داستایفسکی از نگاه آلبرکامو

داستایفسکی از نگاه آلبرکامو

در دفاع از از فهم / سخنرانی های آلبرکامو (۱۹۵۸ – ۱۹۳۶) / ترجمۀ محمدمهدی شجاعی / نشر چشمه / چاپ اول و دوم، تابستان ۱۴۰۱

نوشته: مصطفی بیان / چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / فروردین ۱۴۰۲ / شماره ۱۵۲

«سوزان لی اندرسن» در کتاب «فسلفه داستایفسکی»[۱] می نویسد که بیشتر فیلسوفان با استفاده از سبک مقاله­نویسی و رساله­نویسی، فلسفه­ورزی کرده­اند، اما فلسفه­ورزی در آثار داستانی نه تنها ممکن است، بلکه داستان­نویسان بزرگ بعضا می­توانند با آثار داستانی، بهتر و موثرتر فلسفه­ورزی کنند. داستایفسکی در قرن نوزدهم و آلبرکامو در قرن بیستم، دو نمونۀ بارز از نویسندگان پُرقریحه­ای هستند که در آثار داستانی­شان توانسته­اند با استادی، فسلفه­ورزی کنند.

اکثر فیلسوفان فکر می­کنند فلسفه یک چیز است و داستان یک چیز دیگر. آنها معتقد هستند، داستان، بر پایه «تخیل» است و فلسفه بر پایه «حقیقت»؛ اما آلبرکامو برخلاف نظر این گروه می­گوید: «رمان چیزی نیست مگر فلسفه­ای در قالب داستان.»

هیچ فیلسوفی با نوشته­های فلسفی­اش نتوانسته است به اندازه داستایفسکی در «برادران کارامازوف» یا آلبرکامو در «طاعون» ما را به اندیشیدین درباره مسئله شر و درک اهمیت این مسئله وادارد.

سوزان لی اندرسن معتقد است که آثار داستانی می­توانند بسیار فلسفی باشند، و معتقد است آثار داستانیِ فلسفی می­توانند تاثیر عمیق­تری از آثار فلسفی معمولی بر خواننده بگذارند. با این وجود نمونه­های آثار داستانی فلسفی بزرگ، بسیار اندک هستند.

داستایفسکی و آلبرکامو

فیودور داستایفسکی، رمان­نویس مشهور قرن نوزدهم روسیه است. دورانِ نویسندگیِ داستایفسکیِ جوان، همزمان بود با زمامداری، نیکلای اول که سرسختانه مخالفان و افسرانی را که در اندیشه تغییر و تحول روسیه بودند، سرکوب می­کرد. خشونت‌های تزار باعث شد تا به «نیکلای تازیانه زن» مشهور گردد.

در آن زمان، یک جاسوس پلیس در یکی از جلسات انجمن ادبی که داستایفسکی جوان، در آن حضور داشت، رخنه کرد و موضوع بحث جلسه را به مقامات امنیتی روسیه تزار گزارش داد. در نتیجه داستایفسکی در سن ۲۸ سالگی به جرم براندازی حکومت دستگیر و به اعدام محکوم شد. در روز مراسم اعدام وقتی داستایفسکی به همراه بقیه زندانیان به چوبه­ها بستند تا برای اعدام حاضر شوند، جوخه آتش تفنگ­های خود را که به سوی آنها نشانه رفته بودند، بر روی زمین گذاشتند؛ در نتیجه حکم اعدام آنها مشمول تخفیف شد و به چهار سال زندان در سیبری محکوم شدند. داستایفسکی تاثیر این لحظۀ تلخ زندگی­اش را در کتاب «خاطرات خانۀ مردگان» و رمان «ابله» آورده است.

لحظه­ای تصور کنید اگر داستایفسکیِ جوان در آن روز اعدام می­شد، چه اتفاقی می­افتاد؟! معلوم است، ادبیات جهان از داشتنِ شاهکارهای بزرگ ادبی مانند «جنایات و مکافات» (۱۸۶۶)، «ابله» (۱۸۶۹)، «جن زدگان» (۱۸۷۲) و «برادران کارامازوف» (۱۸۸۰) محروم می­شد.

۳۲ سال بعد از درگذشت داستایفسکی، آلبرکامو، نویسندۀ معروف فرانسوی در الجزایر به دنیا آمد. او یکی از نویسندگان بزرگ در مکتب رئالیسم است.

نکته قابل توجه در این است که «اتحادیه کمونیست­ها» که یک حزب سیاسی بین­المللی بود در سال ۱۸۴۷ – زمانی که نامِ داستایفسکیِ جوان بعد از نگارش داستان بلند «همزاد» بر سر زبان­ها افتاده و برای خود شهرتی کسب کرده بود – در لندن بنیان گذاشته شد. این سازمان از طریق ادغام «اتحادیه عدالت» به رهبری کارل شاپر و کمیته مکاتبات کمونیست بروکسل که کارل مارکس و فردریش انگلس شخصیت محوری آن بودند، تشکیل شد. این اتحادیه نخستین سازمان سیاسی مارکسیست بود.

دکتر کریم مجتهدی، استاد فلسفه دانشگاه تهران در نشستی که به بررسی آثار و افکار داستایفسکی اختصاص داشت، گفت: «داستایفسکی در مفتش بزرگ – فصلی از رمان برادران کارامازوف – شاید بی­آنکه خود بداند، ظهور استالین را به ما خبر داده بود.»

مجتهدی در ادامه گفت: «اگر بپذیریم راوی مفتش بزرگ همان داستایوفسکی است، او دارد دوره استالین را به ما خبر می­دهد و در واقع آینده روسیه را پیش­بینی می­کند. شاید داستایوفسکی خودش هم زیاد متوجه نیست که دارد این کار را می­کند و این طبیعی است چون او کسی نیست که بخواهد چیزی بسازد بلکه این یک نوع الهام است. این اثر داستایوفسکی هم یک اثر ادبی است و نه فلسفی و روی هم رفته باید گفت او مخالف فلسفه است.»

قرن بیستم، قرن جدل و دشنام است.

اواخر سال ۱۹۴۷ داوید روسه، ژان پل سارتر و ژرژ آلتمن، انجمن دموکراتیک انقلابی (اِردِاِر) را پایه­گذاری کردند؛ جنبشی سیاسی که در تقسیم­بندی­های چپ به بلوک غرب و بلوک شرق راه سومی پیشنهاد کرد. کامو عضو این گروه نبود ولی به آن و نشریه­اش (لگوش) علاقه­ای خاص داشت و در سال ۱۹۴۸ دو متن از او در این نشریه منتشر شد.

کامو می­نویسد: «در دورانی هستیم که انسان ها، به تحریک ایدئولوژی­های بی رحم و حقیر، عادت کرده­اند از همه چیز شرم داشته باشند؛ از خودشان، از شاد بودن، از دوست داشتن یا از آفریدن؛ دورانی که راسین از نوشتن بِرِنیس شرمگین می­شد یا رامبرانت برای کشیدنِ گشت شبانه شرمنده می­شد و می­شتافت تا در انجمنی خیریه ثبت­نام و طلب بخشش کند. ما نویسندگان و هنرمندان امروز وجدان آزرده داریم و رسم بر این شده تا از این حرفه عذرخواهی کنیم.»

کامو معتقد است آن هنگام که زندگی را مطیع ایدئولوژی کنیم، زندگی همگان لاجرم امری انتزاعی می شود. فلاکت این است که در دورانِ ایدوئولوژی­های تمامیت­خواه زندگی می­کنیم؛ ایدوئولوژی­هایی که چنان به خود و دلایل ابلهانه و حقیقت بی­مایه­شان اطمینان دارند که سعادت عالم را استیلای خود می­بینند؛ و طلب سلطه بر کسی یا چیزی آرزوی بی­حاصلی و سکوت و مرگ آن است.

زندگی بدون گفت­و­گو ممکن نیست و در بیشتر عالم، جدل، جای گفت­و­گو را گرفته است؛ زیرا قرن بیستم، قرن جدل و دشنام است و میان ملت­ها و افراد جا خوش کرده است.

اگر تمام عالم را زیر پرچمِ یک نظریه جمع کنند، راهی ندارند جز که ریشه­های پیوند انسان با زندگی و طبیعت را قطع کنند؛ و تصادفی نیست که از زمان داستایوفسکی به بعد در ادبیات سترگ اروپا صحنه­ای از توصیف طبیعت نمی­بینیم. تصادفی نیست که کتاب­های مهم امروز، به جای پرداختن به زوایای دل و حقایق عشق، فقط به قاضی­ها، جلسات دادگاه و شرح اتهامات علاقه­مندند و به جای گشودنِ پنجره ها رو به زیبایی جهان با دقت تمام خوانندگان را در هراس منزویان زندانی می­کنند.

کامو در ادامه در بخش دیگر در سخنرانی تابستان ۱۹۴۹ که به دعوت رایزن فرهنگی وزارت امورخارجه برای سلسله سخنرانی­هایی به امریکای جنوبی دعوت شد، توضیح داد: پس عجیب نیست که با این اشباح کور و کر و هراسان، تغذیه شده با کوپن­ها، که تکامل زندگی­شان در یک برگۀ پلیس خلاصه می­شود، همچون امور انتزاعی بی­نام برخورد کنند. بد نیست به این امر توجه کنیم که نظام­های برآمده از دل این ایدوئولوژی­ها دقیقا همان­هایی هستند که جمعیت را بسیار نظام­مند از شهرهای خود آواره و در گسترۀ اروپا پخش می­کنند، درست مثل نمادهای بی خون و بی­رمق که زندگی بی­معنای خود را فقط در اعداد و ارقام آمار ادامه می­دهند.

قدرت و سلطه، اگرچه ستودنی است، فقط انسان را خوارتر می­کند. حق با سقراط بود، انسان بدون گفت­و­گو انسان نیست.

یادم آمد که نویسنده ام. هر چند نبرد کلمات با گلوله­ها مسخره به نظر برسد. اما فاتحان و صاحبان قدرت بتوانند با جنگ و خشونت به عالم دست یابند؛ اما فقط یک رقیب دارند، و خیلی زود یک دشمن، و آن هنر است.

نظریۀ عجیبی است که می­گویند اگر به دیکتاتور سلاح دهیم، دموکرات می­شود، مخالفت کنند.نه! اگر به او سلاح دهید، همان طور که شغلش اقتضا می­کند، گلوله­ها را در سینۀ آزادی خالی می­کند.

«آزادی» و «عدالت» را هم­زمان بر می­گزینم و نمی­توانم یکی را بدون دیگری انتخاب کنم. اگر کسی نان­تان را گرفت، در همان آن آزادی شما را نیز سلب کرده است. اگر کسی آزادی­تان را گرفت، مطمئن باشید نان­تان نیز در معرض خطر است، چون آزادی دیگر به شما و مبارزه­تان وابسته نیست، به خواست ارباب­تان بستگی دارد. فقر با پس رفتن آزادی رشد می­کند و برعکس؛ و اگر قرن بیستم به ما چیزی آموخته باشد، آزادی همراه با اقتصاد خواهد بود.

آزادیِ بدون محدودیت نقض آزادی است. آزادیِ بی­محدودیت را فقط دیکتاتورها می­توانند به کار بندند. مثلا هیتلر، تنها فرد آزاد قلمروِ خود بود. اگر آزادی فقط حقوق داشته باشد آزادی نیست، قدرت مطلقه است، استبداد است…. آزادیِ محدود تنها چیزی است که در آنِ واحد هم کسی را زنده می دارد که مجری این آزادی است و هم کسانی را که از این آزادی نفع می­برند.  

اگر انقلاب­ها با خشونت پیروز می­شوند قطعا با گفت­و­گوست که سرپا می­مانند. بخشی از آیندۀ اروپا در دستان متفکران و هنرمندان و نویسندگان ماست که هم فلاکت را می­شناسند و هم عظمت را.

بدون داستایفسکی ادبیات قرن بیستم فرانسه چیزی نبود.

در سال ۱۹۵۸ آلبرکامو در مصاحبه­ای داستایوفسکی را «پیامبر حقیقیِ» قرن بیستم نامید. در بیست سالگی وقتی در الجزیره دانشجو بود با آثار این پیامبر آشنا شد. سال ۱۹۳۸ با گروه تئاتری که خود اداره­اش می­کرد اقتباسی از «برادران کارامازوف» را روی صحنه برد و خود نقش ایوان را بازی کرد. ۲۱ سال بعد، در سال ۱۹۵۹ یکی از ارزشمندترین و قدیمی­ترین برنامه­های خود را، یعنی اقتباس نمایشی از رمان «شیاطین» را روی صحنه تئاتر برد.

آلبرکامو معتقد است: «بدون داستایوفسکی ادبیات قرن بیستم فرانسه چیزی نبود که حالا هست.» کامو می­نویسد اگر وارد دفتر کار من شوید، با وجود این که با جنبش های فکری دوران خود عجین شده­ام، اما فقط تصویر دو چهره را در اتاقم می بینید. تالستوی و داستایوفسکی.

کامو می­نویسد: شیاطین اثر داستایوفسکی را کنار چهار اثر بزرگ، چون ادیسه، جنگ و صلح، دُن­کیشوت و نمایش­نامه­های شکسپیر می گذارم، ابتدا داستایوفسکی را تحسین می کنم؛ به این دلیل که چیزهایی از ذات انسان را بر من مکشوف کرده بود. مکشوف، بله، همین واژه. چرا که او فقط چیزی را به ما می­آموزد که خود می­دانیم، اما از تصدیقش سر باز می­زنیم. علاوه بر این، او ذوق دلپذیر روشن­بینی را در من برانگیخت. روشن­بینی محض. در نظر من داستایوفسکی پیش از هر چیز نویسنده­ای است، بسیار بیش از نیچه، که توانسته متوجه نیهیلیسم دوران معاصر شود، آن را تشریح و پیامدهای وحشتناکش را پیش­بینی کند و در پی این بوده تا راه رستگاری را نشان­مان دهد. مضمون اصلی آثارش چیزی است که خودش آن را «تدبیر، انکار و مرگ» نامیده است؛ انسانی که خواهان آزادی بی حدومرزِ «روا بودن همه چیز» است و کارش یا به تخریب همه چیز ختم می­شود یا به بردگی همگان. خود او سرگردان است؛ داستایوفسکی می­دانست که از آن پس تمدن ما خواهان رستگاری یا برای همه خواهد بود یا برای هیچ کس. می­دانست اگر رنج یک نفر را از یاد ببریم، رستگاری همه معنایی ندارد. به بیان دیگر، خواهان مذهبی نبود که سوسیالیست (به وسیع ترین مفهوم این کلمه) نباشد. و این گونه نجات بخش آیندۀ مذهب حقیقی و سوسیالیسم حقیقی شد، هر چند امروز در هیچ کدام از این دو حوزه حق را به او نمی­دهد. با این حال عظمت داستایوفسکی – درست مثل عظمت تالستوی که به زبانی دیگر همان حرف ها را زده – مدام بیشتر شده است، چرا که دنیای ما یا حق را به او خواهد داد یا خواهد مُرد. چه این عالم بمیرد، چه دوباره متولد شود، گناهی بر گردن او نخواهد بود. برای همین است که داستایوفسکی، تمام وقت، به رغم و به علت ضعف هایش، بر ادبیات و تاریخ ما حکم می­راند و امروز نیز یاور ما در زندگی و امیدواری است.

