درباره ی داستانِ بلند «پایان روز» نوشته ی محمد حسین محمدی

فرصتی شد تا در یک بعدازظهر گرم تابستان بنشینم داستانِ بلند (یا رمانِ کوتاه) «پایان روز» را از محمدحسین محمدی، داستان نویس اهل افغانستان بخوانم. مجموعه داستان «انجیرهای سرخ مزار» از این داستان نویس، جایزه هوشنگ گلشیری و جایزه ادبی اصفهان را از آن خود کرده است. «پایان روز» کتابِ جدیدش است که نشر چشمه پاییز سال گذشته منتشر کرد و سه ماه بعد به چاپ دوم رسید. به توصیه یکی از دوستان این کتاب را خریدم.

در این کتاب با دو داستان موازی در دو مکان مواجه هستیم که هر دوی آنها در یک روز و همزمان اتفاق می افتد. یک داستان ماجرای اَیا یا یحیی، مهاجر افغان است که در ایران آمده تا کار کند و پدرش آغا صاحب در بستر بیماری است و بُو بُو (مادر اَیا) و شاجان از او خواستند تا کفن خلعتی متبرک برایشان بخرد و به افغانستان بفرستد. از طرفی داستانِ دوم با روزمرگی مادر (بُوبُو) همراه است.

«اَیا چشم هایش را که باز می کند، برای لحظه یی شک می کند که در مزار است یا تهران. همه جا آرام است. فکر می کند در مزار، در خانه ی پدرش اش.» (از متن داستان).

موضوع داستان خیلی ساده است. داستان دو شخصیت اصلی دارد «اَیا» و «بوبو» و رابطه تنگاتنگی که بین آنها وجود دارد. فکر هر دوی آنها پیش آغاصاحب است که نگرانِ سلامتی اش هستند. شاجان در کنار مادر است و با تلفن با اَیا در ارتباط است و می گوید حالِ آغای ناجور است. می گوید آغای وصیت کرده. گفته یک دانه کفن خلعتی متبرک می خواهد. اَیا هم دو ماه هست به صاحب کارش گفته که می خواهد به افغانستان برگردد و از او خواسته حساب و کتابش را بکند و پول هایش را بدهد اما او امروز و فردا می کند.

خیلی راحت می توانیم حدس بزنیم که اَیا در پایان داستان کفن خلعتی را می گیرد و وصیت پدر را انجام می دهد اما آیا به افغانستان بر می گردد یا نه، موضوع اصلی داستان است. «پایان روز» از اتفاق یا حادثه ی مهمی برخوردار نیست. روایت ساده است که در  یک روز اتفاق می افتد. روزمره هایی که برای همه ی ما تکرار می شود. اتفاقی که در خواننده کشش و اشتیاق ایجاد کند که داستان را به سرانجام برساند و حوادث کوچکی که برای «ایا» و «بوبو» در طولِ روز رخ می دهد، تعلیق مناسبی را رقم نمی زند.

ایراد بعدی داستان، توضیخات فراوان و خسته کننده و غیر ضروری است. مثلا در مترو، کتابفروشی، پارچه فروشی. توصیفات فراوان که می توان از متنِ داستان حذف کرد به طوری که به محتوی لطمه وارد شود.

مترو : «به طرف تونل ورودی به ایستگاه می بیند. و همچنان منتظر می ایستد. صدای قطار را می شنود که نزدیک می شود. بعد چراغ قطار را می بیند که از تونل نور می پاشد و نزدیک می شود. رو بر می گرداند. همه از روی چوکی ها برخاست اند و به لبه سکو نزدیک شده اند، اما کسی نزدیک او نیست.»

حرم: «کفش هایش را تحویل کفش داری می دهد و داخل حرم می شود. قدم بر قالین های حرم می گذارد و آیینه کاری های سقف را می بیند و دست به سینه می ایستد و سلام می دهد. بعد به طرف ضریح نقره یی شاه عبدالعظیم می رود و بر آن دست می کشد و کفن را از پلاستیک می کشد تا بر ضریح بمالد و تبرکش کند، اما کفن در پلاستیک دیگر هم قرار دارد.»

مصطفی بیان

سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۸

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *