نگاهی به رمان «اوراد نیمروز» نوشته ی منصور علیمرادی

عنوان یادداشت: نگاهی به رمان «اوراد نیمروز» نوشته ی منصور علیمرادی

رمان «اوراد نیمروز» به شرح تفاوت جهانِ فکری یک زوج جوان می پردازد. تفاوتی که انگار منجر به فاصله و در نهایت «طلاق» شده است. بهمن محسنی رشته ی تاریخ خوانده است، ساکن تهران و عاشق فرو افتادن در دلِ کویر و کاوش کردن تاریخ؛ و همسرش پریسا، عاشق تئاتر و نمایشنامه. بهمن معتقد بود اگر می خواهی رمان نویس خوبی شوی باید تاریخ بخوانی. (صفحه ۴۵ کتاب) اما پریسا می گوید: «کدام نویسنده را دیدی که تاریخ خوانده باشد!» بهمن دوست دارد پریسا و دوستانش به جای گشت و گذار در کافه ها، کتاب تاریخ بخوانند. باور دارد که تاریخ می تواند چراغ راه نجات انسان ها باشد. انسان هایی که می توانستند سرنوشت تاریخ را تغییر بدهند اما جبر به آنها امان نداد!

هدف بهمن، تلاش برای جلوگیری از مرگ حافظه ی تاریخی بشر از وجود کویر است با سه زبان تاریخی، اسطوره ای و رازآمیز. به همین دلیل برای انجام پروژه ی تاریخی به دلِ کویر سفر می کند. جایی که به سختی تلفن آنتن می دهد و نمی تواند با پریسا تماس داشته باشد. مامور اداره ی دام شهرستان شهداد به بهمن گفته بود که گذر از «چاله گندم بریان» و سفر تا کوه «خواجه ملک محمد» بدون راهنما، وسیله ی نقلیه و قطب نما ممکن نیست. اما بهمن به توصیه ها توجه نمی کند. او در قلب کویر لوت به دنبال آبادی به نام «خواجه ملک محمد» است که از حدود گندم بریان می گذرد. سفری رازآمیز که همه به او می گویند چنین آبادی با این نام وجود ندارد اما بهمن می داند که همه اشتباه می کنند و چنین آبادی وجود دارد. آبادی متعلق به دوره صفاریه، یعقوب لیث و عمرولیث است. انگار رازی در دلِ این سفر وجود دارد. سوال های بسیاری در ذهنِ بهمن است که فقط او می داند. بهمن افسون کویر شده بود. انگار نیرویی او را به این سفر می کشاند. سفری رازآلود که باید کشف می کرد. کشف آبادیِ خواجه ملک محمد. اما هیچ نشانی از آبادی و آبادانی در دل کویر نبود! «در این بیابان تو – بهمن محسنی – آخرین کسی نیستی که فرمان یافته و تا گذشته است. خدا می داند که از سپاه یعقوب، یعقوبی که پریسا به خنده می گفت: بچه ها! هوووی مه!، چند مرد جنگی در این ورطه ی هول تباه شده.» (صفحه ۶۸ کتاب)

بهمن در مسیر سفر به پریسا فکر می کند. برگشت زمانی در داستان و ذکر اختلافات و صحبت هایی که بین آن دو رد و بدل می شود، نشان از اختلافات درونی بین بهمن و پریسا دارد. به پریسا فکر می کند و شاید در می یابد که چقدر او را دوست دارد. او زیباست و عاشق تئاتر و هر روز در دورهمی های کافه ای با بچه های تئاتر شرکت می کند. رابطه ی بهمن و پریسا روز به روز سردتر می شود. پریسا درگیر بازی و نقشش است. بهمن دائم می گفت: «لطف زندگی به بچه است» انگار پریسا مخالف بچه است. دوستانِ بهمن به او گفته اند که تو دیوانه هستی با پای پیاده و یک کوله پشتی راه افتادی توی کویر! بهمن پاسخ داد: «آلفونس گابریل تو کتابش گفته: کسی که گرفتار افسون کویر شد، تا پایان عمر رهایش نخواهد کرد» (صفحه ۲۷ کتاب).

«بر می گرده به فلسفه تاریخ، اگه پسر عمرولیث، اون جوان شایسته ی سپاهی، زنده می موند، کل تاریخ این مرزو بوم الان یه چی دیگه بود، از کجا معلوم اصلا غزنویان و سلجوقیانی پیدا می شدن که بنده امروز در مورد دیوان عریضِ عَرَض، دیوان رسائل، دیوان انوری، دیوان عسجدی، چه می دونم اوضاع مستوفیان و منهیان رساله بنویسم؟ یعقوب مردی حیرت انگیزه. یعقوب ناجیِ جان زبان فارسیه، همین زبانی که امثال فرخی و عنصری در دربار غزنوی باهاش مدایح وزین! گفتن.» (صفحه ۲۹ کتاب)

«چرا کسی نمی خواست بداند که ملک محمدِصفار می توانست کُل روند تاریخ این دیار را عوض کند؟ شاید الان تاشکند مرکز ایران بود، شاید سمرقند، شاید هرات، شاید اربیل عراق.» (صفحه ۳۷ و ۳۸ کتاب)

بالاخره بهمن در مسیر جاده گندم بریان، به آبادی می رسد. روستایی با سه خانوار در دامنه ی کوهی کبود و تک افتاده در قلب کویر لوت. جایی که تنها پسر عمرولیث صفار سر بر الحد گور گذاشته بود. جایی که زمان در آن وجود ندارد… زمان هزارساله که متوقف شده است (صفحه ۱۱۶ و ۱۱۷ کتاب). بهمن با شخصیت های جدیدی در این آبادی رازآلود آشنا می شود. شخصیت هایی که مسیر داستان را تغییر می دهند و اتفاقاتی برای بهمن رخ می دهد و به رازهای بسیاری در این آبادی مخوف پی ببرد.

«مرگ آن است که در ذهن دیگران از یاد بروی، فراموشی است که آدمی را می میراند….» (صفحه ۱۵۹ کتاب)

یکی از نکات بارز این کتاب، استفاده از تشبیه و استعاره آکنده از تعلیق در داستان است. نویسنده با استفاده از «استعاره» و «تشبیه» برای رنگ دادن و روشن کردن داستانش به آن روحی ویژه بخشیده است. در این داستان مبالغه و زیاده روی در توصیف نمی بینیم. نویسنده آنچنان زیبا تصاویر کویر را در متن داستان می آورد که خواننده را ناخودآگاه مجذوب زیبایی کویر می کند. انگار که خواننده همراه بهمن محسنی است و در مسیر همراه اوست:

انوار طلایی روی دریاچه، رنگ سرخی خاک، سایه ی ماهورهای مخروطی روی آب و روی شنزار، کلوت های بلند ته کویر، غبارِ محوِ، توصیف پرنده (صفحه ۳۴ کتاب)، توصیف هلالِ ماه به ناخن چیده ی زنی زیبا و میان سال (صفحه ۳۵ کتاب)، سنگ های سیاه بازالتی و متخلخل، خیسی پشنگه های آبِ روی صورت، غروب خورشید در کویر، شب های کویر، ستاره ی قطبی، دب اکبر، دب اصغر، ملاقه ای و کهکشان راه شیری، راه رفتن در شن های داغ و شنیدن صدای رپ رپ و …

داستان خیلی کشش دار پیش می رود. آنچنان که خواننده کنجکاو است تا راز و معمای داستان را کشف کند. پایان بندی غیر کلیشه ای داستان از نقاط قوت داستان است. خواننده در پایان داستان غافلگیر می شود و این غافلگیری از نکات بارز و درخشان داستان پردازی منصور علیمردانی است.

رمان «اوراد نیمروز» نوشته ی منصور علیمرداری، توسط انتشارات نیماژ در سال ۱۳۹۸ منتشر شده است.

مصطفی بیان 

چاپ شده در  ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۱۸ / خرداد ۱۳۹۹

و دو هفته نامه چلچراغ /  شماره ۷۸۰ /  سوم خرداد ۱۳۹۹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *