نگاهی به کتاب «خاطرات خانه ی مردگان» نوشته ی فئودور داستایوفسکی
خاطرات خانه ی مردگان/ نوشته ی فئودور داستایوفسکی/ ترجمه ی پرویز شهدی/ انتشارات مجید/ چاپ پنجم/ ۴۲۴ صفحه/ ۷۵ هزار تومان
برای داستایوفسکی نامه نوشتم و او خودش را فوراً با قطار به خانهام رساند. آخر شب بود. در را باز کردم. قد بلندی داشت، سری درشت و تراشیده و ریش حنایی که تا زیرِ گردن میآمد. پالتوی پشمی معروفش را از جالباسی آویزان کرد. پاهایش را از پوتین بزرگ و قهوه ای رنگش درآورد و آنها را داخل کمد انداخت. چمدانِ به ظاهر سنگین و کهنه اش را کنار مبل گذاشت و خودش را روی صندلی راحتی، کنار بخاری انداخت. با تعجب پرسید: «بخاریات که خاموشه!؟» پاسخ دادم، هنوز هوا آنقدر سرد نشده که بخاری را روشن کنم. معلوم بود سرمای طاقت فرسای سیبری جانش را رها نکرده.
تازه از سیبری آمده بود. پنج سال را به جرم سیاسی (براندازی و تشویش اذهان عمومی) در سیبری به حبس و تبعید گذرانده بود. به قول خودش خبرچین ها و پلیس های مخفی تزار، مخفیانه به مدارس، دانشگاه ها و انجمن های ادبی آمدند، برای تک تک نویسندگان، روزنامه نگاران و نیروهای به اصطلاح انقلابی و شورشی پرونده ای قطور سرهم، و همه را اعدام و یا به سیبری تبعید کردند.
تزار (نیکلای اول) سرسختانه مخالفان و افسرانی را که در اندیشه تغییر و تحول روسیه بودند، سرکوب کرد. خشونتهای تزار باعث شد تا به «نیکلای تازیانه زن» مشهور گردد.
فئودور، چُپُقش را آتش زد. نگاهی به من انداخت و گفت: «می دونستی، جنگ ایران و روس که به عهدنامه ترکمنچای انجامید در زمانِ نیکلای یکم به وقوع پیوست؟» نمی دانستم!
سیبری، سرزمینی خفته است. از سرمای طاقتفرسای منفی ۴۵ و گاه منفی ۶۰ درجه و مسیرهای صعب العبورش گفت. گفت که فقط اسب ها و گوزن ها هستند، می توانند سرمای زیاد این منطقه را تاب بیاورند.
چای داغ برایش آوردم. دستکشهایش را درآورد و چای را برداشت. نگاهی به کتابخانهام انداخت و گفت: «در زندان، همراه داشتنِ هر کتابی به جز انجیل جرم بزرگی به شمار میآمد. اگر در بازرسیها کتابی یافت می شد، سوال پیچمان میکردند که این کتاب از کجا آمده؟ چگونه به دست تو رسیده؟ همدستهایت چه کسانی هستند؟ …. من پنج سال زندان را بدون کتاب گذراندم. خیلی برایم سخت بود.» داستایوفسکی چای را سرکشید و گفت: «در طولِ این سالها به این نکته پی بردم که چه جوانیهایی پشت این حصارها دفن شده اند. چه آدمها، چه کاردانیها و شاید استعدادهایی از نیرومندترین فرزندان ملتمان پشت حصارهای تزار نابود شدند. فکر میکنی، تقصیر کیست؟ بله، واقعا تقصیر کیست؟»
در مدت یک هفتهای که داستایوفسکی، مهمان من بود، کتابِ «خاطرات خانهی مردگان» را به من داد تا بخوانم. این کتاب بخشی از سرگذشت او در زندان است. داستایوفسکی خود را پشت تصویرهایی که از همبندیهایش نشان میدهد، پنهان کرده. کمتر از خودش و خیلی بیشتر از دیگران سخن میگوید.
داستایوفسکی مینویسد: «آزاد شدن از زندان به نظرمان آزادتر از آزادی واقعی مردمان بیرون از زندان میرسد، آزادتر از آزادی حقیقی جلوه میکند… خیلی ساده، فقط به این خاطر که بدون داشتن زنجیر به پا، بدون همراه بودن با نگهبان، بدون سرِ تراشیده، هرجا دلش میخواست، میرفت.»
زندان سیبری همیشه به طور متوسط دویست و پنجاه نفر را در خود جا می داد: عده ای می آمدند و عده ای می رفتند، بعضی ها هم می مُردند. همه گونه آدمی در آنجا یافت می شد. انگار از هر مذهب، ایالت و منطقه ای از روسیه در آنجا نماینده ای وجود داشت. زندگی در زندان واقعا طاقت فرسا بود، از هر نظر خیلی دشوار بود، به ویژه برای داستایوفسکی که اصیل زاده بود. آدم خیلی باید طاقت داشته باشد تا به این جا عادت کند. بلاهای زیادی سرتان خواهند آورد.
اضطرابی که نویسنده را شکنجه می داد، سرکردن در خانه ی مردگان بود و همجواری با زندانیانی که غروب از سرکار بر می گشتند و بی کار و بی عار این طرف و آن طرف پرسه می زدند، از خوابگاهی به خوابگاه دیگر و از آشپزخانه ای به آشپزخانه ی دیگر می رفتند و برمی گشتند…. زندانی ها یا به یکدیگر دری وری می گفتند، یا از هم فاصله می گرفتند، انگار می خواستند به تنهایی در افکارشان غوطه ور شوند… فئودور به خودش می گفت: «این جا حالا دنیایم و محیط زندگی ام است، چه بخواهم و چه نخواهم باید در آن به سر ببرم.»
فرض کنیم زندگی در زندان یا در تبعید هم، نوعی زندگی کردن باشد. اما زندانی، هر که می خواهد باشد و تعداد سال های محکومیتش هر قدر باشد، به طور غریزی حاضر نیست به سرنوشتی مثبت و قطعی بیندیشد که ممکن است با زندگی اش پیوند بخورد. در زندان، هر زندانی می داند که در «خانه ی خودش» نیست، یعنی انگار برای دیداری موقتی به جایی دیگر آمده است. بیست سال دوران محکومیتش را طوری می انگارد که انگار دو سال است. او مطمئن است که در پنجاه سالگی، موقعی که زنگ آزادی اش نواخته می شود، به اندازه ی امروز جوان است، یعنی هنوز سی و پنج ساله است. به خودش می گوید: «هنوز سال های خوبی پیش رو دارم.» و با سماجت تمام هرگونه شک و تردیدی و هر نوع فکر غم انگیزی را در این مورد از خود می راند. حتی کسانی که به حبس ابد محکوم شده اند.
نویسنده در بخشی از این کتاب به افرادی اشاره می کند که با زنجیری دومتری به دیوار، نزدیک بسترشان وصل شده اند. آنها پنج تا ده سال به این شکل باقی می مانند. به همان حال خواهند ماند. چه بسا که در همان وضع بمیرند. آیا کسی می توانست پنج یا ده سال به این صورت بماند و نمیرد یا دیوانه نشود؟ واقعا می توانست در برابر این نوع زندگی ایستادگی کند و زنده بماند؟
آلکساندر پتروویچ (راوی کتاب) در بخشی از کتاب به زندانی جوانی اشاره می کند که در روز روشن در برابر چشم همه ی سربازان، سرهنگ را با سرنیزه به سیخ کشیده بود. پتروف، این زندانی جوان، در گذشته ارتشی بود، خواندن و نوشتن می دانست و علاقه به کتاب داشت. جالب این جاست که پتروف، مصمم ترین و ترسناک ترین آدم زندان بود. هر کاری از او بر می آمد و هیچ چیز جلودارش نبود. حتی اگر دلش می خواست، می توانست سرتان را از بدن جدا کند؛ بله، او بدون پشیمانی و بدون پلک به هم زدن می توانست بکشدتان. حالا همین آدم، اهل کتاب است و کتاب «ویکونت دو براژلون» نوشته ی الکساندر دوما را هم خوانده!
نویسنده می نویسد: «کسانی هستند که مانند ببرها از لیسیدنِ خونی که جاری ساخته اند لذت می برند. کسی که حتی برای یک بار هم که شده قدرتی نامحدود نسبت به جسم، خون و روح همنوعش اعمال کرده، یا بنا به گفته ی مسیح نسبت به جسم برادرش. کسی که توانسته موجود دیگری را به پست ترین درجه ی فساد بکشاند، دیگر قادر به مهار کردن حس ها و غرایزش نیست. ظلم و بیداد عادتی است که دامنه اش بی انتهاست، می تواند گسترش یابد و سرانجام به یک بیماری تبدیل شود. من عقیده دارم که بهترین فرد به کمک عادت می تواند به حیوانی وحشی تبدیل شود. قدرت و خون ریزی، شخص را سرمست می کند، خشونت و فساد را برمی انگیزد، به طرزی که روح به غیرطبیعی ترین لذت ها گرایش پیدا می کند. شهروند عادی برای همیشه در قالب آدمی ظالم و سنگدل فرو می رود و برگشت به وجدان بشری، به پشیمانی و به روز رستاخیز فکر کردن برایش کم و بیش ناممکن می شود. امروز که قدرت بی حد و حساب، لذت و فریبندگی زیان آوری در پی دارد، به شکل همه جاگیر در جامعه اثر می گذارد. جامعه ای که چنین اعمال قدرتی را با بی تفاوتی می نگرد، پیشاپیش تا مغز استخوانش گندیده است. به طور خلاصه حق تنبیه فردی توسط فرد دیگر، یکی از زخم های جامعه است، وسیله ایست مطمئن برای خفه کردن نطفه ی مدنیت و کمک به نابود ساختن آن.» (۲۷۸ کتاب)
کتاب «خاطرات خانه ی مردگان» خاطرات آلکساندر پتروویچ است. اصیل زاده ای که پدرش را کشته، ولی هرگز به جرمش اعتراف نکرده. بعدها مشخص شد که او واقعا بی گناه بوده و بدون این که جرمی مرتکب شده باشد، ده سال را در زندان گذرانده است. درست مانند فئودور داستایوفسکی که در روز ۲۳ آوریل ۱۸۴۹، به همراه سی و شش نفر از نویسندگان و روزنامه نگارانِ انجمن پتراچفسکی (مترجم و روزنامه نگار روس) توسط تیم اطلاعاتی و پلیس مخفی روسیه بازداشت می شود و به همراه نوزده نفر از اعضای انجمن به اعدام محکوم می شوند. در روز اعدام و پس از تشریفات، داستایوفسکی مشمول عفو و به پنج سال حبس با اعمال شاقه در سیبری محکوم می شود. یک سال بعد از آزادی شروع به نوشتنِ «خاطرات خانه ی مردگان» می کند و در سال ۱۸۶۰ فصل هایی از این کتاب را در روزنامه ی «دنیای روس» منتشر می کند.
کتاب «خاطرات خانه ی مُردگان» در سال ۱۳۹۱ توسط انتشارات مجید با ترجمه پرویز شهدی روانه بازار کتاب گردید و چاپ پنجمش در سال ۱۳۹۸ منتشر شده است.
بسیاری داستایوفسکی را بزرگترین نویسنده روانشناختی جهان به حساب میآورند. پرویز شهدی، مترجم این کتاب در بخشی از مقدمه نوشته است: «اگر بخواهیم داستایوفسکی را در یک جمله خلاصه کنیم، می توانیم بگوییم خودش کتاب های نانوشته ای بوده که بعد با قلم خودش به صورت نوشته درآمده اند و تا بشریت باقی است، این کتاب ها و اندیشه های درون آن بخش بزرگی از فرهنگ همه ی ملت های جهان خواهند بود.»
مصطفی بیان
این مقاله در ماهنامه ادبیات داستانی چوک _ شماره ۱۳۵ _ آبان ماه ۱۴۰۰ به چاپ رسیده است.
مقاله «نابغه ای در زندان سیبری. نگاهی به رمان خاطرات خانه مردگان نوشته داستایوفسکی، ترجمه پرویز شهدی، نشر مجید» _ روزنامه اطلاعات / ضمیمه ادب و هنر _ شماره ۲۸۰۰۲ _ سه شنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۰
https://www.ettelaat.com/?p=596169