بایگانی برچسب‌ها : حسن میرعابدینی

ادبیات مردم گرا در داستان های جلال آل احمد

عنوان مقاله: ادبیات مردم گرا در داستان های جلال آل احمد

با نگاهی به داستان های بچه مردم، جشن فرخنده، گلدسته ها و فلک، شوهر امریکایی و دفترچه بیمه

جلال آل احمد با مطالعه عمیق نثر هزار ساله فارسی و با نگاه به زبان کوچه و بازار روزگار خویش، توانست نثرش را در روایت داستان هایش به زبانِ «گفتاری» نزدیک کند. داستان های کوتاه جلال آل احمد که اغلب شان با زاویه دید اول شخص نوشته شده اند، عموما زبان و بیانی گفتاری دارند. حالت بیان گفتاری اش، طوری است که انگار کسی مقابل ات نشسته و دارد با تو حرف می زند و داستانی برایت روایت می کند. آل احمد در چهار داستان کوتاه موفق خود «گلدسته ها و فلک»، «جشن فرخنده»، «شوهر امریکایی» و «بچه مردم» زبان روایی گفتاری را به اوج رسانده است. ویژگی کلی و نمای ظاهری زبان چهار داستان نام برده شده، زبان روایی «گفتاری» است اما بافت کلام و لحن و تکیه های احساسی و عاطفی واژه ها با توجه به خصوصیات راویان، متفاوت است. ما در دو داستان «گلدسته ها و فلک» و «جشن فرخنده» با بیان روایی دو نوجوان روبه روایم و در دو داستان دیگر «شوهر آمریکایی» و «بچه مردم» با بیان روایی دو زن، یکی تحصیل کرده و به فرنگ رفته و دیگری عامی و سنتی. زبان روایی این چهار داستان، شباهتی با یکدیگر ندارند و هر کدام در حال و هوا و خصوصیات سنتی و پایگاه فرهنگی و با نگاه خاصِ راویان ارائه شده است. نویسنده در این چهار داستان، کوشیده تا با جایگزین کردنِ شخصیت های اصلی داستان به عنوان راوی، حضور و نگاه نویسنده دانای کل را از متن حذف کند و نگاه خواننده را متوجه نقش بازی اصلی بغلتاند.

داستان «بچه مردم» با ضربه ی چند جمله آغاز می شود: «خوب من چه می توانستم بکنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد. بچه که مال خودش نبود.»

چند جمله ی آغازبندی داستان، دو کارکرد را به ثمر می رساند، ایجاد حالت تعلیق و انتظار و گره افکنی. پس از این آغازبندی موثر، بقیه داستان شرحِ کش مکش های احساسی و عاطفی زن راوی با خویشتن است. یعنی بازگویی اندوه خاموش و تقابل میان احساس و عاطفه مادری و واقعیت تلخ نیاز به ادامه زندگی. در پایان بندی داستان نیز نیاز به ادامه زندگی تلخ بر احساس و عاطفه مادری چیره می شود و آن را به اندوهی خاموش تبدیل می کند.

موضوع داستان، پیچیده و پُر گره نیست و حادثه نیز در طرح داستان نقش محوری و کلیدی ندارد. حال و هوا و شالوده داستان «بچه مردم» بر موقعیت و وضعیت روحی و عاطفی یک مادر می چرخد و گره تقابلی را می گشاید. صحنه ی میانی و گفت و گوی مادر و بچه در لحظه های جدایی، اوج روایت داستان «بچه مردم» است. زن راوی، وقتی که بچه را رها می کند، می گوید: «از همان وقت بود که انگار اصلا بچه نداشتم. آخرین باری که بچه ام را نگاه کردم، درست مثل این بود که بچه مردم را نگاه می کردم.»

آیا عنوان داستان «بچه مردم» کنایه است؟ کنده شدن از احساس غریزی مادر (در عبارت: درست مثل این بود که بچه مردم را نگاه می کردم) و همچنین زمینه های اجتماعی و فرهنگی و نیز سقوط روحی فردی و عاطفی از سرِ جبر، تصویری از آدم های داستانی است که نویسنده در جامعه ی زمانِ خویش می زیست.

حسن میرعابدینی در کتاب «صد سال داستان نویسی ایران» می نویسد: «آل احمد در این داستان، مادر را آنقدر حقیر و کوچک می نمایاند که گویی حتی ابتدایی ترین عواطف نیز در او مُرده است؛ و بدین سان به یکسونگری برای ضعیف نشان دادن آدم ها می گرود.»

آل احمد در داستان «جشن فرخنده»، ماجراهای کودکی خود را در خصوص حادثه کشف حجاب روایت می کند و از این نظر در میان داستان های کودک محور دارای اهمیت است. نویسنده این داستان را نخستین بار در سال ۱۳۴۰ در مجله آرش منتشر کرد. داستان، شرح ماجرای کودکی است که در خانواده ای مذهبی زندگی می کند. داستان با این جمله آغاز می شود: «ظهر که از مدرسه برگشتم، بابام داشت سر حوض وضو می گرفت. سلامم توی دهانم بود که باز خرده فرمایشات شروع شد: بیا دستت را آب بکش، بدو…»

ماجرا از وقتی آغاز می شود که نامه ای برای پدرش که مجتهد محل است می رسد. در این نامه او به همراه همسرش برای جشن فرخنده ی ۱۷ دی و آزادی زنان دعوت شده است.

«فریاد بابام بود… از آ فریادها بود که وقتی می خواست کتکم بزند، از گلویش در می آمد. دویدم… مادرم بود. نفهمیدم کی از مطبخ درآمده بود. ولی می دانستم که حالا دعوا باز در خواهد گرفت و ناهار را زهر مارمان خواهد کرد.

زنیکه باز تو کار من دخالت کردی؟ حالا دیگر باید دستتو بگیرم و سر و کون برهنه ببرمت جشن؟

بابام چنان سرخ شده بود که ترسیدم. عصبانیت هایش را زیاد دیده بودم. سر خودم یا مادرم، یا مریدها یا کاسب کارهای محل. اما هیچ وقت به این حال ندیده بودمش.»

پدر محور ماجراست. شخصیت او با رفتار تحکم آمیزش با اطرافیان و آرامشی که به هنگام انجام فرایض مذهبی دارد بازنمایی می شود. داستان با بحران شروع می شود. نامه، جنب و جوشی در خانه بر می انگیزد. کودک از زاویه ذهن خود احساس می کند حوادثی غیر عادی در جریان وقوع است؛ اما نمی داند چه و چگونه است. کودک وقتی به طور جدی وارد داستان می شود که پدرش او را دنبال عمو به بازار می فرستد. در این جا موقعیتی است که نویسنده، فضای بیرون خانه، اجتماع و فضای سیاسی از نگاه کودک و نیز عکس العمل مردم را به خوبی نشان می دهد.

«دیدم عمو آن جا است و رئیس کمیسری هم هست و یک نفر دیگر، بازاری مانند. همه دور کرسی نشسته بودند. عمو بغل دست بابام و آن های دیگر هر کدام زیر یک پایه. چایی را که می گذاشتم، صاحب منصب داشت به لفظ قلم حرف می زد:

-: بله حاج آقا، متعلقه ی خودتان است، ترتیبش را خودتان بدهید.

که آمدم بیرون. دیگر متعلقه یعنی چه؟ یک امروز چند تا لغت تازه شنیده بودم!»

در پایان بندی داستان، نویسنده با نشان دادنِ تصور قفل شدن اتاق پدر (که حکایت از گرفتاری او می کند) و خونی بودنِ سنگ حوض و جملات پایانی عمو، خصوصا کلمه ی «سرد» و فرا رسیدنِ فصل سرما و هجرت ناگزیرِ پدر، نمادی از سردی و وخامت اوضاع اجتماعی را به تصویر می کشد.

«فردا صبح که رفتم سر حوض وضو بگیرم، دیدم در اتاق بابام قفل است…. یک جای سنگ حوض هم خونی بود… برگشتم توی اتاق، از مادرم پرسیدم:

-: حاج آقا کچا رفته؟

-: نمی دونم ننه، کلّه سحر رفت! عموت می گفت می خواد بره قم.»

حسن میرعابدینی در کتاب «صد سال داستان نویسی ایران» می نویسد: «آل احمد در این داستان، موفق به حفظ لحن و ذهنیت کودکانه در سراسر داستان شده است… آل احمد، متاثر از فاکنر، ماجراهای مختلف را از دریچه ی ذهن کودکی که از همه چیز سر در نمی آورد، ارائه می کند و خواننده را تا رسیدن به نقطه ی اوج منتظر نگاه می دارد. تنها در پایان داستان است که خواننده هسته ی اصلی ماجرا را کشف می کند.»

آل احمد در داستان هایِ زندگینامه ایِ مجموعه ی «پنج داستان»، دوران کودکی خود را تجسم بخشیده است. در داستان «شوهر امریکایی»، آل احمد به عنوان یک نظریه پرداز اجتماعی بر فضای داستان سیطره دارد و با بیان انتقادی از حضور امریکایی ها در ایران: مقام های عالی رتبه ی ایرانی با رختشوهای تگزاسی ازدواج می کنند و زن ایرانی همسر گورکن امریکایی می شود. زنی که داستان را روایت می کند، تیپ زن سطحی و غرب زده را به نمایش می گذارد. تمامی داستان از عقده گشایی او، طی یک تک گویی نمایشی، تشکیل شده است. هم صحبت زن در داستان حضور ندارد اما واکنش هایش، با تغییر لحن زن، در داستان انعکاس می یابد.

داستان «دفترچه بیمه» کاملا با چهار داستان ذکر شده قبلی متفاوت است. فضای داستان در مورد معلمان دهه ی سی خورشیدی است. دنیای این معلمان دنیای بسته ای است که مرکزش حقوق اندک و ناکافیِ آنهاست. حقوقی که هیچ چشم اندازی از رشد و پیشرفت در برابرش نمی گشاید. از این رو، محور داستان درباره ی دفترچه بیمه و مبلغی است که برای صدور این دفترچه از حقوق آنان کسر خواهد شد، است.

داستان «دفترچه بیمه» از نظر منظر راوی سوم شخص نروایت می شود که دانایی اش محدود به معلم نقاشی است. بعد از گفت و گوی اولیه معلمان و تحویل شدنِ دفترچه های بیمه به آنان، این شخصیت به کانون روایت تبدیل می شود. بخش عمده ی داستان به همین شخصیت و دنیای او (هراس ها و محدودیت های نگاهش) و بیماری جسمیِ او و مراجعه به پزشک و دارو هراسی او مربوط می شود. سوالی که ایجاد می شود: چرا معلم نقاشی؟ و چرا کسی که در پایان داستان از مرگش باخبر می شویم، معلم جبر است و نه معلم؟ و آیا تصویر معلمان در داستان با واقعیت زندگی آنها در دهه ی سی مطابقت دارد؟ و همچنین تغییر تدریجی دیدگاه این معلم درباره سودمندی دفترچه بیمه در قسمت دیالوگ: «نه، زیاد هم بد نیست اگر یک وقت سِجل آدم گم بشود» آیا نویسنده به هدفش در نگارش داستان نزدیک شده است؟ و شتابزدگیِ پزشک در معاینه و نوشتن نسخه، چرا این رفتار را در داستان می بینیم؛ آیا می خواهد خواننده را متقاعد کند که پزشکان غیردلسوز و بی اعتنا به حال و روزِ بیمار، در جامعه وجود دارد؟ این شخصیت پزشک چه کمکی به پیرنگ داستان می کند؟

نویسنده در این داستان با استفاده از عنصر مکان، نخستین گام را در مسیر شخصیت پردازیِ شخصیت های این داستان بر می دارد. استفاده از لباس و ظاهر در توصیف شخصیت (برای مثال معلم زبان فرانسه پیرمرد کوتاه قدِ مرتبی است و معلم تاریخ، کوتاه و خپل و یخه اش چرک و نامرتب و کرواتش مثل بند زیر جامه، و معلم جبر، باریک و دراز و لق لق می خورد و چهره ای زرد رنگ دار و بیماری سل دارد) و همچنین نشانه هایی آشنا برای ایجاد حسی و باورپذیری در داستان (مثلا ته ریش داشتنِ معلم شرعیات و غلیظ صبحکم الله و علیک گفتن به همکاران).

داستان «دفترچه بیمه» از داستان های مجموعه ی «زن زیادی» انتخاب شده است که نویسنده در سال ۱۳۳۱ آن را منتشر کرد. نویسنده در این داستان، وسوسه های درونی انسانی را نشان می دهد که در پی گریز از زندگی و جلب ترحم دیگران است.

رضا براهنی در کتاب «قصه نویسی» می نویسد: «تولستوی، داستایوفسکی، بالزاک، دیکنز، همینگوی، استاین بک، سارتر، کامو و حتی آل احمد قصه نویس های حرفه ای هستند، در حالی که جیمز جویس، کافکا و ساموئل بکت، قصه نویس های حرفه ای نیستند» (صفحه ۸۶) براهنی در این کتاب می نویسد: «علت پُر فروش بودنِ کتاب های هدایت، چوبک و آل احمد این بود که مردم مقداری از خصوصیات زندگی خود را در قصه های اینان یافته اند.»

