استاد محمود دولت آبادی در کتاب «میم و آن دیگران» می نویسد: «نقد یک اثر، خوب نیست بدل شود به جراحی و تجزیه آن؛ یعنی که خوب نیست عنصر گمان _ خیال در بستر نقد یک اثر جراحی، و به این ترتیب وجه افسونی هنر تخریب شود.»
نویسنده خوبِ نیشابوری، آقای «محسن درجزی»، زمستان ۹۳ کتابِ تازه ای را با نام «آشوب» توسط انتشارات بهار سبزوار در ۳۳۲ صفحه و با قیمت ده هزار تومان منتشر کرده است.
رمان، خوشخوان است؛ نثر داستان خوشآهنگ و روان و در خدمت لحن داستانی و کاراکترهاست و جز در جاهایی که ایدهی ثانویه یا خرده روایتهای فرعی از نفس میافتند، داستان از تجربه و کارکشتگی چیزی کم ندارند. قلاب شروع داستان قلاب قدرتمندی است. برش داستانی کاملاً مناسب است. بحران داستانی درست از همانجا که باید، شروع میشود و چینش حوادث بعدی در خدمت گره گشایی و رسیدن به پایانی مناسب است. تنوع فضا، شخصیت پردازی و ایده داستانی جهانهای متفاوتی را در رمان «آشوب» ایجاد میکند. در داستان، ردپای فضای بومی نیشابور و جغرافیای روزگار چهل، پنجاه سال قبل محلِ زندگی نویسنده دیده میشود و درمسیر داستان نشانه های فراوانی از فضای سنتی را داریم.
داستان «آشوب»، پیرامون زادگاه خودِ نویسنده، نیشابور، نوشته شده است؛ و از نظر مضمون، مربوط به پایین ترین طبقات اجتماعی، یعنی فقر، واسطه ها، فساد اخلاقی و قاچاق است.
رمان «آشوب» از نظر ایجاد ارتباط و عواطف عمیق عاشقانه بین شخصیت های اصلی داستان و از نظر اصول فن داستان نویسی، به عنوان یک «شاهکار ادبی»، نقطه عطفی در قصه نویسی «محسن درجزی» محسوب می شود. آقای درجزی در این رمان با توانایی تمام نشان می دهد که باید رابطه محکم و پیوندی عمیق بین قواعد داستان و اعمال آن وجود داشته باشد. آغاز قصه با آمدن کربلایی، مارشال و حسین دریایی بر بالای سر قبر عابث آغاز می شود. کربلایی با اشاره دست، قبری را به مارشال نشان می دهد که چند کلاغ بر آن نشسته بودند. مارشال صاحب آن قبر را نمی شناخت. امروز مارشال در پی ادامه ی راه اوست. راه و کسب «عابث»، مردی شناخته شده و معروف، کار چرخان و کارگردان سیرک در کاروان سرای شیردان در سنه ی سی و پنج خورشیدی.
«آشوب» نام دختری چشم آبی که در دل ها آشوب بر پا می کند و با قرار دادن آیینه مطمئن است که مردان جوان به خوبی او را مشاهده می کنند. به نوعی این کار یک بازی سرگرم کننده بود برای ارضای تمایلات درونی اش! کار آشوب تعبیری به جز سادیسم (دگر آزاری) نداشت. بازی با احساسات مردان جوانی که می توانست مایه ی نابودی اش بشود. مرد هندی با رختن رَمل و اسطرلاب به آشوب پاسخ داد: «ای چشم آبی باید شکیبا پیشه کنی. سرانجامی بسیار پیچیده پیش رو داری. مراقب باش اجنّه قصد ورود به محفل تو را دارند. پای اجنّه اگر به سرنوشت تو برسد نابود خواهی شد.» (صفحه ۴۲ کتاب).
آشوب دلبسته و خاطر خواه بسیار داشت. هندل، مارشال، قدرت و سرگرد پرک خان تُرکه همگی آشوبِ چشم آبی را از آن خود می دانستند. «ولی قلی خان» برادرِ آشوب خبر نداشت که خواهرش جز «سرگرد پرک خان»، معشوقه زیادی دارد. ولی قلی خان، قول ازدواج با خواهرش آشوب را چندین بار به پرک خان داده بود. پرک خان، سرگرد و جانشین رئیس نظمیه نیشابور در کارهای خلاف و انتقال قاچاق ولی قلی خان را کمک و یاری می داد به همین دلیل ولی قلی خان دستش زیر سنگ پرک خان بود.
آشوب به تمامی چهار هواخواهش روی خوش نشان داده بود اما در این میان هندل را به سه نفر دیگر ترجیح می داد. «البته نمی توان گفت صد در صد دلباخته ی اوست، اما در مقام مقایسه، به طرف هندل بیشتر گرایش دارد.» (صفحه ۷۹ کتاب) در واقع معشوق و دلداده ی واقعی و حقیقی آشوب، هندل بود. آشوب لحظه ی بودن با هندل را با هیچ کس حاضر نبود، عوض کند.
رمان «آشوب» از عشق های جسمانی و عاشق های سینه چاک سخن می گوید. عاشقی که با طناب خود را حلق آویز می کند و یا او را به مرز دیوانگی می رساند.
نویسنده با قلم خود از «عدم حق انتخاب راستین از عاشق و معشوق» در جامعه سنتی سخن به زبان می آورد. از جامعه ای که عشق را به مضحکه می گیرد و عاشق را به مرز دیوانگی سوق می دهند.
«همه ی آنهایی که به این زندگی و نام می رسند به دلخواه نمی رسند، بلکه تبیعض، ستم، اجحاف، زورگویی، نداشتن حق انتخاب، پنهان کردن اندیشه، محکوم به جفرافیایی عشق بودن، ادامه تکرار مکررّات و… آنان را به این زندگی و نام می رساند.» (صفحه ۲۰۳ کتاب)
نویسنده به زیبایی سرنوشت چهار عاشق را در داستان به تصویر می کشاند. «هندل» که به خاطر آشوب دست به جنایت می زند، «مارشال» به خاطر آشوب به مرز دیوانگی و رسوایی می رسد، «قدرت» به خاطر آشوب، بیگناه سرش به دار آویخته می شود و «پرک خان تُرکه» برای رسیدن به آشوب دست به هر جنایتی می زند.
نویسنده می نویسد: «شهوت و هوس چون دو قطب هم نام آهن ربا وقتی به عشق می رسند، یکدیگر را دفع می کنند و از هم دور می شوند. شهوت و هوس در مقابل عشق جاذبه ای ندارند. عشق زلال و پاک و روان، دل را طهارت می بخشد. روان را به آرامش می کشاند. هوس و شهوت دل را آلوده و روان را چون گرگ درّنده می کند.» (صفحه ۲۴۷ کتاب)
آشوب گرچه عشق را خوب می شناخت، اما تنش را چون تکه گوشتی کثیف جلو حیوانات عاشق می انداخت و از این کار ابایی نداشت. او گوهر «عشق» را در نهان خانه ی دلش پنهان کرده بود و آن را فقط از آنِ هندل می دانست. «چون هندل هیچ گاه آن را تصاحب نمی نمود. این رازی بود که عشق را برای همیشه در دلش زنده نگه می داشت!» (صفحه ۲۴۸ کتاب)
محسن درجزی به زیبایی در داستانش از برگزاری مراسم های پُر شور «اعدام در ملاء عام» و دل بستگی آدم ها به دیدن مراسمی این چنینی گله می کند: «دیدن این مراسمی این چنین، ناشی از گوشت خوردن آدمیان است که در اصل گیاه خوار بوده اند، نه گوشت خوار. هیچ شخص گیاه خواری حاضر نمی شود به دار کشیدن هم نوع خود را نظاره نماید. مهر گیاه پرورش دهنه ی مهر و محبت و رافت و مهربانی و گذشت است. اما خون پدید آورنده ی، خوی دَدمنشی، اضطراب، دلهره، هیجان و جنگ است.» (صفحه ۲۵۰ کتاب).
و یا از «آزادی مطبوعات» سخن به زبان می آورد. اگر سانسوری در مملکت وجود نداشته باشد جامعه از فساد باخبر می شود و سرِ بیگناه بالای دار نمی رود: «وقتی که در مملکت حرف فقط حرفِ یک نفر باشد! مرکزیت قدرت تنها شخصی به نام «پادشاه» باشد، انتظار دارید فساد نباشد؟ حق کشی نباشد؟» (صفحه ۲۸۶ کتاب).
رمان «آشوب» ما را به یاد پندهای آموزنده گذشتگان می آورد: «از بچگی به ما آموخته اند، به قرآن قسم دروغ خوردی جوان مرگ می شوی.» (صفحه ۲۵۲ کتاب).
محسن درجزی به عنوان یک نویسنده ی نیشابوری، ماهرانه و هنرمندانه ادای دینی به دیار خود کرده است و نشانه هایی از نیشابور قدیم را در جای جای داستان آورده است: کاروان سرای شیردار، آب سلطان آباد (خیابان هفده شهریور)، فلکه شغال ها (میدان حافظ)، پی بره ( اواسط کوچه ی میرآبادی های فعلی، جنب میدان باغات)، هتل خیام (جنب بانک ملی مرکزی)، خیابان خاکی شمالی (خیابان فردوسی شمالی)، سینما ایران، کارخانه روغن نباتی، گاراژ رحیم زاده، امیران، خیام و….
«رضا براهنی» نویسنده و منتقد ادبی در کتاب «قصه نویسی» می نویسد: «بهترین قصه، قصه ای است که پس از پایان، در ذهن خواننده ادامه یابد و او را به تفکر درباره ی زندگی وادارد و در عین حال او را در جریان حوادث زندگی قرار دهد و تخیل او را آن چنان مشتعل کند که او حوادث دیگری در تعقیب حوادث نتیجه شده قصه در نظر آورد و زوایای زندگی را دقیقاً کشف کند.» و قصه ی «آشوب» محسن درجزی، چنین قصه ای است.
امیدوارم نویسندگان امروز نیشابوری به همین زلالی بتوانند بی درنگ رمان یا داستان کوتاه برای معرفی نیشابور و نشان دادن جریانات دهه خودشان بنویسند و آن را توسط انتشارات معتبر و خوب تهران برای مردم ایران منتشر کنند.
مصطفی بیان
این یادداشت در هفته نامه «فرّ سیمرغ» شنبه ۳ مرداد ۹۴ (شماره ۸۴) به چاپ رسید.