همه نوشته‌های mostafa bayan

نگاهی به داستان کوتاه «معصوم اول» نوشته ی هوشنگ گلشیری

نگاهی به داستان کوتاه «معصوم اول» نوشته ی هوشنگ گلشیری

داستان کوتاه «معصوم اول» از مجموعه ی داستانِ «نیمه تاریکی ماه» است که سال ۱۳۸۰، یکسال بعد از درگذشت زنده یاد «هوشنگ گلشیری» توسط همسرش منتشر شد. این مجموعه شامل تمام داستان‌ های کوتاه منتشر شده گلشیری است که از سال ۱۳۳۹ تا ۱۳۷۷ به نگارش در آمده است. هوشنگ گلشیری این داستان کوتاه را در تابستان سال ۱۳۴۹در یکی از مجله های آن زمان منتشر کرد.
«برادر عزیزم، نامه ی شما رسید. خیلی خوشحال شدم. اگر از احوالات ما خواسته باشید سلامتی برقرار است و ملالی نیست جز دوری شما که آن هم امیدوارم بزودی دیدارها تازه شود.»(متن داستان).
داستان کوتاه «معصوم اول» شکل نامه ای را دارد که معلم روستا برای برادرش می نویسد. معلم همان راوی داستان است که روایت داستانی را به سوی نقطه ی مورد نظر هدایت می کند. ماجرا، روایت ذهنی معلم از واقعه ی مرموزی است که در روستا اتفاق افتاده؛ تمثیلی است از رابطه ی مترسکی ساخته ی اهالی روستایی دور افتاده با روستاییان. مترسک به مرور رشد می کند و چون وحشتی پوشیده در افسانه و ابهام بر اذهان سیطره می یابد. در واقع، وحشت ذهنی مردم در وجود مترسک عینیت می یابد. حتی معلم که ابتدا باور نمی کند، به مرور شب ها صدای پای مرموزی را در تن هوا می شنود. صدا او را در وادی تردید پیش می برد و در فضای وحشتی مجهول معلق می سازد.
مترسک چون نیرویی فراطبیعی تا پایان داستان گنگ می ماند و علت نفوذ وحشت آور او در روستاییان معین نمی شود و به دشواری می توان آن را نماد خفقان سیاسی دانست اگر منظور نویسنده چنین بوده، توفیق چندانی نیافته است. در واقع، مترسک مظهر قدرتی جهانی است که آدمیان در مقابلش ذلیل هستند. روستاییان این عامل ساده را به صورت نمادی از قدرتی کور در می آورند و به تقدس آن می پردازند؛ و قبر قربانیان خود را گرداگردش حفر می کنند.
حسن میرعابدینی در کتاب «صد سال داستان نویسی ایران» می نویسد: «گلشیری در داستان «معصوم اول» در جستجوی ریشه های کهن دل شکستگی بر اثر هراس، به سراغ اساطیر می رود.»
ویژگی داستان:
۱ ) نویسنده در جستجوی ریشه های کهن اما به شکل داستان سرایی غربی با مضامینی گرفته از اساطیر مذهبی شرق.
۲ ) نویسنده در این داستان از جلوه های پُر رمز و راز طبیعت روستا برای ایجاد فضای هراس و تهاجم بهره برده.
۳ ) سبک داستان، «روایت نامه ای» است.
۴ ) معلم همان راوی آشنای داستان های گلشیری است.
۵ ) داستان «تمثیلی» از رابطه ی مترسک ساخته ی اهالی روستا و «وحشت»، در واقع وحشت ذهنی مردم و حتی راوی (معلم روستا) در وجود مترسک عینیت بخشیده است.
از نگاهِ منتقدین، داستان سیاسی نیست، بلکه گویای مخالفت صریح نویسنده با دستگاه های ایدولوژیک و غیر ایدولوژیک حاکم است.
«اما من، من که دیگر بچه نیستم، یا ننه صغرا نیستم یا تقی که خیالاتی شده بود. تو برادر خودت را بهتر می شناسی. اما به خدایی خدا، اگر همین حالا بشنوم که نمی دانم کی و چه وقت و کجا، حالا هرکس می خواهد بگوید باورم می شود. درست است که استاد قربان و کدخدا وقتی داشته اند روی قبر عبدالله خط می کشیدند و برایش حمد و سوره می خواندند دیده اند که باد کلاه حسنی را برداشته و برده. اما می دانی مسئله کلاه او نیست یا حتی آن سبیل که عبدالله خدا بیامرز با پشم برایش ساخته بود، برای اینکه اگر همین امشب یک باد تند بیاید صبح حتما می بینند که از آن سبیل خبری نیست … صدای آن دو تا کفش ورنی عبدالله را می شنوم و می دانم که تو، حتی تو، صدایش را می شنوی.»(متن داستان).
داستان های «هوشنگ گلشیری» برخلاف برخی نویسندگان، مثل «صادق چوبک» کمتر به مشکلات طبقات پایین جامعه پرداخته شده و بیشتر توجه ی نویسنده به طبقه ی روشنفکر و هنرمند است.
نثر داستان های هوشنگ گلشیری ساده و جذاب است. وی می کوشد نثر خود را در خدمت بیان واقعیات قرار دهد. گلشیری می گوید: «مساله ی اساسی برای من در مورد داستان نویسی، با توجه به این که مرکز داستان انسان می تواند باشد، شناختن انسان است. هرچند دست آخر می دانم شناختن انسان مکان ندارد، اما به وسیله ی تکنیک و با ایجاد فاصله داستان نویس می خواهد به این شناخت برسد که دست آخر ناموفق هم هست.» (آیندگان، ۲۲ بهمن ۱۳۴۸).
هوشنگ گلشیری بنیان‌گذار «شک‌ گرایی» در داستان کوتاه فارسی است، و با نخستین داستان‌های کوتاه اوست که برای نخستین بار، «شک گرایی»، هم به عنوان سبک و هم به عنوان شیوه‌ی دید، وارد ادبیات داستانی ایران می‌شود. شک گرایی و تردید در علت‌ها یا چگونگی رویداد یک واقعه و نیت‌های پس آن، از ویژگی‌های بارز بیشتر داستان‌های کوتاه هوشنگ گلشیری است و همان طور که خود او نیز توضیح داده، شک گرایی از مشغله‌های اصلی ذهنی اوست؛ و این مشغله در داستان‌های کوتاهش نمودی هنرمندانه و جالب توجه دارد.

مصطفی بیان
روزنامه ابتکار – شماره ۳۲۴۷ – ۲۹ مرداد ۱۳۹۴

نگاهی به داستان کوتاه «قفس» نوشته ی صادق چوبک

نگاهی به داستان کوتاه «قفس» نوشته ی صادق چوبک

پس از شهریور ۱۳۲۰ که دیکتاتور (رضا شاه پهلوی) رفته بود، جامعه با بلاتکلیفی، «آزادی» را تجربه می کرد. حاکمیت ضربه های خود را یکی پس از دیگری وارد می کرد و مردم، بی بهره از رهبری آگاه، از حادثه ای به حادثه ی دیگر رانده می شدند، تا عاقبت پس از کودتای ننگین ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، بار دیگر به استبداد و دیکتاتوری تن دادند.حسن میرعابدینی در کتاب «صد سال داستان نویسی ایران» اشاره می کند: «صادق چوبک در داستان تمثیلی «قفس»، این وضعیت را با لحنی خسته و ناامیدوارانه می نویسد:

همه منتظر و چشم به راه بودند. سرگشته و بی تکلیف بودند. رهایی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با یک محکومیت دستجمعی در سردی و بیگانگی و تنهایی و سرگشتگی و چشم براهی برای خودشان می پلکیدند.»

گاه گاه در قفس باز می شود و دستی سیاه و چرکین به درون می آید و یکی را می برد تا کارد بر حلقش بمالد.

«به ناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد. دستی سیاه سوخته و رگ درآمده و چركین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان هم قفسان به كند و كاو درآمد. دست با سنگدلی و خشم و بی اعتنایی در میان آن به درو افتاد و آشوبی پدیدار كرد. هم قفسان بوی مرگ آلود آشنایی شنیدند و پرپر زدند و زیر پر و بال هم پنهان شدند. دست بالای سرشان می چرخید و مانند آهنربای نیرومندی آنها را چون براده آهن می لرزاند. دست همه جا گشت و از بیرون چشمی چون رادار آن را راهنمایی می كرد تا سرانجام بیخ بال جوجه ی ریقونه ای چسبید و آن را از آن میان بلند كرد.»

این دست می تواند هم خصلت ترسناک استبداد و دیکتاتوری سیاسی را نمایش دهد و هم نشانه ی سرنوشت کور و قَدری باشد. بقیه ی آنها که در قفس اند، بی اعتنا به مرگ دیگران، به نوک زدن در کثافت و شهوترانی مشغولند.

«اما هنوز دست و جوجه ای كه در آن تقلا و جیک جیک می كرد و پر و بال می زد، بالای سر مرغ و خروس های دیگر می چرخید و از قفس بیرون نرفته بود كه دوباره آنها سرگرم چریدن در آن منجلاب و تو سری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بیگانگی و چشم به راهی به جای خود بود. همه بیگانه و بی اعتنا و بی مهر، بربر نگاه می كردند و با چنگال، خودشان را می خاراندند.»

این تصویر، بلاتکلیفی، بی عملی و دستپاچگی جماعت را نشان می دهد. جماعتی که هیچ کاری انجام نمی دهند. تقدیر خود را پذیرفته اند و به هر نوع تباهی تن داده اند.

نویسنده، آغاز داستان را هوشمندانه و به زیبایی با آوردن نام پرندگان در فضای داخل و اطراف قفس، در واقع به قومیت های مختلف در کشور اشاره می کند که در کنار یکدیگر قرار گرفته اند.

