گفت و گو با فریده ترقی به بهانه انتشار کتاب جدیدش
«فریده ترقی»، متولد آذر ماه ۱۳۴۷، شهرستان نیشابور و فارغ التحصیل رشته شیمی از دانشگاه شیراز است. سال ۷۳ در شرکت آب و برق جزیره کیش استخدام شد و به مدت بیست سال ریاست آزمایشگاه شیمی را بر عهده داشت. داستان کوتاه «کلاغ مرده» اثر فریده ترقی جزء ده اثر برگزیده بنیاد شعر و ادبیات ایرانیان شناخته شد و به تبع آن در تور بزرگداشت «جلال آل احمد» توسط این بنیاد در شهریور ماه سال ۹۶ حضور یافت. داستان های «پشتیبان»، «وکالت بی ارزش» و «پنج شب در اتاق کرایه ای» از این بانوی نویسنده به ترتیب در اولین جایزه ملی خلیج فارس، سومین جایزه ملی داستان کوتاه عطران و سومین جایزه داستان کوتاه سیمرغ مورد تقدیر قرار گرفته شد.
مجموعه داستان «عبور از نقطه تلاقی» اثر فریده ترقی شامل پانزده داستان کوتاه، تابستان امسال توسط نشر عطران منتشر شد. به بهانه انتشار این کتاب، گفت و گویی با او انجام دادیم.
برای شروع گفتگو از رابطهتان با مقولهی ادبیات داستانی شروع کنیم، داستان نویسی از کی شروع شد؟
میشود گفت به طور جدی از آذر ماه سال ۹۵ و با ورودم به انجمن داستان نویسی کیش. هفتهای یک روز، جلساتی زیر نظر آقای ابراهیم حسن بیگی در کتابخانه سنایی برگزار میشود که انگیزه و تشویقی شد برای نوشتن. در این جلسات هر دوشنبه کسانی که مایل به داستان نویسی هستند کنار هم جمع میشویم. داستان ها خوانده شده و نقد میشوند؛ اما ارتباط من با ادبیات داستانی از کودکی شروع و ادامه داشته. من خیلی زیاد کتاب میخواندم چه در سنین پایین تر که کانون پرورش فکری می رفتم و چه بعدها در کتابخانه دکتر شریعتی نیشابور و می دانیم بیش از هفتاد درصد نوشتن به خوانش زیاد مرتبط هست. نوشتههایم قبل از بازنشستگی بیشتر خاطره نویسی یا دل نوشته های کوتاه بودند و قالب داستانی نداشتند.
در زمانی که خودتان ادبیات را کشف میکردید و کتاب میخواندید، به نویسنده و نویسندگان مشخصی علاقه داشتید؟
من ده سالم بود که انقلاب شد؛ و بیشترین آشنایی ما با کتاب از آن زمان به بعد و متاثر از شرایط وقت بود. در آن سن در کنار داستان و رمان های نویسندگان شناخته شده مثل «چارلز دیکنز» و «مارک تواین» و کتابهای کانون، کتابهای «صمد بهرنگی» زیاد خوانده میشد، از «ماهی سیاه کوچولو» تا «اولدوز و کلاغها»، «بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری» و … چند سال بعد در دبیرستان، کتاب های دکتر علی شریعتی. من تمام کتاب های ایشان را خوانده بودم و حتی کتاب هایی را که لابهلای نوشتههایشان به آنها استناد میکردند را هم از کتابخانه میگرفتم میخواندم. کتابهایی از دکارت، سارتر، سیمون دوبووار، نیکوس کازانتزاکیس، کتاب هایی مثل زوربای یونانی، آخرین وسوسه مسیح، کمدی الهی دانته و مسخ کافکا … یادم هست یک بار خانمی که آنجا کتابدار بود با تعجب پرسید که این کتاب ها را واقعا برای خودم امانت میگیرم؟ و اینکه خواندنشان برایم سنگین نیست!؟ البته در کنار آنها رمان های معروف نویسندههای دیگر و کتاب های تاریخی هم بود.
در مورد کتاب جدیدتان صحبت کنیم. محور موضوعی اکثر داستان ها، حوزهی زنان است. مثل داستان های «عبور از نقطه تلاقی»، «ایستگاه آخر» و یا قصه سلیمه و آسیه در داستان «پشتیبان» و یا قصه گلناز در «وکالت بیارزش».
در واقع این یک اصل هست که شما وقتی میتوانید در خصوص چیزی به خوبی بنویسید که نسبت به آن اطلاع و اشراف کافی داشته باشید. درک احساسات و طرز برداشت و نگاه های زنانه برای یک نویسنده زن به مراتب راحتتر هست. به کرات دیدهایم که حس و درک برخی چیزها، برای یک زن بدون هیچ توضیحی، واضح هست در حالیکه برای یک مرد، همان موضوع، حتی با ارائه ادله باز هم چندان قبول دلچسبی ندارد، البته خلافش هم هست و مسلما آقایان هم در درد دلهای مردانه شان به این قضیه اعتقاد دارند که زنهایشان گاها رفتارها یا دیدگاههای آنها را درک نمیکنند. که باز میگردد به تفاوت این دو در ساختار آفرینش شان. به نظر من، زنها راحت تر ترک بر میدارند ولی دیرتر از هم میپاشند. نیچه میگوید: «هر آن چه شما را نکشد باعث میشود قویتر شوید» و نمیدانم خوشبختانه یا متاسفانه زنها در برابر فشارهای زیاد زنده میمانند. یکبار پای صحبت یکی از بومیان جزیره نشسته بودم. خانم مسنی بود، شش فرزند داشت. کمی سوال پیچ اش کردم، سر صحبتش باز شد و در چند ساعتی که با هم بودیم زندگیای را به تصویر کشید که هر جملهاش برای از پا در آوردن خانوادهای بس بود و من در برگشت تمام مدت با خودم فکر میکردم که این زن هنوز زنده است و هنوز لبخند میزند! علت اینکه من در کتابم به موضوع زنان پرداختم این هست که به طور معمول دیدهام وقتی یک زن، خودش شروع میکند از احساس و نگاه و آسیبی که دیده یا میبیند با دیگری، به خصوص مخاطب مرد صحبت کند چندان تاثیرگذار نیست یا جدی گرفته نمیشود. اما همان حرفها از نگاه فردی دیگر، حداقل قابل تامل هست.
داستان «عبور از نقطه تلاقی» را خیلی دوست دارم. در این داستان اشاره به حجاب اجباری، تعصب و مذهب میکنید.
این داستان، به قول دوستی یک داستان چند لایه هست، یک درد است. دختری که در خانوادهای آزاد و لاقید به دستورات اسلامی بزرگ شده، در یک خواستگاری بیمقدمه، پسری را میبیند با رفتاری کاملا متفاوت با آنچه در اطرافیانش دیده و با آن خو گرفته و این ظاهر متفاوت، او را شیفته میکند. هیچ کدام مذهب را با تعقل و تفکر انتخاب نکردهاند. درحالی که میدانیم به کرات در قرآن و در روایت به تفکر و اندیشه در انتخاب دین تاکید شده؛ و میدانیم اصول دین تقلید بردار نیست. باید متقاعد شد و پذیرفت؛ اما آنچه در جامعه نمود ظاهری دارد فروع دین است نه اصولش؛ و اینجوری است که گاها، تظاهر به اسلام جای مسلمان واقعی بودن را میگیرد. در داستان، مذهب پسر ناشی از انتخاب آگاهانه نیست. زاده یکجور جبر و ترس از عدم مقبولیت در خانوادهای هست که رعایت ظواهر اسلامی را بهدقت ارج میگذارند؛ که با ازدواج و تشکیل زندگی مستقل و دور شدن از آن محیط، متمایل به رفتاری دیگر میشود. نمونه همان ضربالمثل «آب نمیبیند وگر نه شناگر قابلی هست»؛ و دختر که شیفتگی به اسلام را از روی رفتارهای اولیه و ظاهری پسر گرفته. وقتی ظاهر متفاوت هر دویشان را در آینه کنار هم میبیند. حس کسی را دارد که رودست خورده، سرش کلاه رفته، کسی خودش را چیزی معرفی کرده که نبوده. درواقع او «بله» را به آدمی دروغین گفته؛ و این را وقتی میفهمد که بچه دارد، مادر است، مسئولیت دارد، تنها نیست تا هر وقت بخواهد برگردد یا از اول شروع کند. تصمیمش تاثیرگذار است بر روی زندگی کودکی که شدیدا به او وابسته است. آن سوال، «من چه چیزی را باید میدیدم که ندیدم؟» سوال مهمی است. خطاب به همه یکسانی که روی ظاهر قضاوت میکنند.
