دقیق نمی دانم علاقه من به نوشتن از کی آغاز شد. برخلاف خیلی از بچه های دهه شصت که علاقه به فعالیت های خارج از خانه داشتند؛ من دوست داشتم توی خانه بنشینم و شخصیت های توی ذهنم را روی کاغذ بیاورم.
از دوران ابتدایی علاقه داشتم شخصیت های داستانی ام را خلق کنم. آنها را روی کاغذ طراحی می کردم و بعد از برش با قیچی به مداد رنگی هایم می چسباندم. سپس پشت مبل خانه پنهان می شدم و با حرکت دادن آنها مقابل چشمان پدر، مادر و برادر کوچکترم یک تئاتر با عروسک های کاغذی اجرا می کردم. شاید این دلیل استعداد نویسنگی نباشد!
از کودکی به کتاب علاقه داشتم. کتاب زیاد می خواندم و یا برایم می خواندند. هنوز شخصیت های دوست داشتنی قصه های کودکی ام را به یاد دارم. برخلاف قصه های رنگارنگ امروز، پایان همه ی داستان ها شر مغلوب خیر می شد.
وقتی هفده ساله شدم. اولین داستانم را برای «سروش نوجوان» فرستادم. چهار ماه بعد پاسخ آن را در صفحه «پاسخ به نامه های داستانی» دیدم. به شدت ذوق زده شدم. در آن زمان در سن نوجوانی، چیزی چاپ کردن یا نامت چاپ شدن، غیر عادی و مهم به نظر می آمد. شاید این هم دلیل استعداد نویسندگی نباشد!
حالا که ۳۰ ساله شدم. دور و بری هایم و حتی همسرم «سارا» من را بهتر می شناسند. می دانند بزرگترین لحظه زندگی ام «نوشتن» است. دوست دارم در تنهایی خودم پناه ببرم و آن موقع شخصیت های داستانی ام را مانند کارگردان سینما از بین مردم شهر قصه هایم انتخاب کنم تا یک «داستان خوب» خلق کنم. جایی خواندم که «اورهان پاموک» گفت: «برای من یک روز خوب روزی است که خوب بنویسم.»
دوست دارم «نویسنده» شوم، می خواهم داستان های کوتاه ام دست به دست بین مردم بچرخد و مهم ترین جوایز ادبی را به اتاقم ببرم. شاید این هم دلیل استعداد نویسندگی نباشد!
این یادداشتم در هفته نامه “همشهری جوان” شنبه ۲۲ شهریور ۹۳ به چاپ رسید