گفت و گو با لیلا پاپلی یزدی به بهانه انتشار رمان جدیدش
«لیلا پاپلی یزدی»، متولد خرداد ۱۳۵۷ در پاریس و دارای مدرک دکتری باستان شناسی است. «زندگی خانم کاتیوشا ب. و همکاران تمام فلزی اش» اولین رمان منتشر شده ی اوست که اواخر سال ۱۳۹۶ توسط انتشارات روزنه روانه ی بازار کتاب شد. پاپلی یزدی معتقد است که یک نویسنده ی حرفه ای نیست، هرگز در هیچ کارگاه داستان نویسی شرکت نکرده است و حتی هرگز داستان هایش را برای مخاطبی نخوانده است. او می گوید: «روش من اینگونه است که می گذارم ذهنم آزادانه خیال پردازی کند. خودش جهان مورد نظرش را خلق کند و در آن زندگی کند.»
لیلا پاپلی یزدی، ساکن نیشابور است. او در کنار انتشار رمان، در حوزه تخصصی اش کتاب و مقالات مختلفی منتشر کرده است. آنچه می خوانید گفت و گویی است با لیلا پاپلی یزدی پیرامون رمان جدیدش که گریزی نیز زده می شود به جهانی داستانی او.
وقتی دو فصل اول کتاب تان را خواندم؛ تصمیم گرفتم مجدد آن را با نگاه جدیدتر بخوانم. تصور می کنم نویسنده در این رمان خواهان حقیقت است. طالب ارزش هایی است. ارزش هایی که در انسان ها گم شده است؛ مانند شخصیت اصلی داستان تان (کاتویشا). فرصت برای جبران آینده ندارد و نمی تواند آینده را پیش بینی کند و برخلاف او، گربه ها این توانایی را دارند و در نتیجه جای انسان را اسلحه ها می گیرند!
گربه های داستان، گربه هایی هستند دستکاری شده، همچون اسلحه ها و بخش هایی از بدن آدم اسلحه ها، اینها در واقع ساخته ی سیستم هستند.
داستان شما، نسبتا شبیه انقلاب رومانی در سال ۱۹۸۹ است. سرنگونی رژیم کمونیستی در رومانی و نهایتا دستگیری و اعدام نیکلای چائوشسکو. شما در این رمان به چائوشسکو اشاره می کنید. نامه ای که کاتیوشا روی میزش دید و گمان کرد از اداره گربه ها آمده باشد کاملا شبیه نامه ای است که آغازگر داستانِ انقلاب رومانی و اعلام نارضایتی مردم از حاکمیت است. همچنین که نویسنده در صفحه ۷۷ می نویسد: «می شود الگوی انقلاب فرانسه را به بقیه انقلاب ها تعمیم داد.»
تخصص من باستان شناسی معاصر و سیاسی است. بنابراین پیش فرض ذهنم به گونه ای بررسی ساختارهای حاکمیتی تمامیت خواه هست و این در داستان هایم هم نمود دارد. از سویی، تمام حاکمیت های مستبد از الگوهای مشابه ای پیروی می کنند هر چند از منظر زمینه های اجتماعی و زمانی متفاوت باشند. ساختار حاکمیتی در زمانه ی کاتیوشا هم همینگونه است. یعنی ساختی است بر مبنای شکلی از ایدئولوژی و بر پایه ی یکسان سازی بسیار شدید. درست مثل ساخت های توتالیتر دیگر. منتها به نظرم در این روایت آن چیزی که مهم تر است نحوه ی مقاومت مردمانی هنوز فرهیخته در مقابل این ساختار مستبد است.
اگر با انقلاب های کمونیستی آشنا باشیم راحت تر می توانیم با شخصیت «کاتیوشا» در رمان تان همذات پنداری کنیم. راز کاتیوشا، رازی مخوف است که از منظر اسلحه ها می تواند مستحقق مرگ باشد. راز کاتویشا، خواندنِ کتاب در شهری است که کتابخانه اش جز صد کتاب تایید شده کتاب دیگری ندارد. نکته جالب توجه این است کاتویشا در این فضا با دوستانِ غیرفلزی اش که اتفاقا موجوداتی فرهیخته اند آشنا می شود و از همه مهم تر، اینکه هنوز به امکان «تغییر» باور دارند.
بله! این مردمان، هنوز به تغییر باور دارند و البته راه این تغییر از منظر آنان از مسیر کتابخانه می گذرد. من به عنوان نویسنده، در مورد شباهت این فضا با ساختارهای کمونیستی نظری ندارم. به نظرم این ساختار، یک حاکمیت بسته است شبیه هر حاکمیت مستبدانه ی دیگر. نام چائوشسکو شاید بیشتر نوعی تصادف است یا نوعی ادای دین به نویسنده ی مورد علاقه ام هرتا مولر، تا غرضی برای ربط دو زمینه به هم. اینجا قواعد خودش را دارد و دنیایی کاملا ذهنی است. خواننده البته قطعا آزاد است که زمینه ی کتاب را با هر جای دیگری یا هر زمان دیگری مقایسه کند ولی از منظرِ منِ نویسنده این جهان مستقل است.
نمادهای محتلفی را در رمان تان شاهد هستیم. زینب، کاتیوشا، زن مراد (پری دریایی)، ارشمیدس در جسم های مختلف. انگار انسان، حیوان، فلزات و ماورای طبیعت آمده اند تا عشق و نفرت پس از قرن ها در رنگ و موسیقی و کتاب و کتابخانه و کتابفروشی به جهان بینی ما انسان ها کمک کنند. سوالی که قرن هاست ذهن انسان را درگیر کرده است اما پاسخی برای آن نیافته است. شاید همان راز پنهانی است که در ذهن کاتویشا است.
من قصد نداشته ام سمبلیسم را وارد نوشته ام بکنم. اینها بیشتر از اینکه نماد باشند، تبارند. ما به مثابه انسان، موجودی هستیم از طبیعت فاصله گرفته که در واقع زندگی مان مخلوط شده با حیات فلز و کاغذ و رنگ و دست ساخته های خودمان. هر شخصیت در رمان کاتیوشا، تبار دارد و خلق الساعه پا به عرصه ی وجود نمی گذارد. در مورد کاتیوشا، هولناک ترین پرسش تبار و هویت است. اینکه کیست و چرا بدنش و روحش چنین غریب واکنش نشان می دهند؟ شاید همین است که کاتیوشا این فرصت استثنایی را دارد که هویتش را خودش مشق کند.
چرا تصمیم گرفتید آدم ها را به اسلحه تبدیل کنید؟ اسلحه شناسی خلاقانه، جاسوس شناسی و شیوه ژنتیکی و غیر ژنتیکی تلفیق انسان و حیوان و شی با فلز اسلحه. آیا ما شاهد انقراض بشر هستیم؟
من تصمیم خاصی در این مورد نگرفته ام. لازم است یادآوری کنم، من یک نویسنده ی حرفه ای نیستم، هرگز در هیچ کارگاه داستان نویسی شرکت نکرده ام و حتی هرگز داستان هایم را برای مخاطبی نخوانده ام، از این رو طرح داستانی به شیوه ی حرفه ای نمی نویسم. روش من اینگونه است که می گذارم ذهنم آزادانه خیال پردازی کند. خودش جهان مورد نظرش را خلق کند و در آن زندگی کند. قاعدتا ذهن من جهانی را که می سازد بر اساسِ اندوخته ها و مطالعاتش است. از آنجا که شاخه ی تخصصی من باستان شناسی معاصر است، در مورد اسلحه ها زیاد می خوانم. اسلحه از بدوِ شهرنشین شدن انسان همراهش بوده است. پیش از آن سلاح بیشتر برای شکار استفاده می شده اما پس از تمدن، سلاح برای تسخیر و تصرف و کشتار هم نوع هم به کار گرفته شده است. از منظرِ منِ باستان شناس، سلاح از آدمی جدا نیست. تنِ آدمی ظرفیت اندکی برای دفاع طبیعی دارد، نه چنگاله ای ببرسان دارد نه دندان هایی شبیه خرس، نه قدرت دوندگی یوز نه بینایی و سرعت عقاب. از این رو، اختراع سلاح شاید نوعی واکنش به ضعفی ساختاری در طبیعتِ بدنِ آدمی است. این است که در واقع من آدمی را تصویر کرده ام که می بینم نه لزوما شکلی از تغییر ژنتیکی را. این آدم، آدم – اسلحه، از منظر خودش تکامل یافته ی آدمی است که قدرت دفاع اندکی دارد. من در مورد انقراض بشر نظر خاصی ندارم حقیقتا.
رمان شما دارای ساختاری بسیار موثر و لایه های مختلف است همراه با دیدگاه های متفاوت و نگاه به جهان بینی و فلسفه وجودی انسان. خودتان هرگز در این ساختار ادبی گم نشده اید؟
احتمالا حدود سی سال است که داستان می نویسم ولی وقتی این امر برایم جدی شد که در سال ۱۳۸۹ به دلایل فشارهای سیاسی شغلم را از دست دادم. من هیئت علمی دانشگاه در رشته ی باستان شناسی بودم. از دست دادن شغل برای یک معلم فقط از دست دادن راهکار معیشت نیست، بلکه از دست دادن فضای گفتگو و دیالوگ است. همین است که وقتی معلمی شغلش را از دست می دهد، زمان تا ابد کش می آید. روز آدم پُر می شود از ساعت هایی که نمی دانی باهاشان چه کنی. من نه فقط شغلم که فضای زندگی ام را هم از دست دادم و برای نخستین بار در زندگی ام مجبور شدم در شهری کوچک زندگی کنم و عملا دیالوگ من محدود شد به خانواده ام. در این وضعیت، نوعی دیالوگ ذهنی را انتخاب کردم. تصمیم گرفتم با خیال پردازی ام علمی تر برخورد کنم. بنابراین دنیاهای ذهنی ام را می نویسم. ساخت بسیار پیچیده ی ذهنی و دنیایی که خلق می کنم، کمکم می کند نیاز کمتری به جهان واقعی داشته باشم و از سویی قدم زدن درون این جهان، آرام ترم می کند. بنابراین پاسخ سوال شما منفی است. من از پیچیده بودن این جهان لذت می برم و هرگز در لابیرنتهای عجیبش گم نمی شوم.
یکی دیگر از نکات قابل توجه در رمان شما، حضور شخصیت های فراوان در داستان است. در فصل های ابتدایی رمان به معرفی برخی از شخصیت های داستان مثل آقای تامپلا، مراد و ایشتار، تیستو، پروفسور اودیپوس و غیره می پردازید. چرا شاهد این همه شخصیت داستانی در کتاب تان هستیم!؟
توضیح دقیقی نمی توانم بدهم. همانطور که عرض کردم من هرچه را در دنیای ذهنی ام تجربه می کنم می نویسم و قاعدتا وقت هایی که با موجودات زیادی سر و کار دارم، شخصیت های داستان هم متعدد می شوند و بالعکس.
شخصیت های کاتیوشا، باد شمال، تیستو، ابابیل و زینب، از نظر من شاید جذاب ترین شخصیت های داستان هستند؛ انتقال حجم قابل توجهی از بار معنایی داستان به عهده آنهاست. راحت می توانیم اندیشه های برخی از فلاسفه در مورد «فلسفه وجودی و یا زیستنِ انسان» را در این شخصیت های داستان و فضای رمان درک کنیم.
بله و البته از منظر من دوگانه ی آسمان سرخ و کاتیوشا و رابطه پیچیده و توام با هراس و احترام این دو به وضعیت موجودیت می دهد. همه ی اینها که نام بردید، موجوداتی هستند خاکستری. حتی شخصیت های منفی هم لزوما اهریمن نیستند. اینها همه در عین حال قربانی سیستمی هستند که تلاش می کند با دخل و تصرف در تنِ موجودات از آنها چیزِ دیگری بسازد. آنچه آنها را در سوهای مختلف یک طیف قرار می دهد واکنش ها و انتخاب های آنهاست. این گزاره دقیقا باور ذهنی من در زیست جهانِ واقعی ام هم هست. اینکه ما به مثابه انسان و کنشگر در مقابل پدیده های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی مشابهی قرار می گیریم اما آنچه ما را متفاوت می کند، شکلِ کنشگری ما و تفاوت میدان های بازی است که انتخاب می کنیم. همه ی ما به مثابه انسان، خاکستری هستیم و تنها بازی ماست که تنالیته ی رنگ وجودی ما را روشن تر یا کِدِرتر می کند.
آیا هنگام نوشتن به مخاطبان و خوانندگان نیز فکر می کنید؟
کاتیوشا چهارمین رمانی است که من نوشته ام و البته ما بین اینها ده ها داستان کوتاه هم نوشته ام اما هرگز نوشته هایم را منتشر نمی کردم. شاید تصویر خودم از خودم بیشتر باستان شناسِ معاصر است تا هر پدیده ی دیگری. کاتیوشا اما این شانس را داشت که خوانده شود، توسط استادِ محترمی که کتاب به او تقدیم شده است. او پیشنهاد داد که کاتیوشا منتشر شود و یاری اش کرد تا تنِ کاغذی بپوشد. با این مقدمه در واقع خواستم بگویم من هیچ احتمالی برای منتشر شدن کاتیوشا وقت نوشتنش نمی دادم، از این رو تنها فضای ذهنی ای که مشاهده کرده ام و درونش زیسته ام را توصیف کرده ام.
مصطفی بیان / داستان نویس
این گفت و گو در دو هفته نامه «آفتاب صبح نیشابور» ، شماره ۴۵ ، دوشنبه ۲۷ فروردین ۹۷ به چاپ رسید