گفت و گو با علی ملایجردی، داستان نویس و مترجم
مصطفی بیان / داستان نویس
چاپ شده در دو هفته نامه «آفتاب صبح نیشابور»، شماره نود، ۲۲ اسفند ۱۴۰۰
اول آبان ۱۳۴۶ در جوین متولد شد و معلم بازنشسته نیشابور است. اولین داستان هایش در سن شانزده و هفده سالگی در کتاب های «سوره بچه های مسجد»، سال های ۱۳۶۲ و ۱۳۶۳ منتشر و در همان سال های دبیرستان، یکی از داستان هایش در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برگزیده شد.
علی ملایجردی می گوید: «سال های بعد انقلاب در دو سه نشریه که وابسته به حزب و گروه های سیاسی بودند ویژه نامه هایی مخصوص دانش آموزان چاپ می شد و تقریبا مجانی به ۵ ریال به دست ما می رسید. من در صفحات این نشریه ها داستان و شعرهایی می خواندم و چون نسبت به سنم کتاب زیاد خوانده بودم عزمم برای نوشتن جزم شد. با آشنایی با کانون پرورشی و حوزه هنری تقریبا هر ماه، دو داستان اگرچه خام و مبتدی می فرستادم. در آن زمان، این یک نوع آموزش از راه دور برای ما به حساب می آمد.»
او علاوه بر تالیف، سه کتاب «فقط یک مشت استخوان»، برگزیده داستان های کوتاه از زبان اردو، «تعلیم نفس کشیدن» نوشتۀ آن تایلر، برگزیده جایزه ادبی پولیتزر ۱۹۸۹ و کتاب «باز که دیر به خانه آمدی دختر…!» اثر لوسی همن در سال های ۱۳۹۹ و ۱۴۰۰ ترجمه و منتشر کرده است.
اولین داستانِ بلندش با عنوان «بایقوش»، زمستان ۱۳۹۹ منتشر شد و در کمتر از یک سال به چاپ سوم رسید.
همچنین کتاب کمک درسی زبان انگلیسی برای سال اول راهنمایی، کتاب راهنمای نامه نگاری در زبان انگلیسی برای دانشگاه پیام نور و کتاب کمک درسی زبان انگلیسی برای دانشکده های فنی با همکاری تعدادی از همکاران، از جمله آثار منتشر شدۀ علی ملایجردی هستند.
ملایجردی، زندگی پر فراز و نشیبی داشته و مانند همۀ مردم ایران با انقلاب، جنگ و تحریم اقتصادی همراه بوده است؛ اما وابستگی اش به خواندن و نوشتن را هرگز از خود دور نکرده و همچنان در ۵۴ سالگی، داستانهای زیادی برای گفتن و نوشتن دارد.
از سرگرمیها و دلمشغولیهای سالهای نوجوانی و جوانی بگویید.
دوره نوجوانی ما مصادف شد با انقلاب و متعاقبا با جنگ. این دو حادثه بعضی مزایا و معایبی برای ما داشت! مزیت های آن این بود که به یکبارگی سیلی از کتاب ها و نشریه ها از هر طیفی به شهر و روستا روانه شد. البته بیشتر این کتاب ها سیاسی و برای بزرگسالان بودند اما در بین آنها کتاب هایی هم بود که ما در همان سن نوجوانی توفیق خواندن شان را پیدا کردیم. با نام بزرگانی آشنا شدیم که حالا نوجوانان به راحتی با آنها آشنا نمی شوند. نام هایی مثل صمد بهرنگی، آل احمد، ساعدی، دولت آبادی، علی اشرف درویشیان، چخوف، ماکسیم گورکی و… اما جنگ که شد و حوادث دوران جنگ که پیش آمد، در دوره ای که ما تشنه دانستن و خواندن بودیم، قحط کتاب آمد. کتابخانه ها از بعضی کتاب ها تصفیه شد و خلاء ای در عرصه کتاب برای نوجوانان ایجاد شد. ما مجبور می شدیم کتاب های بزرگسالان آن هم کتاب های سیاسی و مذهبی مثل آثار مرتضی مطهری و علی شریعتی را بخوانیم مثل اینکه سر یک مرد بزرگسال را روی شانه ها و گردن کودکی بگذارند ما ناقص الخلقه رشد کردیم! حرف های قلنبه سلمبه می زدیم که وقتش نبود. در قحطی فرهنگی فیلم خوب ندیدیم.
