نگاهی به کتاب «خاطرات خانه ی مردگان» نوشته ی فئودور داستایوفسکی

نگاهی به کتاب «خاطرات خانه ی مردگان» نوشته ی فئودور داستایوفسکی
خاطرات خانه ی مردگان/ نوشته ی فئودور داستایوفسکی/ ترجمه ی پرویز شهدی/ انتشارات مجید/ چاپ پنجم/ ۴۲۴ صفحه/ ۷۵ هزار تومان
برای داستایوفسکی نامه نوشتم و او خودش را فوراً با قطار به خانهام رساند. آخر شب بود. در را باز کردم. قد بلندی داشت، سری درشت و تراشیده و ریش حنایی که تا زیرِ گردن میآمد. پالتوی پشمی معروفش را از جالباسی آویزان کرد. پاهایش را از پوتین بزرگ و قهوه ای رنگش درآورد و آنها را داخل کمد انداخت. چمدانِ به ظاهر سنگین و کهنه اش را کنار مبل گذاشت و خودش را روی صندلی راحتی، کنار بخاری انداخت. با تعجب پرسید: «بخاریات که خاموشه!؟» پاسخ دادم، هنوز هوا آنقدر سرد نشده که بخاری را روشن کنم. معلوم بود سرمای طاقت فرسای سیبری جانش را رها نکرده.
تازه از سیبری آمده بود. پنج سال را به جرم سیاسی (براندازی و تشویش اذهان عمومی) در سیبری به حبس و تبعید گذرانده بود. به قول خودش خبرچین ها و پلیس های مخفی تزار، مخفیانه به مدارس، دانشگاه ها و انجمن های ادبی آمدند، برای تک تک نویسندگان، روزنامه نگاران و نیروهای به اصطلاح انقلابی و شورشی پرونده ای قطور سرهم، و همه را اعدام و یا به سیبری تبعید کردند.
تزار (نیکلای اول) سرسختانه مخالفان و افسرانی را که در اندیشه تغییر و تحول روسیه بودند، سرکوب کرد. خشونتهای تزار باعث شد تا به «نیکلای تازیانه زن» مشهور گردد.

فئودور، چُپُقش را آتش زد. نگاهی به من انداخت و گفت: «می دونستی، جنگ ایران و روس که به عهدنامه ترکمنچای انجامید در زمانِ نیکلای یکم به وقوع پیوست؟» نمی دانستم!
سیبری، سرزمینی خفته است. از سرمای طاقتفرسای منفی ۴۵ و گاه منفی ۶۰ درجه و مسیرهای صعب العبورش گفت. گفت که فقط اسب ها و گوزن ها هستند، می توانند سرمای زیاد این منطقه را تاب بیاورند.
چای داغ برایش آوردم. دستکشهایش را درآورد و چای را برداشت. نگاهی به کتابخانهام انداخت و گفت: «در زندان، همراه داشتنِ هر کتابی به جز انجیل جرم بزرگی به شمار میآمد. اگر در بازرسیها کتابی یافت می شد، سوال پیچمان میکردند که این کتاب از کجا آمده؟ چگونه به دست تو رسیده؟ همدستهایت چه کسانی هستند؟ …. من پنج سال زندان را بدون کتاب گذراندم. خیلی برایم سخت بود.» داستایوفسکی چای را سرکشید و گفت: «در طولِ این سالها به این نکته پی بردم که چه جوانیهایی پشت این حصارها دفن شده اند. چه آدمها، چه کاردانیها و شاید استعدادهایی از نیرومندترین فرزندان ملتمان پشت حصارهای تزار نابود شدند. فکر میکنی، تقصیر کیست؟ بله، واقعا تقصیر کیست؟»
در مدت یک هفتهای که داستایوفسکی، مهمان من بود، کتابِ «خاطرات خانهی مردگان» را به من داد تا بخوانم. این کتاب بخشی از سرگذشت او در زندان است. داستایوفسکی خود را پشت تصویرهایی که از همبندیهایش نشان میدهد، پنهان کرده. کمتر از خودش و خیلی بیشتر از دیگران سخن میگوید.
داستایوفسکی مینویسد: «آزاد شدن از زندان به نظرمان آزادتر از آزادی واقعی مردمان بیرون از زندان میرسد، آزادتر از آزادی حقیقی جلوه میکند… خیلی ساده، فقط به این خاطر که بدون داشتن زنجیر به پا، بدون همراه بودن با نگهبان، بدون سرِ تراشیده، هرجا دلش میخواست، میرفت.»
زندان سیبری همیشه به طور متوسط دویست و پنجاه نفر را در خود جا می داد: عده ای می آمدند و عده ای می رفتند، بعضی ها هم می مُردند. همه گونه آدمی در آنجا یافت می شد. انگار از هر مذهب، ایالت و منطقه ای از روسیه در آنجا نماینده ای وجود داشت. زندگی در زندان واقعا طاقت فرسا بود، از هر نظر خیلی دشوار بود، به ویژه برای داستایوفسکی که اصیل زاده بود. آدم خیلی باید طاقت داشته باشد تا به این جا عادت کند. بلاهای زیادی سرتان خواهند آورد.
اضطرابی که نویسنده را شکنجه می داد، سرکردن در خانه ی مردگان بود و همجواری با زندانیانی که غروب از سرکار بر می گشتند و بی کار و بی عار این طرف و آن طرف پرسه می زدند، از خوابگاهی به خوابگاه دیگر و از آشپزخانه ای به آشپزخانه ی دیگر می رفتند و برمی گشتند…. زندانی ها یا به یکدیگر دری وری می گفتند، یا از هم فاصله می گرفتند، انگار می خواستند به تنهایی در افکارشان غوطه ور شوند… فئودور به خودش می گفت: «این جا حالا دنیایم و محیط زندگی ام است، چه بخواهم و چه نخواهم باید در آن به سر ببرم.»
فرض کنیم زندگی در زندان یا در تبعید هم، نوعی زندگی کردن باشد. اما زندانی، هر که می خواهد باشد و تعداد سال های محکومیتش هر قدر باشد، به طور غریزی حاضر نیست به سرنوشتی مثبت و قطعی بیندیشد که ممکن است با زندگی اش پیوند بخورد. در زندان، هر زندانی می داند که در «خانه ی خودش» نیست، یعنی انگار برای دیداری موقتی به جایی دیگر آمده است. بیست سال دوران محکومیتش را طوری می انگارد که انگار دو سال است. او مطمئن است که در پنجاه سالگی، موقعی که زنگ آزادی اش نواخته می شود، به اندازه ی امروز جوان است، یعنی هنوز سی و پنج ساله است. به خودش می گوید: «هنوز سال های خوبی پیش رو دارم.» و با سماجت تمام هرگونه شک و تردیدی و هر نوع فکر غم انگیزی را در این مورد از خود می راند. حتی کسانی که به حبس ابد محکوم شده اند.
نویسنده در بخشی از این کتاب به افرادی اشاره می کند که با زنجیری دومتری به دیوار، نزدیک بسترشان وصل شده اند. آنها پنج تا ده سال به این شکل باقی می مانند. به همان حال خواهند ماند. چه بسا که در همان وضع بمیرند. آیا کسی می توانست پنج یا ده سال به این صورت بماند و نمیرد یا دیوانه نشود؟ واقعا می توانست در برابر این نوع زندگی ایستادگی کند و زنده بماند؟
آلکساندر پتروویچ (راوی کتاب) در بخشی از کتاب به زندانی جوانی اشاره می کند که در روز روشن در برابر چشم همه ی سربازان، سرهنگ را با سرنیزه به سیخ کشیده بود. پتروف، این زندانی جوان، در گذشته ارتشی بود، خواندن و نوشتن می دانست و علاقه به کتاب داشت. جالب این جاست که پتروف، مصمم ترین و ترسناک ترین آدم زندان بود. هر کاری از او بر می آمد و هیچ چیز جلودارش نبود. حتی اگر دلش می خواست، می توانست سرتان را از بدن جدا کند؛ بله، او بدون پشیمانی و بدون پلک به هم زدن می توانست بکشدتان. حالا همین آدم، اهل کتاب است و کتاب «ویکونت دو براژلون» نوشته ی الکساندر دوما را هم خوانده!
نویسنده می نویسد: «کسانی هستند که مانند ببرها از لیسیدنِ خونی که جاری ساخته اند لذت می برند. کسی که حتی برای یک بار هم که شده قدرتی نامحدود نسبت به جسم، خون و روح همنوعش اعمال کرده، یا بنا به گفته ی مسیح نسبت به جسم برادرش. کسی که توانسته موجود دیگری را به پست ترین درجه ی فساد بکشاند، دیگر قادر به مهار کردن حس ها و غرایزش نیست. ظلم و بیداد عادتی است که دامنه اش بی انتهاست، می تواند گسترش یابد و سرانجام به یک بیماری تبدیل شود. من عقیده دارم که بهترین فرد به کمک عادت می تواند به حیوانی وحشی تبدیل شود. قدرت و خون ریزی، شخص را سرمست می کند، خشونت و فساد را برمی انگیزد، به طرزی که روح به غیرطبیعی ترین لذت ها گرایش پیدا می کند. شهروند عادی برای همیشه در قالب آدمی ظالم و سنگدل فرو می رود و برگشت به وجدان بشری، به پشیمانی و به روز رستاخیز فکر کردن برایش کم و بیش ناممکن می شود. امروز که قدرت بی حد و حساب، لذت و فریبندگی زیان آوری در پی دارد، به شکل همه جاگیر در جامعه اثر می گذارد. جامعه ای که چنین اعمال قدرتی را با بی تفاوتی می نگرد، پیشاپیش تا مغز استخوانش گندیده است. به طور خلاصه حق تنبیه فردی توسط فرد دیگر، یکی از زخم های جامعه است، وسیله ایست مطمئن برای خفه کردن نطفه ی مدنیت و کمک به نابود ساختن آن.» (۲۷۸ کتاب)
کتاب «خاطرات خانه ی مردگان» خاطرات آلکساندر پتروویچ است. اصیل زاده ای که پدرش را کشته، ولی هرگز به جرمش اعتراف نکرده. بعدها مشخص شد که او واقعا بی گناه بوده و بدون این که جرمی مرتکب شده باشد، ده سال را در زندان گذرانده است. درست مانند فئودور داستایوفسکی که در روز ۲۳ آوریل ۱۸۴۹، به همراه سی و شش نفر از نویسندگان و روزنامه نگارانِ انجمن پتراچفسکی (مترجم و روزنامه نگار روس) توسط تیم اطلاعاتی و پلیس مخفی روسیه بازداشت می شود و به همراه نوزده نفر از اعضای انجمن به اعدام محکوم می شوند. در روز اعدام و پس از تشریفات، داستایوفسکی مشمول عفو و به پنج سال حبس با اعمال شاقه در سیبری محکوم می شود. یک سال بعد از آزادی شروع به نوشتنِ «خاطرات خانه ی مردگان» می کند و در سال ۱۸۶۰ فصل هایی از این کتاب را در روزنامه ی «دنیای روس» منتشر می کند.
کتاب «خاطرات خانه ی مُردگان» در سال ۱۳۹۱ توسط انتشارات مجید با ترجمه پرویز شهدی روانه بازار کتاب گردید و چاپ پنجمش در سال ۱۳۹۸ منتشر شده است.
بسیاری داستایوفسکی را بزرگترین نویسنده روانشناختی جهان به حساب میآورند. پرویز شهدی، مترجم این کتاب در بخشی از مقدمه نوشته است: «اگر بخواهیم داستایوفسکی را در یک جمله خلاصه کنیم، می توانیم بگوییم خودش کتاب های نانوشته ای بوده که بعد با قلم خودش به صورت نوشته درآمده اند و تا بشریت باقی است، این کتاب ها و اندیشه های درون آن بخش بزرگی از فرهنگ همه ی ملت های جهان خواهند بود.»
مصطفی بیان
این مقاله در ماهنامه ادبیات داستانی چوک _ شماره ۱۳۵ _ آبان ماه ۱۴۰۰ به چاپ رسیده است.
مقاله «نابغه ای در زندان سیبری. نگاهی به رمان خاطرات خانه مردگان نوشته داستایوفسکی، ترجمه پرویز شهدی، نشر مجید» _ روزنامه اطلاعات / ضمیمه ادب و هنر _ شماره ۲۸۰۰۲ _ سه شنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۰
https://www.ettelaat.com/?p=596169

نشست دیدار و گفت و گو با مرجان صادقی، داستان نویس در نیشابور
✍ بعد از بیست ماه تعطیلی نشستهای داستان به علت کرونا، در یک شبِ پاییزی به دور از هیاهوی بسیار برای هیچ و خبرهای بد؛ نشستیم، داستان خواندیم، چای و نسکافه و کیک خوردیم و از شنیدنِ داستان لذت بردیم. گفتیم که «داستان بداهه است.» یک آن میآید و در لحظه توسط نویسنده کشف میشود.
به نظر من نوشتن بزرگترین لذت بشری است.
🔹 مرجان صادقی را با مجموعه داستان «هاسمیک» میشناختم. دختری مهربان و پُر انرژی که به خاطر رمان جدیدش ، «بداهه در لامینور» به نیشابور سفر کرد. بانی این نشست دوست عزیزم، حسین لعلبذری است که به همراه همسر گرامیشان، در پنجشنبه مهر ماه به نیشابور آمدند.
.
🔸 به همراه امیرحسین روحنیا ، پنج نفری به آرامگاه عطار و خیام رفتیم. دقایقی زیر سایهی درختهای تنومند باغ خیام نشستیم، رباعیات خیام را با دکلمه ی شاملو و آواز شجریان شنیدیم و چای نباتِ زعفرانی و کمر باریک خوردیم و خندیدیم. 😊
🔹 ممنون از همهی دوستان که آمدند. ممنون از دکتراستیلایی، موسس و مدیر کتابفروشی «شبهای روشن» که مکان را رایگان در اختیار انجمن داستان سیمرغ نیشابور گذاشتند.
مصطفی بیان
پنجشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۰
یادداشتی برای خاطرات خانه مردگان نوشته ی داستایفسکی

✍ برای داستایوفسکی نامه نوشتم و خودش را با قطار به خانهام رساند. آخر شب بود. در را باز کردم. قدی بلندی داشت با سری درشت و تراشیده و ریشهای حنایی بلند که تا زیرِ گردن میآمد. پالتوی پشمی معروفش را از جالباسی آویزان کرد. پاهایش را از پوتین درآورد و پوتینهای درشت و قهوهای رنگش را داخل کمد کفش گذاشت. چمدانِ به ظاهر سنگین و قهوهای رنگش را کنار مبل گذاشت و خودش را روی صندلی راحتی کنار بخاری انداخت. با تعجب پرسید: «بخاریات خاموش است!؟» پاسخ دادم، هنوز هوا تازه سرد شده و سرمایش قابل تحمل است. تازه از سیبری آمده بود. چهار سال به جرم سیاسی (براندازی و تشویش اذهان عمومی) در سیبری به حبس تبعیدش کرده بودند. به قول خودش ژنرالهای روس، برایش پروندهسازی کردند تا مدتی ننویسد و بعد بلندبلند خندید. از سرمای طاقتفرسای منفی ۴۵ و گاه منفی ۶۰ درجه سیبری گفت. چای داغ برایش آوردم. دستکشهایش را درآورد و چای را از روی سینی برداشت. نگاهی به کتابخانهام انداخت و گفت: «آوردن کتاب در زندان جرم بزرگی به شمار میآمد. اگه در بازرسیها کتابی پیدا میکردن، سوال پیچمان میکردن که این کتاب از کجا آمده؟ چگونه به دست تو رسیده؟ همدستهایت چه کسانی هستند؟ …. من چهار سال زندان را بدون کتاب گذراندم. خیلی برام سخت بود.» داستایوفسکی چای را سرکشید و ادامه داد: «در طولِ این سالها به این موضوع رسیدم، چه جوانیها که پشت این حصارها دفن شده بودن. چه آدمها، چه کاردانیها و شاید استعدادهایی از نیرومندترین فرزندان ملتمان پشت حصارهای روس نابود شدند. فکر میکنی، تقصیر کیست؟ بله، واقعا تقصیر کیست؟»
🔸 در مدت یک هفتهای که داستایوفسکی، مهمان من بود، کتابِ «خاطرات خانهی مردگان» را به من داد تا بخوانمش. این کتاب بخشی از سرگذشت او در زندان است. اما داستایوفسکی خود را پشت تصویرهایی که از همبندیهایش به دست میدهد، پنهان کرده و کمتر از خودش و خیلی بیشتر از دیگران سخن میگوید.
🔹 داستایوفسکی مینویسد: «آزاد شدن از زندان به نظرمان آزادتر از آزادی واقعی مردمان بیرون از زندان میرسد، آزادتر از آزادی مملوس و حقیقی جلوه میکند… خیلی ساده، فقط به این خاطر که بدون داشتن زنجیر به پا، بدون همراه بودن با نگهبان، بدون سرِ تراشیده، هرجا دلش میخواست، میرفت.»
مصطفی بیان / مهر ۱۴۰۰
انجمن داستان سیمرغ، صاحب خانه شد.
انجمن داستان سیمرغ نیشابور، به عنوان یک انجمن مستقل ادبی از تیر ماه ۱۳۹۴ با هدف ارتقاء ادبیات داستان نویسی نیشابور و با مدیریت مصطفی بیان و حمایت بخش خصوصی شروع به کار کرد. در این سال ها، این انجمن با برگزاری نشست های ادبی، دعوت از داستان نویسان و مترجمان مطرح کشور، برگزاری پنج دوره جایزه ادبی داستان سیمرغ و چاپ دو مجموعه داستان گروهی، به عنوان یکی از انجمن های ادبی فعال و موفق در شرق کشور محسوب می شود و جایگاه ویژه و شناخته شده ای در جامعه ی ادبیات داستان نویسی حالِ حاضر ایران به دست آورده است.
همزمان با آغاز هفتمین سال فعالیت انجمن داستان سیمرغ نیشابور، با حمایت خیر فرهنگی، این انجمن صاحب خانه شد. مصطفی بیان، موسس و رئیس انجمن داستان سیمرغ نیشابور گفت: «این انجمن، با اعطای مکانی خصوصی، آقای مجید عیش آبادی، صاحب خانه شد. این مکان با عنوان “خانه داستان سیمرغ”، نشست های ادبی را با رعایت پروتکل های بهداشتی از سر گرفته است.»
نشست های ادبی این انجمن، شنبه ها ساعت ۱۷ تا ۱۹ برگزار می شود. علاقه مندان برای اطلاعات بیشتر می توانند به کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام @Simurgh_Dastan مراجعه کنند.
وقتی کرگدن ها به نیشابور حمله کردند!
وقتی کرگدن ها به نیشابور حمله کردند!
نگاهی به کتاب «چنگیز خان» نوشته ی جان من، ترجمه ی رفیع رفیعی، نشر ثالث
نشست سال ۱۲۲۸ میلادی در اوراگا، نشستی راهبری و محرک بود. مغول ها می دانستند در کانون رویدادهایی بزرگ قرار گرفته اند. آنها همان موقع نیز بزرگتر از همیشه بودند. بزرگتر از همه مللی که با آنان جنگیده بودند. بزرگتر از همه به جز، چینی ها. چینی ها می نوشتند اما سال ها طول می کشید مغولان شیوه نگارش آنها را خوب بیاموزند و بر آن مسلط شوند. علاوه بر این، هیچ مغولی تمایل نداشت خط ملتی منفور را بپذیرد؛ ملتی که سودای پیروزی بر آنان را در سر داشت.
در اوراگا، در سپید دم سال ۱۲۲۸، مهم ترین حادثه ی تاریخ مغول رخ داد. چنگیز خان مغول،پیروزمند و شکست ناپذیرتر از گذشته در این تاریخ قبایل مغول را متحد ساخت و امپراتوری مغول را پایهگذاری کرد. بدین ترتیب، فرمان نوشتن اولین اثر مکتوب مغول ها، همزمان با تاسیس امپراتوری مغول شامل بخش هایی از آسیا مثل چین، روسیه، ایران و اروپای شرقی صادر شد. در این اثر مکتوب آمده که چنگیز این فرمان را در سال موش و ماه شوکا (گوزن نر) صادر کرد، یعنی هنگامی که قصرها در هفت تپه، در جزایر ییلاقی کنار رودخانه خرلن[۱] سر برافراشتند. خرلن و خن تی، بیرون از مغولستان نام هایی آشنایی نیستند. اگر با هواپیما از پکن حرکت کنید و بر فراز صحرایی گبی به مغولستان پرواز کنید، می توانید هر دو، یعنی رودخانه خرلن و رشته کوهای خن تی را ببینید. رشته کوه های خن تی، همیشه پوشیده از برف است؛ رشته کوهایی که آخرین پست دیده بانی دشت های سیبری به شمار می روند و در امتداد مرزهای روسیه به جنوب می پیچند.
پیروزی مغولان بر کوچلوگ، سبب شد بین آنان و همسایگان مسلمانشان ارتباط برقرار شود. ارتباط با یک سلسله سلطنتی که بر بیشتر نواحی ازبکستان امروز و ترکمنستان و بخش هایی از ایران و افغانستان، حکومت می کرد. این پادشاهی را به نام مرکز آن، خوارزم می نامیدند. این منطقه که در مرزهای شرقی اسلام قرار داشت، بیش از دو قرن بخشی از امپراتوری سلجوقی بود.
در پایان قرن دوازدهم، خوارزم توسعه یافت و بدین ترتیب توانست بازارهای بزرگ مسیر جاده ابریشم – سمرقند، بخارا، اورگنج، خجند، مرو و نیشابور را که در گذشته جیحون[۲] می نامیدند، در اختیار گیرد.
چنگیز تمایلی به درگیری با مسلمانان نداشت و می گفت فقط خواهان رابطه ی تجاری است. اما عکس العمل سلطان محمد خوارزمشاه عین حماقت بود. به نظر او چنگیز و مغول ها بت پرست بودند و رابطه ی سیاسی و تجاری با بت پرستان صحیح نبود (بر اساس منابع، نقش و نفوذ ترکان خاتون، مادر محمد در این فتنه سازنده بود). اما چنگیز همچنان اصرار می ورزید که هدفش تجارت است؛ به همین دلیل با هدف اعتمادسازی، یک هیئت بزرگ بازرگانی فرستاد. همه ی اعضای این هیئت، به جز رهبر مغولشان، مسلمان بودند و ماموریت شان برقراری رابطه ی تجاری با سرزمین اسلامی بود. سفر ۲۷۰۰ کیلومتری که به منظور رساندنِ پیام دوستی از سوی چنگیز برای شاه خوارزم بود. بر اساس منابع، چنگیز خواستار روابط متقابل شد و محمد خوارزم را «فرزند بسیار عزیزم» خطاب کرد. با وجود این، محمد خوارزمشاه، لحن بزرگوارانه چنگیز را اعلام جنگ تلقی کرد و پاسخ داد: «پس بگذار جنگی را آغاز کنیم که در آن شمشیرها بشکنند و نیزه ها خرد شوند.»
این هیئت در سال ۱۲۱۷ وارد اُترار[۳]، در کنار رود سیحون شد. اُترار در اوایل قرن سیزدهم، سرزمینی پُررونق بود که فرد شروری به نام اینالجق[۴] (ارباب کوچک) یا قدیر خان (خان نیرومند) در آن حکومت می کرد. اینالجق از خویشاوندان مادر مقتدر محمد خوارزم – ترکان خاتون – بود. محمد با دو بی حرمتی، دروازه های جهنم را به روی خودش و سرزمینش باز کرد. بی احترامی نخست آن که بازرگانان را با اتهام جاسوسی توقیف کرد. این توهین باعث خشم چنگیز شد ولی بر خشم خود مسلط شد. چنگیز با اعزام سه سفیر آخرین شاخه زیتون را ارائه کرد. این کار به محمد فرصتی می داد تا از عمل فرماندار اُترار اظهار بی اطلاعی کند. ولی محمد خوارزم با تصمیمی احساسی و ناگهانی دستور قتل فرستاده های چنگیز را صادر کرد.
بدین ترتیب مرحله ی جدیدی در زندگی چنگیز آغاز شد. او نمی خواست با مسلمانان بجنگد، اما چنگیز با عملکرد نابخردانه سلطان محمد خوارزمشاه، تحقیر شده و بی واسطه به جنگ دعوت شده بود. تصمیم چنگیز باعث شد خانواده اش درباره ی جانشینی اش به بحث پردازند. یکی از چندین زن چنگیز، به نام ایسویی[۵] بحث را آغاز کرد. ایسویی می پرسد: «وقتی بدنت مانند درخت کهن و سپید شده بر زمین افتد، مردمت را به چه کسی واگذار خواهی کرد؟» چنگیز، قلمروی سلطنتش را بین پسرانش تقسیم کرد و شخصا مسئولیت جنگ با قلمروی اسلامی را بر عهده گرفت. او از همه ی نقاط سرزمینش خواست برایش سرباز بفرستند. او می خواست با محمد خوارزم تسویه حساب کند. جواب چنگیز یکی سیلی بود. جنگی در فاصله بیش از دو هزار کیلومتر، در غرب، در پیش بود. در سال ۱۲۱۹ چنگیز ارتشش را به سمت غرب حرکت داد. هر کدام از سربازان چنگیز، دو یا سه اسب داشتند و می توانستند روزی صد کیلومتر پیشروی کنند. از صحراها بگذرند، در رودخانه ها شنا کنند و به نحوی معجزه آسا ناگهان پیدا شوند و بلافاصله از نظر پنهان شوند. همچنین تجهیزات فراوانی مانند سکوی قله کوب، نردبان های ویژه صعود از دیواره، سپرهای متحرک چهارچرخ، منجنیق های ویژه پرتاب با انواع گوناگون آتش، بمب های دودزا، لوله های شعله افکن و کمان های دو خم و سه خم ویژه محاصره به همراه داشتند که این تجهیزات را بر روی اسب و شتر می بستند. هیچ کس تا آن زمان چنین سپاهی ندیده بود و نمی توانست عواقب جنگ با آن را پیش بینی کند. سربازان چنگیز مانند کرگدن قدرتمند و شکست ناپذیر بودند. وقتی سپاه قدرتمند و آهنین مغول به مرزهای خوارزم رسید، اُترار را که فرماندارش باعث و بانی این جنگ خونین شده بود محاصره کردند. تاریخ این حادثه را «فاجعه اُترار» نامید. محاصره – که در موزه تاریخی آلماتی[۶]با تصویر غم انگیزی به نمایش گذاشته شده است – پنج ماه طول کشید. سرانجام فرمانده ارشدی از شهر اُترار تصمیم گرفت شبانه از یکی از دروازه های شهر فرار کند. فرار او موجب مرگ و نابودی شهر شد. مغول ها کوشیدند از طریق همان دروازه که این فرمانده از آن فرار کرده بود، وارد شهر شوند. هدفشان این بود که اینالجق را زنده دستگیر کنند. در نهایت اینالجق را در غل و زنجیر بستند و در چشم ها و گوش هایش نقره داغ ریختند؛ سپس شهر را با خاک یکسان کردند به طوری که بعد از هشت قرن، به تازگی باستان شناسان از بقایایی از این شهر پرده برداشتند!

حالا نوبت محمد خوارزمشاه بود که هزینه ی حماقت و نادانی اش را بپردازد. چنگیز ارتشش را تقسیم کرد. در این جا سیاستش را به مردم اعلام کرد: «یا مقاومت کنید و بمیرید، یا تسلیم شوید و زنده بمانید.»
این جا چنگیز به چین فکر نمی کرد. او به تمدن جدیدی فکر می کرد که می توانست با تمدن چین مقایسه شود. این تمدن، پنج قرن قبل با حمله ی اعراب مسلمان به ایران و آسیای مرکزی پایه ریزی شده بود. تمدنی که بازرگانان مسلمان از قِبل آن از تجارت سودآور بردگان بهره می جستند. بازرگانان مسلمان گواهی مالی می نوشتند که سرمایه داران شهرهای مهم، از قرطبه[۷] تا سمرقند، با افتخار آن را می پذیرفتند. کتابفروشی و کتابخانه ها رونق داشتند و آثار علوم و فلسفه گذشته یونانی را ترجمه می کردند. هنر و علوم در تمدن ایرانی و اسلامی شکوفا شده بود. چنگیز درباره ی ثروت، هنر و علوم این تمدن زیاد شنیده بود به همین دلیل علاقه داشت با مسلمانان رابطه ی برابر تجاری داشته باشد اما حماقت و نادانی سلطان محمد باعث شد برگ تاریخ برای این سرزمین تغییر کند.
محمد خوارزمشاه در پی حملات گسترده مغول ها به دنبالِ محل امنی می گشت اما مغول ها به سرعت تعقیبش می کردند. سرانجام محمد به سواحل دریای خزر رسید. او پاروزنان به همراه پسرش جلال الدین به سوی جزیره آبسکون پناه برد و در نهایت بر اثر یاس و نامیدی در همان جزیره درگذشت. مادر محمد – ترکان خاتون – که در حمله ی مغول به ایران و سقوط حکومت پسرش نقش بسیار مهمی داشت، در نهایت تسلیم مغول شد. او را با ارابه به مغولستان فرستادند و تا آخر عمرش در اسارت ماند.
سرانجام وقتی تقریبا تمامی امپراتوری خوارزم متعلق به چنگیز شد، او، تولی خان – پسر چهارم چنگیزخان – را مامور پاکسازی مناطق غربی، در آن سوی جیحون کرد. چنگیز به او سه ماه فرصت داد تا تکلیف سه شهر بزرگ، یعنی مرو، نیشابور و هرات را تعیین کند. نیشابور تسلیم نشد. در محاصره ی این شهر، طغاجار، داماد چنگیز و سردار لشکر مغول توسط یکی از تیراندازان نیشابوری کشته شد. وقتی تولی خان این خبر را شنید پس از فتح مرو به نیشابور آمد. مردم شهر و حتی حیوانات را قتل عام کرد و شهر به کلی ویران و زیر و رو شد. هرات بعد از حادثه ی دلخراش نیشابور، راه دوم را انتخاب کرد و تسلیم شد.
چنگیز پیروزی اش را ادامه نداد. بر اساس داستان ها، جانوری افسانه ای که یک شاخ داشت (کرگدن) در خواب با او دیدار و گفتگو کرد. این موجود به قدری بهت انگیز و خوفناک بود که وقتی چوشایی حکیم، حرف هایش را برای چنگیز ترجمه کرد – «به سرعت برگرد!» – خان مغول به سرعت برگشت و به سوی سرنوشت رهسپار شد.