نوشته های جلال به گفته ی همسرش، سیمین دانشور، تلگرافی، حساس، دقیق، خشمگین، افراطی، صریح و حادثه آفرین است. نثر آل احمد به گفته ی خودش زنده و جاندار است. عمده ترین ویژگی های سبکی داستان های جلال را می توان در کاربرد ایجاز، بهره گیری از زبان گفتاری و خصلت های زبان مردم کوچه بازار، توصیف های قوی، کوتاه، صراحت کلام، طنز گزنده و گویا دانست.

حسن میرعابدینی در کتاب «هشتاد سال داستان کوتاه ایرانی» می نویسد: «نثر آل احمد ریشه در ادبیات کلاسیک (مثلا نثر ناصر خسرو  در سفرنامه)، محاوره ی مردم عادی و شیوه ی نگارش نویسندگان فرانسوی مثل کامو و سلین دارد و از شتاب زدگی، بی حوصلگی و صراحت نویسنده رنگ گرفته است.

محمد علی سپانلو در کتاب «نویسندگان پیشرو ایران» می نویسد: «جلال آل احمد از نویسندگانی است که گرچه عناصری از شیوه ی غربی را اقتباس کرده، اما در نثر او سهم اعظم توجه به لحن انشای قدیمی ایران معطوف شده است… شیوه ی نثری آل احمد در قصه ها و گزارش هایش، شیوه ای است مقطع و فشرده – با حذف قرینه ها – معروف به شیوه ی تلگرافی. همین شیوه ی سریع وصف را که در نثر دوره ی قاجار ریشه دارد، اما آل احمد صیقل داده و در قصه هایش می توان یافت.»

 

چند نکته:

  • جلال آل احمد با چاپ اولین داستانش با عنوان «زیارت» در شماره ی نوروز ۱۳۲۴ مجله ی سخن پا به عرصه ی ادبیات داستان نویسی گذاشت. او جوانی ۲۲ ساله بود و خیلی زود در پی یافتنِ استقلال هنری برآمد.
  • دهه ی بیست، دهه ی رشد داستان کوتاه در ایران است.
  • داستان های آل احمد، نمونه ای از ادبیات مردم گراست.
  • آل احمد متاثر از ادبیات جدید امریکا، به ساختمان داستان توجهی ویژه دارد.
  • آنچه آل احمد را به عنوان یک داستان نویس مطرح کرد، پرداختن او به محیطی بود که تاکنون در داستان نویسی فارسی از درون نشان داده نشده بود. آل احمد برخلاف صادق هدایت مذهب و سنت را در داستان هایش حفظ کرد.
  • آنچه داستان های آل احمد را از نظایرشان جدا می کند، این است که او آدم ها را در متن هیاهوهای تبلیغی نشان نمی دهد، بلکه می کوشد با توصیف رنجی که هر یک از آنها می برند، همدردی خواننده را نسبت به آنان برانگیزد.
  • آل احمد با نیت آفریدنِ «رئالیسم سوسیالیستی» داستان های «از رنجی که می بریم» را نوشت، و همچنان که خودش گفته است: «موفقیتی به دست نیاوردم». (می خواستم ادبیات رئالیسم اجتماعی بسازم، خوب دیگر ریدمون شده/ آل احمد، ارزیابی شتابزده، ص۹۸).

 

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۱۱ / ابان ۱۳۹۸ 

منابع:

میرعابدینی، حسن.«صد سال داستان نویسی ایران/ جلد اول و دوم». انتشارات چشمه. چاپ سوم.

میرعابدینی، حسن.«تاریخ ادبیات داستانی ایران». انتشارات سخن. چاپ اول.

میرعابدینی، حسن.«هشتاد سال داستان کوتاه ایرانی/جلد اول». انتشارات کتاب خورشید. چاپ ششم.

پاینده،حسین.«داستان کوتاه در ایران. داستان های رئالیستی و ناتورالیستی» انتشارات نیلوفر. چاپ دوم.

ذوالفقاری، حسن.«چهل داستان کوتاه ایرانی از چهل نویسنده معاصر».انتشارات نیما. چاپ اول.

اصغری، حسن.«کالبد شکافی بیست داستان کوتاه فارسی». انتشارات ورا. چاپ اول.

سپانلو. محمدعلی.«نویسندگان پیشرو ایران». انتشارات نگاه. چاپ هفتم.

براهنی، رضا.«قصه نویسی». انتشارات نگاه. چاپ چهارم.

آل احمد، جلال. به کوشش: محمدرضا سرشار.«زندگی که گریخت، گزیده داستان های کوتاه». توسعه کتاب ایران (تکا). چاپ اول.

آل احمد، جلال.«سه تار». انتشارات معیار علم.

آل احمد، جلال.«زن زیادی». انتشارات معیار علم.

آل احمد، جلال.«پنج داستان». انتشارات مجید.

 

جهان آدم های غارت شده و ترس خورده در داستان های غلامحسین ساعدی

عنوان مقاله : جهان آدم های غارت شده و ترس خورده در داستان های غلامحسین ساعدی

با نگاهی به دو داستان چتر و خاکستر نشین ها  

داستان «چتر» از مجموعه داستان «شب نشینی با شکوه» انتخاب شده است. این داستانِ واقع گرا، برشی از زندگی چند ساعتِ یک کارمند گم گشته و سرگردان دهه ی سی خورشیدی به نام آقای حسنی را نشان می دهد. آدمی که در زندگی روزمره و مشغله های پوچ آن غرق شده و قادر نیست موقعیت خویش را دریابد و با این شرایط عادت کرده است.

در آغازبندی داستان چند جمله ی نمادین وجود دارد:

«وقتی چند قطره درشت باران جلو پاهایش پخش شد، با عجله پله های چوبی را بالا رفت، قفل در را باز کرد و وارد شد. اتاق تاریک بود. روشنایی خفه و کم رنگی که از شیشه ای گرد گرفته وارد می شد، نمی توانست مخلفات اداره را روشن کند. اما آقای حسنی به روشنایی احتیاج نداشت. آقای حسنی همیشه در تاریکی لولیده بود. آقای حسنی از تاریکی خوشش می آمد، در تاریکی راحت تر بود. در تاریکی آسان تر می دید.»

سوال: چرا آقای حسنی به روشنایی احتیاج ندارد و همیشه در تاریکی لولیده بود؟ چرا از تاریکی خوشش می آمد و همه چیز را آسان تر می دید؟ پس شخصیت داستانی نمی توان یک آدمِ معمولی باشد. اغلب آدم های داستان های غلامحسین ساعدی در قاعده ی کلی زندگی واقعی نمی گنجند و باید خواننده به دنبال استثنا بگردد. مثل داستانِ «چتر». هیچ انسانی در تاریکی راحت نیست. جالب این جاست که آقای حسنی، چترش را در تاریکی اتاقش می یابد و در روشنایی خیابان زیر بغلش را نمی بیند و خیال می کند چتر را گم کرده است! طنز تلخ. این طنز، واقعیت پنهان زندگی آدم ها را نشان می دهد. آیا این تاریکی اختیاری است یا جبر؟

«از کفاشی که بیرون آمد، باران شروع شده بود، دانه های درشتی روی آسفالت خیابان می افتاد و باد سردی که بر کف خیابان می وزید، خبر از یک رگبار شدید می داد. آقای حسنی قدم ها را تندتر کرد، ولی رگبار امان نداد و باران سیل آسا باریدن گرفت. آقای حسنی خود را به حاشیه دیواری کشید و یک مرتبه متوجه شد که چتر قدیمیش را جا گذاشته است.» (از متن داستان).

«شب نشینی با شکوه» نخستین مجموعه داستان غلامحسین ساعدی است که در سال ۱۳۳۹ یعنی هفت سال پس از کودتا و در سنِ ۲۵ سالگی ساعدی منتشر شده است. این مجموعه شامل ۱۲ داستن کوتاه است. داستانِ «چتر» از بهترین داستان های این مجموعه است. درون مایه بیشتر داستان های این مجموعه فراموشی و وحشتِ حاصل از فراموشی است. بیشتر آدم های این مجموعه، کارمندان از کار افتاده و ادارات خاک گرفته در شهرستان های کوچک است.

کورش اسدی در کتاب «شناخت نامه غلامحسین ساعدی» می نویسد: «امروز که به این مجموعه داستان به عنوان کار اولِ یک داستان نویس نگاه می کنیم، می بینیم ساعدی تقریبا جهانش را پیدا کرده است. مانده است این که این جهان را گسترش دهد و پخته ترش کند. وحشت و عینیت بخشیدن به آن، که معلولِ از دست دادن و غارت شدن است تبدیل می شود به اساسی ترین مشغله ی ساعدی. جهان داستان های ساعدی جهان آدم های غارت شده و ترس خورده است.»

شهر داستان های ساعدی شهری است مخفوف و فقر زده. داستان «خاکسترنشین ها»، داستانِ شهری است هراس انگیز. شهری سیاه پوش و مرگ زده. پُر نیرنگ و سرکوب زده. داستان در هاله ای از ابهام پیش می رود. ما مدام با تهدید و تعقیب روبه رو هستیم. هیچ چیز برای راوی درست قابل تشخیص نیست. آدم های داستان دارند مدام از جایی به جای دیگر می گریزند. مدام صدای هراس انگیزِ پای سربازهای چکمه پوش می آید و صدای دارکوبی که ترجیع بندِ فصل های داستان است.

ساعدی در داستانِ «خاکسترنشین ها»، زاویه اول شخص را برای روایت کردن داستان برگزیده است. راوی در آغاز داستان به گداخانه ای اشاره می کند که خود و عمویش پس از دو هفته اقامت اجباری، سرانجام با توسل به حیله ای زیرکانه از آن رهایی یافته اند. در ادامه داستان، شرحی است از این که او با رفتن نزد دایی بزرگ، چگونه تلاش می کند از گدایی نجات یابد، اما نهایتا نه فقط او و دایی بزرگ بلکه دایی کوچک که با دایی بزرگ دشمنی و با ماموران همکاری دارد، برای امرار معاش هیچ راهی جز گدایی در خیابان ها و گورستان ها پیش پای خویش نمی بینند.

«دو هفته بعدش از گداخانه اومدیم بیرون. همون روزی که مُفتشِ شهرداری اومده بود. من و عمو دوتایی جلوشو گرفتیم و های های گریه کردیم و گفتیم که ما را عوضی از سرِ کار و زندگی مون گرفته اند و آورده اند این جا. عمو روز قبلش گفته بود که تا پیداش شد به دست و پاش می افتیم و اون قدر گریه می کنیم که دلش بسوزه و ولمون بکنه. همین جوری هم شد. مُفتش گفت و اونام ولمون کردند.» (متن آغازین داستان).

رئالیسم این داستان بیش از هر چیز مرهون دو عنصر «شخصیت» و «مکان» در آن است. شروع داستان از گداخانه و آزادی و صحنه ی پایانی در گورستان است. شخصیت های دو دایی نقش بیشتری در پیرنگ داستان دارند. توصیف شخصیت دایی بزرگ:

«دایی بزرگم نشسته بود روی صندوق کاغذ و زیارتنامه می دوخت. عینک سفید و کوچکش را زده بود و زیارتنامه ها را گذاشته بود روی زانو، با حوصله می دوخت و عبای پاره پوره شو پهن کرده بود رو ماشین چاپ.»

فرودین، دایی بزرگ برای زندگی چاره ای جز زیر پا گذاشتن قانون ندارد. حکومت چاپ زیارتنامه هایی را که دستاویزی برای گدایی شده، منع کرده است اما دایی بزرگ مخفیانه به این کار مشغول است. وضعیت دایی کوچک بهتر از حال و روز دایی بزرگ نیست. هر دو قربانی فقر هستند. به قول سید علی: «هر دو سَروتَه یک کرباسن.»

مضمون «زندگی» و «زنده ماندن» در داستان «خاکسترنشین ها» برجسته است. پرداختن به دشواری های بقا در جامعه ای که فاصله ی زیاد طبقاتی باعث فقر فرودستان شده است به داستان های رئالیست امکان می دهد تا واقعیت های ناخوشایند را در برابر چشمان خوانندگان قرار دهد.

در آخرین صحنه ی داستان، پس از توقیف دستگاه چاپ دایی بزرگ توسط ماموران، راوی و هر دو دایی که دیگر راهی برای سیر کردن خودشان نمی یابند، قصد ورود به گورستانی را دارند که مراسم ترحیم در داخل آن برقرار است. تضاد بین سیری و گرسنگی، دارا و ندار:

«گداها همه سرک کشیدند، ما هم سرک کشیدیم. اونایی که تو قبرستان بودند، تو دیس های بزرگ پلو می خوردند. گداها ناله می کردند. عباسِ دایی کوچکم از تو کیسه ش ناله کرد: گشنمه.

و پاسبانی که پشت در ایستاده بود گفت: سر و صدا راه نندازین. دارن واسه فقرا آش می پزن. ساکت باشین، صبر کنین به همه تون می رسه.»