آلبرکامو درباره سوسیالیسم می نویسد: چه نامی دیگری باید داد به رژیمی که پدر را به لو دادنِ پسر مجبور می کند، پسر را مجبور می کند به تقضای اشد مجازات برای پدر، زن را به شهادت علیه شوهر، رژیمی که خبرچینی را تا مرتبۀ فضیلتی اخلاقی بالا برده است؟ تانک­های خارجی، پلیس، دخترکان بیست سالۀ آویخته بر دار، کارگران سر بُریده یا خفه شده، و باز هم­دار، نویسندگان در تبعید یا زندانی، رسانه­های دروغ، اردوگاه­ها، سانسور، قاضیان بازداشت شده، مجرمان قانون­گذار و باز دوباره­دار. این است سوسیالیسم، جشن بزرگ آزادی و عدالت؟ نه. این­ها رسمِ خونین و همیشگی مذهب استبدادند.

کامو معتقد است آن چه معرف جامعه ای توتالیتر است، حالا راست یا چپ، پیش از هر چیز تک حزبی بودنش است. یک حزب دلیلی برای نابودی خود نمی­بیند. به همین دلیل تنها جامعه­ای که قادر به تغییر و رسیدن به آزادی است، تنها جامعه­ای که باید همدلی فکری و عملی ما را برانگیزد، جامعه ای است که چند حزب در مدیریت آن نقش داشته باشند. فقط چنین جامعه است که ظلم و جنایت را محکوم می­کند و در نتیجه در پی اصلاح آن برمی­آید.

نویسنده نمی­تواند به خدمت کسانی درآید که تاریخ را می­سازند. نویسنده می­تواند هم دلی جامعه­ای زنده را بیابد که از او دفاع خواهند کرد، فقط به آن شرط که تا آن جا که از توانش برمی­آید بار این دو وظیفه را که عظمتِ حرفه اش را می­سازند، بر دوش کشد: خدمت به حقیقت و خدمت به آزادی.

کامو در آخر می پرسد: می فهمیم در قرن بیستم، بیشتر روزنامه­نگار داریم تا نویسنده؟! چرا به جای «جنگ و صلح» تولستوی و «برادران کارامازوف» داستایوفسکی، داستان­های بچه­گانه یا رمان­های پلیسی داریم؟! پُر واضح است که همیشه می توانیم با غرولندهای انسان دوستانه با چنین شرایطی مخالفت کنیم و همان کسی شویم که استفان تروفیموویچ در رمان «شیاطین» به هر قیمتی می­خواست تبدیل به آن شود: تجسد انتقاد و سرزنش. نیز می­توانیم مثل این شخصیت غم­خوارِ شهروندان­مان شویم. اما این غم، واقعیت را تغییر نمی­دهد. به نظر من، بهتر است در این دوران سهمی داشته باشیم. در واقع، باید بدانیم، نویسنده و هنرمند یا مبارزه کند یا تسلیم دولت­ها و پلیس ایدوئولوژی شود. امرسون فوق العاده گفته است: «اطاعت یک انسان از نبوغ خود، برترین باور است.» و هنری دیوید تورو (۱۸۶۲ – ۱۸۱۷) نویسندۀ امریکاییِ قرن نوزدهم گفته است: «تا آن زمان که انسانی به خود وفادار باشد، همه چیز بر وفق مرادش می شود: دولت، جامعه، حتی خورشید و ماه و ستارگان.»

پس کامو از نویسندگان و هنرمندان می­خواهد رئالیست شویم. یا بهتر است بگویم، هنرمند و یا نویسندۀ رئالیست باشیم. کامو معتقد است: «تنها هنرمند رئالیست، خداست.» (صفحۀ ۳۰۶ کتاب)

آلبرکامو در سال ۱۹۵۷ جایزه نوبل ادبیات را دریافت کرد. او دومین نویسندۀ جوانی بود که تا آن روز توانسته بود این جایزه را دریافت کند.

افسوس کامو در سن ۴۷ سالگی بر اثر سانحۀ رانندگی جان خود را از دست داد؛ و نتوانست مرگ اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و ایدوئولوژی لنینیسم و استالینیسم و همچنین نابودی دیکتاتورهای اروپایی که باعث مرگ میلیون­ها انسان در قرن بیستم شدند، را ببیند.


[۱] :  فسلفه داستایفسکی / سوزان لی اندرسن / خشایار دیهیمی / نشر نو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *