عنوان : یادداشتی درباره ی رمان «سیاوش اسم بهتری بود» اثر لیلا صبوحی
در این رمان شاهد خانواده ای هستیم که سه نسلِ آن در رویدادهای مهم یک صد سال تاریخ معاصر ایران حضور فعال دارند. محمود تیمورزادگان، سرهنگ پهلوی دوم و فراری پس از انقلاب، پدرش، حیدر افندی که تجربه حضور در حوادث گروه دموکرات آذربایجان پس از جنگ دوم جهانی را دارد و پدربزرگش، رحمان بیگ، که دوران جنگ جهانی اول و حضور نیروهای روس در آذربایجان و اشغال تبریز و بزدلی حکومت مرکزی را مشاهده کرد. هر چند این سه شخصیت در دوران متفاوت تاریخ معاصر ایران حضور فعال داشتند اما رفتاری مشابه از آنها بروز می کند. همه ی آنها در بدترین شرایط زندگی و حوادث تاریخی، همسر و بچه های شان را ترک و از مملکت فرار کردند و برای همیشه غیبشان زد؛ و حالا داستان از «بحران هویت» هر سه تن سخن می گوید. و «عباس صمدی دیزجی»، فرزند یا نوه این سه تن. به دنبال هویت است. راوی داستان در مسیر فتح قله دماوند با سایه هایی از گذشته یا گذشتگان همراه است. سایه های جورواجور که از جهات زیادی شبیه هم هستند، هر کدام ممکن است ویژگی های منحصر به فردی داشته باشند. سایه ها اگر چه در خواب و خیال پا می گیرند، از اصل خواب نیستند و رگ و ریشه ای در واقعیت عینی دارند. راوی می داند سایه ها با او همراه اند و خرده روایت های از گذشته را برای او بازگو می کنند. هر کدام از سایه ها هوسی دارند و چیزی از آدم می خواهند. یکی شان می خواهد کار و زندگی ات را رها کنی و به دنبالش کوه ها را دور بزنی، یکی دیگرشان، انگار نه انگار که خودت چشم هایت لازم داری، می خواهد صبح تا شب بنشینید و با چشم های تو تاریخ هیجده ساله آذربایجان را بخواند.
تعداد این سایه ها نسبتا زیاد است و هر کدام، راوی را به سمت واقعه ای در زندگی او و بخشی از تاریخ معاصر آذربایجان ایران می برد. نقطه مرکزی وقایع داستان و شخصیت های مرتبط با آن، جایی است که زادگاه راوی محسوب می شود؛ روستای«ایتگین». راوی داستان که علاقه و سابقه کوهنوردی دارد، پیش از این در هنگام صعود به قله سبلان بر اثر حادثه ای بی هوش شده و موقعی که به هوش می آید چارقدی در چنگش می بیند که بعدها متوجه می شود آن چارقد نمادین قصه ها دارد و در هنگام صعود به قله دماوند بواسطه اینکه چارقد همراه راوی است، قصه های آن هم به سوی او هجوم می آورد و سایه های سرگردان راویان این قصه ها می شوند.
رمان در کنار بازگو کردنِ داستان به حوادث و روایت واقعی تاریخ و نام اشخاص اشاره می کند: به «جمالزاده»، «کسروی». «صمد بهرنگی».
رمان را باید کشمکش درونی شخصیت راوی دانست که به دنبالِ حقیقت است. او باید به قله دماوند برسد. مسیری که قرار است به بیداری از این خواب طولانی برسد. اما سایه ها همراه او هستند. ترکش نمی کنند و یا آزادش نمی گذارند. رفتن به قله دماوند و مسیر پُر فراز و نشیب برای رسیدن به قله می تواند معنادار باشد. خواننده در این داستان با بحران رفتاری راوی همراه است. چند خرده روایت همراه با چند رویداد مهم تاریخی. اشاره به رویدادهای تاریخی و ذکر حوادث برای خواننده می تواند اشتیاق و کشش ایجاد کند و اینکه خواننده خواهد دانست پایان داستان به کجا می رسد.
از نکات درخشان این رمان می توان به «لحن» و «زبان» داستان اشاره کرد: «روی زیراندازم دراز می کشم و دست هایم را زیر سرم می گذارم. چشم می دوزم به سینه ی آسمان و به این فکر می کنم که چرا نشود هر یک از اشیای پرتابی انسان را که همین حالا با فاصله های مختلف دور این گلوله ی گلی می چرخند، تیری فرض کرد که روزی بر فراز قله ای از کمان سیاوشی پرتاب شده؟» (از متن رمان).
مصطفی بیان / داستان نویس
چاپ شده در مجله ی چلچراغ / شماره ۷۶۶ / شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۸