✍ برای داستایوفسکی نامه نوشتم و خودش را با قطار به خانهام رساند. آخر شب بود. در را باز کردم. قدی بلندی داشت با سری درشت و تراشیده و ریشهای حنایی بلند که تا زیرِ گردن میآمد. پالتوی پشمی معروفش را از جالباسی آویزان کرد. پاهایش را از پوتین درآورد و پوتینهای درشت و قهوهای رنگش را داخل کمد کفش گذاشت. چمدانِ به ظاهر سنگین و قهوهای رنگش را کنار مبل گذاشت و خودش را روی صندلی راحتی کنار بخاری انداخت. با تعجب پرسید: «بخاریات خاموش است!؟» پاسخ دادم، هنوز هوا تازه سرد شده و سرمایش قابل تحمل است. تازه از سیبری آمده بود. چهار سال به جرم سیاسی (براندازی و تشویش اذهان عمومی) در سیبری به حبس تبعیدش کرده بودند. به قول خودش ژنرالهای روس، برایش پروندهسازی کردند تا مدتی ننویسد و بعد بلندبلند خندید. از سرمای طاقتفرسای منفی ۴۵ و گاه منفی ۶۰ درجه سیبری گفت. چای داغ برایش آوردم. دستکشهایش را درآورد و چای را از روی سینی برداشت. نگاهی به کتابخانهام انداخت و گفت: «آوردن کتاب در زندان جرم بزرگی به شمار میآمد. اگه در بازرسیها کتابی پیدا میکردن، سوال پیچمان میکردن که این کتاب از کجا آمده؟ چگونه به دست تو رسیده؟ همدستهایت چه کسانی هستند؟ …. من چهار سال زندان را بدون کتاب گذراندم. خیلی برام سخت بود.» داستایوفسکی چای را سرکشید و ادامه داد: «در طولِ این سالها به این موضوع رسیدم، چه جوانیها که پشت این حصارها دفن شده بودن. چه آدمها، چه کاردانیها و شاید استعدادهایی از نیرومندترین فرزندان ملتمان پشت حصارهای روس نابود شدند. فکر میکنی، تقصیر کیست؟ بله، واقعا تقصیر کیست؟»
🔸 در مدت یک هفتهای که داستایوفسکی، مهمان من بود، کتابِ «خاطرات خانهی مردگان» را به من داد تا بخوانمش. این کتاب بخشی از سرگذشت او در زندان است. اما داستایوفسکی خود را پشت تصویرهایی که از همبندیهایش به دست میدهد، پنهان کرده و کمتر از خودش و خیلی بیشتر از دیگران سخن میگوید.
🔹 داستایوفسکی مینویسد: «آزاد شدن از زندان به نظرمان آزادتر از آزادی واقعی مردمان بیرون از زندان میرسد، آزادتر از آزادی مملوس و حقیقی جلوه میکند… خیلی ساده، فقط به این خاطر که بدون داشتن زنجیر به پا، بدون همراه بودن با نگهبان، بدون سرِ تراشیده، هرجا دلش میخواست، میرفت.»
مصطفی بیان / مهر ۱۴۰۰