مصطفی بیان / داستان نویس
چاپ شده در نشریه «آفتاب صبح نیشابور» ، شماره ۸۵ ، سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۰
ماهنامه ادبیات داستانی چوک ، شماره ۱۳۴ ، مهر ۱۴۰۰
[۱] : Kherlen
[۲] : Oxus
[۳] : Otrar
[۴] : Inalchuk
[۵] : Yisui
[۶] : Almaty
[۷] : Cordoba
نگاهی به رمان ایشان نوشته احمد ابوالفتحی
سرزمین ما پُر است از قصهها و اسطورههایی که در دلِ تاریخ و فرهنگ ما جا باز کردهاند و برای داستاننویسان منبع خیلی خوبی هستند. آنها میتوانند با استفاده از منابع تاریخی و قصههای بومی و اسطورهای، داستانهای شگفتی خلق کنند.
🔸 رمانِ ایشان نمونهای از باورها و قصههای بومی است. باورها و آیینهایی که در دل فرهنگ و اجتماع ما نهفتهاند و اگر سرچشمهی این باورها را دنبال کنیم، میبینیم که خاستگاه این خرافات به هیچ ختم میشود. انسان تشنهی حقیقت و دانستن است. دانستن از هیچ . میتوان از هیچ، از چیزی که میتواند باشد یا نباشد، در نهایت قصهها و اسطورهها خلق کرد. میتوان قهرمان ساخت، با از ما بهتران مبارزه کرد و با مردآزما دست و پنجه نرم کرد.
🔹 رمان ایشان نمونهای از داستانهایی هست که در آن، نویسنده به باورهای بخش کوچکی از این سرزمین پرداخته است.
🔸 داستان خیلی سریع، با کشش فراوان و با مرگ سنگین بانو، مادربزرگ سینا (قهرمان داستان) شروع میشود. سینا بهرهمند نوهی حکیم حافظ بهرمند، رویای رسیدن به جایگاه پدربزرگ و خیال حکیم شدن، دارد. برای رسیدن به این جایگاه، در پی راز میگردد. رازی که در قصههای سنگینبانو نهفته است. اما از این قصهها جز کابوس و شب ادراری، چیزی نصیبش نمیشود. این شبادراری و ترس نشان میدهد سینا هنوز به بلوغ نرسیده. قهرمانِ داستانِ ما باید ابتدا به بلوغ فکری و جسمی برسد تا بتواند با از ما بهتران و یا غریبه و یا ایشان، مقابله کند.
🔹 داستان خیلی خوب شروع میشود، اما در بخش دوم داستان از کشش داستان کاسته میشود و گویا نویسنده، خواسته و یا ناخواسته از اسطوره و نماد فاصله میگیرد. این در حالیاست که همین اسطوره ، نماد ، تمثیل و قصههایبومی میتواند به جذابیت داستان کمک کند. مثلا نویسنده میتوانست از میشزا و مادیان و ترفندِ آتش زدنِ دستهای از موهای یالِ مادیان، بیشتر در داستانش استفاده کند و از این طریق راه و چاه را به قهرمان داستان نشان بدهد و به جذابیت و کشش داستان کمک کند.
🔸 خواننده در ابتدای داستان تصور میکند یک رمان اسطورهای_واقعگرا میخواند، در حالی که اینگونه نیست. نویسنده میتوانست با استفاده بیشتر از پارامترهای اسطوره و خیال بر جذابیت، خلاقیت و نوگرایی داستان بیفزاید. چیزی که در داستانهای ایرانی کمتر دیده میشود و داستانها و سوژهها خیلی به هم شبیه شده اند.
مصطفی بیان / شنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۰
انجمنها بازوی کمکی دولتها/ کتاب «داستان نیشابور» منتشر میشود

گفت و گوی خبرگزاری ایبنا (کتاب ایران) با من
موسس «انجمن داستان سیمرغ نیشابور» از گردآوری مجموعهای با عنوان «داستان نیشابور» شامل آثار منتخب داستاننویسهای شناخته شده این شهر خبر داد و ابراز امیدواری کرد این کتاب امسال و یا سال آینده منتشر شود.
به گزارش خبرنگار ایبنا در خراسان رضوی، نیشابور یکی از شهرهای بزرگ و مهم استان خراسان رضوی و منطقه شرق کشور است. این شهرستان بیضی شکل در امتداد رشته کوههای بینالود قرار دارد. این رشته کوهها که به صورت نواری در جهت شمال غربی – جنوب شرقی شهرستان امتداد یافته، نیشابور را از شهرستانهای مشهد، چناران و قوچان جدا میسازد. نیشابور شهری است خفته در اعماق تاریخ و قرار گرفته بر چهارراه حوادث، شهری پرخاطره و عبرتانگیز و به گفته دکتر اسلامی ندوشن: «کمتر شهری در سراسر ایران میتوان یافت که به اندازه نیشابور عبرت انگیز و پرخاطره باشد. شهر پرشکوه و نازنینی که روزگار مانند پهلوانان تراژدی، بزرگترین عزتها و بزرگترین خواریها را بر او آزموده است» و به گفته دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی: «نیشابور، فشردهای است از ایران بزرگ…» که تاریخ آن را باید از گوشه و کنار کتابهای کهنه و سفالهای عتیق موزهای بیگانه و سنگ قبرهای شکسته فراهم آورد.
نیشابور طی دوران گذشته خود، به دلیل حضور اسطورهای و پر حادثه در تاریخ کهن ایران زمین، داشتن سابقه طولانی و درخشان در فرهنگ و تمدن زبان پارسی، قرار گرفتن در مسیر جاده ابریشم و شاهراه ارتباطی خراسان بزرگ و نیز به واسطه برخورداری از موقعیت ممتاز طبیعی باعث شده تا رنگین کمانی از گنجینههای با ارزش تاریخی و گردشگری با شهرت ملی و حتی جهانی را در دل خود جای دهد.
بجز آرامگاههای خیام، عطار، کمال الملک و استاد مشکاتیان، نقاط دیگری همچون دبیرستان خیام، آنشکده آذر زرین مهر، قدمگاه رضوی، آرامگاه ابوعثمان مغربی، گنبد بزرگ آجری مهرآباد (شه میر)، عمارت و باغ امین اسلامی، سایت باستانی شادیاخ، بازار سرپوشیده، مسجد جامع نیشابور، کاروانسرای شاه عباسی از بناهای تاریخی نیشابور به شمار میرود.
فارغ از معرفی نویسندگان و مفاخر مختلف ادبی از این شهر، وجود کتابفروشیهای متعدد و اهالی کتابخوانی، انجمنهایی نیز در حوزه کتاب و داستان در این شهر فعالیت دارند. «انجمن داستان سیمرغ نیشابور» یکی از این محافل و مراکز ادبی این شهر است که از سال ۱۳۹۴ کار خودش را در نیشابور آغاز کرده است و در شرایط کرونایی نیز همچنان چراغش روشن است.
