ریموند کارور و طرح پرسش‌های بی‌پایان

«ریموند کارور» داستان نویس امریکایی، داستان «کلیسای جامع» را در سن ۴۵ سالگی منتشر کرد. سبک نوشتاری او مینی مالیسم (ساده گرایی) بر پایه سادگی بیان و روش‌های ساده و خالی از پیچیدگی معمول فلسفی و یا شبه فلسفی است.
داستان در مورد سه شخصیت داستانیِ مرد كور (رابرت)، راوی و زن راوی است. مرد کور كه زنش مرده است، میهمان راوی داستان و زنش می شود. راوی از دوستی گذشته زنش و این كه او مدتی منشی مرد كور بوده است، می گوید و ذهن خواننده را با میهمانی كه قرار است به خانه آنها بیاید آشنا می كند.
«زنم از ده سال پیش که سه ماه تابستان توی سیاتل برایش کار کرده بود ندیده بودش. اما زنم و این مرد کور تمام مدت تماسشان را با هم حفظ کرده بودند. نوار پُر می کردند و برای هم می فرستادند. من چندان مشتاق دیدنش نبودم که برایش دقیقه شماری کنم. من که نمی شناختمش. تازه کور بودنش هم ناراحتم می کرد. کورها را فقط از تو فیلم ها می شناختم. توی فیلم آهسته حرکت می کردند و هیچ وقت نمی خندیدند. گاهی هم مخصوص هدایتشان می کردند. من یکی که چندان خوش نداشتم یک مرد کور بیاید خانه ام.»(متن داستان).
مرد كور به خانه راوی می آید و با آنها شام می خورد، حرف می زند و بعد از مدتی به تماشای تلویزیون كه برنامه ای در مورد كلیساهای جامع است، می نشینند.
«تلوزیون برنامه ای درباره ی کلیسا و قرون وسطی داشت. از این برنامه های معمول نبود. می خواستم چیز دیگری تماشا کنم. کانال های دیگر را گرفتم . اما آنها هم هیچ برنامه ای نداشتند. برای همین به همان کانال اول برگرداندم و معذرت خواستم .مرد کور گفت:«مهم نیست رفیق، برای من فرقی نمی کند. هر چه تو بخواهی تماشا کنی، از نظر من اشکالی ندارد. من همیشه چیز یاد می گیرم.» گفت:«آدم همیشه دارد چیزی یاد می گیرد. بد نیست امشب هم چیزی یاد بگیرم. گوش که دارم.»»(متن داستان).
مرد کور به جلو خم شده و سرش را به طرف راوی داستان چرخانده بود، گوش راستش را به طرف تلوزیون گرفته بود. چند وقت به چند وقت هم انگشت ها را توی ریشش می کرد و آن را می کشید. انگار داشت به چیزی که ازتلوزیون می شنید فکر می کرد. داستان به صورت ساده و یکنواخت ادامه پیدا می کند تا اینکه «مرد کور» از «راوی داستان» می خواهد: تصویر کلیسای جامع را برایش توصیف کند.
«به تصویر کلیسای جامع توی تلوزیون زل زدم. چطور می توانستم توصیفش را حتی شروع کنم. مدتی دیگر به کلیسای جامع خیره شدم. فایده ای نداشت… وقتی داشت به حرف هایم گوش می کرد، انگشتانش را در ریشش فرو می برد. نمی توانستم حالیش کنم، خودم می فهمیدم. اما به هر حال صبر می کرد تا ادامه بدهم. سر تکان داد، انگار می خواست تشویقم کند…گفتم: «باید مرا ببخشی، اما نمی توانم برایت بگویم که کلیسای جامع چه شکلی است. اصلاً مایه اش را ندارم. بیشتر از این از من بر نمی آید.»»(متن داستان).
مرد کور با خونسردی به راوی می فهماند که قضیه مهم نیست. از او می خواهد یک کاغذ کلفت با یک قلم بیاورد. راوی کاغذ و قلم را می آورد. مرد کور روی کاغذ دست کشید. با دست از بالا و پایین. دو طرف کاغذ را لمس کرد. به لبه ها هم دست کشید. گوشه ها را هم با انگشت پیدا کرد. دستِ راوی را که باهاش قلم را گرفته بود با دستش مشت کرد. از راوی خواست، بکشد. راوی شروع به کشیدن کرد. اول یک جعبه کشید که شکل خانه بود. بعد یک سقف برایش گذاشت. در دو طرف سقف برج ها راکشید. پنجره با طاقی گذاشت. طاق ضریب ها را کشید. قلم را روی زمین گذاشت. مرد کور روی کاغذ دست کشید، با نوک انگشتانش کاغذ را، چیز هایی را که راوی کشیده بود لمس کرد و سر تکان داد. آنها یک «کلیسای جامع» کشیدند؛ و داستان بدون اتفاقی خاص پایان می گیرد.
نویسنده در مسیر داستان از «هراس پنهانی و بی اعتمادی راوی» سخن می گوید. از تنهایی، عشق های بی سرانجام، تیرگی روابط بین آدم ها، جدایی آدم ها، بی اعتمادی، کمرنگ شدن دین، همه و همه بیانگر نوعی واماندگی است که نویسنده یک جا به خواننده داستان منتقل می کند.
داستان به صورت یکنواخت آغاز و هیچگونه اتفاقی در طول داستان رخ نمی دهد و خواننده هر لحظه به دنبال اتفاق و حادثه ای ناگوار، داستان را می خواند. تنها حادثه ی بزرگ داستان «كلیت خود داستان» محسوب می شود. كلیتی كه به بیان رابطه سه شخصیت داستانی محدود می شود و اتفاقات زندگی هر یک از آنها را در یک مجموعه داستانی بیان می كند.
فضای داستان آنچنان از رازها و تیرگی روابط بین آدم ها سخن می گوید که خواننده را تا پایان داستان و حتی بعد از آن با سوالات بیشماری همراه می كند. این كه آیا «مرد کور» واقعاً كور بوده است؟ «زن راوی» تنها یک رابطه دوستانه سالم و ترحم انگیز با «مرد كور» داشته است؟ چرا نویسنده به «کلیسای جامع» اشاره می کند؟ آیا «راوی داستان» زیادی اهل بی اعتمادی بوده است؟ یا نه، همه این اتفاقات در ذهن راوی رخ داده و نوشته شده است؟ آیا نویسنده از ما می خواهد که در مورد قضاوت های سریع و نادرست مان دوباره نظر کنیم؟و سوال های دیگر که همگی در پایان داستان به ذهن خواننده خطور می کند.

مصطفی بیان

 در روزنامه «آرمان امروز» شنبه ۲۰ تیر ۹۴ به چاپ رسید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *