داستان کوتاهِ من با عنوان «دکه» در مجله ی «جوانان امروز» (اسفند ۱۳۹۴) به چاپ رسیده است
متن داستان تا پایان اسفند ماه در سایت زیر قرار دارد:
http://www.ettelaat.com/ethomeEdition/jav/2/index.htm
داستان کوتاهِ من با عنوان «دکه» در مجله ی «جوانان امروز» (اسفند ۱۳۹۴) به چاپ رسیده است
متن داستان تا پایان اسفند ماه در سایت زیر قرار دارد:
http://www.ettelaat.com/ethomeEdition/jav/2/index.htm
درباره ی رمان «روی ماه خداوند را ببوس» نوشته ی مصطفی مستور
«ای پسر عمران! هرگاه بنده ای مرا بخواند، آن چنان به سخن او گوش می سپرم که گویی بنده ای جز او ندارم اما شگفتا که بنده ام همه را چنان می خواند که گویی همه خدایِ اویند جز من.»
داستان بلند «روی ماه خداوند را ببوس» در حقیقت در مورد شک و تردید انسان (شخصیت اصلی داستان) نسبت به «بودن یا نبودن خدا» ست. خدایی که تا چندی قبل می شناختیم و به وجود او ایمان داشتیم، اما امروز دچار شک و تردید نسبت به وجودِ او می شویم.
«با خودم می گویم: خداوندی هست؟» (متن کتاب).
یونس فردوس (شخصیت اصلی داستان) ، مجرد و دانشجوی دکترای پژوهش گری اجتماعی است که برای ارائه ی پایان نامه ی دکتریش در حال تحقیق و جستجوی دلیل جامعه شناختی خودکشی دکتر جوانی به اسم محسن پارسا است. دکتر محسن پارسا، سی و چهار ساله، فارغ التحصیل دکترای تخصصی از دانشگاه پرینستون امریکا در رشته فیزیک و سابقه ی چهار سال تدریس در دانشگاه های داخل کشور، سال ها بر روی مفاهیم مبانی فیزیک مدرن، نسبیت عام و نظریه کوانتوم تحقیق و مطالعه داشته و هیچ مشکل عمده ای که دلیلی برای خودکشی او باشد هم نبوه است .
«خوشا به حال پارسا. دانشجوی بدبخت! تو اگر نتوانی مرگ یک آدم را معنا کنی برای چه زنده ای؟ مدرک ام، شغل ام، شهرت ام، عشق ام و آینده ام به یک مرده گره خورده است. هیچ وقت این همه خوشبختی در یک نقطه جمع نشده بود. آن هم در یک مرده، در یک سوال: چرا دکتر محسن پارسا استاد دانشگاه و فیزیکدان برجسته ی معاصر ناگهان و بدون آن که دیوانه شده باشد باید به طبقه ی هشتم یک برج بیست و چند طبقه برود و بعد خودش را مثل یک جوان عاشق پیشه ی احساساتی از پنجره ی رو به خیابان روی آسفالت پرت کند؟ دانشجوی بدبخت!» (صفحه ۱۰ کتاب).
«بودن یا نبودن خدا؟» ، این تنها سوالی است که می خواهد یونس بداند. به نظر او ، پاسخ این سوال تکلیف خیلی چیزها مثل خودکشی دکتر پارسا و خیلی چیزهای دیگر را روشن می کند و پاسخ ندادنش هم خیلی چیزها را تا ابد در تاریکی محض نگه می دارد.
«من همیشه تعجب می کنم که چه طور کسی می تونه بدون این که پاسخ قاطع و قانع کننده ای برای این سوال پیدا کرده باشه، کار کنه، راه بره، ازدواج کنه، غذا بخوره، خرید کنه، حرف بزنه و حتی نفس بکشه» (صفحه ۲۴ کتاب).
یونس پاسخ سوال را تلویحاً در ابتدای داستان می دهد: «اگر خداوندی وجود داشته باشه، مرگ پایان همه چیز نخواهد بود… اگر خداوندی در کار نباشه مرگ پایان همه چیزه» (صفحه ۲۶ کتاب).
مهرداد (دوست صمیمی یونس)، دانشجوی انصرافی رشته ی فلسفه که درسش را بخاطر جولیا نصفه و نیمه رها کرد و رفت به دنبالش در امریکا، بعد از نه سال به ایران بازگشت. کسی نمی دانست، مهرداد در دوست دختر آمریکایی اش چه دیده بود که عاشق اش شد و رفت.
اگر در دیدهی مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی
یونس با خودش فکر می کند: خداوندی وجود دارد؟ و مهرداد که هیچ وقت به این چیزها اهمیت می داد، می خواهد بداند چرا در روز تاریخ تولدش به دنیا آمده است؟ نه یک سال زودتر و نه یک سال دیرتر متولد شده. می پرسد هزاران سال است که جهان وجود داشته اما خودش نبوده، پس چه دلیلی باعث شده که ناگهان وجود پیدا کند و به زندگی پُر از رنج و درد و فقر و بیماری و اندوه که آخر هم به مرگ منتهی می شود، پرتاب بشود؟ جولیا به آفرینش و زندگی و مرگ اشکالات جدی می گیرد و این، زندگی را برایش تلخ و دشوار می کند.
مهرداد، به ایران برگشت تا مادر بیمارش را با خودش ببرد. مهرداد و جولیا، دختری چهار ساله دارند. دو سال است که جویا مبتلا به سرطان شده و وضع روحی ای مناسبی ندارد. جولیا معتقد است که بهترین فرض این است که خدایی در کار نباشد چون فقط در این صورت است که مجبور نیستیم گناه وجود بیماری های لاعلاج را به گردن او بندازیم.
«جولیا میگه این منصفانه نیست که انسان در زندگی ش با مانع هایی روبه رو بشه که نتونه اون ها رو از میان برداره» (صفحه ۷ کتاب).
مهرداد در تایید سخن جولیا می گوید: «آدم وقتی می میره چه چیزی از دست می ده که آدم های زنده هنوز اون رو از دست نداده اند؟ فرق یک مرده با یک زنده در چیه؟»
مهرداد، شخصیت خیلی عجیبی در داستان دارد. بی توجهی مهرداد به تابلوی نستعلیق در دفتر کار یونس ، خونسردی او به سوالات یونس، اخبار گزارش گوینده رادیو درباره ی دو کارشناس رایانه دانشگاه امریکا، عبارتِ پشت بارگیرِ کامیون، مرد اعدامی در حیاط دادگستری، موضوع پایان نامه یونس، رفتن به محل خودکشی دکتر پارسا و از طرفی احساسی شد درباره ی پای مصنوعی محسن، رفتن ناگهانی به همراه علیرضا به مشهد و اعتقاد او به وجود خداوند!
مهرداد برخلاف یونس یه وجود و قدرت خداوند ایمان داشت. او به دخترش پاسخ می دهد که خداوندی می تواند «حتی مامان (جولیا) را خوب کند» (صفحه ۶۴ کتاب).
سایه (نامزد یونس) ، دختری مذهبی و فوق لیسانس الهیات است. او مشغول نوشتن پایان نامه اش درباره ی مکالمات خداوند و موسی است. می خواهد بداند چرا خداوند، فقط با موسی تکلم کرده، زیرا موسی تنها بشری است که صدای خداوند را شنیده است. سایه می خواهد بداند وقتی خداوند از توی درخت در وادی مقدس بر موسی تجلی کرد و به او گفت که کفش هایش را بیرون بیاورد، منظورش از بیرون آوردن کفش ها دقیقا چه بوده است؟ آیا بیرون آوردن کفش ها مفهومی نمادینی دارد یا خیر؟ (سوال هایی که تا پایان داستان، پاسخ داده نشد!).
علیرضا (دوست یونس)، جوانی مجرد و مذهبی است. با مادر و خواهر کوچکش در یک آپارتمان کوچک زندگی می کنند. به عنوان مدیر در یک سازمان کوچک دولتی و خیریه کار می کند. یونس همیشه از علیرضا سوال می کند. به خصوص سوال هایی که یا جواب ندارند و یا پاسخ شان دشوار است. گاهی علیرضا در جواب سوال های یونس نکاتی را می گوید که بی اندازه لذت می برد. شاید به همین خاطر است که یونس از صحبت کردن با هیچ کس به اندازه ی حرف زدن با او لذت نمی برد.
داستان بلند «روی ماه خداوند را ببوس» نوشته ی مصطفی مستور، اول شخص در ژانر واقع گرای اجتماعی، انتقادی و مذهبی قرار می گیرد. داستان در لحظه ای آغاز می شود که راوی (یونس) در فرودگاه است. او بعد از معرفی شخصیت مهرداد و خصوصیت های اخلاقی او، به مشکل و گره ی اصلی داستان اشاره می کند. داستان با یک حادثه کشش دار، پیگیری می شود و برای یافتن علت و معلول ها ادامه می یابد. و با یقین رسیدن راوی (به صورت نمادین) به پایان می رسد.
اثر ساده و غیر جذاب است و با گذر زمان رفته رفته این انتظار به وجود می آید که داستان تلاش دارد تا بیشتر در راستای «متن» و «خط موازی» پیش برود تا خلاقیت داستان (قصه های عامیانه). خلاقیت هایی که حسرت آن در پایان داستان بر دل خواننده ی کنجکاو و حرفه ایی می ماند و جایش را به خلق صحنه های ساده، گزارشی، نمادین و دیالوگ محور می دهد.
سوالات بی پاسخ و بی شماری تا پایان داستان و حتی بعد از آن، خواننده را همراه می کند. آیا یونس در پایان داستان به وجود خداوند، ایمانِ راسخ آورد؟ چرا یونس، زمانی که بر وجود خداوند ایمان داشت، ناگهان بر بودن و نبودن خداوند شک و تردید پیدا کرد و داستان موسی را یک افسانه می دانست؟ از طرف دیگر، اگر خداوندی است پس این همه نکبت برای چیست؟ آیا علیرضا، منصور و موسی در داستان زندگی شان خوشبخت هستند؟ آیا کسی که صدای خداوند را می شنود حتما خوشبخت است؟ چرا نویسنده، نام یونس را برای راوی داستان انتخاب کرد. آیا ارتباطی با «یونس پیامبر» دارد؟ چرا نویسنده، نام های نمادین مثل یونس، علیرضا، منصور را برای شخصیت های داستانی اش برگزید؟ چرا منصور (دوست علیرضا) زود تمام کرد؟ چرا صدای اذان در طول داستان شنیده می شود. آیا شنیدن صدای اذان، نمادین است؟ و سوال های بی پاسخ دیگر که همگی در پایان داستان به ذهن خواننده خطور می کند و داستان ساده و نمادین به پایان می رسد.
