نقدی بر مجموعه داستان کوتاه «دلتنگی های گربه تنهای من» نوشته ی رضا خماریان و زهره احمدیان

استاد جمال میرصادقی در کتاب «ادبیات داستانی» می نویسد: «داستان کوتاه حاصل جامعه نا آرام و دستخوش تغییر است». مجموعه ی داستان کوتاه «دلتنگی های گربه تنهای من» شاهد خوبی بر این مدعاست. مجموعه‌ای که نشانه تجربه دو نویسنده در ساحت‌های مختلف زبان و روایت است.
داستان‌های دو نویسنده نسبتاً ساختارهایی یکسان دارند با زاویه‌دید و خط سیرهایی منظم. اما آنچه در تمام داستان‌های دو نویسنده مشهود و مشترک است، آشفتگی روایت است و گاه ناتمام و ناقص (داستان های پای چهل و هشتم، عشق های خاموش، عروسک ها هرگز نمی خوابند) و گاه گنگ (داستان های نامی که رویم گذاشته اند، شماره همیشگی) و گاه پایان بندی ضعیف (داستان های دلتنگی های گربه تنهای من، شاید او هم متولد ژانویه است، لطفا همه سکوت کنند، کوچه بن بست – ساعت طلایی). گویی طرح مسیر خود را در میانه روایت گم می‌کنند و همانجا درمی‌مانند.
در واقع دو نویسنده بدون اینکه به روند دراماتیزه کردن داستان اهمیتی بدهند آن را پیش می‌برند و این مساله بعضی جاها برای خواننده حرفه ای که توقع گره‌افکنی و گره‌گشایی دارد و منتظر حرکت داستان از نقطه «الف» به «ب» است کمی سخت می‌کند. دو نویسنده، برخلاف پرداختن دقیق به شروع، میانه و فرجام داستان، در حوزه ی زبانِ «توصیفی» و «گزارشی» بسیار قدرتمند و محکمند.
ویژگی‌های روانشناختی، تمثیلی، نمایشی و احساسی در داستان های این کتاب بسیار مشهودترند و حوزه زبانی به حوزه توصیفی و گزارشی حرکت دارد. انگار دو نویسنده سعی دارند داستانی بدون نیاز به الگوی حادثه، شخصیت پردازی، درونمایه و صحنه پردازی، بیشتر میل به قصه‌گویی توصیفی و گزارشی یا شاید احساس تکلیف برای داشتن رخداد و ساختار کلاسیک در داستان‌ها، آنها را وادار به نوشتن می‌کنند.
اما نقطه اوج کتاب، داستان های «امروز چهلمشه» و «روسری سفید گلدار» است. این‌بار «زهره احمدیان» رخدادها را کنار می‌گذارد و با آزادی کامل می‌نویسد. دو داستان با زبانی ساده و توصیفی شروع می‌شود. ساخت‌های زبانی بدون پیچیدگی خاصی یکی بعد از دیگری می‌آیند و سرجایشان می‌نشینند و فضای مدنظر نویسنده را شکل می‌دهد. در اینجا زبان خود تبدیل به روایت شده. روایتی در تحلیل و کارکرد نشانه‌های اجتماعی، فرهنگی و ادبی.
مجموعه داستان «دلتنگی های گربه تنهای من» نوشته دو نویسنده نیشابوری را انتشارات سخن گستر منتشر کرده و سال ۹۲ روانه بازار کتاب شده است. عکس روی جلد کتاب، یک گربه تنهاست که روی جلد را به خود اختصاص داده است؛ از همان ابتدای ورق زدن کتاب و مشاهده این طرح جلد و نام مجموعه به نظر می رسد به مجموعه ای نسبتاً هماهنگ با این عنوان و طرح روی جلد روبه رو خواهیم شد. به دلیل وجه مشترکی که در درونمایه بیشتر داستان حاکم است به حلقه مشترک بین آنها توجه می شود. داستان هایی که با ماجرای خود نشان می دهند با زندگی روبه رو هستیم. داستان هایی در موقعیت های مختلف و شخصیت های جورواجور: خاطرات گذشتگان، مرگ، قتل، زندان، پرورشگاه، بی وفایی و تنهایی که یقه شخصیت های داستانی هر قصه را گرفته و ول نمی کند. حتی آن دخترکی که قرار است در آینده ناپدری داشته باشد (داستان عروسک ها هرگز نمی خوابند) و «مادری که برایش قصه نگفته بود» (صفحه ۳۴ کتاب). «سه ماه بود که از زندان بیرون آمده بودم. زندانی که زنم مرا به جرم دوست داشتنش انداخته بود» (ما همه مرده ایم)، «زنی تنها بود، چهار تا بچه اش را توی همین خانه کشته» (مهمان ناخوانده)، «یک شوهر دارم عین جلادها» (لیلا شد دزد)، «مغزش را نشانه می گیرم… من تا حالا زیاد آدم کشته ام.» (نامی که رویم گذاشته اند)،«حلقه دوست داشتنی اش را بفروشد و برای درمان دخترش ببرد» (نشانه) و «لحظه ای به خودش آمد و به جنازه ی کف اتاق خیره شد» (ناشناس). حضور مداوم «مرگ»، «غم» و درد ناشی از «تنهایی» در بیشتر داستان های رضا خماریان در خود جا داده و ول نمی کند. حتی این خصیصه در انتخاب عنوان داستان ها هم به کار رفته است و از نام هایی چون «کابوس دسته استخوانی»، «عشق های خاموش»، «ما همه مرده ایم»، «لیلا شده دزد» یا «دلتنگی های گربه تنهای من» استفاده شده است. تلخی مرگ و تنهايی در بیشتر داستان‌های رضا خماریان سايه افكنده و انگار گريزی از آن نيست.
استاد جمال میرصادقی در کتاب «راهنمای داستان نویسی» می نویسد: «ارائه شروع خوب برای داستان هنر است، اما پایان بندی خوب برای آن هنرمندانه تر است» زیرا در پایان بندی به خصوص در داستان کوتاه، باید همه چیز با هم جفت و جور شود و کلیت معنایی و ساختاری را بیافریند. یکی از نویسنده های پر آوازه ای که به پایان بندی داستان هایش اهمیت بسیار می داد، «ارنست همینگوی» است. او فصل آخر کتاب «وداع با اسلحه» را سی و نه بار بازنویسی کرده است.

مصطفی بیان

هفته نامه خیام نامه

نقد رمان سه گانه نیویورک نوشته پل استر

«پُل استر» نویسنده ۶۸ساله آمریکایی در رمان «سه گانه نیویورک» (شهر شیشه ای، ارواح، اتاق در بسته)، که برخلاف تبلیغات رسانه ای، تصویری از امریکا و شهر نیویورک، شهری با آسمان خراش های غول آسا با مجسمه ی آزادی به بیننده ارائه می دهد، هیچ جلال و شکوهی ندارد. از امنیت و آرامش در آن خبری نیست و مردمانش به هم ریخته و با بیماری روانی علاج‌ ناپذیر دسته و پنجه نرم می کنند.
ژانر پلیسی رمان استر برخلاف رمان های پلیسی که قهرمان اثر با عده‌ای تبهکار درگیر می‌شود تا رمز و راز از جنایتی را بگشاید، در این کتاب، قهرمان‌های داستان در خیابان هاش پر ازدحام نیویورک با خود درگیر هستند. آدم‌هایی که در زندگی روزمره بارها مشاهده‌شان می‌کنیم. این سرگردانی و دیوانگی برای خواننده به وفور دیده می شود. این «مشاهده» در ذهن پل استر جرقه می زند که باعث می‌شود تا درباره ی فضای شهری که در آن زندگی می کند و بهتر از هر جای دیگر می شناسد، بنویسد.
شخصیت اصلی رمان «شهر شیشه ای»، «دانیل کوئین» نام دارد. فرد سی و پنج ساله ای،که یک بار ازدواج کرده ، اما همسر و پسرش مرده بودند. هر سال یک رمان می نوشت. نویسنده ای که با اسم مستعار «ویلیام ویلسون» داستان های کارآگاهی می نوشت. همین مسئله موجب شده بود، کسی از هویت واقعیش (کوئین) آگاهی پیدا نکند. قهرمان رمان هایی که کوئین می نوشت « ماکس ورک» نام داشت. کوئین، ویلسون و ورک هرکدام بخشی از هویت وی را تشکیل می دادند.
از آنجایی که نوشتن رمان پنج شش ماه بیشتر وقت کوئین را نمی گرفت، بقیه اوقات سال آزاد بود، تا هرکاری که می خواهد انجام دهد. در نتیجه کتاب های زیادی می خواند، نقاشی های بسیاری می دید و فیلم های متنوعی را تماشا می کرد. هر روز به پیاده روی در شهر نیویورک می رفت. برای کوئین در پیاده روی مهم نبود که چقدر راه می رود، همیشه احساس می کرد گم شده است. نه فقط در شهر بلکه در خود هم گم شده بود.
در این ابتدای رمان که مولفه مهم شهری و همچنین اهمیت اوقات فراغت در زندگی شهری و لذت بردن از «گمنامی» و «پرسه زنی در شهر» نیز که مختص به زندگی شهری ست به خوبی یاد شده است.
قضیه از یک شماره تلفن اشتباه شروع می شود. یک شب فردی به خانه ی کوئین تلفن می زند که می خواهد با کارآگاه خصوصی ای به نام استر صحبت کند. کوئین تصمیم می گیرد خود را به جای استر جای زند. موضوع به نظرش ایرادی هم نداشت. «آن چه در داستان هایی که می نوشت برایش جالب بود ارتباط شان با دنیا نبود، ارتباطی بود که با داستان های دیگر داشتند. حتی پیش از آن که ویلیام ویلسون شود، خواننده پر و پا قرص داستان های جنایی بود.» (صفحه ۱۳ کتاب)
شخص پشت تلفن (پیتر استیلمن) می گوید:« من را می خواهند بکشند» و از استر(کوئین) می خواهد تا از وی محافظت کند. استیلمن فردی بود که پدرش او را از پنج سالگی به دور از سایر انسا ن ها نگه داشته و هر زمان که پیتر واژه ای بر زبان آورده، توسط پدرش تنبیه شده، تا میزان زبانی که تا آن زمان آموخته بود را فراموش کند و بتواند واژه های حقیقی اشیاء را بر زبان آورد. پدرش او را حدود نُه سال در یک اتاق تاریک نگهداری کرده بود. «من پیتر استیلمن بیچاره ام، آن پسره که هیچ چیز یادش نیست. اووه. الکی. خل و چل. ببخشید. آنها می گویند.» (صفحه ۲۵ کتاب)
حادثه آتش سوزی منزل آنان، باعث نجات پیتر از دست پدرش شد. پس از این جریان پیتر تحت آموزش قرار گرفت، تا بتواند مانند انسان های طبیعی رفتار کند.
پدر پیتر فارغ التحصیل دانشگاه آکسفورد است. الهیات و فلسفه خوانده و نویسنده کتابی با عنوان «باغ و برج» است. این کتاب شامل دو بخش بود: بخش نخست.اسطوره بهشت و بخش دوم.اسطوره بابل. اسطوره بهشت مربوط به کشف قاره آمریکا بود. علت انتخاب این نام به این خاطر بود که کاشفان آمریکا فکر می کردند که بهشت را یافته اند. قسمت دوم کتاب به بررسی داستان هبوط انسان و داستان برج بابل می پرداخت. در این داستان نقل شده بودکه وظیفه آدم در بهشت اختراع زبان و نام نهادن بر مخلوقات بوده است. اینگونه نوشته شده بود که در بهشت کلمات به چیزی که دیده شده اطلاق نمی شده، بلکه کلمات اصل و حقیقت را بیان می کرده اند. همچنین تاکید شده که پس از هبوط انسان نام هویتی جداگانه یافته و کلمات به مجموعه علامات اختیاری تقلیل یافته و زبان از خدا جدا شده است و داستان سقوط انسان، روایت سقوط زبان است.
در حقیقت در این رمان شخصیت های داستانی به دنبال تقدیر خود در چشم اندازهای «زبان» و «رویا» هستند و اعتقاد بر آن است که ساخت هایی اجتماعی و زبان شناسانه اند که شیوه نگریستن را تعیین می کند.
در ادامه داستان همسر پیتر استیلمن(ویرجینیا) از استر(کوئین) می خواهد که از پیتر در برابر پدرش محافظت کند، تا پدر نتواند به پیتر صدمه ای وارد کند. زیرا پدر پیتر از زندان آزاد شده بود و قصد آن را داشت به نزد پسرش برگردد. ویرجینیا عکسی از پدر به استر می دهد تا وی به ایستگاه قطار برود و پدر پیتر را تعقیب کند، تا اینکه استیلمن نتواند صدمه ای به پیتر وارد کند. کوئین با دیدن عکس وی با خود می گوید: «فقط تصویر یک مرد بود، همین. آن را کمی بیشتر نگاه کرد و به این نتیجه رسید که می تواند عکس هر آدمی باشد.» (صفحه ۴۷ کتاب) تغییرات مدرنیته و زندگی شهری آنگونه سریع اتفاق می افتد که فرد نمی تواند چیزی را پیش بینی کند و از قطعیت سخن بگوید.
کوئین به دنبال پدر استیلمن به ایستگاه می رود و در آنجا مردی را می بیند که لنگ لنگان راه می رفت. کوئین با شک و عدم قطعیت این فرد را دنبال می کند. پدر استیلمن در هتلی مستقر می شود. از آن پس کوئین هر روز صبح روی نیمکتی در مقابل هتل می نشیند و استیلمن را زیر نظر می گیرد و در خیابان های نیویورک می گردد. «پرسه زدن در شهر باعث شده بود پیوستگی امور ظاهری و درونی را درک کند. کوئین که از حرکات بی دلیل به عنوان روش معکوس استفاده می کرد، در بهترین حالات می توانست بیرون را به درون بیاورد و در نتیجه اقتدار درون را مغلوب گرداند.» (صفحه ۹۱ کتاب) زیرا پرسه زدن در شهر برای پدر استیلمن نوعی رها شدن از اندیشه بود. اما تعقیب استیلمن برای کوئین (استر) پرسه زدن به حساب نمی آمد.
از آنجایی که کوئین (استر) می دانست پدر استیلمن نویسنده و فیلسوف است خود می گفت: که حتما استیلمن از خیابان گردی های خود منظوری دارد. کوئین تصمیم می گیرد تا با پدر استیلمن ملاقات کند و با او از نزدیک صحبت کند. درنتیجه در پارک ریورساید به ملاقات وی می رود و خود را کوئین معرفی می کند.
پدر استیلمن می گوید: «من دارم زبانی اختراع می کنم. زبانی که بالاخره آن چه را که باید بگوییم بیان کند. چون کلمات زبان ما، دیگر با دنیا مطابقت ندارند. کم کم این ها از هم جدا شدند و هرج و مرج در دنیا ایجاد شد. زیرا کلمات فعلی با واقعیت جدید تطبیق ندارند.» (صفحه ۱۱۳ کتاب) همچنین می گوید: «به نیویورک آمده ام چون این جا پست ترین و نکبت بارترین مکان موجود است، ناهماهنگی و تشتت در آن موج می زند.» (صفحه ۱۱۵ کتاب) اما از طرفی پدر استیلمن معتقد است که می توان آمریکا را به بهشت تبدیل کرد همان طوری که با فرستادن انسان به ماه در سال ۱۹۶۹ اتفاق افتاد. (صفحه ۱۲۲ کتاب) یعنی «تجربه مدرنیته».
پل استر در این رمان به پرسه زنی، هرج و مرج، گمگشتگی، پریشانی فضای درونی و بیرونی زندگی مدرن شهری می پردازد. این اولین کتابی است که از پل استر خوانده ام. نویسنده با زبانی نو به خواننده درس زندگی می دهد و مردم جامعه امروز را از سرگردانی و پوچ به مسیر صحیح راهنمایی می کند.
رمان «سه گانه نیویورک» با ترجمه شهرزاد لولاچی و خجسته کیهان توسط انتشارات افق در ۴۵۵ صفحه منتشر شده است.

مصطفی بیان

در روزنامه “آرمان امروز” شنبه ۲ خرداد ۹۴ به چاپ رسید.

درباره ی رمان سی گاو نوشته مرتضی فخری

رمان «سی گاو» را می توان در گروه رمان های عرفانی – تمثیلی – تبلیغی قرار داد. رمانی که نویسنده در آن هدف و مقصودش ارائه قضیه ای عقلانی یا نشان دادن نگرش فلسفی به زندگی است. نویسنده در این رمان با جریان و مساله خاص اجتماعی و اخلاقی سرو کار دارد و نویسنده به شدت از نظر و اندیشه خاصی یا اصول عقیدتی معینی طرفداری می کند.

نکته اصلی در رمان «سی گاو»، این رمان ۱۵۰ صفحه ای که صفحه ‌به ‌صفحه آن با دقت و ظرافتی هنرمندانه طراحی شده تا به وضعیت بحرانی جامعه ی امروز ما که «همه چیز جایش عوض شده» بینجامد، این است که «مرتضی فخری» در این رمان ایده‌های مذهبی، اعتقادی و فلسفی‌اش را با وسواس، پشت روابط داستانی خوابانده است، به‌نحوی‌که این ایده‌های مذهبی، اعتقادی و فلسفی از هیچ کجای رمان بیرون نمی‌زنند. همچنین به عنوان یک نویسنده نیشابوری، ماهرانه و هنرمندانه ادای دینی به دیار خود کرده است و نشانه های از مکان زندگی اش را در جای جای داستان آورده است: آرامگاه و باغ شیخ عطار نیشابوری، یادمان روز ورود امام رضا به نیشابور، محله های شهر نیشابور، افسانه بادقیس و …

«سی گاو»، بصورت «گزارش توصیفی» و «مقاله غیر رسمی» از زبان نویسنده نوشته شده است (تعریف رمان تبلیغی). مرتضی فخری به عنوان یک نویسنده در بسیاری از صحنه های داستانی عقیده ی خود را در کنار شخصیت های داستانی اش آورده و همین ویژگی باعث می‌شود تا خواننده نتواند و اجازه نیابد که خودش بر اساس دیالوگ های شخصیت های داستانی رمان، تصمیم گیری و در پایان  خواندن رمان، نتیجه ی خود را از خواندن داستان «سی گاو» بگیرد.

«- چرا گوش نمی کنی، حیوان؟… هیچ خبری آن بالا بالاها نیست… (زعیم این را سال ها پیش فهمیده بود…) – آسمان دروغ است… (سال ها پیش، این را درک کرده بود…) – و فرشته ها دروغ تر…! (سال ها پیش، این را به چشم دیده بود…) – و آسمان هیچ وقت، حال زمین را نپرسیده، و نخواهد پرسید…» (ص ۲۳۳ کتاب)

«…بدبخت واقعی زعیم بود؛ که همه چیز را از دست داده بود؛ بخصوص ریحانه اش را. بانویی که گویی برای بلعیده شدن توسط یک چاه، برای گم شدن در دل زمین، به دنیا آمده بود؛ و نیز برای از هم پاشاندن هست و نیست زعیم!…» (ص ۲۴۱ کتاب)

«… همه اش تقصیر این گاو پیشانی زرد است؛ که…

… همه اش تقصیر صبا خانم بود؛ که یکباره پای به زندگی گاو گون ام گذاشت…

… همه اش تقصیر آن دخترک کولی بود؛ که وادارم کرد، دوباره پا به کارگاه دایی کمال بگذارم.» (ص ۲۴۷ کتاب)

نویسنده از همان سرآغاز داستان و با همان عنوانی که برای آن برگزیده نشان می‌دهد که چندان در پی پنهان نگه‌داشتن فرجام داستان نیست. نشانه‌ها از همان آغاز گواه آن‌اند که داستان «سی گاو» در واقع ماجرای گاوی است که عارف شده و عارفی که گاو شده !

معمولا وقتی درباره ی «ایده داستان» از نویسنده مطرح می شود هر نویسنده جواب خودش را دارد. بعضی نویسنده ها منتظر الهام هستن و بعضی دیگر خودشان ایده پرورش می دهند. سوژه «سی گاو» نشان می دهد نویسنده علاقه به مطالعه آثار ادبی کهن ایران زمین دارد. او دلش می خواهد اعتقاد مذهبی و پیام فلسفی خودش را به همان خوبی نویسنده های گذشته در داستان هایش بیاورد.

چرا باید مثل «سیمرغ» عطار بنویسم!؟

زیرا همان طور که نویسنده های بزرگ نوشته اند: «شاهکارهای ادبی جهان همیشه یکبار خلق نمی شوند و می توانند در دوره های مختلف توسط نویسنده های جدید خلق شوند» یعنی اجازه تقلید از آنها.

آقای مرتضی فخری شجاعت به خرج دادند و به دنبال سوژه های مذهبی – فلسفی و عرفان رفته اند و این شجاعت نویسنده قابل تقدیر و ستایش است. اما باید عطار شناسان و سیمرغ شناسان توضیح بدهند که آیا رمان «سی گاو» از لحاظ معنی و معنوی در راستای شاهکار «سیمرغ» عطار، بوده است یا خیر!؟

شخصیت پردازی:

نکته بعدی در مورد «شخصیت پردازی» رمان است. رمان برخلاف داستان کوتاه و بلند نیاز به معرفی و توصیف شخصیت های اصلی داستان دارد. اگر از خواننده توقع دارید توجهش به شخصیت های اصلی جلب شود و خواندن داستان را ادامه بدهد، شخصیت های اصلی باید شخصیت های منحصر به فرد و مهم باشند. و این بد است، هر شخصیتی که نتواند از صحنه ای تا صحنه ی دیگر در ذهن خواننده بماند، برای نویسنده بی فایده است. اما بعضی نویسنده ها موفق شده اند مردم را متقاعد کنند که خلق شخصیت همین است.

در رمان «سی گاو» شخصیت های اصلی داستان کاملا جان ندارند. یعنی مرتضی فخری، نظرات خودش را درباره شخصیت توضیح می دهد.

خواننده از خودش بارها می پرسد: «زعیم» کیست!؟ زعیم فقط صاحب یک گاو است تا برایش گِل لگد کند. «زعیم به این سادگی از دست این گاو نفرین شده، راحت می شد. بیهوده به او اعتماد کرده، آورده بودش، تا برایش گِل لگد کند. در این پنج شش ساعتی که گاو خریده بود، جز وقت تلف کردن، جز بد و بیراه گفتن و شلاق کشیدن و خود را به آسمان و زمین زدن، کار بهتری نکرده است…» (ص ۲۳۱ کتاب)

یا درمورد «ریحانه» دختر پانزده ساله زیبا و مهربان: «شاید ریحانه، به خاطر پول هایش هم شده، با رسوا شدن زعیم، توی بیابان نمی دوید و چاهی بر سر راهش دهان نمی گشود؛ و او را نمی بلعید. ولی … افسوس..! این بیست سال از دست رفته.» (ص ۲۳۷ کتاب)

گفتگو:

«رابین کار» منتقد ادبی می نویسد: «گفتگو گو ابزاری جذاب است برای این که داستان تان را غنی کنید و به آن روح ببخشید.»

شخصیت های تاثیرگذار یک رمان خوب، باید با شیوه ی حرف زدن شان، زمان حرف زدن شان و محتوی کلام شان خلقت شان را کامل کنند. داستان «سی گاو» به شدت به ارتباط کلامی – گفت و گو – وابسته است و همین توصیف و توضیح بیش از حد، داستان را برای خواننده خسته کننده و سنگین می کند و از سوی دیگر – مثل زندگی واقعی – تا وقتی شخصیت ها حرف زده باشند، خواننده نمی تواند آنها را بشناسد. «گفتگو» بین شخصیت های اصلی رمان «سی گاو» به جای آنکه از زبان خود «شخصیت داستانی» گفته شود، بیشتر از زبان و تفکر نویسنده بیان می شود. انگار نویسنده با خواننده صحبت می کند. «ارنست همینگوی» را بهترین و ماهرترین گفتگو نویس امریکایی می دانند، در گفت گوهای «پیرمرد و دریا» نویسنده اطلاعاتی درباره خصوصیات و احساسات شخصیت به خواننده می دهد، یا دستِ کم آنچه را که پیش از این گفته شده تقویت می کند. و هر شخصیتی را تبدیل به یک شخصیت منحصر به فرد می کند.

«مرتضی فخری» نویسنده نیشابوری است. کتاب «سی گاو و هشت رمان دیگر» با قیمت چهل هزار تومان در سال ۱۳۹۳ منتشر کرده است.

مصطفی بیان

هفته نامه فر سیمرغ

درباره ی رمان «سال درخت» نوشته ضحی کاظمی

به تازگی رمان «سال درخت» به قلم «ضحی کاظمی» را خواندم. این کتاب را می توان در دسته ی رمان های اجتماعی – نمادین قرار داد. رمان هایی که در آن مفاهیم اخلاقی و روشنفکرانه نشان داده می شود. در واقع محتوای آن، خواننده را به چیزی بیشتر از خودش راهنمایی می کند. از این رو، هر خواننده و منتقدی ممکن است تعبیرهای مختلفی از عناصر نمادین رمان به دست آورد.

نمادهایی که در این رمان به کار رفت، درخت هایی مثل توت، کاج، سیب، انجیر، افرایی، سپیدار، گردو و آلو بودند که در صحنه ها، شخصیت ها و حادثه های مختلف در داستان، معنای دیگری به خواننده منتقل می کردند. و خواننده را به این نتیجه می رساندند که «درخت» به غیر از معنای ظاهری، معنای پنهانی دیگری نیز در داستان دارد.
رمان، روایت شجره نامه (درخت) چندنسل چند خانواده که از طریق ازدواجِ فرزندانشان با هم ارتباط پیدا می‌کنند، پیگیری می شود. ابتدای داستان برای خواننده ی کنجکاو، دلچسب و جذاب به نظر نمی رسد اما از صفحه ۲۵ شرایط کاملاً تغییر می کند و خواننده را وادار می کند تا خواندن رمان را ادامه بدهد.
داستان از زبان راوی گفته می شود که گاهی خطاب به پریسا (خواهرش) حرف می‌زند و گاهی مخاطبش پویا (برادرش) است. راوی تمام شخصیت‌های داستان را می‌شناسد و داستان زندگی تک تک آنها را برای خواننده تعریف می‌کند. از راوی چیز زیادی نمی دانیم. فقط می دانیم که موسیقی غربی گوش می داده و رمان می خوانده است، ولی از زمان مرگ خودش برای خواننده کنجکاو نکته ای توضیح نمی دهد.
پریسا، از دانشگاه انصراف داده است و بار گرانی از تصمیمات و تغییرات بر دوش می کشد. در زمانی که پدر و مادرش را بر اثر حادثه دلخراش از دست داده و حالا حامی پویا است. برادرِ بیمار و بی پناه.
«اما خودت هم می دانستی که در اصل از خودت دفاع می کردی. از حس تحقیرت به خاطر داشتن برادری عقب مانده که هیچ وقت حاضر نبودی زیر بارش بروی. می دانستی انگشت تمسخر بچه ها، اگر از اشاره به پویا فارغ می شد، به سمت تو نشانه می رفت، به سمت خواهر بچه مونگول.» (صفحه ۲۵ کتاب)
پویا از خواهرش پریسا بزرگتر است. قد و قواره کوتاه، چاق، چشم بادومی و چهره مغولی. او مبتلا به سندرم داون است. او با کسی که فکر می کند کنارش است می گوید و می خندد. حتی می دانیم اسمش خانم اسمیت است. با او حرف می زند و می رقصد.
سوژه اصلی داستان از صفحه ۲۹ کتاب آغاز می شود. زمانی که پریسا، دفتر اشعار پدربزرگ را در کیف بابا که این همه سال در کیفش با خودش از این طرف به آن طرف می برده، پیدا می کند. «دفترچه ای پیدا می کنی با جلد چرم سبز کهنه. قدیمی به نظر می رسد بازش می کنی. خط نستعلیق نوشته شده با جوهر آبی را که به مرور زنگ پس داده، نمی توانی بخوانی. به نظرت شعر می آید، غزل. سعی می کنی کلمه ها را تشخیص بدهی و بخوانی. بی فایده است. اول دفتر را نگاه می کنی…» (متن کتاب)