تضاد بین «پلو» و «آش»! رئالیسم غلامحسین ساعدی را باید در همین تصویرپردازی جست و جو کرد. واقعیت دردناکِ فقر. همان طور که گفته شد؛ رئالیسم این داستان بیش از هر چیز مرهون دو عنصر «شخصیت» و «مکان» در آن است. همچنین استفاده از عناصر دیگر مانند انتخاب زمانِ داستان در اواخر پاییز و اوایل زمستان که نشان دهنده غم و مرگ طبیعت است. راوی خطاب به دایی بزرگ متذکر می شود: «همه ی کارا گداییه و همه گدان. من یه جورشم و تو هم یه جورشی». در پایان داستان، جست و جو برای غذا و منتظر ماندن برای آش و شنیدنِ سمبلیک: «غُل غُلِ پاتیل های آش از تهِ قبرستون».

کورش اسدی در کتاب «شناخت نامه غلامحسین ساعدی» می نویسد: «اهمیت خاکسترنشین ها، غیر از تصویر کشیدن فضای پلیسی اجتماع، در تصویری است که از به جانِ هم افتادنِ جماعت به دست می دهد. در داستان، به کشتن و بستن و بردنِ کسانی اشاره می شود. این ها برابرِ چشم های راوی رخ می دهد. و در حوالیِ او گداها بی اعتماد به همه، سرگرم غارت و لو دادنِ همند…. به گمانِ من، این داستان پاسخِ ساعدی است به مرگ و به وسوسه ی همیشگی خودکشی که با بعضی ها هست. خودِ ساعدی این آخرین لذت را با شادخواری های بی مرز و بی حریف و نوشتن و آفرینشِ مدام، به تعویق انداخت.»

داستان «خاکسترنشین ها» از مجموعه داستان «واهمه های بی نام و نشان» انتخاب شده است. این مجموعه داستان در سال ۱۳۴۶ منتشر شده است.

غلامحسین ساعدی در گفت و گویی با مجله آدینه (شماره ۷۶) می گوید: «حقیقت این است که من یک هزارم کابوس ها و اوهامی را که در زندگی داشته ام، نتوانسته ام بنویسم. چون همیشه زندگی شلوغ و  ذهن جوشان و آشفته ای داشته ام. کابوس ها هر چه سعی می کنم جلوی آنها را بگیرم می آیند و اندکی آدم را می ترسانند.»

مصطفی بیان / داستان نویس

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۰۹ / شهریور ۱۳۹۸

منابع:

میرعابدینی، حسن.«صد سال داستان نویسی ایران/ چهار جلد». نش چشمه. چاپ پنجم ۱۳۸۷

پاینده. حسین.«داستان های کوتاه در ایران / داستان های رئالیستی و ناتورالیستی». انتشارات نیلوفر. چاپ دوم ۱۳۹۱

براهنی.رضا.«قصه نویسی». انتشارات نگاه.چاپ چهارم ۱۳۹۳

اصغری، حسن.«کالبد شکافی بیست داستان کوتاه فارسی». نشر ورا. چاپ اول.

ذوالفقاری، حسن.«چهل داستان کوتاه ایرانی از چهل نویسنده ی معاصر». نشر نیما. چاپ اول.

اسدی.کورش.«شناخت نامه غلامحسین ساعدی». نشر نیماژ. چاپ اول ۱۳۹۷

ساعدی.غلامحسین.«شب نشینی با شکوه». انتشارات نگاه.

گفت و گو با غلامحسین ساعدی، آدینه، شماره ۷۶، دی ۱۳۷۱

از رئالیسم تا پسامدرن در داستان های بهرام صادقی

عنوان مقاله : از رئالیسم تا پسامدرن در داستان های بهرام صادقی

با نگاهی به چهار داستان قریب الوقوع، اذان غروب، آوازی غمناک برای یک شب مهتابی و صراحت و قاطعیت  

بهرام صادقی از سال ۱۳۳۵ تا ۱۳۴۶ با نوشتن بیش از بیست و پنج داستان کوتاه و یک داستان بلند، شیوه و باب تازه ای در روند داستان نویسی ایران گشوده است. نخستین داستانش را در شماره ی دی ماه ۱۳۳۵ سخن چاپ کرد. در سال ۱۳۳۷ مدتی جزو هیئت نویسندگان مجله ی صدف، از نشریات شاخصِ سال های پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بود.

شیوه داستان پردازی و نگاه او به موضوع ها و بن مایه های داستان هایش با شیوه و نگاه سایر نویسندگان هم دوره اش متفاوت است. شیوه داستان پردازی در دهه ی چهل تا پنجاه به استثنای چند مورد به طور کلی شیوه روایت پردازی واقع گرایی عینی و وصفی است. اغلب داستان های این دهه با شیوه و الگوی سنتی و متعارف نوشته شده اند؛ اما بهرام صادقی از شیوه فاصله گرفت و الگو و شیوه تازه آفرید که خاص خود اوست. چرا که نویسندگان پس از او، خواستند از او الگوبرداری کنند که شکست خوردند و داستان هایی کاریکاتوروار آفریدند. آثار بهرام صادقی از طنزی هجوآمیز و گزند برخوردار است که تقلیدبردار نیست و بایستی در جوهره نگاه نویسنده به مسایل اجتماعی وجود داشته باشد. موضوع اکثر داستان های صادقی بیشتر از وقایع روزمره گرفته شده اند. صادقی با نگاه تیز، تاثیرات وقایع روزمره را بر ذهن و روح آدم ها کاویده و نشان داده است. صادقی در اغلب داستان هایش به ذهن کاوی شخصیت ها می پردازد و دنیای فکری و درونی آدم ها را در واکنش به واقعیت های بیرونی نشان می دهد. آدم های سرگشته و سرگردان در مقابل واقعیت های خشن و خردکننده که سرانجام نیز توان مقابله را از دست می دهند و به زانو در می آیند.

حسن اصغری در کتاب «کالبد شکافی بیست داستان کوتاه فارسی» می نویسد: «در بسیاری از داستان های بهرام صادقی، حالت تعلیق و انتظار و گره افکنی و بحران و گره گشایی و اوج یا بزنگاه بیرونی و ظاهری وجود ندارند. از حادثه مهم و شالوده ای بیرونی نیز خبری نیست.»