«قفسی پُر از مرغ و خروس های خصی و لاری و رسمی و كلهماری و زیرهای و گلباقلایی و شیربرنجی و كاكلی و دمكل و پاكوتاه و جوجه های لندوک مافنگی، كنار پیاده رو، لب جوی یخ بسته ای گذاشته شده بود. توی جو، تفاله چای و خون دلمه شده و انار آبلمبو و پوست پرتقال و برگ های خشک و زرت و زنبیل های دیگر قاتی یخ، بسته شده بود.»

صادق چوبک در فضا سازی و صحنه پردازی بسیار قدرتمند و جزیی نگر است. او با نگاه تیزبین خود کوچک‌ترین اجزای صحنه را طوری وصف می‌کند که قابل درک بوده، تاثیر به‌خصوصی روی مخاطب می‌گذارد؛ گاهی هم با استفاده از تشبیه‌ ها و استعاره‌ها یک تصویر کلی به مخاطب می‌دهد. چوبک واقعیت های اجتماعی جامعه را بی پرده جلوی چشم خواننده می آورد. او واقعیت ها را بدون آن که در آنها دخل و تصرف کند، پُررنگ تر و زننده تر جلوه می دهد.

استاد جمال میرصادقی (داستان نویس و مدرس داستان نویسی) در کتاب «عناصر داستان» می نویسد:«زبان داستان‌های چوبک، زبانی است تصویری. به این معنی که از تشبیهات و استعاره‌ها بیشتر مدد می‌گیرد تا عبارت‌های توضیحی‌ و جمله‌های تشریحی. با تشبیهات و تعبیرات و استعاره‌ها به روانی و شفافیت و قدرت تجسمی نثر می‌افزاید. گفت‌و‌گوهای شخصیت‌های داستان چنان در جای خود، به درستی و دقت نشسته است که گویی شخصیت‌های داستان غیر از آن‌چه که نویسنده در دهان آن‌ها گذاشته است، نمی‌توانند چیز دیگری به زبان بیاورند.»

 

این یادداشت در روزنامه ابتکار ، دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴ به چاپ رسید.

نگاهی به داستان کوتاه «سگ ولگرد» نوشته ی «صادق هدایت»

«سگ ولگرد» نام داستان کوتاهی است از مجموعه داستان کوتاه به همین نام که توسط «صادق هدایت» در سال ۱۳۲۱ در سن چهل سالگی منتشر شده است. این داستان کوتاه در سبک اگزیستانسیالیسم (فلسفه ایی که به هستی یا وجود می پردازد) داستانی نگاشته شده است.
سگ ولگرد کیست؟ آیا خودِ نویسنده است؟
سگِ ولگرد داستان زندگی شخص نویسنده است. اما چرا نویسنده برای شرح زندگینامه خود، سگی را انتخاب کرده است؟
صادق هدایت در بهترین داستان کتاب، از زاویه ی دید تازه ی یک سگ به زندگی سگیِ انسان ها می نگرد. سگ ولگرد داستان سگی به نام «پات» می باشد که در آغوش رفاه و محبت پرورش یافته است. پات طی سفر کوتاه که به خارج از شهر داشته، برای بدست آوردن عشقی صاحب خود را گم می کند و در ورامین درگیر آزار مردم آنجا می شود. «حس می کرد وارد دنیای جدیدی شده که آنجا را از خودش می دانست و نه کسی به احساسات و عوالم او پی می برد.». پس از مدتی فردی به وی محبت می کند و پات دچار یک امید واهی می شود ولی باز این امید واهی را نیز از دست می دهد و در پی بدست آوردن دوباره ی این امید واهی اینقدر می رود تا جان خود را از دست می دهد.
صادق هدایت، ابتدای داستان را با وصف مکان آغاز می کند. معرفی یک جامعه ی سنتی. جامعه ی سنتی ایران در آغاز قرن چهاردهم که برای زنده ماندن کار می کند. از کارخانه و تولید خبری نیست. از جنبش و فعالیت های مدنی خبری نیست.
«چند دکان کوچک نانوایی، قصابی، عطاری، دو قهوه خانه و یک سلمانی که همه ی آنها برای سد جوع و رفع احتیاجات خیلی ابتدائی زندگی بود تشکیل میدان ورامین را میداد.»
نویسنده می گوید: همه چیز رنگ مردگی می دهد.
«آدم ها، دکان ها، درخت ها و جانوران، از کار و جنبش افتاده بودند. هوای گرمی روی سر آنها سنگینی می کرد و گرد و غبار نرمی جلو آسمان لاجوردی موج می زد، که به واسطه ی آمد و شد اتومبیل پیوسته به غلظت آن می افزود.»
صادق هدایت در تقابل «سنت و مدرنیته» از نمادهای بسیاری استفاده می کند. «یک طرف میدان درخت چنار کهنی بود که میان تنه اش پوک و ریخته بود، ولی با سماجت هر چه تمام تر شاخه های کج و کوله ی نقرسی خود را گسترده بود و زیر سایه ی برگ های خاک آلودش یک سکوی پهن بزرگ زده بودند، که دو پسر بچه در آنجا به آواز رسا، شیر برنج و تخمه کدو می فروختند. آب گل آلود غلیظی از میان جوی جلو قهوه خانه، به زحمت خودش را می کشاند و رد می شد.»
نویسنده در این داستان از حکومت و مردم عام مرتجع می نویسد. به دوران دیکتاتوری و خفقان پهلوی اول اشاره می کند. و شخصیت اصلی داستان هدایت است که سکوت را می شکند و صدای ناله ی او حتی در خاموشی گنجشک ها هم که چرت می زنند به گوش می رسد.«گنجشک های لای درز آجرهای ریخته ی آنلانه کرده بودند، نیز از شدت گرما خاموش بودند و چرت می زدند. فقط صدای ناله ی سگی فاصله به فاصله سکوت را می شکست.»
در پایان داستان اشاره ی صادق هدایت به سه کلاغ است. یعنی سه کلاغ انتظار مرگ هدایت را می کشند و دوست دارند که او حذف شود. اول حکومت پهلوی که او را مانع تحقق اهداف خود می دانستند.دوم سرمایه دارانی به ظاهر روشنفکر که از نویسنده داستان متنفر بوده و انتظار مرگش را می کشیدند و گروه سوم مردم عامی بودند که به دلیل عدم شناخت صحیح برای مرگ او لحظه شماری می کردند و هدایت باخلق صحنه ای زیبا در پایان داستانش، پاسخی کوبنده به همگان می دهد.«نزدیک غروب سه کلاغ گرسنه بالای سر پات پرواز می کردند، چون بوی پات را از دور شنیده بودند یکی از آنها با احتیاط آمد نزدیک او نشست، بدقت نگاه کرد، همین که مطمئن شد پات هنوز کاملا نمرده است، دوباره پرید. این سه کلاغ برای در آوردن دو چشم میشی پات آمده بودند.»