مصطفی بیان
این مقاله در ماهنامه ی ادبیات داستانی «چوک» ، شماره ی ۶۷ ، اسفند ۱۳۹۴ به چاپ رسید.
نشست «روز جهانی داستان کوتاه» با حضور سرپرست اداره ی فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان نیشابور و چهره هایی همچون حجت حسن ناظر ، مرتضی فخری ، محسن درجزی ، مجید نصرآبادی و با پخش پیامِ صوتی و اختصاصی «قباد آذر آیین» داستان نویس برجسته ی کشور برگزار شد.
مصطفی بیان ، دبیر انجمن داستان سیمرغ در جشن روز جهانی داستان کوتاه که عصر شنبه ۲۴ بهمن ماه در دانشگاه جامع علمی – کاربردی برگزار شد، گفت: «انسان، با داستان زنده است و با داستان در آینده حضور خواهد داشت، همانطور که با داستان گذشته ها را حفظ میکند. هر انسانی داستانی دارد که در طول عمرش و حتی پس از خودش ادامه می یابد. ما با این اعتقاد، عشق و دوستی بین نویسنده، داستان، منتقد ادبی و خواننده را در روز جهانی داستان جشن میگیریم و امروز گرد هم آمده ایم تا با حضور استاد مرتضی فخری و استاد محسن درجزی جشن خود را زیباتر و پربارتر کنیم.»
مجید نصرآبادی نیز در این شب گفت: «خوشحالم که به همت جوانان، چراغ داستان در نیشابور روشن است.» او در بخش دیگری از سخنانش به تاریخچه انجمن های داستان در نیشابور ، ردپای فلسفه و علوم انسانی در ادبیات داستانی و شناخت داستان کوتاه و تفاوت آن با قصه اشاره کرد.
محسن درجزی نیز با اشاره به دهه ی چهل و نمایشنامه ی هوس در سخنانی به نگارش رمان «سالها درنگ» و ماجرای پیوستن خود به تئاتر و نگارش نمایشنامه اشاره کرد.
مرتضی فخری نیز در سخنانی گفت: «چرا داستان در ایران با اقبال روبرو نمی شود؟ زیرا داستان های ما، داستان نیستند! متاسفانه نویسنده های ما دنبال فرم هستند.» فخری در بخش دیگری به نویسندگان جوان توصیه کرد و گفت: «نویسندگان جوان باید داستان را کشف کنند. نویسنده باید چشمه ی هنرش، همیشه بجوشد.»
در بخشی از این شب نیز زهره احمدیان و سلیمان آهی، داستان «ماهی سیاه کوچولو» را از صمد بهرنگی برای حاضران قرائت کردند.
نشست «روز جهانی داستان کوتاه» ششمین شب از شبهای ادبی «انجمن داستان سیمرغ» بود که با همکاری دانشگاه جامع علمی – کاربردی و کلبه کتاب کلیدر برگزار شد.
http://khorasan.isna.ir/Default.aspx?NSID=5&SSLID=46&NID=90511
نشست دیدار و گفت و گوی نویسندگان جوانِ «انجمن داستان اداره ی فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان نیشابور» با آقای عباس کرخی ، عصر چهارشنبه چهاردهم بهمن ماه برگزار شد.
در ابتدا ، مصطفی بیان دبیر انجمن داستان ضمن خوشامدگویی به ریاست محترم اداره ی فرهنگ و ارشاد اسلامی پیرامون سوابق و برنامه های یکسال گذشته انجمن و همچنین «اولین جایزه داستان کوتاه سیمرغ» نکاتی را بیان کرد و از حضور پُر رنگ و استعدادهای درخشان در میان نویسندگان جوان و نوقلم ، اظهار خرسندی نمود.
در این نشست ، موضوعات مختلفی مانند ضرورت تشویق خانواده ها برای کتابخوانی ، حضور فعال نویسندگان جوان در نشریات بومی ، ورود بخش خصوصی به هنر ادبیات داستانی و …. مطرح و مورد بحث قرار گرفت.
عباس کرخی در ادامه افزود : «امنیت ، اقتصاد و فرهنگ ، سه شاخصه ی مهم جامعه ی امروز ماست ؛ که هر سه می تواند به هم دیگر کمک کند.».
در پایان آقای عباس کرخی خاطر نشان کرد که ارتباط و تعامل با همه ی نویسندگان جوان و نوقلم را در دستور کار خود داده است و از زحمات و فعالیت های انجمن داستان در طول یکسال گذشته تشکر و قدردانی نمود.
منبع: هفته نامه های نیشابور
صدای زنان در ادبیات رساتر از مردان است
گفت و گو با فرشته نوبخت ، داستان نویس و منتقد ادبی
«فرشته نوبخت» از جمله داستان نویسان جوانی است که از دهه هشتاد، از طریق فضای وب به ارائه ی کارهای جدی و حرفه ای پرداخته است. درج داستان ها و نقدهای ادبی او در مطرح ترین سایت های ادبی مانند دیباچه، مرور و مارال، نشان از جوهر هنری کار او دارد.
