عنوان مقاله: درباره ی رمان «مرد داستان فروش» نوشته ی یوستین گاردر
«مرد داستان فروش»، داستان مردی را نقل میکند که از کودكی نبوغ خاصی در نوشتن داشته است ولی هرگز خودش اثری خلق نمیکند و همواره سوژههای بدیع و خارقالعادهای مییابد كه آنها را در مقابل مبلغی پول در اختیار نویسندگان صاحب نام قرار میدهد.
«حالا بالاخره می دانم که چه کاره خواهم شد؛ کاری را که همیشه می کردم ادامه خواهم داد اما از حالا به بعد می خواهم با این کار امور زندگی ام را بگذرانم، هر چند هیچ علاقه یی به کسب شهرت ندارم، اما، این یکی از بهترین شرایط برای ثروتمند شدنم است.» (صفحه ۶ کتاب).
پیتر، متولد ۱۹۵۲ است. آدم چندان خوش برخوردی نیست و مشکل بشود او را مردی شرافتمندی دانست، می خواهد همه چیز را توضیح بدهد ، به همی دلیل می نویسد، تا جایی که بتواند سعی می کند صادقانه بنویسد، اما خودش می گوید: «اما معنی این کار نیست که آدم قابل اطمینانی هستم».
دوران بچگیِ خوبی داشت. در چهارسالگی خواندن و نوشتن را به تنهایی یاد گرفت، آن هم از طریق از بَر کردن قصه های قدیمی کتابخانه. در دوران مهد کودک، در تمام ساعت ها، بچه ها را حین بازی تماشا می کرد و از لمیدن و تماشای آنها لذت می برد اما غمگین نبود، دیدن بچه ها که همه چیز را جدی می گرفتند برایش جالب بود.
پدرش را فقط روزهای یکشنبه می دید و بعد به همراه او به تماشای برنامه ی سیرک می رفت. آن وقت ها هنوز نوشتن بلد نبود اما در ذهنش سیرک را در کنار هم می چید. البته آن را نقاشی هم می کرد. نقاش خوبی هم نبود. داستان سیرک را با تمام جزئیات برای مادرش تعریف می کرد؛ اما در وسط داستان ، مادر فکر می کند که از شنیدن بقیه ماجرا منصرف شده است.
در کودکی بیشتر وقت ها در خانه تنها بود، چون مادرش همیشه تا عصر توی دفترش در شهرداری کار می کرد و بعد از آن هم گاهی به دیدن دوستانش می رفت. اما او هرگز دوست نمی گرفت، زیرا نمی خواست، و به نظرش گذراندن وقت با دوستان باعث از دست دادن زمانی می شد که می توانست در تنهایی فکر کند.
پیتر برای خلق داستان هایش از «تخیل» استفاده می کرد. می گوید: «خیالبافی کردن خیلی راحت بود، به راحتیِ رقصیدن روی سطح نازک یخ، من روی سطح نازک یخ که زیر آن آب بسیار عمیقی است حرکات چرخشیِ پیروئت (حرکتی در باله) را انجام می دادم و همیشه زیر این سطح چیزی سرد و تاریک در انتظار است.» (صفحه ۱۶ کتاب).
البته نود و نه درصد از داستان هایش، فقط خاطره ی خیالی است اما با این حال می تواند واقعیت هم داشته باشد. به طور مبهم تصوراتِ رویاگونه یی داشت. پیش خودش فکر می کرد شاید کسی در شهر رویاها دلش برای او تنگ می شود؟ زیرا می توانست از این شهر دیدن کند. او معتقد بود: آدم می تواند احساس و حال و هوایی را در یک رویا به یاد بیاورد حتی اگر زمانِ آن مدت ها پیش از حافظه پاک شده باشد.
«وقتی ما خواب می بینیم فکر می کنیم بیدار هستیم، اما وقتی نخوابیده ایم، می دانیم که بیدار هستیم.» (صفحه ۳۳ کتاب).
او قصه گوی خوبی بود. انشاهایش را به صورت داستان می نوشت. اولین بار، داستانش را در مدرسه به بچه ای فروخت. البته به هیچ وجه از کاری که می کرد ناراضی نبود تازه از آن لذت هم می برد که یاری دهنده ی خوبی هست و با این کار ، پاسخگو و مسئولیت همه ی بچه های کلاس به عهده اوست.
در یازده یا دوازده سالگی خیلی کتاب خوانده بود. توی خانه شان روی هم رفته چهل و سه جلد دائره المعارف از آیشه هویگ و سالموترن داشتند و بسته به حال و حوصله و توانش، دلایل مختلفی برای برداشتن یکی از آنها را داشت.
او خیلی بهتر از بچه ها حرف می زد که سه یا چهار کلاس از او بالاتر بودند. قصد نداشت به دیگران ثابت کند که بیشتر از آنها می داند و حتی گاهی هم بیشتر از معلم ها.
هرچه سن اش بالاتر می رفت، بیشتر تنها می شد و این برایش عالی و لذت بخش بود زیرا خودش را در افکارش غرق می کرد و تمرکزش را هرچه بیشتر معطوف کار روی کتاب ها، فیلم و نمایش های تئاتر کرده بود.
«هرگز سعی نکردم خودم را بهتر از آنچه هستم بنمایانم، مثلا جلوی دیگران خودنمایی کنم و یا جلوی آینه بیش از حد به خودم برسم. من برای دیدار کوتاهی به این دنیا آمده ام» (صفحه ۵۶ کتاب).
او اعتقاد داشت که هرگز موفق نخواهد شد یک رمان بنویسد زیرا برای این کار فکرهای بسیاری زیادی به سرش هجوم می آورد. نویسنده های رمان اغلب این توانایی را دارند که مدت زیادی و در بیشتر موارد، سال ها روی یک موضوع و همان یک موضوع مشخص تمرکز کنند. اما این کار برای او بسیار یک بعدی و نامتوازن بود و اغلب از مسیر منحرف می شد. دلیل دیگری هم داشت و آن اینکه نوشتن را کار بیهوده می دانست. همیشه از این می ترسید که نوشتن، غیرطبیعی جلوه کند. از این گذشته، در همه جای دنیا رمان نوشته می شود و رمان های ساده لوحانه یی هم نوشته خواهد شد. «روزی نوشتن رمان خیلی عادی خواهد شد درست مثل خواندن آنها در گذشته». (صفحه ۵۵ کتاب).
در مورد انتخاب ایده هایش می نویسد: «شاید من با آن شکارچی قابل مقایسه باشم که به نظر او شکار حیوانات کمیاب بسیار عالی است، اما نمی خواهد که خودش شاهد تکه تکه و پخته شدن و از ریخت افتادن شکارش باشد. یک چنین شکارچی یی حتی می تواند گیاهخوار هم باشد و البته که بین شکارچیِ ماهری بودن و گیاهخواری هیچ تناقضی وجود ندارد البته این احتمال هم وجود دارد که او رژیم داشته باشد. صیادان زیادی هم هستند که به هیچ روی از ماهی خوش شان نمی آید اما با این حال می توانند قلاب در آب بیاندازند و ساعت ها منتظر بیاستند و زمانی هم که ماهی بزرگی گرفتند فورا آن را به دوستان شان یا هرکسی هدیه کنند» (صفحه ۵۳ کتاب).
وقتی راه می رفت خیلی جسورتر و بانشاط تر فکر می کرد، به این ترتیب همیشه سوژه ها و موضوع های جدیدی به فکرش می رسید و وقتی به خانه می آمد دفتر بزرگی بر می داشت و آنها را برای داستان های بلند، رمان، قطعه نمایشیِ تئاتر و فیلمنامه می نوشت و بهترین آنها را ماشین تایپ می کرد و بعد همه ی کاغذها را توی کلاسور می گذاشت و دیگر هرگز هم آنها را از کلاسور بیرون نمی آورد. هرگز به کار کردن روی یکی از ایده های فکر نمی کرد زیرا کار کردن حرفه یی برایش مثل یک سرگرمیِ منسوخ یا ناهنجاری و نارسایی بود. خیلی ها سکه و تمبر جمع می کردند او هم ایده هایش را.
اما این تخیلاتش از کجا می آمد؟
«این را هم از تخیلاتم آموخته بودم که یک رویا می تواند مثل یک کتاب باز باشد… اطمینان داشتم که شکل گیریِ تخیلاتم نه تنها به بازتاب تجربیاتی مربوط نمی شد که در دنیای خارج به دست آورده بودم، بلکه برعکس چیزهای جدیدی را ارائه می داد» (صفحه ۶۹ کتاب).
برای اولین بار در زندگی اش با تمام وجود عاشق «ماریا» شده بود. خانمی جوان به سن و سال خودش. او به زبان سوئدی حرف می زد. استعداد تداعی و خیالپردازی داشت و تخیلات را به صورت ماهرانه یی تحلیل می کرد، تخیلات مشابه فراوانی با او داشت و همین طور افق دید و فکرهای عالی. برایش داستان تعریف می کرد و ماریا هم متوجه شده بود که او لبریز از داستان و حکایت هست. ماریا، ناگهان به روابط شان خاتمه داده بود، غافلگیر نشد زیرا : «مایل بود با کسی که بیشتر افکار و فانتزی هایش زندگی می کند تا در واقعیت، صمیمی و خودمانی بشود یا نه» (صفحه ۷۸ کتاب).
ماریا از او یک به بچه می خواست. او برای پدر شدن آمادگی نداشت، اما پرسشی اینجاست که آیا روزی خواهد رسید که این آمادگی را پیدا کند. تنها تصور این که توی چشمان بچه اش نگاه کند به نظرش چندش آور بود. در دوران کودکی از این که کسی موهایش را نوازش کند یا گونه اش را ببوسد بیزار بود حالا چگونه می توانست موی کسی را نوازش کند و گونه اش را ببوسد!؟
چرا شخصیت اصلی داستان چنین احساسی نسبت به کودکان داشت!؟ چرا هنگام رفتن ماریا به استکهلم تا ایستگاه راه آهن همراهی اش نکرد!؟ چرا مردی بود که از او بچه می خواست و این بچه (دختر بچه که شباهت بین ماریا و مادرش داشت)، بچه ی او نبود!؟
«به نظرم مسخره و غیرعادی می آمد که فرهنگ، ما آدم ها را به جایی رسانده که عده ایی می نویسند یا می خواهند بنویسند، اما حرفی برای گفتن ندارند» (صفحه ۱۰۴ کتاب).
او نمی توانست روی یک داستان تمرکز کند. وقتی روی داستانی تمرکز می کرد فورا چهار یا هشت داستان دیگر توجه اش را به خود جلب می کرد. بنابراین باید همیشه فکر می کرد تا نقشه های نو و تازه بکشد. پیوسته توی مغزش داستان تازه یی می شکفت و همیشه احساس منفجر شدن داشت. به نظرش تولید فکر و حس فکری کاری بسیار آسان و انجام ندادن آن بسیار دشوار است، اما برای کسانی که می خواهند بنویسند موضوع به گونه ی دیگری است. خیلی از آنها ماه ها و سال ها را سپری می کنند بی آنکه فکر تازه و پُر مغزی داشته باشند تا بتوانند درباره ی آن چیزی بنویسند. به همین دلیل، او هیچ وقت کتابی منتشر نخواهد کرد. و به هیچ وجه خیال ندارد نویسنده شود.
زمانی که ایده های داستانی اش را می فروخت، دیگر برایش وجود نداشت، در حقیقت هیچ مشکلی هم نبود و هرگز هم به این مساله فکر نمی کرد که روزی افکارش تمام شود، این تنها تصوری بود که با آن بسیار بیگانه بود.
«از تمام چیزهایی که می فروخت فتوکپی تهیه می کرد و برای خودش نگه می داشت، یعنی آنها را توی کلاسوری می گذاشت که رویش نوشته بود «فروخته شد» و بالای کاغذ و گوشه ی آن قیمت و نام خریدار را می نوشت» (صفحه ۱۱۶ کتاب).
از اینکه نویسنده هایی را بارور کرده بود، احساس خشنودی می کردو خودش را بین آنها مانند پادشاهی در یک سیستم حکومتی استبدادی حس می کرد.
مشتری هایش در سه گروه تقسیم شده بودند:
گروه اول: نویسنده ایی بودند که شش یا هفت سالی از انتشار آخرین رمان شان می گذشت و هنوز اثر جدیدی منتشر نکرده و از این جهت دچار سرخوردگی شده بودند.
گروه دوم: نویسندگانی بودند که خیلی خوب می نوشتند و به تمام سبک های نویسندگی تسلط کامل داشتند اما حالا خشک شده بودند یعنی دیگر چیزی برای روایت کردن و نوشتن نداشتند.
گروه سوم: کسانی بودند که تا به حال هیچ اثری از خود منتشر نکرده بودند اما دوست داشتند نویسنده شوند.
«هرگز چاپلوسیِ نویسنده های بزرگ را نمی کردم، زمانی که یک نویسنده ی بزرگ چیزی برای نوشتن نداشت باید کار دیگری می کرد مثلا هیزم شکنی. یک نویسنده ی بزرگ تلاشی برای پیدا کردن موضوع نمی کرد و فقط زمانی می نوشت که می بایست بنویسد. خودم هم نویسنده ی بزرگی نبودم زیرا می بایست پیوسته تخیلاتم را تخلیه می کردم. اما هرگز هم خودم را مجبور به نوشتن رمان نمی دیدم ضمن اینکه هرگز هیزم شکنی هم نکردم» (صفحه ۱۴۱ کتاب).
شخصیت اصلی کتاب «مرد داستان فروش» در دوران کودکی ، افسانه ای خنده داری ساخته بود اما درباره ی آن به مادر چیزی نگفته بود، زیرا می خواست غافلگیرش کند. پس مداد را به دست می گیرد و روی کاغذ دیواریِ سفید اتاق می نویسد. خیلی به کارش می بالد. مطمئن بود که مادر از داستان، خوشش خواهد آمد. اما برخلاف تصورش، مادر قبل از اینکه بداند اصلا چه چیزی روی دیوار نوشته شده است، او را تنبیه می کند. این خاطره تلخ باعث می شود که هرگز نخواهد، نامش روی جلد کتابی نوشته شود!
رمان «مرد داستان فروش»، یازدهمین اثر «یوستین گاردر»، نویسنده و فیلسوف نوروژی است. محسن فرجی (داستان نویس و منتقد ادبی) می نویسد: «این کتاب رمان نیست، بلکه در ژانری قرار میگیرد به نام «رمانس جدید». ویژگی رمانس جدید این است که در قالب دنیای وهم و و همیات سپری میشود و از واقعگرایی معمول رمان به دور است. از طرفی آثاری که در این سبک تالیف میشوند، شخصیتهایی اغراق آمیز دارند که به شکلی رویایی و حتی گاهی کمی به سمت جلو پیشرفت میکنند. همچنین در این نوع نگارش، شخصیتها به صورت طرحی کلی ترسیم میشوند. این خصوصیتها که تمام آنها در «مرد داستانفروش» دیده میشود، با ویژگی های رمان واقع گرایانه، تفاوت دارد.»
«مرد داستان فروش»، تشکیل شده از یک داستان کلی با روایت هایی گوناگون، حول محور پرسش های فلسفی فراوان. اثری خوب ، اما جذاب نیست. داستان ، سرشار از زیاده گویی (ماجراهای فرعی) فراوان و بسیاری از بخش های کتاب را می توان بدون صدمه زدن به محتویات اصلی داستان ، نادیده گرفت.
طرح جلد و عنوان کتاب را می توان، یکی از مهم ترین عوامل چاپ های متعدد این رمان برشمرد.
مصطفی بیان
این مقاله در ماهنامه ادبیات داستانی چوک (شماره ۶۸ ) فروردین ۱۳۹۵ به چاپ رسیده است.