خراسان سرشار از داستانهای فولکلور است، که اغلب قدمتی بسیار زیاد دارند و آنگونه که رسم این داستانهاست، همواره سینهبهسینه نقل میشوند و البته مادرها و مادربزرگها بیشتر راویان آن بودند. شما هم در خانه چنین راویانی داشتید؟
بله، در غیاب تلویزیون (چون برق نداشتیم!) کودکی ما با شنیدن افسانه ها گذشت. این افسانه ها فقط برای موقع خواب نبود یا برای خواباندن ما! بلکه در هنگام کار گروهی کشاورزی، قالیبافی، پنبه چینی و … توسط راویانی حرفه ای مثل پدر، مادر و خواهرها گفته می شد و از همان زمان ذهن خلاق ما تصویر آفرینی می کرد.
کتابخوانی را چگونه و با چه کتابهایی آغاز کردهاید؟
خوشبختانه ما کتابخوانی را با کتاب های خوبی شروع کردیم. «ماهی سیاه کوچولو» صمد بهرنگی، «فصل نان» علی اشرف درویشیان، «شلوارهای وصله دار» رسول پرویزی، «پخمه» عزیز نسین و افسانه های آذربایجان از اولین های کتابخوانی جدی بود؛ البته در کتاب های درسی مان خلاصه شده داستان های «سگ ولگرد» صادق هدایت و «شاهزاده کوچولو» آنتوان دوسنت اگزوپری را نیز داشتیم.
دهههای ۴۰ و ۵۰، واقعا بینظیر بودند. در تاریخ ادبیاتمان هیچ دههای از نظر نشر کتابهای معتبر، شاهکار و خوب ایرانی به این دو دهه نمیرسد .به نظر شما دلیل این موضوع چه بود؟ چرا در این دههها آن تعداد نویسنده شاخص داشتیم؟
این دو دهه پُربار نشر ایران، حاصل حوادثی مثل کودتای ۲۸ مرداد، درگیری های سیاسی سال ۱۳۳۲، ۱۵ خرداد و خیزش جنبش های دانشجویی بود. نسلی که به دنبال دانستن بودند و مولفان عضو گروه های چپ به خصوص به نوشتن اهمیت می دادند. کسانی که معتقد به بیداری مردم از طریق قلم بودند و این را یک رسالت می دانستند. آنها که می توانستند، می نوشتند و آنهایی که اهل زبان دانی بودند، ترجمه می کردند. به زودی نام های جوانانِ جویای نام در مجلات ادبی پیدا شد؛ که حالا نویسندگان بزرگی شده اند. مردم تشنه خواندن و دانستن بودند. اکثر دانشجویان با استادانی باسوادتر، نوشتن، ترجمه کردن، بازی کردن در تئاتر و تماشای تئاتر را کلاس می دانستند.
در میان نویسندگان این دو دهه کدامشان را بیشتر دوست دارید؟ و چرا؟
انتخاب سختی است اما نام غلامحسین ساعدی و محمود دولت آبادی به خاطر تاثیرگذاری بیشتر، جایگاه ویژه ای دارند.
درباره انجمن های ادبی سال های دور صحبت کنید.
من روستایی هستم؛ این بود که در نوجوانی محروم از جلسات ادبی بودیم؛ اما با پیدا کردن آدرس حوزه هنری سازمان تبلیغات آن زمان و فرستادن کارهایم برای آنها و دیدن نام کسانی مثل فریدون عموزاده خلیلی، محسن مخملباف در پایان جواب نامه هایم خوشحال می شدم. با دیدن چاپ اولین قصه ام در یکی از این کتاب ها از شادی بال در آوردم. زمانی که برای تحصیل به دانشگاه رفتم در سال ۱۳۶۸ با فرستادن یک اثر در کلاس های قصه نویسی مرحوم سیروس طاهباز شرکت کردم و آنجا بود که با خانم منیرو روانی پور و محمود دولت آبادی که برای سخنرانی آمدند، آشنا شدم. بعدها در نیشابور در کلاس های داستان نویسی اداره ارشاد شرکت می کردم که گرداننده آن مسعود سلیمانی سپهر، حسین سبزی، مرحوم علی نجفی و مجید نصرآبادی بودند.
تا به حال شده که شخصیتهای داستانهایتان را براساس تجربیات زندگی شخصی و خودتان بنویسید؟
هر نویسنده ای در نوشتن در واقع دارد خودش را بیان می کند تجربه های زیست خود را منتقل می کند. من هم اگر خودم را نویسنده بدانم در لابلای این آثار به شکلی، هستم. در بعضی آثار مستقیم و بعضی غیر مستقیم.
درباره رمان بایقوش صحبت کنید. رمانی که مورد استقبال قرار گرفت و به چاپ سوم رسید.
داستان بلند «بایقوش» یک داستان خطی است و خواننده مدار. در این نوشته مخاطب عام مورد نظر بوده، از این رو اگر دوستان بخواهند بر اساس نویسندگی مدرن قضاوت کنند، بایقوش جایی ندارد. در مرکز جوین قلعه بزرگی از خشت و گل هست به نام «آق قلعه» با دیواری حصین در چندین هکتار با مسجدی خرابه در میان آن، در میان این قلعه بزرگ قلعه کوچکی وجود دارد به نام نارین قلعه. ما در کودکی به خاطر ویرانه بودن این مکان، موقع عبور از میان آن ترس داشتیم. گاهی که چند نفری برای بازی به وسط این خرابه ها می رفتیم. در میان این بنای سه طبقه خشت و گلی آثاری از زندگی می دیدیم. مثلا دوده ای بر دیوار، طاقچه ای، تکه سفالی، شیشه ای رنگی و … از پدر و مادرها داستان هایی راجع به این قلعه شنیده بودیم. تا این که بعدها با جستجو در میان کتاب های تاریخی و اینترنت، به تاریخ این قلعه و نام حاکمان آن پی بردم. از همان اول، خواندن ماجرای دختر الهیار خان قلیچی به نام طرلان خانم مرا تحت تاثیر قرار داد. این دختر بعد از شکست پدرش از فتحعلی شاه قاجار که در پی انقیاد خان های مستقل خراسان بود، وجه المصالحه قرار گرفت. و به عنوان چهاردهمین همسر نکاحی شاه قاجار به قصر تهران رفت. من تصمیم گرفتم هم تاریخ مبهم این قلعه را در قالب داستان بگویم و سعی کنم این داستان، داستانی خواندنی باشد تا کشش لازم را برای خواننده تازه کار داشته باشد. این بود که چند ماجرای خیالی اما نزدیک به واقع هم افزودم. این مصادف شد با شیوع ویروس کرونا و حصر خانگی خودخواسته مردم! در این دوره سه ماهه مداوم می نوشتم و تایپ می کردم. سرانجام اثر را برای ناشر فرستادم و با سرمایه خودم چاپ کردم. خوشبختانه با کمال تعجب و لطف دوستان مورد استقبال قرار گرفت. من فکر نمی کردم نیشابوری های عزیز لطفی به این داستان داشته باشند و قرار بود فقط در جوین و سبزوار پخش شود اما خوشبختانه استقبال در نیشابور و دیگر جاها خوب بود و من سپاسگزارم.
عادتهای روزانه شما چیست؟ روزها را چگونه میگذرانید؟ کمی از فعالیتها و دلمشغولیهای این روزهایتان برایمان بگویید.
بنده این روزها بازنشسته هستم و فرصتی خوب برای مطالعه، نوشتن و ترجمه دارم. با یک برنامه تقریبا منظم هر روز چند صفحه ای ترجمه می کنم. برای استراحت کتابی می خوانم: بیشتر قصه و رمان و کتاب تاریخی. برای یک دو گروه تلگرامی و رادیوی تُرک استان خراسان شمالی، افسانه و قصه به تُرکی خراسانی به صورت وویس می گذارم تا در برنامه های شان استفاده کنند. چندین جلد کتاب افسانه های قدیمی دارم که گاهی آنها را تورق می کنم. تمام کتاب شازده کوچولو را برای رادیو اترک به ترکی خراسانی ترجمه کردم و خواندم.
امروز نیشابور با برگزاری پنج دوره جایزه مستقل و خصوصی «داستان کوتاه سیمرغ» صاحب یک جایزه معتبر ادبی شده است و در جامعه ی ادبیات داستان نویسی ایران، جایگاه ویژه ای پیدا کرده است. آيا برگزاری جوایز مختلف ادبی مثل جایزه ادبی «داستان سیمرغ» به رشد و ارتقای ادبيات داستانی ايران کمک می کند؟
به تازگی کتاب «ده داستان برای سیمرغ» را که آثار برگزیدۀ پنجمین دورۀ جایزه داستان سیمرغ است، خوانده ام. تمام آثار عالی بودند و در آینده از میان این نویسندگان انشالله نام های بزرگی در تاریخ ادبیات داشته باشیم. به عنوان مثال، داستان «عروس عاشورا» نوشتۀ حامد اناری از همین مجموعه خواندم. من اگر آقای حامد اناری را شخصا از نزدیک ندیده بودم، فکر می کردم با نویسنده ای بزرگسال و با تجربه زیستی حداقل چهل سال طرفم! اما محکم بودن ساختار و شکیل بودن آن و زبان فاخر این اثر بر حیرت من افزود. مگر یک نوجوان بیست، بیست و یکسال چقدر تجربه دارد که این همه زبانش غنی داشته باشد؟ ضرب المثل و گفته های قدیمی نیشابوری ها را بلد باشد؟ ریتم در داستان را بداند؟ زبان و گفتگوی هرکس را درک کرده باشد. و این در حالی است که این آقای اناری برای اولین بار در جایزه داستان سیمرغ شرکت کرده بود و دیده شد! کشف چنین نوقلمانی حاصل پنج دوره جایزه داستان سیمرغ است. نوقلمان این مجموعه ها نسبت به نویسندگان دهه های قبلی خیلی پیشروترند و آینده روشنی دارند.
و سخن آخر:
همانطور که همه می دانند «انجمن داستان سیمرغ نیشابور»، یک انجمن غیر دولتی است. برگزاری چنین جوایز ادبی در تهران در تراز ملی و بین المللی با کلی بودجه و … همراه است اما در نیشابور به عنوان شهرستان و نه مرکز استان، بدون گرفتن ریالی بودجه از مراکز دولتی و تنها با تکیه بر کمک های مردم فرهنگ دوست نیشابور، یک شاهکار است. وقت آن رسیده که مسئولین هم به این کار بزرگ پی ببرند و قدر این انجمن را بدانند. مگر بودجه های هنگفتی برای دیده شدن نام نیشابور هر ساله به نام های مختلف همایش فلان و … برگزار نمی شود؟ حداقل پشتیبانی معنوی را دریغ نورزید. گاهی یک فرد تمام مشکلات بعضی از این انجمن ها را بدوش می کشد. اگر او هم مایوس شود و یا نتواند کار کند از این انجمن ها نشانی خواهد بود؟! پس هوای انجمن های ادبی شهرستان را داشته باشیم، اگر بخواهیم به قاف ادبیات ایران برسیم.