چند هفته ایی است که به این شهر آمده ام. خانه ایی کوچک در یکی از آپارتمان های مرکز شهر اجاره کرده ام و روزهایم را به خواندن کتاب و تماشای تلویزیون می گذرانم. این روزها مشغول مطالعه کتاب «میم و آن دیگران» محمود دولت آبادی هستم که به تازگی از کتاب فروشی محل خریدم.
کتاب را روی میز گذاشتم و کنار پنجره اتاق ایستادم. بدم نمی آمد بی هدف در خیابان های این شهر چرخ بزنم ولی ترسی وجودم را آزار می داد که نتوانم به خانه برگردم. می ترسیدم در خیابان های این شهر گُم بشوم.
فردای آن روز برای خرید شیرِ بدون لاکتوز به سوپر مارکت محل رفتم که چشمم افتاد به بسته های پلاستیکی که داخل آن نقشه شهر چاپ شده بود.
پولش را دادم و نقشه رنگی شهر را به همراه شیر بدون لاکتوز از سوپر مارکت محل خریدم. سرانجام بعد از چند هفته، تصمیم گرفتم دل به دریا بزنم و از مغازه های نزدیک خانه، دورتر بروم.
لباسم را به تن کردم و از خانه بیرون آمدم. اول به نظرم آمد که مردم شهر به من زُل زده اند اما بعد از چند دقیقه پیاده روی، این موضوع را فراموش کردم و مقابل ساختمان بانک ایستادم. دو مرد به همراه یک خانم جوان مقابل دستگاه خودپرداز بانک ایستاده بودند.
تا به امروز دستگاه خودپرداز را از فیلم های تبلیغاتی تلویزیون می دیدم و هرگز با آن کار نکرده بودم. کنار مرد جوان ایستادم تا نحوه کار آن را ببینم. ولی به نظرم آمد که مرد جوان با تعجب به من زُل زده است.
روش خوبی است. یادم میاد تا ده سال قبل برای دریافت پول مثل گوسفند ها هنگام تزریق واکسن، داخل صف های طولانی می ایستادیم. ولی امروز برای دریافت پول، خیلی معطل نمی شویم. به فکرم رسید برای درخواست افتتاح حساب به داخل بانک سر بزنم.
خانم جوان و زیبایی با جمله ها و ژست هایی که در فیلم دیده بودم، مدارک و بروشور افتتاح انواع حساب بانکی را با درصد های دو رقمی سود روزانه، سالانه و پنج ساله به من داد.
بعد، از بانک خارج شدم و همچنان در خیابان های شهر می گشتم و حواسم به اتومبیل های زیبای داخل خیابان بود که نام هیچ کدامشان را نمی دانستم. به خودم قول دادم که دفعه بعد نام این اتومبیل ها را یاد بگیرم. امروز مثل گذشته نیست که فقط دو یا سه مدل اتومبیل در خیابان های شهر وجود داشته باشد. ما هر روز شاهد تولید انواع اتومبیل های جدید در شهر هستیم.
مقابل در ورودی ساختمان سینما ایستادم تا پوستر فیلم جدیدش را بخوانم. نام جمشید هاشم پور را در لیست بازیگران فیلم دیدم. جمشید هاشم پور از بهترین بازیگران سینمای ایران است و همه ی فیلم هایش را دوست دارم.
با اشتیاق فراوان بلیط سینما را خریدم و به داخل ساختمان سینما رفتم. سه ساعت بعد از سینما بیرون آمدم. هوا سرد بود و باد می وزید. نگاهی به خیابان انداختم. به نظرم آمد که خیابان برایم آشنا نیست.
از خیابان ها و کوچه ها گذشتم، بی آنکه بدانم در کدام خیابان هستم و کجا می روم. نگاهی به نقشه شهر انداختم که از سوپر مارکت خریده بودم. خط آبی خودکار را دیدم که مسیری را روی نقشه با آن کشیده ام. شاید این خط را من با خودکار آبی روی نقشه کشیده ام تا مسیر بازگشت به خانه را فراموش نکنم.
داشت شب می شد و مه انگار دور نور چراغ های خیابان را می گرفت. باران، باریدن گرفت و کاغذ نقشه در زیر بارش قطرات باران خیس و خط های آبی روی نقشه محو شد.
کنار مجسمه پارک ایستادم، بی آن که بدانم مجسمه چه شخصیتی است. اما احساس کردم جریانی گرم از جسم سنگی اش وارد بدنم می شود.
چشمانم را در زیر بارش باران بستم. کاغذ نقشه از دستم رها شد و باد آن را روی زمین خیس به طرف جوی آب خیابان کشاند.
دو سال است که این آلزایمر لعنتی آزارم می دهد. خوش به حال ماهی قرمز، با وجود حافظه ی کوتاه پانزده ثانیه اش، همه چیز بعد از اتمام پانزده ثانیه برایش تازه به نظر می آید و برخلاف من در این دنیای بزرگ، در داخل تُنگ کوچک آزار نمی بیند.
صدای مردی را شنیدم.
«پدرم! اینجا چکار می کنی!؟»
چشمانم را باز می کنم. مردی جوان با لباس پلیس در زیر بارش باران، مقابلم ایستاده است.
«کسی همراه شما نیست؟ زیر این بارون سرما می خوری!»
داخل اتومبیل پلیس نشستم. اینجا برخلاف بیرون خیلی گرم است. مسیر بی انتهای خیابان را پیش گرفتیم. حالا دیگر نیاز به نقشه ندارم چون می دانم در راه بازگشت به خانه هستم.
مصطفی بیان
در روزنامه آرمان امروز، چهارشنبه ۲۷ خرداد به چاپ رسید.