لحظه ای که باید باور داشته باشیم

مورچه ها پشت سر هم مثل دانه های زنجیر، روی زمین حرکت می کردند. به زیبایی و نظم حرکت مورچه ها، خیره بودم. فکر کردم به اینکه مورچه ها از صبح تا الان چند کیلومتر راه رفتند و چقدر آذوقه تهیه کردند، برایم سخت و دشوار بود. توی ذهنم هزاران مورچه سرباز با هم حرکت می کردند و من صدای گام آهنین پوتین های آنها را مثل رژه نظامی سربازان در گوشم نواخته می شد.

امروز صبح کارشناس هواشناسی توی اخبار گفت: «بعداز ظهر هوا بارانی است.» نمی دانم مورچه ها از این قضیه خبر دارند یا نه!؟ یکی باید به مورچه ها اطلاع می داد.

نگاه کردم به مورچه هایی که دنبال هم می کردند. پیدا کردن سر گروه آنها در بین این همه مورچه، کار دشواری بود. ناچار با صدای بلند گفتم: «وایستین»

مورچه ها با حرف من به زمین میخکوب شدند. خیره شدم به چهره  مات و مبهوت مورچه ها که ایستاده به من زل زده اند. فکر کردم الان بهترین فرصت است تا خبر هوای بارانی را به آنها اطلاع بدم.

از کاری که انجام دادم بسیار خرسندم. برای زندگی توی یک لحظه، باید باور داشته باشیم کسی هست که حواسش به من و توست. شاید من وسیله ایی بودم برای نجات مورچه ها؛ و فقط دست توانای خدایی که می شود هر لحظه قبل از آغاز حادثه به او توکل کرد و نگرانی آینده را سپرد به او.

کنار پنجره اتاق ایستادم. ابری که بارید حالا از جلوی پنجره اتاقم گذشت و من یک نفس آرام کشیدم.

مصطفی بیان 

این یادداشت در هفته نامه اطلاعات هفتگی شماره ۳۶۱۴ منتشر شد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *