسا داشت و آن زندگی که باید می داشت. «دلم می خواست درباره ی راه های گوناگون مرگ مان بنویسم» (صفحه ۸۰ کتاب).
پس از آنكه مقدمات ميهمانی حاضر شد، كلاريسا به خانه ريچارد می ‌رود تا او را با خود به خانه ‌اش بياورد. در مسیر راه یک ستاره ی سینما را می بیند و آن را به فال نیک می گیرد. اما ریچارد به فال اعتقاد ندارد. کلاریسا می گوید: «خرافات گاهی مایه تسلی خاطر است» (صفحه ۷۴ کتاب).
کلاریسا به خانه ریچارد می رسد. اما او را نشسته بر لب پنجره می ‌يابد. پس از گفتگوی كوتاهی، ريچارد خود را از پنجره به پايين پرتاب می كند.
«عشق عمیق است، رازی است – کی می خواهد همه ی خصوصیات آن را بفهمد؟… چقدر در این دنیا عشق کم است» (صفحه ۱۵۷و ۱۴۸ کتاب).
رمان ساعت ها (داستان یک روز از زبان سه زن)، تحت تاثير شخصیت داستانی دالووی رمان «خانم دالووی» اثر ويرجينيا وولف، نويسنده انگليسی نوشته شده است. ويرجينيا وولف، تنها زنِ نویسنده ای است كه توانست مسائل و مشكلات زنان و آزادی زن و گرايش به نهضت فمينيسم را در آثار خود بیان کند.
چرا رمان «ساعت ها» نوشته ی مایکل کانینگهام، جوایز متعدد مانند جایزه پولیتزر، جایزه پن فاکنر و جایزه استونوال (برای نویسندگان همجنس گرا) را در سال ۱۹۹۹ دریافت کند؟
ريچارد، داستان نویس، در نوجوانی، همزمان هم همجنس‌گراست (با لوئيس همخانه است) و هم با كلاريسا وون، كه به او لقب خانم دالووی داده، روابط آزاد دارد. لوئيس بعد از سال ها زندگی با ريچارد، با مرد جوان دانشجويی به نام هانتر ازدواج همجنس‌بازانه كرده است.
فاجعه در نسل چهارم كامل می ‌شود. نسلی كه جوليا (دختر كلاريسا وون)، و دوستش، مری كرول (هم جنسگراست)، در داستان مایکل کانینگهام تصویر می شوند. ادامه ی ياس های ويرجينيا وولف (شخصیت رمان ساعت ها) و زنانی است كه در داستان تصوير شده‌ اند.
نکته مهم در داستان این است که اثر سازنده ی مردان در نسل سوم و چهارم (لئونارد همسر وولف و دن همسر لورا) دیده نمی شود؛ و شخصیت های اصلی هر داستان، به سوی خودکشی به پیش می روند.
آیا خودکشی راه نجات از اضطراب ها و درگيری های درونی است؟ آیا خودکشی هر دو نویسنده را می توان سرانجام نبود عشق به دیگری تفسیر کرد؟ «چقدر در این دنیا عشق کم است» (صفحه ۱۴۸کتاب).
دیگر اینکه جهان، در نسل سوم و چهارم به فکر خانواده داشتن نیستند، بی ‌آنكه اثری مثبت از خود در جامعه به‌ جای بگذارند. از طرفی ديگر، آیا می ‌توان رمان «ساعت ها» را دنباله فمينيسم حاكم بر فضای رمان «خانم دالووی» دانست؟

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۶۴ / آذر ماه ۱۳۹۴