خانم نوبخت، فارغ التحصیل رشته پرستاری از دانشگاه علوم پزشکی ایران است. شرکت در کارگاه داستان نویسی محمد بهارلو، برنده شدن در هشتمین دوره ی جایزه نقد ادبی خانه کتاب، داوری جوایز ادبی هفت اقلیم، فهرست، داستان های بومی کنام و هم کاری با مجلات ادبی گلستانه، رودکی، همشهری داستان و روزنامه آرمان امروز نیز در کارنامه ادبی نوبخت به چشم می خورد. از او تاکنون رمان و مجموعه داستان هایی چون «سیب ترش»، «از همان راهی که آمدی، برگرد»، «کلاغ» و «مرغ عشق های همسایه روبرویی» به چاپ رسیده است.
چرا داستان می نویسید؟
ممنونم از این معرفی کوتاه. شاید لازم باشد این را هم خودم اضافه کنم که در حال حاضر در حال تکمیل تحصیلاتم در رشتهی ادبیات نمایشی هستم. یک رمان در ارشاد دارم که منتظر مجوز است و یک رمان که مراحل آخر بازنویسی را طی میکند. داستان مینویسم چون کار دیگری بلد نیستم. نوشتن تنها کاری است که میتواند من را در مواجهه با جهان بیرونم قرار بدهد و اجازه بدهد همانطور که خودم را پیدا میکنم، به کشف دنیا بپردازم.
داستان کوتاه نوشتن سخت تر است یا رمان؟ تفاوت بین داستان کوتاه و بلند (رمان) رادر چه چیزی می بینید؟
هر دو قالبی برای داستان هستند و جز این ربطی به هم ندارند. مثل این است که بپرسید نوشتن غزل سخت تر است یا قصیده. یا مثلا فیلمنامه نوشتن سختتر است یا نمایشنامه. داستان کوتاه نوشتن و رمان نوشتن دو تجربهی کاملا متفاوت است. در رمان فرصت بیشتری برای ساختن دارید و مصالح و امکانات خیلی متنوع است. شیوهی کار هم خیلی متفاوت است. اما در داستان کوتاه کار شما ساختن یک برش یا یک مقطع است که باید در همان فرصت حرفش را بزند. اگر بخواهم نظر شخصی خودم را بگویم، نوشتن رمان لذت بخش تر است. همان قدر که خواندنش لذتی مضاعف به من میدهد. اما بعضی موضوعها هم است که فقط قالب داستان کوتاه میتواند عمق آن را بیان کند.
شما نقدهای ادبی جدی و حرفه ای در مجلات ادبی منتشر کرده اید. آیا نوشتن نقد به داستان نویس کمک می کند؟
نوشتن نقد…؟ نمیدانم. راستش به این سوال، چند بار در گذشته پاسخ دادهام و اعتراف میکنم که هیچوقت نظرِ یکسانی نداشته ام. ببینید نوشتن نقد به داستاننویس کمک میکند تا بهتر داستان را بشناسد و ضرورت ها و الزامات را پیدا کند. اما این حتما به این معنی نیست که هر داستاننویسی میبایست نقد بداند یا نقد بنویسد. این خیلی ربط پیدا میکند با روحیهی نویسنده و نوع نوشتنِ او. از موضوعات و مضامینی که نویسندهها مینویسند میشود این را تا حدودی فهمید. در مورد خودم، معتقدم همهچیز از فیلتر سیاست میگذرد. حالا نه به شکل و معنای عامِ آن. اما مسائل خرد و کلان اجتماعی، اقتصادی، هنری، حتی روزمرگیِ ما آدمها تابعی از سیاست است و وقتی کسی اینجوری فکر میکند و نگاه میکند نمیتواند جور دیگری جز با نگاهِ منتقدانه به اطرافش نگاه کند. ذهن چنین شخصی مدام در حال تحلیل و پیدا کردن ریشهها و ربط و بسط هایِ وقایع است. این را هم بگویم که نقد آموختنی نیست. بلکه یک امر کاملا ذاتی است که با روحیهی منتقد در ارتباط است.
هميشه درباره «گارسيا مارکز» می خواندم که با ديده ترديد به منتقدان ادبی نگاه می کرد. آيا به گفته های منتقدان علاقه مند هستید؟
خب من با جناب مارکز خیلی اختلاف نظر ندارم. اما یک نکته را هم معتقدم. اینکه منتقدها باید کار خودشان بکنند و نویسنده ها هم کار خودشان را. اینطوری خواننده ها هم کار خودشان را میکنند قطعا. کتابها باید اول نوشته شوند و بعد خوانده شوند و در این پروسه، حضور نقد و تحلیل خیلی خیلی مهم است. مثل خون سیاهرگ و خون سرخرگ. شما میتوانید بگویید سیاهرگها مهم نیستند چون خونشان عاری از اکسیژن است؟ این ساز و کار در نهایت به سلامت ادبیات ما کمک میکند. راستش من خیلی نقدهایی را که دربارهی داستانهایم نوشته میشوند نمیخوانم. چون وقتش را ندارم و ضرورتی هم ندارد واقعا. مگر نظر منتقد خاصی برایم مهم باشد. از طرفی معتقدم نقدها در اصل برای نویسندهها نوشته نمیشوند. اتفاقا نقد برای مخاطب نوشته میشود که ببیند چطوری باید با متن مواجه شود. پس اگر از این زاویه نگاه کنید میبینید نویسنده و منتقد با هم در یک نقطه قرار میگیرند و دوستانِ هم هستند. من که دست منتقدهایم را به گرمی میفشارم.