پس چه عوامل و جوهره ای ساختار داستان های بهرام صادقی را تشکیل می دهند؟

در داستان «قریب الوقوع»، طبیب روشنفکری در نقش راوی اول شخص قرار می گیرد و دنیای ذهنی و فکری و فروپاشی روحی دوستان و در نهایت خودش را روایت می کند. نویسنده در این داستان به جای ایجاد حالت تعلیق و انتظار و گره افکنی و حادثه سازی و بحران آفرینی، شالوده روایت را با ایجاد موقعیت و وضعیت آدم ها می سازد. نویسنده با روایت وضعیت روحی راوی داستان می کوشد تا چگونگی فروپاشی روحی آدم ها را به خواننده نشان دهد. این موقعیت سازی و جست و جوی پی در پی، کنجکاوی خواننده را بر می انگیزد تا وادار کند پایان داستان چه خواهد شد.

نخستین موقعیت و وضعیت شخصیت اصلی داستان در آغازبندی به شکل اعتراف خود نوشت آمده است:

«مدت هاست که زندگی من بدون هیچ گونه کوشش  ثمربخشی می گذرد. مدت هاست که من بعضی صفات خوبم را که جزو شخصیت و خمیره ام بوده است از دست داده ام. اراده و اعتماد به نفس و امیدم را از کف نهاده ام، تنبلی کشنده ای گریبانم را گرفته است و به سوی بیماری روحی دردناک و نامعلومی رهبریم می کند. مدت هاست که بدون هیچ هدف و مقصودی، ولو نامقدس، زندگی کرده ام. من فرصت های گرانبهایم را که ممکن بود برای کسب قدرت های تازه روحی و معنوی مورد استفاده قرار بدهم به هیچ شمرده ام و بدبختانه قدرت های روحی و معنوی سابقم را نیز به تدریج از چنگ می دهم.» (از متن داستان)

موقعیت و وضعیت دوم در میانه داستان ایجاد می شود و راوی به زندگی گذشته و حال شخصیت اصلی اشاره می کند و نشان می دهد که چگونه آدم به مرور تغییر می کند:

«من باید در نظر داشته باشم که هدف اصلی و اساسی من در زندگی مهندسی و تامین معاش احمقانه یا عاقلانه نیست بلکه تحقق بخشیدن به آرمان بزرگی است که به آنها ایمان دارم و با بینش واقعی آنها را پذیرفته ام. رشته مهندسی فقط وسیله ای است که با آن می توانم زندگی معمولی و مناسبی را ادامه بدهم و در عوض فرصت داشته باشم که به هدفم نزدیک تر شوم. آرمان های من چیست؟ – ایران باید آزاد و آباد گردد، دهقانان و کارگران از بینوایی و بدبختی نجات یابند و به زندگی سعادتمند و عادلانه ای برسند. من باید گذشته پر افتخار خود را همیشه به یاد داشته باشم، سال های زندان و تبعیدم را فراموش نکنم و مهم تر از همه با یاس جانکاه و وحشتناکی که مدت هاست در وجودم رخنه کرده است مبارزه کنم.» (از متن داستان).

شخصیتِ داستانی «مهندس محسن» که چنان افکار و اهداف آرمانی در سر داشت، پس از زمانی به مقام دست می یابد و یاری رسان چرخ حکومت می شود که سال ها قبل برای براندازی آن مبارزه می کرد. داستان روایتِ آدم های آرمان باخته و جذب حاکمیت شده ی دوره ی پهلوی دوم است. طنز نیش زننده نویسنده در این داستان، طنزی هجوآمیز است که با اشارات کنایی ارائه می شود:

«چه زندگی خوبی است! چه دنیای پاکی است! چه سعادتی! همه خوشبختند، همه سالمند، هیچ کس به دیگری ظلم نمی کند، همه جا دوستی است، همه جا بشریت است.» (از متن داستان).

نویسنده با نشان دادنِ تصویر مهندس محسن، سقوط روحی اطرافیانِ خویش را نشان می دهد. نشانه و نماد روشنفکران و آرمانگرایان. و در نهایت یاس، سقوط و خودکشی. راوی در پایان داستان، وقتی مشاهده می کند که خودکشی مهندس محسن فقط یک نقش متظاهرانه است، به نتیجه می رسد که این روشنفکران و آرمانگرایان و این محسن های جامعه، فقط نقش بازی می کنند. محسنِ فقیر، ناامید، روشنفکر، آرمان خواه و وفادار به حکومت صادق نیست و نقاب دروغین بر چهره دارد.

داستان «قریب الوقوع»، روایت آدم هایی است که به مرور زمان، نقاب ها را از چهره بر می دارند و چهره های واقعی شان را نشان می دهند. نقاب های دروغین که آدم ها را می فریبند.

داستان کوتاه «اذان غروب» در مجموعه داستان «سنگر و قمقمه خالی» در سال ۱۳۴۹ به چاپ رسیده است. این داستان، روایت جوانی است که برای دیدنِ شیخ بهایی به اصفهان می رود؛ اما از هرکس که نشان شیخ را می جوید او را به مسخره می گیرند تا آن که شیخ خود بدون آن که خودش را معرفی کند جوان را به خانه ی شیخ بهایی راهنمایی می کند. اساس داستان را حیرت و اضطراب در برخورد با یک واقعیت تشکیل می دهد.

«پیرمرد پرسید: حالا فرض کردیم بختت بلند بود و شیخ بهایی را پیدا کردیم و تو توانستی به او برسی، آخر چه؟ برای چه؟

مرد جوان برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. مناره ها و گنبدهای مساجد اصفهان هر لحظه کوچک تر می شد. جواب داد: این جا دو مساله هست. چون شما با من به مهربانی صحبت می کنید به خودم اجازه می دهم که جسارتی کنم. بله دو مسئله: اول پیدا کردن و جستن شیخ بهایی بعد از این همه صدمه ها و سختی ها، دوم این که خیلی خوب، حالا به او چه بگویم؟ باور می کنید که برای من مسئله دوم به کلی و برای همیشه از بین رفته است؟

-: یعنی فقط دلتان می خواهد او را ببینید!؟

-: بله. مثل تشنه ای که به دنبال آب می گردد و دیگر برایش مهم نیست که آب در کجاست و رنگش و طعمش چگونه است» (از متن داستان).

مرد جوان در میانه ی راه با سوالات شیخ به خود می آید که به راستی به دنبال چیست؟ چه می خواهد بگوید؟ چه می خواهد برایش بگوید؟ هر کدام از هم چه انتظاری دارند؟ مرد جوان، اساسا هدف را نشناخته و بی هدف و تنها با نوعی دوستی بی هدف به دنبال مطلوبی است که تصویری از آن ندارد و نمی داند چرا به دنبال آن است! لحظه ای که جوان به بی هدفی خود پی می برد بسیار دردناک است. نویسنده در این داستان می خواهد بگوید که مردم، بزرگان خود را نشناخته اند و همواره جزء مسخره و دشمنی، کاری نکرده اند!