«سگ ولگرد» می تواند داستان زندگی انسانی بیگانه در جامعه ای پست باشد. او یا باید اصالت و آرمان خود را حفظ کند و رنج ببرد، یا به ابتذال تن دهد و برای گرسنه نماندن دُم بجنباند و اجازه دهد هرکس قلاده ای بر گردنش زند و به نوعی آزارش دهد. اگر چنین کند، و با زندگی متداول بسازد، سر از زباله دانی ها در می آورد و پس از سگ دو زدن های بی نتیجه – مثل پات که در پی اتومبیل می دود – از پای در می آید.

روزنامه ابتکار / یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴ / شماره ۳۱۱۷

لوح نهمین دوره جایزه داستان کوتاه مجله ی «اطلاعات هفتگی»

این هم لوح نهمین دوره جایزه داستان کوتاه مجله ی «اطلاعات هفتگی»

داستان کوتاه من با عنوان «ژیان زرد»، در میان سه داستان برتر و شاخص نهمین دوره ی جایزه داستان کوتاه مجله «اطلاعات هفتگی» قرار گرفت.

تازگی داستان پس از نیم قرن

نگاهی به داستان کوتاه «چشم شیشه ای» نوشته ی صادق چوبک

داستان کوتاه «چشم شیشه ای» دومین داستان از مجموعه داستان «روز اول قبر» نوشته ی «صادق چوبک» است. نویسنده، این داستان را پنجاه سال قبل، مرداد سال ۱۳۴۴ منتشر کرد.

داستان «چشم شیشه ای»، طنز تلخی است که دور سر بچه ای یک چشم که پدر و مادرش، یک چشم شیشه ای برایش سفارش داده اند می گذرد.

«چشم آماده بود و دکتر آن را تو چشم خانه پسرک جا گذارد و گفت:«باز کن، چشمتو باز کن، حالا ببند، ببند، حالا خوب شد. شد مثه اولش.» سپس رو کرد به پدر و مادر پسرک و گفت: «ببینین اندازه اندازه س مو لای پلکاش نمی ره.» (متن داستان)

طرح داستان در یک دقیقه اتفاق می افتد و در یک دقیقه نیز نوشته می شود. پزشکی چشم شیشه ای را در حدقه خالی بچه ای پنج ساله جا گذاشته است و پدر و مادر، به ویژه پدر، می خواهد چنین وانمود کنند که فرزندشان، علی صاحب چشم صحیح و سالم شده است.

« «علی جانم حالا دیگه چشات مثه اولش شده. مثه چشای ما شده.» پدر گفت و پا شد از روی طاقچه یک آینه کوچک برداشت و برد پیش پسرک. بچه زُل زُل تو آینه خیره ماند. چشم شیشه ای او بی حرکت و آبچکان، پهلو آن چشم دیگر که درست بود، رو آینه زل زد. بعد ناگهان تو رو باباش خندید. مادر چشمانش نم نشسته بود و به آنها نگاه نمی کرد.» (متن داستان)

اما موقعی که اشک در چشمان پدر و مادرِ علی، حلقه زده  و از بالا سر ایستاده بودند و علی را نگاه می کردند، پسرک با حرکات کودکانه و کنجکاوانه خود، طنز تلخ زندگی را به اوج می رساند.

«هر دو پیش بچه رفتند و بالای سرش ایستادند و به او نگاه کردند .پسرک آینه را گذاشته بود رو میز و چشم شیشه ای خود را از چشم خانه بیرون کشیده بود و گذاشته بود رو آینه و کُره پُر سفیدی آن با نی نی مرده اش رو آینه وق زده بود و چشم دیگرش را کجکی بالای آینه خم کرده بود و پُر شگفت به آن خیره شده بود و چشم خانه سیاه و پوکش ، خالی رو چشم شیشه ای دهن کجی می کرد.» (متن داستان)

در جهان داستانی صادق چوبک، تنها ترس، فساد و مرگ است که واقعیت دارد. چوبک با بیانی ساده و بی پرده در جهت پرده برداشتن از بخش هایی از جامعه می کوشد که جامعه با ریاکاری در صدد پنهان نگه داشتن آنهاست.

داستان های چوبک در دنیای بی رحمی می گذرد که آدم هایش ترس خورده و از خود بیگانه اند. اغلب دید او نسبت به مسائل بدبینانه و نفرت انگیز است از این رو، وی را نویسنده ای «ناتورالیست» می شناسند. «اصل ناتورالیسم عین نمایی است و هدف آن نیز ارائه تصویری زنده نما از واقعیت است.»

صادق چوبک این داستان را دردوره ی «بیداری و خودآیی» جامعه زمان خود نوشته است. ایران در سال ۱۳۴۴ شاهد ترور موفقیت آمیز نخست وزیر (حسنعلی منصور) و ترور نافرجام شاه بوده  است. آگاهی نویسندگان از وضعیت مصیبت بار جامعه آن زمان سبب می شود که «اعتراض» درون مایه مهم ترین آثار ادبی این دوره گردد؛ و زمینه را برای رشد جریان های فکری ملی – مذهبی مساعد می کند. آثاری که در این دوره پدید آمد از لحاظ کمیت و تنوع، غنای اندیشه و انسجام ساخت، قابل توجه اند. و دومین مجموعه ی داستان صادق چوبک با عنوان «روز اول قبر» در این گروه قرار دارد. او با انتشار این کتاب به شهرت رسید.

درون مایه داستان «چشم شیشه ای»، ترس، فقر، طنز تلخ، امید، تظاهر ساختگی خانواده، صداقت آینه است.

ما در این داستان شاهد نمادهای فراوانی هستیم. نمادهایی با مفاهیم اخلاقی، روحی و روشنفکرانه. چشم شیشه ای، چشم خانه، کودک شیره خوار، پستان مادر، آینه، حیاط تاریک و سرد و… که خواننده را به این نتیجه می رساند که همه ی نشانه ها و کلمات به غیر از معنای ظاهری، معنای پنهانی و مجازی دیگری نیز دارد. منتقدان و خوانندگان حرفه ای تلاش می کنند که این معناهای دیگر را بیابند و هر یک ممکن است تعبیرهای مختلفی از عناصر نمادین داستان داشته باشند.

مصطفی بیان

این یادداشت در روزنامه ابتکار، دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۴ به چاپ رسید

نقد و بررسی رمان آشوب نوشته محسن درجزی

استاد محمود دولت آبادی در کتاب «میم و آن دیگران» می نویسد: «نقد یک اثر، خوب نیست بدل شود به جراحی و تجزیه آن؛ یعنی که خوب نیست عنصر گمان _ خیال در بستر نقد یک اثر جراحی، و به این ترتیب وجه افسونی هنر تخریب شود.»

نویسنده خوبِ نیشابوری، آقای «محسن درجزی»، زمستان ۹۳ کتابِ تازه ای را با نام «آشوب»  توسط انتشارات بهار سبزوار در ۳۳۲ صفحه و با قیمت ده هزار تومان منتشر کرده است.

رمان، خوش‌خوان است؛ نثر داستان‌ خوش‌آهنگ و روان و در خدمت لحن داستانی و کاراکترهاست و جز در جاهایی که ایده‌ی ثانویه یا خرده‌ روایت‌های فرعی از نفس می‌افتند، داستان از تجربه و کارکشتگی چیزی کم ندارند. قلاب شروع داستان‌ قلاب قدرتمندی است. برش داستانی کاملاً مناسب است. بحران داستانی درست از همان‌جا که باید، شروع می‌شود و چینش حوادث بعدی در خدمت گره گشایی و رسیدن به پایانی مناسب است. تنوع فضا، شخصیت پر‌دازی و ایده‌ داستانی جهان‌های متفاوتی را در رمان «آشوب» ایجاد می‌کند. در داستان،‌ ردپای فضای بومی نیشابور و جغرافیای روزگار چهل، پنجاه سال قبل محلِ زندگی نویسنده دیده می‌شود و درمسیر داستان نشانه های فراوانی از فضای سنتی را داریم.

داستان «آشوب»، پیرامون زادگاه خودِ نویسنده، نیشابور، نوشته شده است؛ و از نظر مضمون، مربوط به پایین ترین طبقات اجتماعی، یعنی فقر، واسطه ها، فساد اخلاقی و قاچاق است.

رمان «آشوب» از نظر ایجاد ارتباط و عواطف عمیق عاشقانه بین شخصیت های اصلی داستان و از نظر اصول فن داستان نویسی، به عنوان یک «شاهکار ادبی»، نقطه عطفی در قصه نویسی «محسن درجزی» محسوب می شود. آقای درجزی در این رمان با توانایی تمام نشان می دهد که باید رابطه محکم و پیوندی عمیق بین قواعد داستان و اعمال آن وجود داشته باشد. آغاز قصه با آمدن کربلایی، مارشال و حسین دریایی بر بالای سر قبر عابث آغاز می شود. کربلایی با اشاره دست، قبری را به مارشال نشان می دهد که چند کلاغ بر آن نشسته بودند. مارشال صاحب آن قبر را نمی شناخت. امروز مارشال در پی ادامه ی راه اوست. راه و کسب «عابث»، مردی شناخته شده و معروف، کار چرخان و کارگردان سیرک در کاروان سرای شیردان در سنه ی سی و پنج خورشیدی.

«آشوب» نام دختری چشم آبی که در دل ها آشوب بر پا می کند و با قرار دادن آیینه مطمئن است که مردان جوان به خوبی او را مشاهده می کنند. به نوعی این کار یک بازی سرگرم کننده بود برای ارضای تمایلات درونی اش! کار آشوب تعبیری به جز سادیسم (دگر آزاری) نداشت. بازی با احساسات مردان جوانی که می توانست مایه ی نابودی اش بشود. مرد هندی با رختن رَمل و اسطرلاب به آشوب پاسخ داد: «ای چشم آبی باید شکیبا پیشه کنی. سرانجامی بسیار پیچیده پیش رو داری. مراقب باش اجنّه قصد ورود به محفل تو را دارند. پای اجنّه اگر به سرنوشت تو برسد نابود خواهی شد.» (صفحه ۴۲ کتاب).

آشوب دلبسته و خاطر خواه بسیار داشت. هندل، مارشال، قدرت و سرگرد پرک خان تُرکه همگی آشوبِ چشم آبی را از آن خود می دانستند. «ولی قلی خان» برادرِ آشوب خبر نداشت که خواهرش جز «سرگرد پرک خان»، معشوقه زیادی دارد. ولی قلی خان، قول ازدواج با خواهرش آشوب را چندین بار به پرک خان داده بود. پرک خان، سرگرد و جانشین رئیس نظمیه نیشابور در کارهای خلاف و انتقال قاچاق ولی قلی خان را کمک و یاری می داد به همین دلیل ولی قلی خان دستش زیر سنگ پرک خان بود.

آشوب به تمامی چهار هواخواهش روی خوش نشان داده بود اما در این میان هندل را به سه نفر دیگر ترجیح می داد. «البته نمی توان گفت صد در صد دلباخته ی اوست، اما در مقام مقایسه، به طرف هندل بیشتر گرایش دارد.» (صفحه ۷۹ کتاب) در واقع معشوق و دلداده ی واقعی و حقیقی آشوب، هندل بود. آشوب لحظه ی بودن با هندل را با هیچ کس حاضر نبود، عوض کند.

رمان «آشوب» از عشق های جسمانی و عاشق های سینه چاک سخن می گوید. عاشقی که با طناب خود را حلق آویز می کند و یا او را به مرز دیوانگی می رساند.

نویسنده با قلم خود از «عدم حق انتخاب راستین از عاشق و معشوق» در جامعه سنتی سخن به زبان می آورد. از جامعه ای که عشق را به مضحکه می گیرد و عاشق را به مرز دیوانگی سوق می دهند.

«همه ی آنهایی که به این زندگی و نام می رسند به دلخواه نمی رسند، بلکه تبیعض، ستم، اجحاف، زورگویی، نداشتن حق انتخاب، پنهان کردن اندیشه، محکوم به جفرافیایی عشق بودن، ادامه تکرار مکررّات و… آنان را به این زندگی و نام می رساند.» (صفحه ۲۰۳ کتاب)

نویسنده به زیبایی سرنوشت چهار عاشق را در داستان به تصویر می کشاند. «هندل» که به خاطر آشوب دست به جنایت می زند، «مارشال» به خاطر آشوب به مرز دیوانگی و رسوایی می رسد، «قدرت» به خاطر آشوب، بیگناه سرش به دار آویخته می شود و «پرک خان تُرکه» برای رسیدن به آشوب دست به هر جنایتی می زند.

نویسنده می نویسد: «شهوت و هوس چون دو قطب هم نام آهن ربا وقتی به عشق می رسند، یکدیگر را دفع می کنند و از هم دور می شوند. شهوت و هوس در مقابل عشق جاذبه ای ندارند. عشق زلال و پاک و روان، دل را طهارت می بخشد. روان را به آرامش می کشاند. هوس و شهوت دل را آلوده و روان را چون گرگ درّنده می کند.» (صفحه ۲۴۷ کتاب)

آشوب گرچه عشق را خوب می شناخت، اما تنش را چون تکه گوشتی کثیف جلو حیوانات عاشق می انداخت و از این کار ابایی نداشت. او گوهر «عشق» را در نهان خانه ی دلش پنهان کرده بود و آن را فقط از آنِ هندل می دانست. «چون هندل هیچ گاه آن را تصاحب نمی نمود. این رازی بود که عشق را برای همیشه در دلش زنده نگه می داشت!» (صفحه ۲۴۸ کتاب)

محسن درجزی به زیبایی در داستانش از برگزاری مراسم های پُر شور «اعدام در ملاء عام» و دل بستگی آدم ها به دیدن مراسمی این چنینی گله می کند: «دیدن این مراسمی این چنین، ناشی از گوشت خوردن آدمیان است که در اصل گیاه خوار بوده اند، نه گوشت خوار. هیچ شخص گیاه خواری حاضر نمی شود به دار کشیدن هم نوع خود را نظاره نماید. مهر گیاه پرورش دهنه ی مهر و محبت و رافت و مهربانی و گذشت است. اما خون پدید آورنده ی، خوی دَدمنشی، اضطراب، دلهره، هیجان و جنگ است.» (صفحه ۲۵۰ کتاب).

و یا از «آزادی مطبوعات» سخن به زبان می آورد. اگر سانسوری در مملکت وجود نداشته باشد جامعه از فساد باخبر می شود و سرِ بیگناه بالای دار نمی رود: «وقتی که در مملکت حرف فقط حرفِ یک نفر باشد! مرکزیت قدرت تنها شخصی به نام «پادشاه» باشد، انتظار دارید فساد نباشد؟ حق کشی نباشد؟» (صفحه ۲۸۶ کتاب).

رمان «آشوب» ما را به یاد پندهای آموزنده گذشتگان می آورد: «از بچگی به ما آموخته اند، به قرآن قسم دروغ خوردی جوان مرگ می شوی.» (صفحه ۲۵۲ کتاب).

محسن درجزی به عنوان یک نویسنده ی نیشابوری، ماهرانه و هنرمندانه ادای دینی به دیار خود کرده است و نشانه هایی از نیشابور قدیم را در جای جای داستان آورده است: کاروان سرای شیردار، آب سلطان آباد (خیابان هفده شهریور)، فلکه شغال ها (میدان حافظ)، پی بره ( اواسط کوچه ی میرآبادی های فعلی، جنب میدان باغات)، هتل خیام (جنب بانک ملی مرکزی)، خیابان خاکی شمالی (خیابان فردوسی شمالی)، سینما ایران، کارخانه روغن نباتی، گاراژ رحیم زاده، امیران، خیام و….

«رضا براهنی» نویسنده و منتقد ادبی در کتاب «قصه نویسی» می نویسد: «بهترین قصه، قصه ای است که پس از پایان، در ذهن خواننده ادامه یابد و او را به تفکر درباره ی زندگی وادارد و در عین حال او را در جریان حوادث زندگی قرار دهد و تخیل او را آن چنان مشتعل کند که او حوادث دیگری در تعقیب حوادث نتیجه شده قصه در نظر آورد و زوایای زندگی را دقیقاً کشف کند.» و قصه ی «آشوب» محسن درجزی، چنین قصه ای است.

امیدوارم نویسندگان امروز نیشابوری به همین زلالی بتوانند بی درنگ رمان یا داستان کوتاه برای معرفی نیشابور و نشان دادن جریانات دهه خودشان بنویسند و آن را توسط انتشارات معتبر و خوب تهران برای مردم ایران منتشر کنند.

مصطفی بیان 

این یادداشت در هفته نامه «فرّ سیمرغ» شنبه ۳ مرداد ۹۴ (شماره ۸۴) به چاپ رسید.

معرفی داستان «لکه ها» نوشته زویا پیرزاد

داستان کوتاه «لکه ها» از مجموعه داستانِ «طعم گس خرمالو» نوشته زویا پیرزاد است.

«لكه‌ها» بيان روابط علی، ليلا و رویا است. نویسنده در روند ارتباط علی، ليلا و رویا، لحظه‌هايی را بر می ‌گزيند و با نظر گاهی عينی آنها را در كنار هم می‌گذارد. ليلا درگير ازدواج با علی و تشکیل زندگی است. لیلا برحسب اتفاق لكه‌ای قهوه‌ای روی شلوار سفيد علی را می ‌بيند و بعد كه به تدريج به لكه توی وان، لكه قيمه روی روميزی، لكه روی پيراهن، لكه لاک و چای، لكه خون و لكه آب انار مواجه می ‌شود.

«دست‌های لیلا پرید جلو، خورد به بطری‌ های نوشابه و سس گوجه فرنگی و دست‌ های علی را چسبید. تكه‌ی سوم پیتزا از دست علی افتاد روی شیشه‌ی سس كه دمر شده بود روی نمكدان كه افتاده بود كنار بطری‌های سرنگون نوشابه. نوشابه روی رومیزی پلاستیكی راه افتاد و رسید به لبه‌ی میز. لیلا با چشم‌های پراشک به علی نگاه كرد. علی سرش را زیر انداخت. روی شلوار سفید علی لكه‌ی قهوه‌یی بزرگی داشت شكل می‌گرفت» (متن داستان).

«علی از حمام داد زد «وانش چرا این قدر كثیفه؟» لیلا و بنگاهی خم شدند نگاه كردند. بنگاهی دست كشید به جداره‌ی وان. «لكه‌ی رنگه. خانمی كه قبلاً مستاجر اینجا بود نقاشی می‌كرد. چیزی نیس، با وایتكس پاک میشه.» لیلا رو به علی گفت «حتما پاک میشه. خودم پاكش می‌كنم»» (متن داستان).

لیلا، متخصص لكه گيری می شود. رویا به او پیشنهاد تشکیل کلاس آموزش «لکه گیری» می دهد.

«رویا گفت «جدی میگم، پیدا كردن شاگرد ازمن، درس دادن از تو.» لیلا گفت «حرفا می‌زنی. كی پول میده بیاد كلاس لكه‌گیری؟» رویا دست كرد از توی كیسه‌ی پلاستیكی مشتی باقالی برداشت.«همونایی كه میرن كلاس سبزی ‌آرایی، تزیین سفره‌ی عقد، چه میدونم، صد جور از این كلاسها.»» (متن داستان).

در پايان داستان، لكه بزرگ آش و گفتگو با علی هم نقطه پايانی است.

«علی صندلی را عقب زد و پا شد، كاسه‌ی آش رشته را از روی میز ناهارخوری برداشت، چند لحظه زُل زد به لیلا. بعد كاسه را برگرداند روی رومیزی. «تكلیفت روشن شد؟ ببینم این یكی رو چه جوری پاک می‌كنی» (متن داستان).

در پايان داستان، در شكلی فراگير لكه‌ها همه جا ظهور می ‌كنند و افراد به نوعی با آنها درگير می ‌شوند. به همين خاطر كلاس‌های لکه گيری آنقدر رونق می‌گيرد.

«رویا دست‌هاش را قلاب كرده بود پشت سر و دراز كشیده بود روی تختخواب. «هشت نفر دیگه هم اسم‌نویسی كردم. فكر كردم توی آپارتمان جدیدت جا بیشتر داریم، میتونیم دو تا كلاس اضافه كنیم.» لیلا لباس‌هاش را تک تک از گنجه در می‌آورد، تا می‌كرد می‌گذاشت توی چمدان باز روی زمین. رویا چهار زانو نشست. «فردا باید برم تخته سیاه و صندلی بخرم.» (متن داستان).

ساختار داستانی «لكه‌ها» غیر منسجم، پاره پاره و پراكنده از نوع داستان های کوتاه و متداول است. داستان از معرفی علی به عمه ليلا شروع می شود و بعد از پارچه‌ فروشی به سينما و پيتزا فروشی و خانه ی ليلا و خانه ی رويا و ساندويچ ‌فروشی پرش می ‌كند تا می ‌رسد به خانه نشان دادن بنگاهی. بعد هم زندگی مشترک علی و ليلا شروع می ‌شود و شرح خيانت علی به لیلا. همه اين‌ حوادث مجموعه صحنه های داستانی پراكنده است كه بين هر يک از آنها با طرح یک سوال برای خواننده داستان وجود دارد. برای مثال معلوم نمی ‌شود چرا علی كه تمام اين مدت ليلا با به بازی گرفته بود، حاضر به اين وصلت می‌شود و بعد چرا خيانت به همسر را پيشه می كند!؟

نویسنده به طرح مسائل اجتماعی با دید انتقادی می پردازد و در عین حال تزی را مطرح می کند. داستان «لکه ها» مساله ای از مسائل اجتماعی را به نحوی به نمایش می گذارد اما نویسنده آگاهانه وابسته به ایدولوژی خاصی نیست، تباهی و ناروایی های اجتماعی را با نشان دادن «لکه ها»، می بیند و به اعتراض بر ضد آن بر می خیزد و روی کاغذ می آورد.

مصطفی بیان 

در روزنامه ابتکار ، شماره ۳۱۹۷ ، ۳۱ تیر ۱۳۹۴ به چاپ رسید