در داستانهای «پشتیبان» و «پنج شب در اتاق کرایهای» اشارهای تاریخی به حمله انگلیسیها و مغولها به ایران میشود. آیا مطالعات تاریخی دارید؟ آیا لزومی دارد نویسنده مطالعات تاریخی داشته باشد؟
بله؛ من مطالعات تاریخی دارم به خصوص در یک دورهای رمانهای تاریخی زیاد میخواندم، از حوادث داخل کشور تا سایر کشورها، به نظر من نه تنها نویسندهها که تمام مردم نیاز هست با تاریخ آشنا باشند. همه تقریبا با این جمله معروف «جرج سانتایانا» آشنایی داریم: «ملتی که تاریخ خود را نداند محکوم به تکرار آن هستند». «ویلیام هنری والش»، تاریخ را بازگو کردن کلیه اعمال گذشته انسان میداند. به طوری که نه تنها در جریان وقایع قرار میگیریم بلکه علت وقوع آن حوادث را باز میشناسیم. من یکی از بحثهایی را که معمولا به آن معترضم و در دستگاه های آموزشی مطرح میکنم، عدم اهمیت دادن به تاریخ و مذهب به روش درست است. بچهها در مدارس معمولا به این دو درس به چشم مبحثی اجباری یا سطحی نگاه میکنند. تاریخ در نگاهشان غیبت پشت سر مردههاست درحالیکه به قول دکتر علی شریعتی علم شدن انسان هست. فطرت، غرایز آدمی از ابتدا خلقت تا به امروزه تغییر نکرده به عبارتی انگیزه و خط دهنده رفتارهای بشری ثابت بوده، به مرور زمان و با پیشرفت تکنولوژی فقط آرایهها و تظاهرات بیرونیاش متفاوت شده. در داستان خلقت، قابیل و هابیل را به نیت تملک همسری که برای او در نظر گرفته نشده میکشد، میبینید حتی شکل ظاهری داستان تا به امروز بارها تکرار شده است. اگر تاریخ گفته نشود، تحلیل نشود، بارها و بارها اشتباهات تکرار خواهد شد، اشتباهاتی که بعضا تبعات بسیار وحشتناک و دراز مدتی خواهند داشت. یکی از دست آوردهای عدم اهمیت به تاریخ این هست که بچههای ما سالها از آب و خاک این کشور، دسترنج کشاورز و کارگر این خاک بهره میبرند، میبالند، به شکوفایی علمی میرسند و در نهایت در جایی که باید مثمر ثمر باشند راهی کشورهای دیگر میشوند. البته من دلایلی مثل نبود کار یا امکان استفاده از امکانات پیشرفته و شرایط زندگی مرفه را میدانم و به کرات همه شنیدهایم اما قبول کنید که ما در مدارس مان خواسته یا ناخواسته به بچهها یاد دادهایم که باید از کشورشان متوقع باشند تا اینکه یادشان بدهیم برای آن کاری بکنند. وطن و تاریخ کشورشان را درست نشناساندهایم و آسیب شناسی نکردهایم، به آنها مسئول بودن در قبال سازندگی را یاد ندادهایم. ایران کشوری است که بلایا و مصائب زیادی را از سر گذرانده، به کرات موردحمله و تجاوز قرارگرفته، شاهد کشتارهای فجیع و درگیریهای بزرگ در جنگ های ناخواسته شده، در حمله مغول به ایران میدانید که تمام آن هجوم وحشیانه از کشتن بیدلیل فرستاده تجاری مغول شروع شد. نسلی بیدلیل نابود شد، کتابخانهها و کتب با ارزش از بین رفتند. مغولهای وحشی بیابان گرد سالها در کشور حاکم شدند به بهای یک بیعقلی و بیسیاستی. ما تاوانهای سنگینی بابت اینطور تصمیم گیری ها پرداخته ایم. اگر در مباحث تاریخی با دقت، کاوشگرانه و به نیت گرفتن تجربه وارد شویم گامهایی بزرگ و سریع در پیشرفت بر خواهیم داشت وگرنه تکرار هر خطا، تکرار تبعات آن را در پی دارد.
در داستان «پشتیبان» اشاره میکنید به مبارزه زنان که دوش به دوش مردان با انگلیسیها مبارزه میکنند و جهازشان اسلحه هست.
تا آنجا که میدانم، به خصوص در جنگهای نابرابر دنیا، زمانی پیروزی حادث شده که مرد و زن همدل، با تمام توان در کنار هم جنگیدهاند. ما در طول تاریخ مان زنان دلیر و شجاع زیادی داشتهایم. در شاهنامه میبینید که زنان قوی و با قدرت جنگاوری بالا توصیف میشوند:
زنی بود بر سان گرد سوار / همیشه به جنگ اندرون نامدار / کجا نام او بود گرد آفرید / که چون او به جنگ اندرون کس ندید.
در داستان آمده، گرد آفرید به جنگ سهراب میرود و تنها زمانی که از اسب به زمین میافتد و کلاه خود به کناری میرود، با آشکار شدن موهایش سهراب متوجه میشود که حریفش یک زن است.
همین طور، در نشستی که چند وقت قبل در جلسه نویسندگان با آقای نورالدین عافی، نویسنده کتاب «نورالدین، پسر ایران» داشتیم، ایشان از حضور همه جانبه مردمی، زن و مرد، دوش به دوش هم در برابر حمله تجاوزگرانه و به شدت نابرابر خاطراتی شنیدنی بازگو میکردند؛ و بعضا همین هجوم های مردمی، علی رغم برتری فاحش سلاح و ادوات جنگی دشمن مانع از دسترسی و پیشرویشان شده است. «رئیس علی دلواری» در داستان، یک مبارز بی باک و ستودنی هست و من هر جا که از زبان او حرفی زدهام دقت داشتهام بر اساس مستندات تاریخی باشد؛ و درنهایت نیز همان طور که داستان نشان میدهد براثر خیانت کشته میشود. من باور دارم همانطور که در داستان «پشتیبان» توصیف کردهام، زنان ایران نسبت به خاک و خانواده به شدت غیرت دارند و عشق به این دو با قلب و جان زن ایرانی تنیده شده. این داستان در جایزه ملی خلیجفارس مورد تقدیر قرار گرفته شد. قسمتهایی از این داستان را در نشست بزرگداشت روز ملی خلیج فارس خواندم؛ فردای آن نشست، چند نفر از عزیزان نیروی انتظامی را گذری در خیابان دیدم که جلو آمدند و بابت نوشتنش تشکر کردند. نظر مساعد آنها برایم بسیار باارزش بود.
در جامعه امروز ایران، شخصیتی مثل گلناز در داستان «وکالت بیارزش» را بسیار شاهدیم. یکی از دیالوگهای مهم این داستان: «احمقها کسانی هستند که هیچوقت دروغ نمیگویند».
من بشخصه در میان داستان هایی که نوشتهام «وکالت بیارزش» را خاص دوست دارم. راستگویی و تعهد به اصول اخلاقی صفات بسیار برجسته و با ارزشی هستند که متاسفانه در جامعه امروزی رنگ باختهاند و اگر تک و توکی پایبند باقی مانده باشد به دید افرادی ساده لوح نگاه میشوند.
و حرف آخر.
من تا به حال هر چه نوشتهام داستان کوتاه بوده اما خیلی دوست دارم رمانی با استناد به اتفاقات تاریخ در جنگ جهانی اول بنویسم. البته آقای ابوالقاسم طالبی فیلمی با عنوان «یتیمخانه ایران» ساختهاند که اشاره به قحطی و کشتار هشت میلیون ایرانی از جمعیت هجده میلیونی به دنبال اشغالگری انگلیس در آن زمان دارد. یک نسلکشی خاموش و فجیع که متاسفانه این بخش از تاریخ یعنی قحطی بین سالهای ۱۲۹۵ تا ۱۲۹۷ به عمد توسط دست نشاندههای افکار انگلیسی سانسور شده است. و عجیب اینکه با داشتن این همه نویسندگان صاحب قلم توانا ما هیچ رمانی که در قالبی داستانی به فجایع آن زمان بپردازد نداریم. از دل این هشت میلیون زن و مرد قحطی زده که گربه، گوشت مردار و نان با خاک اره میخوردهاند رمان های بسیاری میشود نوشت. همین اتفاق اگر در اروپا میافتاد رمانهای تاثیرگذار بسیاری دربارهاش نوشته میشد. ما این را به وطن واجدانمان بدهکاریم و اینها همان تاریخی هست که بچههای ما باید بدانند و رویش فکر کنند؛ و در آخر سپاسگزاری میکنم از شما و انجمن داستان سیمرغ نیشابور که با توجه و حمایتشان احساس سبز در خانه بودن را همیشه برایم تداعی کردهاند.
چاپ شده در دو هفته نامه «آفتاب صبح نیشابور» / شنبه ۵ آبان ۹۷