یکسال دیگر، به اتمام نيمه اول دهه نود باقی مانده است. آیا زنان در ادبیات داستانی ایران، توانسته اند به جايگاهی شايسته دست پيدا كنند؟
با احترام باید بگویم سوال خیلی درستی نیست. چون زنان نویسندهی ما خیلی قبلتر از این قله های ادبیات داستانی را خصوصا در حوزهی رمان فتح کردهاند و امروز دیگر چنین استنتاجی به معنای نادیده گرفتن آنچه تا امروز اتفاق افتاده است، نیست. درصد بالایی از تولیدات ادبی ما مربوط به زنان است. صدای زنان در ادبیات کمی رساتر از مردان به گوش میرسد. گو اینکه تریبونها و رسانهها بیشتر در اختیار مردان است.
به عنوان یک داستان نویس، مشکل کتابخوانی در جامعه ما چگونه حل می شود؟
وضعیت خیلی اسفبارتر از این است که من الان بگویم مشکل چطوری حل میشود. روز به روز هم دارد بدتر میشود متاسفانه. من این را چند جای دیگر هم گفته ام. واقعیت این است کتاب خواندن جزء فرهنگ ما ایرانی ها نیست. شعر و نمایش و مثلا نگارگری هست. اما ادبیات، نیست. شما به تاریخ ادبیاتِ این سرزمین که نگاه کنید و بعد آن را با تاریخ ادبیات دنیا تطبیق بدهید، متوجه میشوید عرض بنده را که وقتی اولین آثار ادبی در ایران نوشته و منتشر شد، جهان چه مسیری را طی کرده بود. پس ما در ابتدا باید به فکر تقویت یک فرهنگِ ضعیف باشیم تا بعد ببینیم چطور میتوانیم آن را گسترش بدهیم. متاسفانه رسانههای ما هم به شدت ایدئولوژیک با مسئلهی کتاب برخورد میکنند. با کتاب مثل یک امکان تبلیغ عقیده و تفکر برخورد میشود. همین است که میبینیم تعداد محدودی کتاب که محتوایِ مورد پسند یک جریان فکری خاص است مدام دارد تبلیغ میشود. انتظاری بیش از این نمیشود داشت. اگر هم بخواهیم ببینیم از کجا باید شروع کنیم، به نظرم مدرسهها. از مدرسهها و از کودکان میشود شروع کرد و بعد به انتظار نتیجه نشست. به شرطی که بتوانیم و موفق بشویم ایدئولوژیِ حاکم را که فقط یک رویهی نازکِ شکننده است و دیگر هیچ چیزی جز این نیست، پس بزنیم و درست و علمی و فکر شده روی بچهها کار کنیم. آنوقت میتوانیم امیدوار باشیم نسلی هنردوست، کتابخوان و عمیقتر پرورش خواهد یافت که مادران و پدرانِ نسلِ بعدی خواهند بود.
برای نوشتن، الگوی ادبی مشخصی را هم مدنظر دارید؟
خیر. الگو را خود ایده به من میدهد.
ريشه يک ايده چگونه از داستان هایت درمی آيد؟
من خیلی بر اساس شخصیت مینویسم. یعنی شخصیتها اول در ذهنم جان میگیرند و بعد خودشان داستان را برای من میگویند. من مینویسمشان و خیلی وقتها بعد از یک نوشتن اولیه که میشود اسمش را طرح کلی هم گذاشت مینشینم روی جزئیات فکر میکنم. میتوانم بگویم ریشهی همهی ایدههای داستانی من شخصیتها هستند. آنها مقدم بر هر چیزی در پروسهی داستاننویسی من هستند. هر شخصیت فکر و اندیشه و شیوهی زندگی خودش را با خود به داستان من میآورد و مسیر را برای من روشن میکند.
چه موقع و چگونه می نويسيد؟ برای نوشتن از مداد، خودكار يا رایانه استفاده میكنيد؟ آيا پيش از شروع به نوشتن يا در هنگام كار عادت های خاصی دارید؟
پیش از شروع، یادداشت برمیدارم و هر چیزی به فکرم برسد را ثبت میکنم. فضای کلی را اینطوری ترسیم میکنم. اگر لازم به تحقیق باشد قبل از اینکه نوشتن را آغاز کنم این کار را انجام میدهم. البته پیش آمده که ضمن نوشتن دست بکشم از کار تا در مورد موضوع بخصوصی تحقیق کنم. به عنوان مثال موقع نوشتن رمان «از همان راهی که آمدی برگرد»، ناچار شدم تحقیقی در مورد بچه های پرورشگاهی بکنم. نیاز به دانستن جزئیات قانونی روال نگهداری این بچهها داشتم. در مورد شکل نوشتن هم، تایپ میکنم. اینطوری تمرکزم بالا میرود. معمولا صبح ها مینویسم و باید حتما دور و برم خلوت باشد. همین دیگر.
به نیشابور سفر کرده اید؟
بله. سهبار. راستش نیشابور را دوست دارم. شهر آرام و دوست داشتنی است. شهر فیروزه. اما من همیشه این شهر را به رنگ سبز تصور میکنم. نمیدانم چرا. مردم صبور و مهربانی دارد که گویی هنر با ذاتِ آنها آمیخته است. شاید هم تاثیر خیام و کمال الملک و عطار باشد. همنشینی شعر و شعور. یک خاطره هم بگویم از آخرین باری به شهر شما سفر داشتم. تیر ماه سال ۹۱ بود به گمانم. باران وحشتناکی میبارید و ما را که در آرامگاه خیام بودیم مجبور کرد تا زیرِ آن سازهی باشکوه ساعتی را پناه بگیریم. تصویری که آن روز در ذهن من ثبت شد، دلپذیر است.
توصیه تان به نویسندگان جوان نیشابور چیست؟
توصیهای ندارم. اما دوست دارم کتابهایم را جوانان نیشابوری بخوانند و من را در میان خودشان بپذیرند.
مصطفی بیان
در شماره ی ۹۲ (۲۸ دی ماه ۱۳۹۴) دو هفته نامه «فرّ سیمرغ» به چاپ رسیده است.
پنجمین نشست از شب های ادبی «انجمن داستان سیمرغ» به نویسنده ایرانی، زنده یاد «غلامحسین ساعدی» (گوهر مراد) اختصاص داشت. این نشست با حضور قابل توجهی از نویسندگان و علاقه مندان به ادبيات داستانی به مناسبت هشتادمین سالروز تولد «غلامحسین ساعدی» ، بعدازظهر یکشنبه ۱۳ دی ماه در کتابکده فرّ اندیشه برگزار شد. موضوع نشست، زندگینامه، قصه خوانی و نقد و بررسی آثار غلامحسین ساعدی بود.
دکتر غلامحسین ساعدی (گوهر مراد) ، نویسنده ، نمایش نامه نویس ، مترجم و روان پزشک معاصر در ۱۳ دی ماه ۱۳۱۴ در تبریز متولد شد. در سال های قبل از انقلاب چندین سال به عنوان محکوم سیاسی در زندان به سر برد، پس از انقلاب به فرانسه مهاجرت کرد و در سال ۱۳۶۴ در پاریس در گذشت. از داستان های او می توان به عزاداران بَیَل ، واهمه های بی نام و نشان ، شب نشینی باشکوه ، دندیل ، تاتار خندان ، گوی و گهواره اشاره کرد.
مرتضی قربان بیگی ، کارشناس ارشد ادبیات فارسی به زندگینامه ، اندیشه و آثار ساعدی پرداخت و گفت: «ساعدی با توجه به تخصص روانپزشکی خود می کوشد شخصیت های داستان هایش را از زاویه روان شناختی تجزیه و تحلیل کند. در آثار ساعدی تصویری از ملال ، ترس ، آسیب های روانی و وحشت به خوبی نمایان است.»
علی ملایجردی اشاره ای کوتاه به آثار ساعدی کرد و گفت: «دنیای داستان های ساعدی را غمِ نداری ، خرافات ، جنون ، وحشت و مرگ تشکیل می دهد. او فقر را منحوس و زشت می پندارد. خصوصا فقر فرهنگی را و در داستان ها می کوشد به طور موثر و جدی با آنها مبارزه کند.»
حجت حسن ناظر ، از نمایشنامه های غلامحسین ساعدی نام برد و گفت: «ساعدی ، یکی از سه فیلمنامه نویس مطرح ایران است. او همه ی عمر خود را در خدمت مردم و قلم گذراند. ساعدی با هنر زندگی کرد، با ادبیات و داستان زیست و ما باید قدردان بزرگان ادب و روشنفکران خود باشیم.»
مهمانان ویژه و سخنران در این جلسه: آقایان مرتضی قربان بیگی ، حجت حسن ناظر ، علی ملایجردی ، دکتر علیرضا بیان ، دکتر شهرام وجوهی ، دکتر مومنی ، مسعود اصغرنژاد بلوچی ، حصار کوشکی و خانم ها ابوی ثانی ، فتحعلیان ، غلامرضایی و اسعدی.
پایان بخش برنامه ى «شب غلامحسین ساعدی» قرائت بخش کوتاهی از داستان «عزاداران بیل» نوشته ی ساعدی بود که توسط مصطفی بیان خوانده شد.
اولین جایزه داستان کوتاه سیمرغ برگزیدگانش را شناخت
در این دوره ۳۵ اثر ارسال شد که بهاره ارشد ریاحی و احمد نجفی داوری آثار را برعهده داشتند و در نهایت معصومه دهنوی با داستان «بازی» نفراول و برنده تندیس اولین جایزه داستان کوتاه سیمرغ و زهره احمدیان با داستان «بی خوابی های نیمه شب»، بنت الهدی امینیان مقدم با داستان «عفت» و سلیمان آهی با داستان «نیاز» سه نفر تقدیر شده، معرفی شدند.
مراسم اختتامیه ، یکشنبه ۶ دی ماه در پردیس سینما فیروزه نیشابور برگزار شد.
مصطفی بیان / دبیر اولین جایزه داستان کوتاه سیمرغ
حامی اولین جایزه داستان کوتاه سیمرغ : مدیران داروخانه های دکتر اسعدی ، دکتر بیان و دکتر وجوهی
نشست دیدار و گفت و گو با بهاره ارشد ریاحی ، نویسنده ی مجموعه داستان «لیتیوم کربنات» و داور اولین جایزه داستان کوتاه سیمرغ
این نشست با حضور آقای عباس کرخی ، مدیر محترم اداره ی فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان نیشابور ، نویسندگان ، اعضا و مهمانان انجمن کتاب سیمرغ در کتابخانه ی دکتر شریعتی نیشابور برگزار شد
حامی مالی این نشست و اولین جایزه داستان کوتاه سیمرغ : مدیران محترم داروخانه ی دکتر اسعدی ، دکتر بیان و دکتر وجوهی
زمان : شنبه ، پنجم دی ماه ۱۳۹۴
ساعت : ۱۶ الی ۱۸
آیا «عقاید یک دلقک» شایستگی نوبل ادبیات را دارد؟
مقاله من با عنوان «آیا «عقاید یک دلقک» شایستگی نوبل ادبیات را دارد؟» در شماره ی دی ماه ۱۳۹۴ مجله ادبیات داستانی چوک به چاپ رسیده است. خوشحال می شوم آن را بخوانید.(صفحه ۴۲ و ۴۳)
برای دانلود شماره ی جدید این ماهنامه به سایت زیر مراجعه بفرمایید:
http://chouk.ir/
عنوان مقاله: آیا «عقاید یک دلقک» شایستگی نوبل ادبیات را دارد؟
اسد الله امرايی: «نوبل به هیچ نویسندهای اعتبار نمیدهد» (خبرگزاری ایبنا / ۱۷ مهر ۱۳۹۴)
«هِانریش تئودور بُل» ۶۷ سال عمر کرد. در سن ۵۵ سالگی به خاطر دو کتاب «عقاید یک دلقک» و «بیلیارد در ساعت نه و نیم»، که ترکیبی از جهان بینی گسترده ی زمانه ی خود و مهارت حساس او در کاراکترسازی و همچنین کمک به تجدید حیات ادبیات آلمان بود، برگزیده نوبل ادبیات ۱۹۷۲ شد.
«من یک دلقک هستم…»
رمان «عقاید یک دلقک» درباره ی دلقکی به نام «هانس اشنیر» است که عشقش «ماری» (ماری همسر او یک کاتولیک بوده و در جوانی با هم فرار کردهاند و بدون اینکه با هم ازدواج کنند با هم رابطه داشتهاند. این امر ماری را عذاب میداده و بالاخره روزی از او فرار میکند) او را ترک کرد و به همین دلیل دچار افسردگی شد. از این رو به مشروب رو می آورد. به قول خودش «دلقکی که به میخوارگی بیفتد زودتر از یک شیروانی ساز مست سقوط می کند» (صفحه ۱۱ کتاب). فقط دو چیز این دردها را تسکین میدهند: «یک وسیله ی درمان موقتی وجود دارد، آن الکل است، و یک وسیله ی درمان قطعی و همیشگی می تواند وجود داشته باشد، و آن ماری است» (صفحه ۱۱ کتاب).
تا وقتی هوشیار است، ترس تا لحظه ی ورود به صحنه لحظه به لحظه بیشتر وجودش را فرا می گیرد (اغلب مجبورند او را به روی صحنه هول بدهند)، و آنچه بعضی از منتقدان «طنز آمیخته به تفکر و انتقاد» می نامیدند که «در پس آن تپش قلب را انسان می شنود»، چیزی جز سردی تردید آمیزی نبود که او را تبدیل به عروسک خیمه شب بازی می کرد.
هنگامی که برای عده ای از جوانان، چارلی چاپلین را تقلید می کرد، زمین خورد و دیگر نتوانست از جایش بلند شود، همهمه ای از همدردی در فضای سالن پیچید. لنگان لنگان از روی صحنه بیرون رفت. وسایلش را جمع کرد و بدون اینکه گریم صورتش را پاک کند با تاکسی به پانسیون رفت.
به بن محل زندگیاش (که کمتر از دو سه هفته در سال در آن جاست) باز میگردد. به این دلیل که او آدم ولخرجی است دیگر پولی هم برایش نمانده بود. به همین دلیل دفترچه تلفنش را باز میکند و شروع به تماس با آشنایان میگیرد. در این میان بارها به گذشته میرود و خاطراتش را میگوید و چند ساعت شکست های زندگی عاطفی و حرفه ¬ایش را جمع¬بندی می¬کند تا بعد برود مانند گدایی بر پله¬ های ایستگاه راه¬ آهن بنشیند (یا وانمود کند) و بازگشت ماری، عشقِ محبوبش را که از دست داده است را به انتظار بکشد.
«وقتی صدای گوینده را از داخل ایستگاه شنیدم برنامه ام را قطع کردم. ورود قطاری را از هامبورگ اعلام می کرد، دوباره شروع به زدن کردم. وقتی اولین سکه توی کلاهم افتاد، ترسیدم؛ یک سکه ی ده پفنیگی بود، به سیگار خورد و آن را به طرف لبه ی کلاه کشاند. آن را سر جایش گذاشتم و به خواندن ادامه دادم» (صفحه ۲۷۲ کتاب).
بُل می گوید: «من با نوشتن جهان را تغییر میدهم. همین که مینویسم، جهان تغییر مییابد.»
شخصیت اصلی رمان یا همان دلقک در کنار اظهار نظرهای به شدت منتقدانه و کمابیش شورشی اش (از لحاظ ایدئولوژیک البته) مردی است که تمام هم و غم اش این است که عشقش «ماری» او را ترک کرده و او به هیچ شکلی نمی تواند با این قضیه کنار بیاید او برای بهتر شدنش به الکل روی می آورد ولی هیچ چیز نمی تواند او را حتی برای لحظه ای از فکر کردن به عشقش، باز دارد.
چرا «ماری» او را ترک کرده؟
زیرا او برای بدست یافتن زندگی ای بهتر و «اخلاقی تر»، مجبور به ترک هانس شد.
این کتاب از دو دیدگاه مهم قابل بررسی است:
۱ ) اثرات روانی پس از جنگ (جنگ دوم جهان).
«کُنراد آدِناوِئر» اولین صدراعظم آلمان غربی بعد از جنگ دوم جهانی و رهبر حزب دمکرات مسیحی بود. آلمان غربی که در پی جنگ تحت اشغال نیروهای متفقین قرار داشت در دوره زمامداری او به جمهوری فدرال بدل شد و دوباره استقلال سیاسی خود را بازیافت.
او در پیشبرد سیاستهای محافظه کارانهی خود به هیچکس امان نمی داد، اما هرگز از مسیر دموکراسیخواهی دور نیفتاد. او در جناح بندی های سیاسی، یک دست راستی بود و خود با اشاره به بازی محبوبش بوچا یا پرتاب دیسک ایتالیایی میگفت: «من عادت دارم با دست راست پرتاب کنم. خوب، راست و درست، ارتباط هم با هم دارند این است که فکر میکنم پرتاب با دست راست خیلی بهتر به نتیجه میرسد تا با دست چپ.»
آدناوئر همیشه اعتقاد داشت: «ما بر سر یک دو راهی هستیم. بردگی یا آزادی. ما آزادی را انتخاب میکنیم.»
در سیاست های خارجی موفق بود و در برخورد با مخالفان خود به ویژه سوسیال دمکرات ها، حساب گرانه عمل میکرد.
هِانریش بُل، رمانش را در دوران زمامداری آدناوئر نوشت. براساس رمان های منتشر شده اش و نگارش نامه هایی که از جنگ به همسر آینده اش (آنه ماری) و فرار از پادگان در طول جنگ، به خوبی این مدعا را می تون اثبات کرد که بُل، نویسنده ی «ضد جنگ» بود.
۲ ) اهمیت انسان و مقابله با هر چیزی که مانع انسان بودنش است.
سوال : چه چیزی مانع انسان بودن، «انسان» می شود؟ «من انسانی ساده، راستگو و شرافتمندم و باکسی رودربایستی ندارم.» (متن کتاب)
شخصیت اصلی رمان، یک انسان است؛ که با رنگ روغنی بر چهره صادقانه مقابل ریاکاری های جامعه ایستاده است. او پروتستان زاده و عاشق ماری (نام همسر نویسنده کتاب) است و به قول خودش مرض تک همسری دارد (مثل نویسنده کتاب). اما ماری که کاتولیک است بی دین بودن همسرش را نمی تواند بپذیرد، به دلیل عقاید مذهبی اش هانس را ترک می کند.
نکته قابل توجه در رمان این است که هانس در طول شش سال زندگیش با ماری به عقاید مذهبی او احترام می گذاشت حتی ماری را صبح زود برای رسیدن به مراسم مذهبیش بیدار می کرد. از طرفی هم، برادر هانس کاتولیک شده بود و با وجود علاقه ی هانس به برادرش، به خاطر عقاید مذهبی، حاضر نبود هانس را ببیند و به همین امر، هانس از دیدن برادرش محروم بود.
نویسنده سعی دارد با خلق شخصیت اصلی داستان (با نقاب دلقک) در جامعه ی روشنفکران مدرن و انسان های مذهبی، خشک و متظاهر قرن بیستم، خواننده را متوجه ی احساسات، حرف ها، دردها، رنج ها و عشق و… هانس کند؛ و جهان را مورد نقد و خطاب قرار دهد.
«عقاید یک دلقک» نمایشی است انتقادی از جامعهی آلمان (آلمان غربی بعد از جنگ دوم جهانی) و بیانگر زندگی مردم آن روزگار است. «به اعتقاد من عصر ما تنها شایستهی یک لقب و نام است: عصر فحشا. مردم ما به تدریج خود را به فرهنگ فاحشهها عادت میدهند» (متن کتاب).
این رمان در مخالفت با اوضاع سياسی و كليسای محافظه كار آن زمان، نظری انتقادی به كليسای كاتوليک دارد. نویسنده معتقد است كه كليسا درسده ی گذشته به مردم آلمان خيانت كرده و با سكوت خود در برابر اعمال غير انسانی هيتلر، عملاٌ از او حمايت كرده است.
استاد محمود حسینی زاده مترجم ادبیات آلمان معتقد است: «ادبیات آلمان پیچیده اما خوشخوان است» او ادامه می دهد: «ادبیات آلمان در قرن بیستم خیلی سختخوان تر از ادبیات اسپانیولی زبان است. چون هم بهخاطر زبان آلمانی که فوقالعاده پیچیده و مشکل است و هم اینکه معروف است خیلی از نویسندگان آلمان در رمان هایشان فلسفه مینویسند بهجای اینکه ادبیات بنویسند.» (روزنامه ایران / ۱۶ مهر ۱۳۹۴)
مصطفی بیان
چاپ داستان کوتاه من با عنوان «چهار دیواری» در مجله ی «اطلاعات هفتگی» ، ۲ دی ماه ۱۳۹۴ (شماره ۳۶۸۲)
برای مشاهده ، به سایت زیر مراجعه کنید:
http://www.ettelaat.com/ethomeEdition/haft/2/index.htm