مصطفی بیان، داستاننویس و موسس انجمن داستان سیمرغ نیشابور که داستاننویسی را از نوجوانی با انتشار داستانهایش در مجلههای «کیهان بچهها»، «سروش نوجوان» و «سلام بچهها» آغاز کرده است و اولین مجموعه داستان مستقل خودش را با عنوان «بزقاب» در سال ۱۳۹۸ توسط نشر روزنه منتشر کرده است، در گفتوگویی با خبرنگار ایبنا از فعالیتهای این انجمن گفت.
وی میگوید: سال ۱۳۹۴ «انجمن داستان سیمرغ نیشابور» و جایزه مستقل «داستان سیمرغ» را پایهگذاری کردیم. در این سالها تا قبل از شروع پاندمی کرونا، بیش از ۲۰۰ نشست هفتگی داشتیم و همچنین دعوت از نویسندگان مطرح ملی و انجمنهای ادبی سایر شهرستانها مثل مشهد و اسفراین از برنامههای این انجمن ادبی بوده است.
وی اضافه میکند: تاکنون داستانهای منتخب دورههای اول تا سوم جایزه داستان سیمرغ را در مجموعهای با عنوان «در خانه ما کسی یانگ را دوست نداشت» و همچنین داستانهای منتخب دوره چهارم جایزه داستان سیمرغ را در مجموعهای با عنوان «پری خورجنی» گردآوری و در سالهای ۹۷ و ۹۸ توسط نشر داستان منتشر کردیم.

بیان با اشاره به اینکه «انجمن داستان سیمرغ نیشابور» از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و همچنین موسسه خانه کتاب و ادبیات ایران مجوز دارد، یادآور میشود: این انجمن از روز اول با حمایت بخش خصوصی و مردمی شروع به فعالیت کرده است و تمام فعالیتهای ادبی و فرهنگی این انجمن مانند نشستهای ادبی، دعوت از نویسندگان سایر نقاط کشور و نیز برگزاری پنج دوره جایزه داستان سیمرغ، با حمایت شرکتها، موسسات تولیدی و افراد حقیقی انجام شده است.
وی ادامه میدهد: بر این باورم که انجمنها و سازمانهای مردم نهاد در تمام عرصهها میتواند بازوی کمکی برای بخش دولتی باشند و برای انجام این کار نیاز به حمایت از سوی بخش خصوصی و شرکتهای صنعتی است. امروزه بسیاری از فعالیتهای ادبی، هنری، علمی و محیط زیستی در کشورهای پیشرفته غربی، توسط انجمنها، سازمانهای مردم نهاد و دانشگاهها انجام میشود؛ و بخش صنعت میتواند به عنوان بخشی از «مسئولیت اجتماعی» را بر دوش بگیرد در انجام این گونه برنامهها مشارکت داشته باشد.

موسس انجمن داستان سیمرغ نیشابور میگوید: امروز نیشابور، با وجود چهرههای ملی مانند خیام، عطار، کمال الملک و پرویز مشکاتیان به عنوان یکی شهرهای مطرح در حوزه ادبیات و موسیقی در کشور شناخته شده است. همچنین با داشتنِ شرکتهای بزرگ صنعتی مانند فولاد و همچنین شهرکهای صنعتی بزرگ و فعال به عنوان یکی از شهرستانهای صنعتی موفق در شرق کشور مطرح است. این فرصتی بسیار طلایی برای نیشابور است.
وی با بیان اینکه از زمان شروع پاندمی کرونا، مانند بسیاری از بخشهای فرهنگی و هنری از سرعت انجمن کاسته شده است، تاکید میکند: ما باید با سبک جدید زندگی آشنا شویم زیرا به احتمال زیاد کشور ما و حتی جهان، حداقل در دو سه سال آینده درگیر این بیماری باشد. به همین دلیل تلاش کردیم با برنامهریزی جدید، فعالیتهایمان را به صورت مجازی و غیرحضوری ادامه بدهیم. به عنوان مثال، آیین اختتامیه پنجمین جایزه داستان سیمرغ، زمستان سال گذشته به شکل مجازی و با حضور داوران برگزار شد. تلاش ما این است که برنامهها و ارتباطهای مان را با سایر انجمنها و نویسندگان سراسر کشور به شکل مجازی حفظ کنیم.
بیان ادامه میدهد: مهمترین برنامههای ما در امسال و سال آینده، چاپ داستانهای منتخب پنجمین جایزه داستان سیمرغ و سامان دادن و گردآوری مجموعهای با عنوان «داستان نیشابور» است که شامل آثار منتخب داستاننویسهای شناخته شده نیشابور است. این کتاب، بستری است برای معرفی و شناساندنِ ادبیات داستان نویسی نیشابور، که امیدواریم این کتاب امسال و یا سال آینده منتشر شود.
.jpg)
بیان اضافه میکند: در طول سالهای گذشته دو مجموعه داستان توسط نشر داستان منتشر کردیم که شامل داستانهای منتخب چهار دوره جایزه داستان سیمرغ با عنوان «در خانه ما کسی یانگ را دوست نداشت» و «پری خورجنی» بوده است. همچنین داستانهای منتخب پنجمین دوره جایزه داستان سیمرغ را به نشر داستان سپردیم که مراحل مجوز چاپش را طی میکند؛ امیدواریم مجوز چاپ این کتاب هر چه زودتر داده شود.
وی میگوید: جان مردم نیشابور در کنار شعر و موسیقی با داستان و داستان پردازی آمیخته است. اگر چه داستانهای تمثیلی منطق الطیر عطار در قالب شعر بیان شده است اما عطار نیشابوری، مانند فردوسی و نظامی، داستان سرا بوده است. امروز نیشابور، نویسندگان خیلی موفقی دارد که از کتابهای برخی از آنها در جوایز ادبی مانند مهرگان و واو تقدیر شده و تک داستانهای برخی از نویسندگان جوان این شهرستان در جشنوارههای مختلفی برگزیده و تقدیر شده است.
موسس «انجمن داستان سیمرغ نیشابور» در پایان یادآور میشود: این انجمن، به عنوان تنها انجمن فعال در حوزه ادبیات داستان نویسی شهرستان نیشابور با هدف کشف و معرفی استعدادهای جوانان، ارتقاء ادبیات داستاننویسی شهرستان و نیز تبادل تجربیات با نویسندگان مطرح و انجمنهای فعال سایر نقاط کشور شروع به فعالیت کرد. شعار ما این است که میخواهیم نیشابور را علاوه بر شعر و موسیقی با ادبیات داستاننویسی به ایران و همچنین جهان معرفی کنیم.
منتشر شده در سایت خبرگزاری ایبنا / چهارشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۰
نقدی بر مجموعه داستان «گاه رویش عشقه» نوشته ی معصومه دهنوی
مجموعه داستان «گاه روی عشقه» نوشته ی م. دهنوی (معصومه دهنوی)، نخستین اثر از نویسنده ی جوان نیشابوری است، که در ابتدای تابستان ۱۴۰۰ توسط نشر صاد وارد بازار کتاب شد. این مجموعه داستان شامل هفت داستان کوتاه است که شخصیت های اصلی داستان اسم ندارند. آدم های این داستان، گاهی به دنبال همسایههای معمولی خود میگردند که ناپدید شدهاند. گاهی زنی هستند که به دنبال گمشدهای میان مجتمعهای کثیف میگردند. گاهی مانند یک پیرمرد، دنبالهی پیچک عشقه را تا کلبهی مادربزرگ میگیرند، گاهی مردی میانسال هستند که سال ها به دنبال اعضای خانواده می گردد و یا غریق نجاتی است که می خواهد سر از کار همسایه دیوار به دیوارش دربیاورد و راز ناله های شبانه اش را کشف کند. وجه مشترک هفت داستان، عَشَقه هایست که بی سر و صدا و آرام وارد داستان ها می شوند و سرک می کشند، بی آنکه آدم های داستان متوجه حضور آنها باشند. این آدم ها فقط به دنبال رازها و آدم های گمشده ی خود هستند!
نویسنده در این مجموعه سعی کرده از حواشی بپرهیزد و قصه را از زاویه دید اول شخص و یا دانای کل روایت کند. زبان و لحن نویسنده در برخی قسمت های داستان طنزآمیز و گاهی رُک و تند است. گاهی می توان قضاوت و نیز نقد اجتماعی و حتی سیاسی را در متن داستان دید.
«میری دنبال زنت؟ حتما با یه مرد دیگه روی هم ریخته. امیدوارم روی صورتش اسید نپاشی.» (صفحه ۹۵ کتاب)
آدم های داستان های معصومه ی دهنوی، انسان های تنهایی هستند که از گرمای زندگی خانوادگی و همچنین از توجه ی جامعه بهره بسیار کمی برده اند. خیلی ساده عاشق می شوند و در تنهاییهایشان ماجرایی را مییابند که مسیر زندگیشان را عوض کرده است.
بیشترین جذابیت این کتاب، مرهون بینش خاص نویسنده و خط داستانی آن است؛ اما از منظر منتقدان، ایراداتی به هر اثر هنری و ادبی وارد است. به عنوان مثال حضور گیاه «عشقه» در داستان ها بیشتر جنبه شاعرانه دارد تا تاثیر مستقیم علت و معلولی.
به عنوان مثال در داستانِ آخر، اهمیت این گیاه با این جمله ی تصویری و شاعرانه به پایان می رسد: «برگ های عَشَقه ای که از در و دیوار خانه شان خودش را بالا کشیده بود، موج می زد و می لرزید.»
و یا در داستان ششم، با اشاره به عشقه های نیمه زنده و مُرده، دلیل غیب شدنِ آدم های داستان مشخص نمی شود (درک شاعرانه).
و همچنین پرسشهای دیگری که نویسنده به آنها تا انتهای داستان پاسخی نمیدهد. خواننده را رها میکند تا خود پاسخی برای سوال هایش بیابد.
نکته ی دوم که می توان به آن اشاره داشت؛ ارتباط درونمایه داستان ها با عنوان کتاب است. سادگی، بی هدفگی، روزمرگی، بیسرانجامی و تلخکامیهایی که با تکرار روزها به روندی گس و بیمزه تبدیل شدهاند. با وجود اینکه گیاه عَشَقه در تاروپود تک تک داستان ها حضور دارد؛ اما عمدتا درون مایه ی اکثر داستان ها «عشق» نیست!
این مجموعه شامل هفت داستان است که عنوان تک تک داستان ها بین پنج تا ده کلمه در غالب یک جمله جمع شده است. مثلا: حلقه ی زحل خیلی محترم است (عنوان داستان سوم) و صبح ها کمی نور به زور، خودش را از پشت رنگ ها می کشد تو (عنوان داستان دوم).
در برخی از داستان های این مجموعه، رابطه ی علت و معلولی در داستان ها کمتر دیده می شود. به عنوان مثال، در داستان چهارم، شروع داستان از خراب شدن آسانسور حرف زده می شود اما در ادامه داستان، ارتباط این اتفاق با مسیر داستان مشخص نمی شود؛ و یا در داستان ششم، علت غیب شدن زن و بچه ی راوی توضیح داده نمی شود؛ و همچنین در داستانِ آخر، علت ماجرای ناله ها در سرِ ساعت سه و رفتارهای زنِ داستان و همچنین راز غرق شدن دخترک فقط به این جمله خلاصه می شود: «عشقه ها روی دیوارِ خانه اش به ناله ای بچسباند»!
داستانهای این مجموعه به لحاظ زمانی، گستره وسیعی را دربرمیگیرند و نیز بازگوکننده قصه ها، ساکنین سطوح طبقاتی متفاوتی از جامعه هستند. از این نظر گرچه روایتها یکدست و ناپیوسته هستند، اما میتوانند خواننده را با طیف متفاوتی از شخصیتها همراه کنند.
معصومه دهنوی، متولد دی ماه سال ۱۳۷۱ و ساکن نیشابور است. تک داستان های او در جشنواره های مختلف ادبی مانند خاتم، کبوتر حرم و بخش رمان «داستان انقلاب» رتبه های برتر را دریافت کرده است. او همچنین در اولین و سومین جایزه ادبی «داستان سیمرغ» مقام اول را از آن خود کرد.
مصطفی بیان
چاپ شده در نشریه آفتاب صبح نیشابور / شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۰ / شماره ۸۴







