درباره ی رمان «سپیدتر از استخوان» نوشته ی حسین سناپور
رمان «سپیدتر از استخوان» آخرین اثر حسین سناپور است. داستان، روایتی است از یک شب از زندگی کاری دکتر ادیب (پزشک اورژانس) که در اورژانس بیمارستانی مشغول به کار است. داستان از دید اول شخص روایت میشود. راوی داستان (دکتر ادیب) مجبور است کنش و واکنشهای زیادی، چه در برخورد با بیمارها و چه با پرستارها و دیگر دکترهای بیمارستان مانند تعامل با پرستارها، داستان دوستش فرزاد و همسرش شیوا برای خروج از کشور، برخورد با دکتر مفخم و … در داستان داشته باشد. در این میان دختری جوان (ماهرخ) را به اورژانس میآورند که خودکشی کرده و او را به یاد خواهرِ خودش، سوفیا میاندازد که چند سال پیش خودکشی میکند و میمیرد (ازقضا خودکشی در این رمان مفهومِ محوری است). دکتر برای اولین بار حس میکند که باید دست به کاری بیشتر از وظیفه پزشکی اش بزند.
بیمارستان در این رمان فضایی است که آدم ها در دروازه ی مرگ و زندگی ایستاده اند و از «مرگ» و «پوچی» سخن به زبان می آورند (نماد). دکتر ادیب از شغلش و از بوی مرگی که در راهروهای بیمارستان میپیچد، متنفر است. حس میکند خود و همکارانش به نوعی دستیار عزرائیل (نماد) هستند. هرچند در این رمان، شخصیتی با عنوان دکتر مفخم (جراح بیمارستان) به عنوان «عزرائیل» به خوانده معرفی می شود. زیرا بیماران زیادی زیر دستش می میرند و پرستارها و دکترها، پشت سرش او را عزرائیل خطاب میکنند!
«وجدان؟ مفخم؟ افتخارش به این است که کشته هاش کمترند از نجات یافته هاش. باور می کنی این را می گفت و می خندید؟ خب، عزراییل مگر غیر از این است؟ گفت هر شب همین ها را می شمرد و بعد می خوابد!» (صفحه ۱۲ کتاب).
«مفخم می گوید: من که خدا نیستم …. هستم؟» (صفحه ۴۹ کتاب).
زبان داستان ساده و روان است و نویسنده موضوع تکراری را در قالب داستانی جذاب و پُرکشش به خوانده ارائه می دهد. نویسنده، خوانده را قدم به قدم با متن پیش می برد و ماهرانه، کلمات را با استفاده از زبان روانشناسانه روی کاغذ می چیند.
در ابتدای داستان، خوانده بلافاصله وارد ماجرای اصلی داستان نمی شود. نویسنده سعی می کند با استفاده از حلِ معما در ذهنِ خوانده، او را به ادامه ی خواندن داستان دعوت کند. معمای اصلی رمان با آمدن دختری با نام ماهرخ شکل می گیرد و نویسنده با طرح داستان های «تعامل با پرستاران» و «ارتباط دوستش فرزاد با همسرش» و «دکتر مفخم» سعی بر گره گشایی معمای اصلی داستان در انتهای داستان می کند.
«یک پرستار علیه همه، علیه طبیعت و سرنوشت. نمی فهمد بیمارستان جایی است که آدم ها منطقِ مُردنِ خودشان و کسان شان را پیدا می کنند. نه بیشتر. نمی فهمد که ما بیشتر روی ذهن آدم ها کار می کنیم تا جسم شان. آماده کردن ذهن با کار کردن روی جسم. فقط همین. خیال می کند ما صوراسرافیل ایم» (صفحه ۲۲ کتاب) .
داستان، دری را برای خوانده و افکار جامعه اش می گشاید. او از خوانده می خواهد در پایان داستان «فکر» (تفکر مثبت) کند. نوعی معصومیت و نادانی در فضای داستان مشاهده می شود. نویسنده می نویسد از جامعه ای که شاید به پوچی و بن بست رسیده باشد و مرگ (خود کشی) را رهایی می داند!
نویسنده از خواننده می پرسد: «آیا می توان عزرائیل زندگی ام را از بین ببرم!؟»
رمان «سپیدتر از استخوان»، درونمایه انتقادی، فلسفی و روانشناسانه دارد. تعلیق عالی داستان، فضاسازی مناسب، شخصیت پردازی از نقاط قوت داستان است. گره ی داستان، سرانجام در پایان داستان خوب باز می شود و پاسخ های خیلی خوبی در ذهن خواننده ایجاد می کند.
نویسنده، شعار نمی دهد و از شعار دادن پرهیز می کند. راوی (نویسنده) به «روح»، «مرگ» و «معجزه» اعتقاد دارد.
سوالی که در ذهنِ من ایجاد شد این بود: چرا نویسنده نامِ «ادیب» را برای راوی داستان انتخاب کرده است!؟ آیا او یک «پزشک ادیب» است؟ او برای اولین بار حس میکند که باید دست به کاری بیشتر از وظیفه پزشکی اش بزند.
راوی داستان، آدمِ آرام، کم حرفی و درونگرا است. خودش می گوید: «نقش من این است. سکوت.» به زحمت می شود از او حرف بیرون کشید. راوی می گوید: «می دانم آدم ها اصلاً چرا باید حرف بزنند. آن هم وقتی می دانند چیزی ندارند. وقتی می دانند حرف هاشان ارزشی ندارد. چی دارد این زندگی که این قدر حرف براش در می آورند؟ نمی دانم. حالا بوی دود را فقط می فهمم، که گلومم را دارد پُر می کند و گلوم دارد کم کم تنگ می شود. فقط همین تن است که زبانش را می فهمم. شاید» (صفحه ۳۹ کتاب). فرزاد می گوید: «از این که بی رگ می آیی و می روی، حالم بد می شود… انگار نه انگار که کی دارد توی بیمارستان و هر جای دیگر، چه به روز مردم می آورد» (صفحه ۶۱ کتاب). او (دکتر ادیب) زیاد ویترین مغازه را نگاه می کند. ویترین لباس فروشی زنانه. انگار یک چیزی که پشتِ ظاهرِ لباس ها پنهان است؟ نویسنده پاسخ می دهد: «شاید همه مان یک خواهر از دست رفته داریم» ادیب عذاب وجدان دارد. نمی داند. یک طورهایی خود را در مرگ خواهرش مقصر می داند. شاید او به حرف های سوفیا گوش نداد و منجر به مرگ او شد!
راوی (دکتر ادیب) آدم ها را «موش کور» مثال می زند، که چطور سرش را و سبیل هایش را می چرخاند این طرف و آن طرف و با پنجه هایش تندتند همه چیز را امتحان می کند، بر می دارد، می جود، تف می کند، قورت می دهد، و سبیل هایش مدام تکان می خورند. نویسنده می نویسد: «دلم می خواهد بالا بیاوریم، روی همه ی این دیوارها و سقف ها و خیابان ها. دلم می خواهد مثل موش کور خودمان را حبس کنم و درِ خانه مان را روی همه ببندم. دلم می خواهد توی روی آدم ها به شان بخندم»
به عنوان تنها ضعف این داستان باید به پایان تقریبا قابل پیش بینی آن اشاره کرد اما همین پایان بندی در داستان بسیار خوب طراحی شده و نویسنده ماهرانه مفاهیمی را دستمایه کار خود در حیطه ادبیات داستانی قرار می دهد که می تواند برای جامعه اش سازنده باشد. شخصیت های داستانی اش، واقعی هستند و از دل جامعه برخاسته اند. روی این اصل خواننده می تواند به راحتی با شخصیت ها و حوادث داستانی اش ارتباط برقرار کند.
در آخرین اثر حسین سناپور، نویسنده دغدغه های اجتماعی را چاشنی حل معما کرده است. آسیب پذیری جامعه مدرن را هدف قرار داده و با نگاه روانشناسانه و منتقدانه اش، داستان را بر روی کاغذ می آورد.
«حالا می فهمم. مرگ این شکلی است. تو جایی دراز کشیده ای و خیال می کنی داری زندگی ات را می کنی، اما دستی دارد می بردت طرفِ سردخانه. فقط وقتی شاید بفهمی که سرما تا مغزِ استخوانت رسیده باشد. تو نه دست را می بینی و نه رارو را، نه آدم های توی راهرو را، که ایستاده اند و نگاهت می کنند. بعد بر می گردند سرِ کارهاشان» (صفحه ۸۷ کتاب).
رمان «سپیدتر از استخوان» تنها یک رمان نیست بلکه تفکر عمیقی در آن جریان دارد که خواننده را وادار می کند نسبت به جهان اطرافشان حساس تر باشند و در مواجهه با وقایع متاثر کننده بی تفاوتی را کنار بگذارد و کمی متفکرانه (تفکر مثبت) رفتار کند. آنچه تاثیرگذاری این داستان را تضمین می کند فرم روایی اثر و خلاقیت نویسنده است. در این داستان، نویسنده به سراغ جامعه ی امروز خودش رفته است و «واقع گرا» آن را می نویسد.
مصطفی بیان
این مقاله در شماره ی ۷۲ (مرداد ماه ۱۳۹۵) در ماهنامه ی ادبیات داستانی چوک به چاپ رسیده است.