داستان کوتاه «آوازی غمناک برای یک شب مهتابی» در مجموعه داستان «سنگر و قمقمه خالی» به چاپ رسیده است. در این داستان با چند ماجرای به ظاهر بی ارتباط با هم مواجه می شویم: شهرِ پرت افتاده ای که با مشتریان قهوه خانه اش برای سرگرم شدن، به ابتذالِ تکرار تن می دهند؛ اتوبوسی با مسافرانی به شهر می آید؛ کارمندی ژنده پوش در آفتاب پناهی می گیرد؛ درشکه چیِ درمانده از سرما می نالد؛ و پزشکِ به ظاهر آرام و مسلط به خود، ناگهان اضطرابش را بروز می دهد. هیچ کدام از شخصیت ها شاد نیستند و به مراد دلشان نرسیده اند. حتی اسب گرسنه ی درشکه، در تلخیِ زندگی و فقدان امید با مردِ بیمار سهیم است. کلاغ ها در داستان همچون ارجاع دهنده ی خرده روایت های داستان عمل می کنند و با پرواز سیاه شان، زندگی ها را به هم ربط می دهند.

این داستان طرح پیچیده ای ندارد و به صورت بخش بخش روایت می شود. نویسنده، روال خطی را دنبال نکرده است بلکه با کنار هم قرار دادنِ روایت های کوتاه و بلند از سرگذشت آدم های داستان، فضای چند بعدی ایجاد کرده است. «شب مهتابی»، استعاره ی تلویحی از حالِ درونی آدم های داستان است که نویسنده بین آنها رابطه درونی و نامرئی برقرار می کند.

حسن میرعابدینی در کتاب «هشتاد سال داستان کوتاه ایرانی» می نویسد: «انگیزشی (Motivation) که پیوند ماجراها را توجیه می کند و از آنها یک داستان می سازد، مشابهت است. بهرام صادقی داستانِ خود را بر اساس مشابهت سرگذشت شخصیت هایش می سازد تا بن مایه ها با هم تلفیق شوند و مضمون داستان – هراس و تنهایی – حاصل شود؛ و گل بزرگ و سیاه و شومِ اضطراب در داستان بشکفد

نویسنده به شیوه ای غیر مستقیم آخرین لحظات بیماری دم مرگ را به شکلی نو بازسازی می کند. نخست صحنه ی اتاق بیمار است، دکتر، پدر، مادر و خویشان جمع اند. بیمار می خواهد آخرین حرفش را بزند، اما محرم رازی نمی یابد. زمینه ی اصلی داستان تنهایی و انفراد اجتماعی مرد بیمار است. در این داستان، همه چیز بیهوده است و تنها مرگ واقعیت دارد.

در داستان کوتاه «صراحت و قاطعیت» دو شخصیت به نام های آقای X و آقای Y داریم که با همدیگر صحبت می کنند. آقای X جوانی کم رو و بیش از حد وابسته به مادر است که قصد ازدواج با H (دختر آقای Y) را دارد. به همین دلیل، در گردشگاهی که می داند محل قدم زدن پدرزنِ آینده اش است، خود را در مسیر آقای Y قرار می دهد تا بلکه بتواند به طریقی سرِ صحبت را با او باز کند. از سوی دیگر، آقای Y هم که از طریق مادر آقای X از تمایل این جوان به ازدواج با دخترش آگاهی دارد، بی آنکه این آگاهی را بر ملا کند منتظر نزدیک آمدنِ X و شروع گفت و گو است. اما هنگامی که X سرانجام این کار را می کند، گفت و گوی آنها به رغم میل هر دو طرف، نهایتا به سوء تفاهم و اختلاف می انجامد.

وقتی این داستان را برای اولین بار می خوانیم، این طور به نظر می اید که هیچ اتفاق مهمی در این داستان رخ نمی دهد و فاقد پیرنگ است!

حسین پاینده در کتاب «داستان کوتاه در ایران – داستان های پسامدرن» می نویسد: «چرا آقای X و آقای Y به رغم تمایل مبرمی که هر دو برای هم صحبت شدن و گشودن باب آشنایی دارند، از سخن گفتن با یکدیگر و تفهیم منظورشان عاجر می مانند؟ چه چیز باعث سوء تفاهم در گفت و گوی آنها می شود؟ نقد این داستان بر مبنای پاسخ هایی که پساساختارگرایی به این پرسش می دهند، منظری پسامدرنیستی درباره ی رویکرد این داستان به زبان باز می کند و آن را در پرتوی متفاوت برای مان معنادار می کند.»

از نظر غیرپساساختارگرایانه به مقوله ی زبان این است که موقع سخن گفتن، به خودِ زبان نمی اندیشیم، بلکه بیشتر به پیامدِ کاربردِ آن توجه داریم. اما به اعتقاد پساساختارگرایان، زبان صرفا حائلی نامحسوس در مراوده های کلامی نیست، هر چند که این گونه جلوه می کند. زبان وسیله ای است که ما به واسطه ی آن جهان پیرامون مان را درک می کنیم.

آنچه در داستان «صراحت و قاطعیت» اتفاق می افتد، دو شخصیت با یکدیگر وارد صحبت می شوند. برخلاف داستان های رئالیستی که در آنها زبان حائلی نامحسوس در مراوده های شخصیت هاست، در این داستان زبان فوق العاده محسوس و اثرگذار است و بیشتر مسئله ساز و منشا سوء تعبیر می شود.

آنچه به نشان دادن این رابطه بی ثبات و آشفته بین دال و مدلول در داستان «صراحت و قاطعیت» کمک کرده، زاویه دید مناسبی است که بهرام صادقی هوشمندانه برای نوشتن این داستان برگزیده است. داستان از زاویه دید راوی سوم شخص و دانای کل روایت می شود.

عنصر شخصیت و شخصیت پردازی در داستان های پسامدرن ارتباط تنگاتنگی با زبان دارد. پس شخصیت در داستان پسامدرن حاصل زبان، یا برآمده از زبان، یا از جنس زبان است. اکنون در می یابیم که چرا شخصیت های داستان های بهرام صادقی، برخلاف داستان های متعارف، نام کامل ندارد و هر یک با حرف X یا Y و دخترش H نامیده می شوند.

رضا براهنی در کتاب «قصه نویسی» معتقد است: «اغلب نویسندگان بزرگ مثل داستایوفسکی  و هنری جیمز، قصه شخصیت نوشته اند و افکار و احساس های خود را از طریق شخصیت هایی که در حال تجربه کردن احساس و اندیشه هستند نشان داده اند، نه از طریق شخصیت هایی به عنوان نماینده ی افکار. در ایران بسیاری از قصه های هدایت و چوبک و چند قصه از آل احمد و قصه هایی از بهرام صادقی و غلامحسین ساعدی با این ادراک از شخصیت نوشته شده اند و این ادراک، اصالت هنری بیشتری دارد، به دلیل اینکه همان طور که در گذشته به کرات اشاره شده، هنر نشان دادن است و نه گفتن و قصه ی شخصیت زندگی را نشان می دهد، در حالی که در قصه ی عقاید، افکار قصه نویس درباره ی زندگی در دهان شخصیت ها گذاشته می شود و در زبان آنها جاری می گردد.»

مهم ترین مضمون داستان های بهرام صادقی، ترسیم شکست، یاس، فقر روشنفکران آرمان یافته و دانشجویان سرخورده است. داستان های صادقی اگر چه به لحاظ نثر روزنامه ای است؛ اما عمیق و تفکر برانگیز است. خصوصا که با چاشنی طنز همراه می شود. افشاگر واقع گراست. بهارم صادقی، یک پزشک است و به بررسی روانِ شخصیت های داستان هایش می پردازد. داستان ها را ساده و روان بیان می کند و خواننده به راحتی با فضای داستان ها و شخصیت هایش همذات پداری می کند.

حسن میرعابدینی در کتاب «صد سال داستان نویسی» در صفحه ۳۴۹ ، دو دسته از داستان های بهرام صادقی را از هم متمایز می سازد؛ یکی داستان های اولیه او که درونی ترین جریان های روحی انسان ها را در شکل های تازه بیان می کند و دیگر داستان های فلسفی او.

بهرام صادقی در مصاحبه ای گفته است: «یکی از شرایط داستان و رمان خوب این است که نویسنده مسائل زمان خودش را در قالب شرایط همیشگی زندگی و در قالب زندگی ذهنی همیشگی بشر بیان کند؛ نه در قالب مسائل روزنامه ای زمان.» برای چنین هدفی، در داستان های فلسفی اش به جای قراردادهای اجتماعی، ماهیت زندگی بشر و آفرینش را زیر ضربه های طنزی قرار می دهد که با حزن و پوچی شاعرانه ای در آمیخته است. داستان «تدریس در بهار دل انگیز»، بهترین نمونه ی داستان های فلسفی بهرام صادقی است. نویسنده، خواننده را در نقشی جستجوگرانه، هم پای قهرمان داستان، قرار می دهد تا در فضایی مبهم و بیدادگرانه، راه خود را باز کند؛ و درگیر همان مساله ای شود که قهرمان داستان با آن روبه روست. چنین حیرت و اضطرابی در برخورد با نیروهای قهار فهم ناپذیر در داستان «اذان غروب» نیز دیده می شود.

آرزوی بهرام صادقی، عدالت اجتماعی بود و هیچ گاه به قصد ابلاغ پیام سیاسی داستان ننوشت. او می گوید: «در وهله ی اول باید داستان نوشت، داستان خالص، باید ساخت، به هر شکل و هر جور…. فقط مهم این است که راست بگویی.» (صفحه ۳۱۲ کتاب صد سال داستان نویسی ایران).

بهرام صادقی، آدم هایی را که درباره شان می نوشت به خوبی می شناخت، از حد گزارش ساده ی واقعیت گذشت و واقعیتی داستانی پدید آورد برتر از واقعیت روزمره. انعکاس زندگی در آثار صادقی با چنان عمقی صورت گرفته است که در میان هم نسلانش کمتر نظیر دارد. صادقی بر اساس نیاز درونی اثر، شکل های متفاوت نثر مانند روزنامه ای، کلاسیک، رمانتیک و غیره را به منظور ساختن فضای مناسب به کار می گیرد. او می گوید: «قصه نویس بیشتر از هر چیزی با ساختمان و معماری خودش سر و کار دارد. نویسنده باید ضمن گریز از تکرار، خود را ملزم کند به شیوه ی جدیدی منطبق با حاجات و عوامل اجتماعی جدید پیدا کند.»

نام بهرام صادقی به دلیل داستان های اولیه اش، در تاریخ ادبیات معاصر ایران استوار خواهد ماند. طنز، خاص او و شیوه ی ماهرانه اش در گستردن شک و اضطراب، داستان نویسانی را تحت تاثیر قرار داد که از آنان می توان هوشنگ گلشیری را نام برد.

بهرام صادقی، داستان نویس، رمان نویس و پزشک معاصر در سال ۱۳۱۵ در نجف آباد متولد شد و در سال ۱۳۶۳ در تهران درگذشت.

 

چند نکته:

  • صادقی، نثری روان، ساده و درخشان دارد و اجزای تمثیل خود را به خوبی طراحی کرده و درهم تنیده است.
  • بهرام صادقی، بر اساس نیاز و درونمایه ی داستان، گاه از زبانی گزارشی و روزنامه ای استفاده می کند و گاه بیانِ تشریحی و نقلیِ افسانه های کهن را به کار می گیرد.
  • مهم ترین مضمون داستان های صادقی جستجو در عمیق ترین لایه های ذهنی بازماندگان همه ی شکست های تاریخی است. این جستجو که با طنزی آمیخته به فاجعه و در شکل های بدیع داستانی صورت می گیرد، بهرام صادقی را شایان توجه ترین نویسنده ی نسل خویش می سازد.
  • موضوع اکثر داستان های صادقی بیشتر از وقایع روزمره گرفته شده اند. صادقی با نگاه تیز، تاثیرات وقایع روزمره را بر ذهن و روح آدم ها کاویده و نشان داده است.

مصطفی بیان

چاپ شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک / شماره ۱۰۶ / خرداد ۱۳۹۸ 

منابع:

میرعابدینی، حسن.«صد سال داستان نویسی ایران/ چهار جلد». نش چشمه. چاپ پنجم.

میرعابدینی، حسن.«هشتاد سال داستان کوتاه ایرانی. جلد اول». نشر کتاب خورشید. چاپ ششم

میرعابدینی، حسن.«تاریخ ادبیات داستانی ایران». انتشارات سخن. چاپ اول.

پاینده، حسین.«داستان کوتاه در ایران / داستان های پسامدرن». انتشارات مروارید. چاپ دوم

براهنی، رضا.«قصه نویسی». انتشارات نگاه. چاپ چهارم.

اصغری، حسن.«کالبد شکافی بیست داستان کوتاه فارسی». نشر ورا. چاپ اول.

ذوالفقاری، حسن.«چهل داستان کوتاه ایرانی از چهل نویسنده ی معاصر». نشر نیما. چاپ اول.

دو ماهنامه برگ هنر. «پرونده ویژه برای بهرام صادقی». شماره ۸ . تابستان ۱۳۹۵