در پیشگفتار مترجم آمده: «جنوب بدون شمال، بهترین و مشهورترین داستان های کوتاه بوکوفسکی است که در سال ۱۹۷۳ توسط انتشارات بلَک اسپارو به چاپ رسیده است.» در پشت جلد کتابِ «جنوب بدون شمال: داستان های زندگی مدفون» نوشته شده: «چارلز بوکوفسکی که خصلت هنجار شکنی و نوشتن به سبک رئالیسم کثیف را به او نسبت داده اند، در این مجموعه داستان نیز مانند سایر آثارش به زندگی فرودست، افراد حاشیه ای جامعه، بیکاری، می خوارگی و روابط اجتماعی آدم ها در آمریکا می پردازد.»
رئالیسم کثیف (Drity Realism)، یک جنبش ادبی است که خواستگاهش آمریکای شمالی است. زیر شاخه ی مکتب رئالیسم است. کلّه گُنده و شاخِ این جنبش ادبی، جنابِ بوکوفسکی است. در مورد این جنبش ادبی باید گفت که: لحنِ عیان رُک و بی تعارف دارد. خیلی از کلمات پیچیده استفاده نمی شود و بیشتر تمرکز روی توصیفات است. از قید و استعاره پرهیز می شود. از کاراکترهای روزمره با شغل های سطح پایین و کم درآمد استفاده می شود.
این مجموعه شامل نوزده داستان کوتاه است. مترجم در مقدمه آورده که نسخه ی اصلی این مجموعه بیست و هفت داستان داشته که با توجه به فرهنگ و اعتقادات اخلاقی ایرانی تعدادی از آنها انتخاب و در کتاب حاضر ترجمه شده است!
اگر داستان های این مجموعه را بخوانید، ناخودآگاه به یاد ارنست همینگوی می افتیم (هر چند که نام همینگوی در برخی داستان ها آورده شده). کاملا مشخص است که بوکوفسکی تحت تاثیر داستان های همینگوی قرار دارد؛ و خیلی دوست دارد روزی مانند همینگوی نویسنده ی بزرگی شود (صفحه ۶۸ کتاب)؛ یا مانند همینگوی شود (صفحه ۷۲ کتاب) و یا بعد از همینگوی، بهترین نویسنده ی داستان های کوتاه باشد (صفحه ۱۵۵ کتاب).
ویژگی اخلاقی بوکوفسکی و همینگوی بسیار شبیه هم هستند. در اوایل بیست سالگی بوکوفسکی با الکل آشنا شد. بوکوفسکی بعدها نوشت: «این (الکل) تا مدت ها به من کمک کرد.» و یا در داستانِ همان چیزی که دلن تامس را کشت می نویسد: «به نوشگاه بروم و نوشیدنی گدایی کنم… می خواستم بنویسم، ولی ماشین تحریرم همیشه خراب بود.» بوکوفسکی در مورد تاثیر مصرف الکل بر نوشتنش می گوید: «چند نوشته ی خوبم را تحت تاثیر مستی شدید نوشته ام، وقتی نمی دانستم یک لیوان دیگر بهتر بود یا یک تیغ که به زندگی ام خاتمه بدهم.»
و یا اینکه در مورد رفتن به مسابقات بوکس، اسبدوانی، اتومبیل رانی و گوش کردن به موسیقی و یا عشق ورزی با زنان و اعتیاد بنویسد. همانطور که بوکوفسکی در داستان بی گردن و بد ترکیب می نویسد: «فقط می توانم درباره ی نوشیدن، رفتن به مسابقه ی اسبدوانی و گوش کردن به موسیقی کلاسیک بنویسم. این زندگی بی فایده نیست، اما همه اش هم همین نمی شود.»
با خواندنِ داستان های بوکوفسکی به این نتیجه می رسیم که همه چیز می تواند خوشحالمان کند: بستنی قیفی، آواز خواندن، عشق، نفرت، سوسیس، رقص، مذهب، اسکیت سواری، سرمایه داری، کمونیسم، ماهیگیری، قتل و بحث و گفت و گو. بوکوفسکی به ماجرای پِرل هاربر اشاره می کند و همچنین به دو تفکر کمونیسم و سرمایه داری؛ به قاچاق و اعتیاد. هم پیاله شدن و یا رفتن به دستشویی و شاشیدن (صفحه ۸۲ کتاب) و بوی گند ادرار دادن. در داستانِ آن طور که مرده ها دوست دارند می نویسد: «به قول معروف، زندگی سگی، این آمریکاست. چیز زیادی نمی خواستیم و چیزی هم نصیبمان نمی شد. زندگی سگی.» بوکوفسکی رُک و بی پروا می نویسد از تاریکی و کثافت، بوی تعفن واقعیت، بوی گند روی زندگی در امریکا و در آخر می نویسد: هیچ روی قشنگی در آمریکا دیده نمی شود؛ پس خودکشی. خودکشی تنها حسن کار بود (بعد از فروپاشی اقتصاد آلمان در پی جنگ جهانی اول، خانواده ی بوکوفسکی به آمریکا مهاجرت کردند).
بوکوفسکی تحت تاثیر زندگی مردمِ فرودست لوس آنجلس در دهه ی شصت و هفتاد قرن بیستم داستان می نویسد. از بیکاری، می خوارگی، اعتیاد و روابط غیر اخلاقی آدم ها. بوکوفسکی در داستانِ کارمند مراسلات با بینی قرمز می نویسد: «دوست دارم کثافت رو نشون بدم. هنر من همینه.» (صفحه ۱۱۴ کتاب)
بزرگترین خصیصه ی داستان های بوکوفسکی، رُک گویی، خشن و بی تعارف بودن است و اعتراف می کند که سر و رویمان گند و کثافت گرفته است. عفونت محیط، دائما دماغ ما را آزار می دهد. داستان های کوتاه این مجموعه نشان می دهد که احمقانه خواهد بود، اگر تخیل بهشتی از سرزمین امریکا (آغاز نیمه ی دوم قرن بیستم) داشته باشیم. تخیل بوکوفسکی، دوزخی است. به دلیل اینکه محیطی که او بعد از مهاجرت از آلمان در آن زندگی می کند دوزخی است که آتشِ طمع قدرت، وحشت، فقر و سرمایه داری دمار از روزگار انسان در می آورد.
سوالی که به وجود می آید این است که: چرا باید انتظار داشته باشیم که نویسنده به جای فحاشی، آدم کشی، گرسنگی، درماندگی، فساد اخلاقی و اقتصادی به زبانی پُرتعارف داستان بگوید!؟ نوشتن در این موارد بسیار سخت است؛ حتی ترجمه کردنِ اینگونه داستان ها با توجه به فرهنگ و اعتقادات اخلاقی کشورمان! به راحتی می توان سایه سانسور را در برخی از داستان های این مجموعه دید. حذف برخی واژه ها و تصاویر در برخی داستان باعث شده که ریتم خوانشِ داستان تغییر کند و داستان ها خیلی سریع و یا بی سر و ته به پایان برسد و علت و معلول ها در داستان ها پاسخ داده نشود؛ در نهایت خواننده از خواندنِ داستان های این مجموعه لذت نبرد!
مصطفی بیان / داستان نویس
چاپ شده در مجله چلچراغ / شماره ۷۶۹ / شنبه ۹ آذر ۱۳۹۸