همه نوشته‌های mostafa bayan

درباره ی رمان «مرد داستان فروش» نوشته ی یوستین گاردر

عنوان مقاله: درباره ی رمان «مرد داستان فروش» نوشته ی یوستین گاردر

«مرد داستان فروش»، داستان مردی را نقل می‌کند که از کودكی نبوغ خاصی در نوشتن داشته است ولی هرگز خودش اثری خلق نمی‌کند و همواره سوژه‌های بدیع و خارق‌العاده‌ای می‌یابد كه آنها را در مقابل مبلغی پول در اختیار نویسند‌گان صاحب نام قرار می‌دهد.
«حالا بالاخره می دانم که چه کاره خواهم شد؛ کاری را که همیشه می کردم ادامه خواهم داد اما از حالا به بعد می خواهم با این کار امور زندگی ام را بگذرانم، هر چند هیچ علاقه یی به کسب شهرت ندارم، اما، این یکی از بهترین شرایط برای ثروتمند شدنم است.» (صفحه ۶ کتاب).
پیتر، متولد ۱۹۵۲ است. آدم چندان خوش برخوردی نیست و مشکل بشود او را مردی شرافتمندی دانست، می خواهد همه چیز را توضیح بدهد ، به همی دلیل می نویسد، تا جایی که بتواند سعی می کند صادقانه بنویسد، اما خودش می گوید: «اما معنی این کار نیست که آدم قابل اطمینانی هستم».
دوران بچگیِ خوبی داشت. در چهارسالگی خواندن و نوشتن را به تنهایی یاد گرفت، آن هم از طریق از بَر کردن قصه های قدیمی کتابخانه. در دوران مهد کودک، در تمام ساعت ها، بچه ها را حین بازی تماشا می کرد و از لمیدن و تماشای آنها لذت می برد اما غمگین نبود، دیدن بچه ها که همه چیز را جدی می گرفتند برایش جالب بود.
پدرش را فقط روزهای یکشنبه می دید و بعد به همراه او به تماشای برنامه ی سیرک می رفت. آن وقت ها هنوز نوشتن بلد نبود اما در ذهنش سیرک را در کنار هم می چید. البته آن را نقاشی هم می کرد. نقاش خوبی هم نبود. داستان سیرک را با تمام جزئیات برای مادرش تعریف می کرد؛ اما در وسط داستان ، مادر فکر می کند که از شنیدن بقیه ماجرا منصرف شده است.
در کودکی بیشتر وقت ها در خانه تنها بود، چون مادرش همیشه تا عصر توی دفترش در شهرداری کار می کرد و بعد از آن هم گاهی به دیدن دوستانش می رفت. اما او هرگز دوست نمی گرفت، زیرا نمی خواست، و به نظرش گذراندن وقت با دوستان باعث از دست دادن زمانی می شد که می توانست در تنهایی فکر کند.
پیتر برای خلق داستان هایش از «تخیل» استفاده می کرد. می گوید: «خیالبافی کردن خیلی راحت بود، به راحتیِ رقصیدن روی سطح نازک یخ، من روی سطح نازک یخ که زیر آن آب بسیار عمیقی است حرکات چرخشیِ پیروئت (حرکتی در باله) را انجام می دادم و همیشه زیر این سطح چیزی سرد و تاریک در انتظار است.» (صفحه ۱۶ کتاب).
البته نود و نه درصد از داستان هایش، فقط خاطره ی خیالی است اما با این حال می تواند واقعیت هم داشته باشد. به طور مبهم تصوراتِ رویاگونه یی داشت. پیش خودش فکر می کرد شاید کسی در شهر رویاها دلش برای او تنگ می شود؟ زیرا می توانست از این شهر دیدن کند. او معتقد بود: آدم می تواند احساس و حال و هوایی را در یک رویا به یاد بیاورد حتی اگر زمانِ آن مدت ها پیش از حافظه پاک شده باشد.
«وقتی ما خواب می بینیم فکر می کنیم بیدار هستیم، اما وقتی نخوابیده ایم، می دانیم که بیدار هستیم.» (صفحه ۳۳ کتاب).
او قصه گوی خوبی بود. انشاهایش را به صورت داستان می نوشت. اولین بار، داستانش را در مدرسه به بچه ای فروخت. البته به هیچ وجه از کاری که می کرد ناراضی نبود تازه از آن لذت هم می برد که یاری دهنده ی خوبی هست و با این کار ، پاسخگو و مسئولیت همه ی بچه های کلاس به عهده اوست.
در یازده یا دوازده سالگی خیلی کتاب خوانده بود. توی خانه شان روی هم رفته چهل و سه جلد دائره المعارف از آیشه هویگ و سالموترن داشتند و بسته به حال و حوصله و توانش، دلایل مختلفی برای برداشتن یکی از آنها را داشت.
او خیلی بهتر از بچه ها حرف می زد که سه یا چهار کلاس از او بالاتر بودند. قصد نداشت به دیگران ثابت کند که بیشتر از آنها می داند و حتی گاهی هم بیشتر از معلم ها.
هرچه سن اش بالاتر می رفت، بیشتر تنها می شد و این برایش عالی و لذت بخش بود زیرا خودش را در افکارش غرق می کرد و تمرکزش را هرچه بیشتر معطوف کار روی کتاب ها، فیلم و نمایش های تئاتر کرده بود.
«هرگز سعی نکردم خودم را بهتر از آنچه هستم بنمایانم، مثلا جلوی دیگران خودنمایی کنم و یا جلوی آینه بیش از حد به خودم برسم. من برای دیدار کوتاهی به این دنیا آمده ام» (صفحه ۵۶ کتاب).
او اعتقاد داشت که هرگز موفق نخواهد شد یک رمان بنویسد زیرا برای این کار فکرهای بسیاری زیادی به سرش هجوم می آورد. نویسنده های رمان اغلب این توانایی را دارند که مدت زیادی و در بیشتر موارد، سال ها روی یک موضوع و همان یک موضوع مشخص تمرکز کنند. اما این کار برای او بسیار یک بعدی و نامتوازن بود و اغلب از مسیر منحرف می شد. دلیل دیگری هم داشت و آن اینکه نوشتن را کار بیهوده می دانست. همیشه از این می ترسید که نوشتن، غیرطبیعی جلوه کند. از این گذشته، در همه جای دنیا رمان نوشته می شود و رمان های ساده لوحانه یی هم نوشته خواهد شد. «روزی نوشتن رمان خیلی عادی خواهد شد درست مثل خواندن آنها در گذشته». (صفحه ۵۵ کتاب).
در مورد انتخاب ایده هایش می نویسد: «شاید من با آن شکارچی قابل مقایسه باشم که به نظر او شکار حیوانات کمیاب بسیار عالی است، اما نمی خواهد که خودش شاهد تکه تکه و پخته شدن و از ریخت افتادن شکارش باشد. یک چنین شکارچی یی حتی می تواند گیاهخوار هم باشد و البته که بین شکارچیِ ماهری بودن و گیاهخواری هیچ تناقضی وجود ندارد البته این احتمال هم وجود دارد که او رژیم داشته باشد. صیادان زیادی هم هستند که به هیچ روی از ماهی خوش شان نمی آید اما با این حال می توانند قلاب در آب بیاندازند و ساعت ها منتظر بیاستند و زمانی هم که ماهی بزرگی گرفتند فورا آن را به دوستان شان یا هرکسی هدیه کنند» (صفحه ۵۳ کتاب).
وقتی راه می رفت خیلی جسورتر و بانشاط تر فکر می کرد، به این ترتیب همیشه سوژه ها و موضوع های جدیدی به فکرش می رسید و وقتی به خانه می آمد دفتر بزرگی بر می داشت و آنها را برای داستان های بلند، رمان، قطعه نمایشیِ تئاتر و فیلمنامه می نوشت و بهترین آنها را ماشین تایپ می کرد و بعد همه ی کاغذها را توی کلاسور می گذاشت و دیگر هرگز هم آنها را از کلاسور بیرون نمی آورد. هرگز به کار کردن روی یکی از ایده های فکر نمی کرد زیرا کار کردن حرفه یی برایش مثل یک سرگرمیِ منسوخ یا ناهنجاری و نارسایی بود. خیلی ها سکه و تمبر جمع می کردند او هم ایده هایش را.
اما این تخیلاتش از کجا می آمد؟
«این را هم از تخیلاتم آموخته بودم که یک رویا می تواند مثل یک کتاب باز باشد… اطمینان داشتم که شکل گیریِ تخیلاتم نه تنها به بازتاب تجربیاتی مربوط نمی شد که در دنیای خارج به دست آورده بودم، بلکه برعکس چیزهای جدیدی را ارائه می داد» (صفحه ۶۹ کتاب).
برای اولین بار در زندگی اش با تمام وجود عاشق «ماریا» شده بود. خانمی جوان به سن و سال خودش. او به زبان سوئدی حرف می زد. استعداد تداعی و خیالپردازی داشت و تخیلات را به صورت ماهرانه یی تحلیل می کرد، تخیلات مشابه فراوانی با او داشت و همین طور افق دید و فکرهای عالی. برایش داستان تعریف می کرد و ماریا هم متوجه شده بود که او لبریز از داستان و حکایت هست. ماریا، ناگهان به روابط شان خاتمه داده بود، غافلگیر نشد زیرا : «مایل بود با کسی که بیشتر افکار و فانتزی هایش زندگی می کند تا در واقعیت، صمیمی و خودمانی بشود یا نه» (صفحه ۷۸ کتاب).
ماریا از او یک به بچه می خواست. او برای پدر شدن آمادگی نداشت، اما پرسشی اینجاست که آیا روزی خواهد رسید که این آمادگی را پیدا کند. تنها تصور این که توی چشمان بچه اش نگاه کند به نظرش چندش آور بود. در دوران کودکی از این که کسی موهایش را نوازش کند یا گونه اش را ببوسد بیزار بود حالا چگونه می توانست موی کسی را نوازش کند و گونه اش را ببوسد!؟
چرا شخصیت اصلی داستان چنین احساسی نسبت به کودکان داشت!؟ چرا هنگام رفتن ماریا به استکهلم تا ایستگاه راه آهن همراهی اش نکرد!؟ چرا مردی بود که از او بچه می خواست و این بچه (دختر بچه که شباهت بین ماریا و مادرش داشت)، بچه ی او نبود!؟
«به نظرم مسخره و غیرعادی می آمد که فرهنگ، ما آدم ها را به جایی رسانده که عده ایی می نویسند یا می خواهند بنویسند، اما حرفی برای گفتن ندارند» (صفحه ۱۰۴ کتاب).
او نمی توانست روی یک داستان تمرکز کند. وقتی روی داستانی تمرکز می کرد فورا چهار یا هشت داستان دیگر توجه اش را به خود جلب می کرد. بنابراین باید همیشه فکر می کرد تا نقشه های نو و تازه بکشد. پیوسته توی مغزش داستان تازه یی می شکفت و همیشه احساس منفجر شدن داشت. به نظرش تولید فکر و حس فکری کاری بسیار آسان و انجام ندادن آن بسیار دشوار است، اما برای کسانی که می خواهند بنویسند موضوع به گونه ی دیگری است. خیلی از آنها ماه ها و سال ها را سپری می کنند بی آنکه فکر تازه و پُر مغزی داشته باشند تا بتوانند درباره ی آن چیزی بنویسند. به همین دلیل، او هیچ وقت کتابی منتشر نخواهد کرد. و به هیچ وجه خیال ندارد نویسنده شود.
زمانی که ایده های داستانی اش را می فروخت، دیگر برایش وجود نداشت، در حقیقت هیچ مشکلی هم نبود و هرگز هم به این مساله فکر نمی کرد که روزی افکارش تمام شود، این تنها تصوری بود که با آن بسیار بیگانه بود.
«از تمام چیزهایی که می فروخت فتوکپی تهیه می کرد و برای خودش نگه می داشت، یعنی آنها را توی کلاسوری می گذاشت که رویش نوشته بود «فروخته شد» و بالای کاغذ و گوشه ی آن قیمت و نام خریدار را می نوشت» (صفحه ۱۱۶ کتاب).
از اینکه نویسنده هایی را بارور کرده بود، احساس خشنودی می کردو خودش را بین آنها مانند پادشاهی در یک سیستم حکومتی استبدادی حس می کرد.
مشتری هایش در سه گروه تقسیم شده بودند:
گروه اول: نویسنده ایی بودند که شش یا هفت سالی از انتشار آخرین رمان شان می گذشت و هنوز اثر جدیدی منتشر نکرده و از این جهت دچار سرخوردگی شده بودند.
گروه دوم: نویسندگانی بودند که خیلی خوب می نوشتند و به تمام سبک های نویسندگی تسلط کامل داشتند اما حالا خشک شده بودند یعنی دیگر چیزی برای روایت کردن و نوشتن نداشتند.
گروه سوم: کسانی بودند که تا به حال هیچ اثری از خود منتشر نکرده بودند اما دوست داشتند نویسنده شوند.
«هرگز چاپلوسیِ نویسنده های بزرگ را نمی کردم، زمانی که یک نویسنده ی بزرگ چیزی برای نوشتن نداشت باید کار دیگری می کرد مثلا هیزم شکنی. یک نویسنده ی بزرگ تلاشی برای پیدا کردن موضوع نمی کرد و فقط زمانی می نوشت که می بایست بنویسد. خودم هم نویسنده ی بزرگی نبودم زیرا می بایست پیوسته تخیلاتم را تخلیه می کردم. اما هرگز هم خودم را مجبور به نوشتن رمان نمی دیدم ضمن اینکه هرگز هیزم شکنی هم نکردم» (صفحه ۱۴۱ کتاب).
شخصیت اصلی کتاب «مرد داستان فروش» در دوران کودکی ، افسانه ای خنده داری ساخته بود اما درباره ی آن به مادر چیزی نگفته بود، زیرا می خواست غافلگیرش کند. پس مداد را به دست می گیرد و روی کاغذ دیواریِ سفید اتاق می نویسد. خیلی به کارش می بالد. مطمئن بود که مادر از داستان، خوشش خواهد آمد. اما برخلاف تصورش، مادر قبل از اینکه بداند اصلا چه چیزی روی دیوار نوشته شده است، او را تنبیه می کند. این خاطره تلخ باعث می شود که هرگز نخواهد، نامش روی جلد کتابی نوشته شود!
رمان «مرد داستان ‌فروش»، یازدهمین اثر «یوستین گاردر»، نویسنده و فیلسوف نوروژی است. محسن فرجی (داستان ‌نویس و منتقد ادبی) می نویسد: «این کتاب رمان نیست، بلکه در ژانری قرار می‌گیرد به نام «رمانس جدید». ویژگی رمانس جدید این است که در قالب دنیای وهم و و همیات سپری می‌شود و از واقع‌گرایی معمول رمان به دور است. از طرفی آثاری که در این سبک تالیف می‌شوند، شخصیت‌هایی اغراق آمیز دارند که به شکلی رویایی و حتی گاهی کمی به سمت جلو پیشرفت می‌کنند. همچنین در این نوع نگارش، شخصیت‌ها به صورت طرحی کلی ترسیم می‌شوند. این خصوصیت‌ها که تمام آن‌ها در «مرد داستان‌فروش» دیده می‌شود، با ویژگی‌ های رمان واقع‌ گرایانه، تفاوت دارد.»

«مرد داستان فروش»، تشکیل شده از یک داستان کلی با روایت هایی گوناگون، حول محور پرسش های فلسفی فراوان. اثری خوب ، اما جذاب نیست. داستان ، سرشار از زیاده گویی (ماجراهای فرعی) فراوان و بسیاری از بخش های کتاب را می توان بدون صدمه زدن به محتویات اصلی داستان ، نادیده گرفت.
طرح جلد و عنوان کتاب را می توان، یکی از مهم ترین عوامل چاپ های متعدد این رمان برشمرد.

مصطفی بیان

این مقاله در ماهنامه ادبیات داستانی چوک (شماره ۶۸ ) فروردین ۱۳۹۵ به چاپ رسیده است.

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
زمستان امسال زیاد سرد نبود. نه شهر رنگ زمستانی به خود گرفت، نه سوز و سرمای شلاقی ، و ما را در انتظار بارشِ ساده ی برف گذاشت.
این روزها که صدای پای بهار به گوش می رسد، پنجره ها به تماشای بهار می نشینند. رویای گنجشک ها رنگین می شود ، زمین نفس می کشد و درختان ، جان تازه ای می گیرند.
نوروز، پیام آور نیکی است و تولدی دوباره در درون آدمیان ایجاد می کند. زنده یاد فرهاد، خواننده ترانه ی «بوی عیدی، بوی توپ بوی کاغذ رنگی و …»، اخوان ثالث، نیما یوشیج، احمد شاملو و سهراب سپهری، موج نوی ترانه هایشان را با آمدن بهار آغاز می کردند تا آثارشان ماندگار شد. ماندگارهایی که با هر بار شنیدنِ آنها به اعماق گذشته ها پرتاب می شویم.
نوروز، زمانِ کنار گزاردنِ کینه ها و دشمنی ها و زمان تبدیلِ قهرها به آشتی هاست. بیایید باور کنیم، اقشاری چشم انتظار دستان مهربان من و شما هستند. فرزندان این سرزمین که سرپرستشان یا شغل ندارد یا در کنارشان نیست. در جامعه ای به سر می بریم که خیلی ها در آن، صورتشان را با سیلی سرخ نگه می دارند و هرگز شرافتشان را به حراج نمی گذارند.
زندگی چون گل سرخی است
پُر از خار و پُر از برگ و پُر از عطر لطیف،
یادمان باشد اگر گل چیدیم،
عطر و برگ و گل و خار،
همه همسایه دیوار به دیوار همند…
با قدری همدلی بیشتر می شود یاری رسان مردمی بود که فشارهای اقتصادی، کمرشان را خم کرده است. کاش آنها باور داشته باشند که باغچه ی زندگی شان تنها نمانده. این روزها، زمان آن است تا حال و هوای بهار را به خانه ای به وسعت شهر هدیه کنیم.
سال نو مبارک.

مصطفی بیان
این یادداشت در شماره ی ۲ هفته نامه ی «آفتاب صبح نیشابور» (۲۴ اسفند ۹۴) به چاپ رسیده است.
ابیات و عنوان یادداشت از سهراب سپهری

آخرین جلسه ی «انجمن کتاب سیمرغ» در سال ۱۳۹۴

آخرین جلسه ی «انجمن کتاب سیمرغ» در سال ۱۳۹۴

شنبه / ۲۲ اسفند ماه

ساعت ۱۸ / کتابخانه ی دکتر شریعتی نیشابور

 

ردیف اول از سمت راست : آقای انجیدنی ، مصطفی بیان ، خانم سخاوتی ، خانم حسینی ، خانم خراشادی ، آقای یحیوی ، خانم دلخوش ، خانم گرایلی ، آقای حسینی ، آقای میرمحراب ، خانم دکتر عظیمی

ردیف نشسته از سمت راست : مهندس بکائیان ، آقای نجار ، دکتر احمدآبادی ، دکتر بلوکی ، خانم قدمیاری

 

درباره ی رمان «روی ماه خداوند را ببوس» نوشته ی مصطفی مستور

درباره ی رمان «روی ماه خداوند را ببوس» نوشته ی مصطفی مستور

«ای پسر عمران! هرگاه بنده ای مرا بخواند، آن چنان به سخن او گوش می سپرم که گویی بنده ای جز او ندارم اما شگفتا که بنده ام همه را چنان می خواند که گویی همه خدایِ اویند جز من.»
داستان بلند «روی ماه خداوند را ببوس» در حقیقت در مورد شک و تردید انسان (شخصیت اصلی داستان) نسبت به «بودن یا نبودن خدا» ست. خدایی که تا چندی قبل می شناختیم و به وجود او ایمان داشتیم، اما امروز دچار شک و تردید نسبت به وجودِ او می شویم.
«با خودم می گویم: خداوندی هست؟» (متن کتاب).
یونس فردوس (شخصیت اصلی داستان) ، مجرد و دانشجوی دکترای پژوهش گری اجتماعی است که برای ارائه ی پایان نامه ی دکتریش در حال تحقیق و جستجوی دلیل جامعه شناختی خودکشی دکتر جوانی به اسم محسن پارسا است. دکتر محسن پارسا، سی و چهار ساله، فارغ التحصیل دکترای تخصصی از دانشگاه پرینستون امریکا در رشته فیزیک و سابقه ی چهار سال تدریس در دانشگاه های داخل کشور، سال ها بر روی مفاهیم مبانی فیزیک مدرن، نسبیت عام و نظریه کوانتوم تحقیق و مطالعه داشته و هیچ مشکل عمده ای که دلیلی برای خودکشی او باشد هم نبوه است .
«خوشا به حال پارسا. دانشجوی بدبخت! تو اگر نتوانی مرگ یک آدم را معنا کنی برای چه زنده ای؟ مدرک ام، شغل ام، شهرت ام، عشق ام و آینده ام به یک مرده گره خورده است. هیچ وقت این همه خوشبختی در یک نقطه جمع نشده بود. آن هم در یک مرده، در یک سوال: چرا دکتر محسن پارسا استاد دانشگاه و فیزیکدان برجسته ی معاصر ناگهان و بدون آن که دیوانه شده باشد باید به طبقه ی هشتم یک برج بیست و چند طبقه برود و بعد خودش را مثل یک جوان عاشق پیشه ی احساساتی از پنجره ی رو به خیابان روی آسفالت پرت کند؟ دانشجوی بدبخت!» (صفحه ۱۰ کتاب).
«بودن یا نبودن خدا؟» ، این تنها سوالی است که می خواهد یونس بداند. به نظر او ، پاسخ این سوال تکلیف خیلی چیزها مثل خودکشی دکتر پارسا و خیلی چیزهای دیگر را روشن می کند و پاسخ ندادنش هم خیلی چیزها را تا ابد در تاریکی محض نگه می دارد.
«من همیشه تعجب می کنم که چه طور کسی می تونه بدون این که پاسخ قاطع و قانع کننده ای برای این سوال پیدا کرده باشه، کار کنه، راه بره، ازدواج کنه، غذا بخوره، خرید کنه، حرف بزنه و حتی نفس بکشه» (صفحه ۲۴ کتاب).
یونس پاسخ سوال را تلویحاً در ابتدای داستان می دهد: «اگر خداوندی وجود داشته باشه، مرگ پایان همه چیز نخواهد بود… اگر خداوندی در کار نباشه مرگ پایان همه چیزه» (صفحه ۲۶ کتاب).
مهرداد (دوست صمیمی یونس)، دانشجوی انصرافی رشته ی فلسفه که درسش را بخاطر جولیا نصفه و نیمه رها کرد و رفت به دنبالش در امریکا، بعد از نه سال به ایران بازگشت. کسی نمی دانست، مهرداد در دوست دختر آمریکایی اش چه دیده بود که عاشق اش شد و رفت.
اگر در دیده‌ی مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی
یونس با خودش فکر می کند: خداوندی وجود دارد؟ و مهرداد که هیچ وقت به این چیزها اهمیت می داد، می خواهد بداند چرا در روز تاریخ تولدش به دنیا آمده است؟ نه یک سال زودتر و نه یک سال دیرتر متولد شده. می پرسد هزاران سال است که جهان وجود داشته اما خودش نبوده، پس چه دلیلی باعث شده که ناگهان وجود پیدا کند و به زندگی پُر از رنج و درد و فقر و بیماری و اندوه که آخر هم به مرگ منتهی می شود، پرتاب بشود؟ جولیا به آفرینش و زندگی و مرگ اشکالات جدی می گیرد و این، زندگی را برایش تلخ و دشوار می کند.
مهرداد، به ایران برگشت تا مادر بیمارش را با خودش ببرد. مهرداد و جولیا، دختری چهار ساله دارند. دو سال است که جویا مبتلا به سرطان شده و وضع روحی ای مناسبی ندارد. جولیا معتقد است که بهترین فرض این است که خدایی در کار نباشد چون فقط در این صورت است که مجبور نیستیم گناه وجود بیماری های لاعلاج را به گردن او بندازیم.
«جولیا میگه این منصفانه نیست که انسان در زندگی ش با مانع هایی روبه رو بشه که نتونه اون ها رو از میان برداره» (صفحه ۷ کتاب).
مهرداد در تایید سخن جولیا می گوید: «آدم وقتی می میره چه چیزی از دست می ده که آدم های زنده هنوز اون رو از دست نداده اند؟ فرق یک مرده با یک زنده در چیه؟»
مهرداد، شخصیت خیلی عجیبی در داستان دارد. بی توجهی مهرداد به تابلوی نستعلیق در دفتر کار یونس ، خونسردی او به سوالات یونس، اخبار گزارش گوینده رادیو درباره ی دو کارشناس رایانه دانشگاه امریکا، عبارتِ پشت بارگیرِ کامیون، مرد اعدامی در حیاط دادگستری، موضوع پایان نامه یونس، رفتن به محل خودکشی دکتر پارسا و از طرفی احساسی شد درباره ی پای مصنوعی محسن، رفتن ناگهانی به همراه علیرضا به مشهد و اعتقاد او به وجود خداوند!
مهرداد برخلاف یونس یه وجود و قدرت خداوند ایمان داشت. او به دخترش پاسخ می دهد که خداوندی می تواند «حتی مامان (جولیا) را خوب کند» (صفحه ۶۴ کتاب).
سایه (نامزد یونس) ، دختری مذهبی و فوق لیسانس الهیات است. او مشغول نوشتن پایان نامه اش درباره ی مکالمات خداوند و موسی است. می خواهد بداند چرا خداوند، فقط با موسی تکلم کرده، زیرا موسی تنها بشری است که صدای خداوند را شنیده است. سایه می خواهد بداند وقتی خداوند از توی درخت در وادی مقدس بر موسی تجلی کرد و به او گفت که کفش هایش را بیرون بیاورد، منظورش از بیرون آوردن کفش ها دقیقا چه بوده است؟ آیا بیرون آوردن کفش ها مفهومی نمادینی دارد یا خیر؟ (سوال هایی که تا پایان داستان، پاسخ داده نشد!).
علیرضا (دوست یونس)، جوانی مجرد و مذهبی است. با مادر و خواهر کوچکش در یک آپارتمان کوچک زندگی می کنند. به عنوان مدیر در یک سازمان کوچک دولتی و خیریه کار می کند. یونس همیشه از علیرضا سوال می کند. به خصوص سوال هایی که یا جواب ندارند و یا پاسخ شان دشوار است. گاهی علیرضا در جواب سوال های یونس نکاتی را می گوید که بی اندازه لذت می برد. شاید به همین خاطر است که یونس از صحبت کردن با هیچ کس به اندازه ی حرف زدن با او لذت نمی برد.
داستان بلند «روی ماه خداوند را ببوس» نوشته ی مصطفی مستور، اول شخص در ژانر واقع گرای اجتماعی، انتقادی و مذهبی قرار می گیرد. داستان در لحظه ای آغاز می شود که راوی (یونس) در فرودگاه است. او بعد از معرفی شخصیت مهرداد و خصوصیت های اخلاقی او، به مشکل و گره ی اصلی داستان اشاره می کند. داستان با یک حادثه کشش دار، پیگیری می شود و برای یافتن علت و معلول ها ادامه می یابد. و با یقین رسیدن راوی (به صورت نمادین) به پایان می رسد.
اثر ساده و غیر جذاب است و با گذر زمان رفته رفته این انتظار به وجود می آید که داستان تلاش دارد تا بیشتر در راستای «متن» و «خط موازی» پیش برود تا خلاقیت داستان (قصه های عامیانه). خلاقیت هایی که حسرت آن در پایان داستان بر دل خواننده ی کنجکاو و حرفه ایی می ماند و جایش را به خلق صحنه های ساده، گزارشی، نمادین و دیالوگ محور می دهد.
سوالات بی پاسخ و بی شماری تا پایان داستان و حتی بعد از آن، خواننده را همراه می کند. آیا یونس در پایان داستان به وجود خداوند، ایمانِ راسخ آورد؟ چرا یونس، زمانی که بر وجود خداوند ایمان داشت، ناگهان بر بودن و نبودن خداوند شک و تردید پیدا کرد و داستان موسی را یک افسانه می دانست؟ از طرف دیگر، اگر خداوندی است پس این همه نکبت برای چیست؟ آیا علیرضا، منصور و موسی در داستان زندگی شان خوشبخت هستند؟ آیا کسی که صدای خداوند را می شنود حتما خوشبخت است؟ چرا نویسنده، نام یونس را برای راوی داستان انتخاب کرد. آیا ارتباطی با «یونس پیامبر» دارد؟ چرا نویسنده، نام های نمادین مثل یونس، علیرضا، منصور را برای شخصیت های داستانی اش برگزید؟ چرا منصور (دوست علیرضا) زود تمام کرد؟ چرا صدای اذان در طول داستان شنیده می شود. آیا شنیدن صدای اذان، نمادین است؟ و سوال های بی پاسخ دیگر که همگی در پایان داستان به ذهن خواننده خطور می کند و داستان ساده و نمادین به پایان می رسد.

مصطفی بیان

این مقاله در ماهنامه ی ادبیات داستانی «چوک» ، شماره ی ۶۷ ، اسفند ۱۳۹۴ به چاپ رسید.

نشست «روز جهانی داستان کوتاه» در نیشابور

نشست «روز جهانی داستان کوتاه» با حضور سرپرست اداره ی فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان نیشابور و چهره هایی همچون حجت حسن ناظر ، مرتضی فخری ، محسن درجزی ، مجید نصرآبادی و با پخش پیامِ صوتی و اختصاصی «قباد آذر آیین» داستان نویس برجسته ی کشور برگزار شد.
مصطفی بیان ، دبیر انجمن داستان سیمرغ در جشن روز جهانی داستان کوتاه که عصر شنبه ۲۴ بهمن ماه در دانشگاه جامع علمی – کاربردی برگزار شد، گفت: «انسان، با داستان زنده است و با داستان در آینده حضور خواهد داشت، همان‌طور که با داستان گذشته ‌ها را حفظ می‌کند. هر انسانی داستانی دارد که در طول عمرش و حتی پس از خودش ادامه می یابد. ما با این اعتقاد، عشق و دوستی بین نویسنده، داستان، منتقد ادبی و خواننده را در روز جهانی داستان جشن می‌گیریم و امروز گرد هم آمده ایم تا با حضور استاد مرتضی فخری و استاد محسن درجزی جشن خود را زیباتر و پربارتر کنیم.»
مجید نصرآبادی نیز در این شب گفت: «خوشحالم که به همت جوانان، چراغ داستان در نیشابور روشن است.» او در بخش دیگری از سخنانش به تاریخچه انجمن های داستان در نیشابور ، ردپای فلسفه و علوم انسانی در ادبیات داستانی و شناخت داستان کوتاه و تفاوت آن با قصه اشاره کرد.
محسن درجزی نیز با اشاره به دهه ی چهل و نمایشنامه ی هوس در سخنانی به نگارش رمان «سالها درنگ» و ماجرای پیوستن خود به تئاتر و نگارش نمایشنامه اشاره کرد.
مرتضی فخری نیز در سخنانی گفت: «چرا داستان در ایران با اقبال روبرو نمی شود؟ زیرا داستان های ما، داستان نیستند! متاسفانه نویسنده های ما دنبال فرم هستند.» فخری در بخش دیگری به نویسندگان جوان توصیه کرد و گفت: «نویسندگان جوان باید داستان را کشف کنند. نویسنده باید چشمه ی هنرش، همیشه بجوشد.»
در بخشی از این شب نیز زهره احمدیان و سلیمان آهی، داستان «ماهی سیاه کوچولو» را از صمد بهرنگی برای حاضران قرائت کردند.
نشست «روز جهانی داستان کوتاه» ششمین شب از شب‌های ادبی «انجمن داستان سیمرغ» بود که با همکاری دانشگاه جامع علمی – کاربردی و کلبه کتاب کلیدر برگزار شد.

روز جهانی داستان کوتاه 1

روز جهانی داستان کوتاه 2

http://khorasan.isna.ir/Default.aspx?NSID=5&SSLID=46&NID=90511

نشست صمیمی نویسندگان جوان با ریاست اداره ی فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان نیشابور

نشست دیدار و گفت و گوی نویسندگان جوانِ «انجمن داستان اداره ی فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان نیشابور» با آقای عباس کرخی ، عصر چهارشنبه چهاردهم بهمن ماه برگزار شد.
در ابتدا ، مصطفی بیان دبیر انجمن داستان ضمن خوشامدگویی به ریاست محترم اداره ی فرهنگ و ارشاد اسلامی پیرامون سوابق و برنامه های یکسال گذشته انجمن و همچنین «اولین جایزه داستان کوتاه سیمرغ» نکاتی را بیان کرد و از حضور پُر رنگ و استعدادهای درخشان در میان نویسندگان جوان و نوقلم ، اظهار خرسندی نمود.
در این نشست ، موضوعات مختلفی مانند ضرورت تشویق خانواده ها برای کتابخوانی ، حضور فعال نویسندگان جوان در نشریات بومی ، ورود بخش خصوصی به هنر ادبیات داستانی و …. مطرح و مورد بحث قرار گرفت.
عباس کرخی در ادامه افزود : «امنیت ، اقتصاد و فرهنگ ، سه شاخصه ی مهم جامعه ی امروز ماست ؛ که هر سه می تواند به هم دیگر کمک کند.».
در پایان آقای عباس کرخی خاطر نشان کرد که ارتباط و تعامل با همه ی نویسندگان جوان و نوقلم را در دستور کار خود داده است و از زحمات و فعالیت های انجمن داستان در طول یکسال گذشته تشکر و قدردانی نمود.

منبع: هفته نامه های نیشابور

 

گفت و گو با فرشته نوبخت ، داستان نویس و منتقد ادبی

صدای زنان در ادبیات رساتر از مردان است
گفت و گو با فرشته نوبخت ، داستان نویس و منتقد ادبی

«فرشته نوبخت» از جمله داستان نویسان جوانی است که از دهه هشتاد، از طریق فضای وب به ارائه ی کارهای جدی و حرفه ای پرداخته است. درج داستان ها و نقدهای ادبی او در مطرح ترین سایت های ادبی مانند دیباچه، مرور و مارال، نشان از جوهر هنری کار او دارد.
خانم نوبخت، فارغ التحصیل رشته پرستاری از دانشگاه علوم پزشکی ایران است. شرکت در کارگاه داستان نویسی محمد بهارلو، برنده شدن در هشتمین دوره ی جایزه نقد ادبی خانه کتاب، داوری جوایز ادبی هفت اقلیم، فهرست، داستان های بومی کنام و هم کاری با مجلات ادبی گلستانه، رودکی، همشهری داستان و روزنامه آرمان امروز نیز در کارنامه ادبی نوبخت به چشم می خورد. از او تاکنون رمان و مجموعه داستان هایی چون «سیب ترش»، «از همان راهی که آمدی، برگرد»، «کلاغ» و «مرغ عشق های همسایه روبرویی» به چاپ رسیده است.
چرا داستان می نویسید؟
ممنونم از این معرفی کوتاه. شاید لازم باشد این را هم خودم اضافه کنم که در حال حاضر در حال تکمیل تحصیلاتم در رشته‌ی ادبیات نمایشی هستم. یک رمان در ارشاد دارم که منتظر مجوز است و یک رمان که مراحل آخر بازنویسی را طی می‌کند. داستان می‌نویسم چون کار دیگری بلد نیستم. نوشتن تنها کاری است که می‌تواند من را در مواجهه با جهان بیرونم قرار بدهد و اجازه بدهد همان‌طور که خودم را پیدا می‌کنم، به کشف دنیا بپردازم.
داستان کوتاه نوشتن سخت تر است یا رمان؟ تفاوت بین داستان کوتاه و بلند (رمان) رادر چه چیزی می بینید؟
هر دو قالبی برای داستان هستند و جز این ربطی به هم ندارند. مثل این است که بپرسید نوشتن غزل سخت ‌تر است یا قصیده. یا مثلا فیلم‌نامه نوشتن سخت‌تر است یا نمایش‌نامه. داستان‌ کوتاه نوشتن و رمان نوشتن دو تجربه‌ی کاملا متفاوت است. در رمان فرصت بیشتری برای ساختن دارید و مصالح و امکانات خیلی متنوع است. شیوه‌ی کار هم خیلی متفاوت است. اما در داستان‌ کوتاه کار شما ساختن یک برش یا یک مقطع است که باید در همان فرصت حرفش را بزند. اگر بخواهم نظر شخصی خودم را بگویم، نوشتن رمان لذت‌ بخش ‌تر است. همان‌ قدر که خواندنش لذتی مضاعف به من می‌دهد. اما بعضی موضوع‌ها هم است که فقط قالب داستان‌ کوتاه می‌تواند عمق آن را بیان کند.
شما نقدهای ادبی جدی و حرفه ای در مجلات ادبی منتشر کرده اید. آیا نوشتن نقد به داستان نویس کمک می کند؟
نوشتن نقد…؟ نمی‌دانم. راستش به این سوال، چند بار در گذشته پاسخ داده‌ام و اعتراف می‌کنم که هیچ‌وقت نظرِ یکسانی نداشته‌ ام. ببینید نوشتن نقد به داستان‌نویس کمک می‌کند تا بهتر داستان را بشناسد و ضرورت ‌ها و الزامات را پیدا کند. اما این حتما به این معنی نیست که هر داستان‌نویسی می‌بایست نقد بداند یا نقد بنویسد. این خیلی ربط پیدا می‌کند با روحیه‌ی نویسنده و نوع نوشتنِ او. از موضوعات و مضامینی که نویسنده‌ها می‌نویسند می‌شود این را تا حدودی فهمید. در مورد خودم، معتقدم همه‌چیز از فیلتر سیاست می‌گذرد. حالا نه به شکل و معنای عامِ آن. اما مسائل خرد و کلان اجتماعی، اقتصادی، هنری، حتی روزمرگیِ ما آدم‌ها تابعی از سیاست است و وقتی کسی این‌جوری فکر می‌کند و نگاه می‌کند نمی‌تواند جور دیگری جز با نگاهِ منتقدانه به اطرافش نگاه کند. ذهن چنین شخصی مدام در حال تحلیل و پیدا کردن ریشه‌ها و ربط و بسط هایِ وقایع است. این را هم بگویم که نقد آموختنی نیست. بلکه یک امر کاملا ذاتی است که با روحیه‌ی منتقد در ارتباط است.
هميشه درباره «گارسيا مارکز» می خواندم که با ديده ترديد به منتقدان ادبی نگاه می کرد. آيا به گفته های منتقدان علاقه مند هستید؟
خب من با جناب مارکز خیلی اختلاف نظر ندارم. اما یک نکته را هم معتقدم. این‌که منتقدها باید کار خودشان بکنند و نویسنده ‌ها هم کار خودشان را. این‌طوری خواننده ‌ها هم کار خودشان را می‌کنند قطعا. کتاب‌ها باید اول نوشته شوند و بعد خوانده شوند و در این پروسه، حضور نقد و تحلیل خیلی خیلی مهم است. مثل خون سیاهرگ و خون سرخرگ. شما می‌توانید بگویید سیاهرگ‌ها مهم نیستند چون خونشان عاری از اکسیژن است؟ این ساز و کار در نهایت به سلامت ادبیات ما کمک می‌کند. راستش من خیلی نقدهایی را که درباره‌ی داستان‌هایم نوشته می‌شوند نمی‌خوانم. چون وقتش را ندارم و ضرورتی هم ندارد واقعا. مگر نظر منتقد خاصی برایم مهم باشد. از طرفی معتقدم نقدها در اصل برای نویسنده‌ها نوشته نمی‌شوند. اتفاقا نقد برای مخاطب نوشته می‌شود که ببیند چطوری باید با متن مواجه شود. پس اگر از این زاویه نگاه کنید می‌بینید نویسنده و منتقد با هم در یک نقطه قرار می‌گیرند و دوستانِ هم هستند. من که دست منتقدهایم را به گرمی می‌فشارم.
یکسال دیگر، به اتمام نيمه اول دهه نود باقی مانده است. آیا زنان در ادبیات داستانی ایران، توانسته اند به جايگاهی شايسته دست پيدا كنند؟
با احترام باید بگویم سوال خیلی درستی نیست. چون زنان نویسنده‌ی ما خیلی قبل‌تر از این قله ‌های ادبیات داستانی را خصوصا در حوزه‌ی رمان فتح کرده‌اند و امروز دیگر چنین استنتاجی به معنای نادیده گرفتن آن‌چه تا امروز اتفاق افتاده است، نیست. درصد بالایی از تولیدات ادبی ما مربوط به زنان است. صدای زنان در ادبیات کمی رساتر از مردان به گوش می‌رسد. گو این‌که تریبون‌ها و رسانه‌ها بیشتر در اختیار مردان است.
به عنوان یک داستان نویس، مشکل کتابخوانی در جامعه ما چگونه حل می شود؟
وضعیت خیلی اسفبارتر از این است که من الان بگویم مشکل چطوری حل می‌شود. روز به روز هم دارد بدتر می‌شود متاسفانه. من این را چند جای دیگر هم گفته‌ ام. واقعیت این است کتاب‌ خواندن جزء فرهنگ ما ایرانی‌ ها نیست. شعر و نمایش و مثلا نگارگری هست. اما ادبیات، نیست. شما به تاریخ ادبیاتِ این سرزمین که نگاه کنید و بعد آن را با تاریخ ادبیات دنیا تطبیق بدهید، متوجه می‌شوید عرض بنده را که وقتی اولین آثار ادبی در ایران نوشته و منتشر شد، جهان چه مسیری را طی کرده بود. پس ما در ابتدا باید به فکر تقویت یک فرهنگِ ضعیف باشیم تا بعد ببینیم چطور می‌توانیم آن را گسترش بدهیم. متاسفانه رسانه‌های ما هم به شدت ایدئولوژیک با مسئله‌ی کتاب برخورد می‌‌کنند. با کتاب مثل یک امکان تبلیغ عقیده و تفکر برخورد می‌شود. همین است که می‌بینیم تعداد محدودی کتاب که محتوایِ مورد پسند یک جریان فکری خاص است مدام دارد تبلیغ می‌‌شود. انتظاری بیش از این نمی‌شود داشت. اگر هم بخواهیم ببینیم از کجا باید شروع کنیم، به نظرم مدرسه‌ها. از مدرسه‌ها و از کودکان می‌شود شروع کرد و بعد به انتظار نتیجه نشست. به شرطی که بتوانیم و موفق بشویم ایدئولوژیِ حاکم را که فقط یک رویه‌ی نازکِ شکننده است و دیگر هیچ چیزی جز این نیست، پس بزنیم و درست و علمی و فکر شده روی بچه‌ها کار کنیم. آن‌وقت می‌توانیم امیدوار باشیم نسلی هنردوست، کتاب‌خوان و عمیق‌تر پرورش خواهد یافت که مادران و پدرانِ نسلِ بعدی خواهند بود.
برای‌ نوشتن‌، الگوی‌ ادبی‌ مشخصی‌ را هم مدنظر دارید؟
خیر. الگو را خود ایده به من می‌دهد.
ريشه يک ايده چگونه از داستان هایت درمی ‌آيد؟
من خیلی بر اساس شخصیت می‌نویسم. یعنی شخصیت‌ها اول در ذهنم جان می‌گیرند و بعد خودشان داستان را برای من می‌گویند. من می‌نویسم‌شان و خیلی وقت‌ها بعد از یک نوشتن اولیه که می‌شود اسمش را طرح کلی هم گذاشت می‌نشینم روی جزئیات فکر می‌کنم. می‌توانم بگویم ریشه‌ی همه‌ی ایده‌های داستانی من شخصیت‌ها هستند. آن‌ها مقدم بر هر چیزی در پروسه‌ی داستان‌نویسی من هستند. هر شخصیت فکر و اندیشه و شیوه‌ی زندگی خودش را با خود به داستان من می‌آورد و مسیر را برای من روشن می‌کند.
چه موقع و چگونه می نويسيد؟ برای نوشتن از مداد، خودكار يا رایانه استفاده می‌كنيد؟ آيا پيش از شروع به نوشتن يا در هنگام كار عادت های خاصی دارید؟
پیش از شروع، یادداشت برمی‌دارم و هر چیزی به فکرم برسد را ثبت می‌کنم. فضای کلی را این‌طوری ترسیم می‌کنم. اگر لازم به تحقیق باشد قبل از این‌که نوشتن را آغاز کنم این کار را انجام می‌دهم. البته پیش آمده که ضمن نوشتن دست بکشم از کار تا در مورد موضوع بخصوصی تحقیق کنم. به عنوان مثال موقع نوشتن رمان «از همان راهی که آمدی برگرد»، ناچار شدم تحقیقی در مورد بچه‌ های پرورشگاهی بکنم. نیاز به دانستن جزئیات قانونی روال نگه‌داری این بچه‌ها داشتم. در مورد شکل نوشتن هم، تایپ می‌کنم. این‌طوری تمرکزم بالا می‌رود. معمولا صبح ‌ها می‌نویسم و باید حتما دور و برم خلوت باشد. همین دیگر.
به نیشابور سفر کرده اید؟
بله. سه‌بار. راستش نیشابور را دوست دارم. شهر آرام و دوست‌ داشتنی است. شهر فیروزه. اما من همیشه این شهر را به رنگ سبز تصور می‌کنم. نمی‌دانم چرا. مردم صبور و مهربانی دارد که گویی هنر با ذاتِ آن‌ها آمیخته است. شاید هم تاثیر خیام و کمال ‌الملک و عطار باشد. هم‌نشینی شعر و شعور. یک خاطره هم بگویم از آخرین باری به شهر شما سفر داشتم. تیر ماه سال ۹۱ بود به گمانم. باران وحشتناکی می‌بارید و ما را که در آرامگاه خیام بودیم مجبور کرد تا زیرِ آن سازه‌ی باشکوه ساعتی را پناه بگیریم. تصویری که آن روز در ذهن من ثبت شد، دلپذیر است.
توصیه تان به نویسندگان جوان نیشابور چیست؟
توصیه‌ای ندارم. اما دوست دارم کتاب‌هایم را جوانان نیشابوری بخوانند و من را در میان خودشان بپذیرند.
مصطفی بیان
در شماره ی ۹۲ (۲۸ دی ماه ۱۳۹۴) دو هفته نامه «فرّ سیمرغ» به چاپ رسیده است.

نشست ادبی «شبِ غلامحسین ساعدی»

پنجمین نشست از شب های ادبی «انجمن داستان سیمرغ» به نویسنده ایرانی، زنده یاد «غلامحسین ساعدی» (گوهر مراد) اختصاص داشت. این نشست با حضور قابل‌ توجهی از نویسندگان و علاقه ‌مندان به ادبيات داستانی به مناسبت هشتادمین سالروز تولد «غلامحسین ساعدی» ، بعدازظهر یکشنبه ۱۳ دی ماه در کتابکده فرّ اندیشه برگزار شد. موضوع نشست، زندگینامه، قصه خوانی و نقد و بررسی آثار غلامحسین ساعدی بود.
دکتر غلامحسین ساعدی (گوهر مراد) ، نویسنده ، نمایش نامه نویس ، مترجم و روان پزشک معاصر در ۱۳ دی ماه ۱۳۱۴ در تبریز متولد شد. در سال های قبل از انقلاب چندین سال به عنوان محکوم سیاسی در زندان به سر برد، پس از انقلاب به فرانسه مهاجرت کرد و در سال ۱۳۶۴ در پاریس در گذشت. از داستان های او می توان به عزاداران بَیَل ، واهمه های بی نام و نشان ، شب نشینی باشکوه ، دندیل ، تاتار خندان ، گوی و گهواره اشاره کرد.
مرتضی قربان بیگی ، کارشناس ارشد ادبیات فارسی به زندگینامه ، اندیشه و آثار ساعدی پرداخت و گفت: «ساعدی با توجه به تخصص روانپزشکی خود می کوشد شخصیت های داستان هایش را از زاویه روان شناختی تجزیه و تحلیل کند. در آثار ساعدی تصویری از ملال ، ترس ، آسیب های روانی و وحشت به خوبی نمایان است.»
علی ملایجردی اشاره ای کوتاه به آثار ساعدی کرد و گفت: «دنیای داستان های ساعدی را غمِ نداری ، خرافات ، جنون ، وحشت و مرگ تشکیل می دهد. او فقر را منحوس و زشت می پندارد. خصوصا فقر فرهنگی را و در داستان ها می کوشد به طور موثر و جدی با آنها مبارزه کند.»
حجت حسن ناظر ، از نمایشنامه های غلامحسین ساعدی نام برد و گفت: «ساعدی ، یکی از سه فیلمنامه نویس مطرح ایران است. او همه ی عمر خود را در خدمت مردم و قلم گذراند. ساعدی با هنر زندگی کرد، با ادبیات و داستان زیست و ما باید قدردان بزرگان ادب و روشنفکران خود باشیم.»
مهمانان ویژه و سخنران در این جلسه: آقایان مرتضی قربان بیگی ، حجت حسن ناظر ، علی ملایجردی ، دکتر علیرضا بیان ، دکتر شهرام وجوهی ، دکتر مومنی ، مسعود اصغرنژاد بلوچی ، حصار کوشکی و خانم ها ابوی ثانی ، فتحعلیان ، غلامرضایی و اسعدی.
پایان بخش برنامه ى «شب غلامحسین ساعدی» قرائت بخش کوتاهی از داستان «عزاداران بیل» نوشته ی ساعدی بود که توسط مصطفی بیان خوانده شد.

شب غلامحسین ساعدی 1

اولین جایزه داستان کوتاه سیمرغ برگزیدگانش را شناخت

اولین جایزه داستان کوتاه سیمرغ برگزیدگانش را شناخت

در این دوره ۳۵ اثر ارسال شد که بهاره ارشد ریاحی و احمد نجفی داوری آثار را برعهده داشتند و در نهایت معصومه دهنوی با داستان «بازی» نفراول و برنده تندیس اولین جایزه داستان کوتاه سیمرغ و زهره احمدیان با داستان «بی خوابی های نیمه شب»، بنت الهدی امینیان مقدم با داستان «عفت» و سلیمان آهی با داستان «نیاز» سه نفر تقدیر شده، معرفی شدند.

مراسم اختتامیه ، یکشنبه ۶ دی ماه در پردیس سینما فیروزه نیشابور برگزار شد.

مصطفی بیان / دبیر اولین جایزه داستان کوتاه سیمرغ

حامی اولین جایزه داستان کوتاه سیمرغ : مدیران داروخانه های دکتر اسعدی ، دکتر بیان و دکتر وجوهی

آدرس: http://simurgh-dastan.blogfa.com/

اولین جایزه داستان کوتاه سیمرغ 1