نقدی بر رمان «فارست گامپ» نوشته وینستون گروم
در رمان «شبه خود زندگی نامه»، نویسنده مدعی است که اثر را بر اساس زندگی نامه شخصیتی واقعی نوشته است، اختلافش با رمان سنتی در اینجاست، اما خواننده خصوصیت های رمان را در آن می بیند. این گونه رمان ها در زاویه دید اول شخص روایت می شود.
رمان «فارست گامپ» را می توان در گروه رمان های اجتماعی، احساسی، روان شناختی و شبه خود زندگی نامه تقسیم بندی کرد. داستان، روایتی است از زبان شخصی ساده دل، خنگ و کُند ذهن با ضریب هوشی نزدیک به هفتاد به نام «فارست» که ماجرا و وقایع را از دیدگاه خود با زبانی ساده و عامیانه تعریف می کند. «من درباره خنگ ها کتاب خوندم. بیشتر این یارو نویسنده ها که راجع به احمقها و خُلها داستان نوشتن، موضوع درست دستگیرشون شده، برای اینکه آدمهای خنگ در داستاناشون همیشه از اونی که مردم فکر می کنن باهوشتر هستن. من که باهاشون موافقم؛ و فکر کنم هر خنگ دیگه ای هم با من هم عقیده باشه» (صفحه ۶ کتاب).
«فارست» وقتی تازه به دنیا آمد پدرش در اثر حادثه ای، کشته شد. مادرِ فارست، زنی مهربان و دلسوز بود. او فکر می کرد که بهتره فارست به مدرسه دولتی برود، برای اینکه شاید آنجا به فارست کمک می کردن که مثل بقیه باشد، ولی بعد از مدتی کوتاهی که اونجا بود، آنها به مادرِ فارست گفتن که فارست نمی تواند با بچه های دیگر داخل آن مدرسه باشد.
در دوران تحصیل با دختری زیبا به نام «جنی کورن» آشنا می شود. و از اینکه کنارش بنشیند و هم صحبت جنی شود، خوشش می آمد. بیشتر وقت ها جنی هم به فارست محل نمی گذاشت و با بچه های دیگر صحبت می کرد.
یک روز فارست با یکی از بچه های مدرسه درگیر می شود. فارست شروع کرد به دویدن؛ صدای بچه های مدرسه را که پشت سرش می دویدن می شنید. فارست تا جایی که می توانست با سرعت تمام از وسط زمین فوتبال به طرف سالن ورزش دوید. تو این حیص و بیص، یکدفعه «فلرز»، مربی فوتبالش را دید که او را در هنگام دویدن تماشا می کند. به فارست گفت که فوراً لباس فوتبالش را بپوشد. به هر حال، بعد از این ماجرا، محبوبیت فارست در مدرسه بالا رفت. «فکر می کنم من موقعی که کسی دنبالم کنه خیلی سریعتر می دوم؛ کدوم احمقی این کار رو نمی کنه؟» (صفحه ۱۵ کتاب).
«فارست» عاشق مطالعه است. برخلاف همه ی ما آدم ها، هرچی بهش می گفتن، انجام می داد و دیگه حرف زیادی نمی زد. او فقط می خواست که کار را درست انجام بدهد. سرنوشت فارست در زندگی این بود که بهترین باشد. فارست می خواست به ما ثابت کند: «برای یه بار هم تو زندگی که شده او احمق نیست بلکه ما احمق هستیم!» ما که برای رسیدن به قدرت و ثروت، «جنگ» راه می اندازیم و همدیگر را از بین می بریم. فارست به هیچ دلیل نمی توانست بفهمد که اصلاً به چه دلیل در میدان جنگ ویتنام حضور دارد؟ نظرش راجع به جنگ این بود: «جنگ مزخرفه». او فکر می کند دوست صمیمی اش «بوبا» برای چی در جنگ کشته شد؟ چرا اصلاً در ویتنام بود؟ چرا پسران امریکایی در ویتنام کشته شدند؟ «من یک عقب افتاده هستم، ولی اگر نظر واقعی ام را بخواهی، باید بگم که همه اش مزخرف بود» (صفحه ۲۳۲ کتاب). فارست برای نجات سربازان در جنگ ویتنام، مدال افتخار را از دست رئیس جمهور وقت امریکا گرفت. رئیس جمهور از فارست پرسید: «تو کجای بدنت زخمی شد؟» فارست هم شلوارش را کشید پایین و محل اثابت تیر را به رئیس جمهور نشان داد! شاید فارست با نشان دادن باسن گنده اش به رئیس جمهور می خواست تنفرش را از جنگ به «احمق های واقعی» نشان بدهد.
فارست معماهای ریاضیات را به خوبی پاسخ می داد. مغزش مثل کامپیوتر کار می کرد. او برخلاف آدم های اطرافش که مثل هنرپیشه نبایستی راستگو باشند، سعی می کرد راستگو باشد. فارست مثل همه ی آدم ها عاشق شده بود. عاشق «جنی کورن». «به هر حال واقعیت اینه که من یه آدم عقب افتاده هستم، و در حالی که بسیاری از مردم ادعا می کنن که با یه آدم خنگ و احمق ازدواج کردن، ولی هیچکدوم از اونها نمی تونن درک کنن که ازدواج و زندگی مشترک داشتن با یه خنگ به معنای واقعی یعنی چی. حدس می زنم که من بیشتر برای خودم احساس تاسف می کردم، برای اینکه به جایی رسیده بودم که باورم شده بود من و جنی می تونیم روزی در کنار هم باشیم.» (صفحه ۲۴۰ کتاب).
فارست به هیچ وجه عقب افتاده نیست. «شاید خنگ باشم، ولی حداقل احمق نیستم» (صفحه ۳۳ کتاب) شاید در مقیاس و میزانِ امتحان ها و قضاوت احمق ها، در طبقه ای خاص قرار بگیرد. ولی در اعماق وجودش، جرقه ای نورانی از زیرکی و باهوشی، مهربانی و از خود گذشتگی، فهم و درک انسانی «جهان را از فساد حفظ می کند» (صفحه ۲۴۴ کتاب) در ژرف های قلب و مغزش می درخشد. او در نویسندگی، ساز دهنی، پینگ پنگ، شطرنج، کشتی گیری و کار پرورش میگو حرفه ایی و فوت و فن اش را یاد گرفت.
فارست در تمام طول زندگی اش به منطق و دلیل اتفاقاتی که در زندگی اش می افتاد، نمی رسید. دوستش «دن» می گفت همه ی چیزهایی که توی این دنیا اتفاق می افتد جزیی از یک مجموعه است و بهترین راه برای اینکه آدم بتواند در این مجموعه گلیمش را از آب بیرون بکشد و موفق باشد این است که مکان مناسب خودش را پیدا کند و آن وقت سعی کند که به آن پایبند باشد (صفحه ۷۵ کتاب).
فارست به ما آموخت: لحظاتی در زندگی هست که آدم بایستی بگذارد عقل و منطق سد راه احساسش قرار بگیرد (ص ۱۰۱ کتاب)، کیه که خنگ نیست؟ همه خنگن (صفحه ۲۵۸ کتاب) و اینکه حداقل زندگی یکنواخت و خسته کننده ای نداشته باشیم. (صفحه ۲۶۰ کتاب). فارست شاید خنگ باشد، ولی با این حال بیشتر اوقات سعی کرد که کار را درست انجام بدهد.
از لحاظ من تاثیر برانگیزترین صحنه و پیامد داستانی، زمانی بود که فارست مطمئن شد که پسرش مانند او خنگ از آب در نیامده است و بلکه خیلی بیشتر از او هم می داند و می خواهد وقتی بزرگ شود، فوتبالیست یا فضانورد بشود.
داستان «فارست گامپ» قصه کودن در ادبیات داستانی است. هدف از داشتن شخصیت احمق برای بیشتر نویسنده ها این است که از آن به عنوان وسیله ای برای نشان دادن مفهومی دوگانه استفاده می کنند، و همزمان معنی و مفهوم وسیعتری از حماقت در اختیار خواننده قرار می دهند. گاهی اوقات، حتی نویسنده ی بزرگی همچون شکسپیر می گذارد که شخص کودن، شخصیت های مهم نمایشنامه را هجو کند و همچون دراز گوش جلوه دهد، و بدین طریق وسیله ای جهت روشن کردن ذهن خواننده فراهم آورد.
رمان «فارست گامپ» نوشته «وینستون گروم» (رمان نویس امریکایی) با ترجمه «بابک ریاحی پور» توسط نشر آویژه منتشر شده است. بر اساس این داستان، فیلمی به کارگردانی «رابرت زمیکس» با بازی «تام هنکس» در سال ۱۹۹۴ ساخته شد و برنده شش جایزه اسکار گردید.
مصطفی بیان
روزنامه آرمان / چهارشنبه ۲۰ خرداد ۹۴