موضوع مشترک دیگری که بین شخصیت های داستانی این شجره نامه تکرار می‌شود، تلخی سرنوشت و مرگ زود هنگام بسیاری از آنهاست، انگار همه‌ ی آنها به نوعی طلسم واگیردار مبتلا شده‌اند. این طلسم به وسیله سجاده ی بنفشِ دست باف که در آستری آن دعای هست شکسته خواهد شد. ذکر شفا برای هر طلسم و دردی. آذربانو می گوید یادگار مهین است. سجاده جهازش بوه. نمی خواهد این سجاده را به دست نااهل بدهد.
درون مایه های اصلی داستان جنبه های مثبت و منفی اجتماعی، زن و مرد، سحر و جادو، دعا و تقابل سنت و مدرنیته، مذهب و خرافات است. در بخش‌هایی از داستان به افراط‌ گریی‌های مذهبی، مراسم خرافی و نمادهای طلسم و جادو اشاره می‌شود.
«سنگ های جدید عکس هم دارند، جالب است که فقط عکس مردها روی قبرها حک شده. این جا هم نشان های متفاوت را می بینی. حتا اگر هم با عکس چاپ کردن روی سنگ قبرها کنار بیایی، هرگز نمی پذیری چرا برای زن هایی که اکنون تنها بازمانده شان همان استخوان هایی است که زیر سنگ سیاه یا سفید مدفون شده، تصویر دوران کوتاه زندگی شان ممنوع است. شاید هم ممنوع نیست. خانواده ها، خودشان، این طور ترجیح می دهند.» «قبرستان مثل دفتر بزرگی از اشعار و تکه های ادبی است. مثل صفحه فیس بوک که هرکه هر شعر و قطعه ی زیبایی پیدا می کند آن را با دیگران به اشتراک می گذارد. خیلی از کسان که این جا آرمیده اند هرگز یک خط شعر هم در زندگی شان نخوانده بودند و حالا مقبره شان مزین به حافظ و سعدی و مولانا است.» (صفحه ۱۰۴ کتاب)
پریسا از آذربانو جای درخت توت را می پرسد، همان درختی که سال ها پیش به بهانه ی طلسم، خاک زیرش را کندند و بعد خشک شد و مُرد. پریسا و راوی باور ندارند بدشانسی ها و بدبختی های همه ی شخصیت های داستانی شجره نامه به صفحه ی مسی گرد کوچک داخل خاک درخت توت مربوط باشد. یعنی همه ی بدبختی ها، مرگ راوی، مرگ پدر و مادر پریسا. درخت توت، که شاپور (پدرپزرگ پدری پریسا) زیر سایه ی آن می نشست و بعد از اولین دیدارِ مهین، قلمش را می چرخاند و دست می کشید و ذهنش را باز می گذاشت و برای جاری شدن کلمه هایی که روی کاغذ پلی می ساخت بین ذهن و دلش.
توانایی نویسنده در آغاز و سرانجام داستان و پرداختن به شخصیت ها و فضاسازی متعدد قابل تحسین و ستایش است. رمان «سال درخت» نکات و پیام های مثبت فراوانی دارد و خواننده را وادار می کند داستان را به اتمام برساند.

در روزنامه آرمان امروز دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۴ به چاپ رسید.

در مورد مجموعه داستان کوتاه “لیتیوم کربنات” نوشته بهاره ارشد ریاحی

زندگی انباشته از وقایع متنوع و موقعیت های گوناگون است. هر واقعه ای که روی می دهد و هر موقعیتی که پیش می آید، برای نویسنده می تواند در حکم مواد خامی باشد، مواد خامی که از آنها داستان های پرشور و احساسی خلق کند. از این رو مواد و مصالح برای نویسنده فراوان است اما از آنها باید به گونه ای استفاده کند که داستانش در نظر خواننده از حقیقت مانندی لازم برخوردار باشد.

خواندن مجموعه داستان «لیتیوم کربنات» من را به یاد شیوه داستان پردازی رئالیسم (حقیقت مانندی داستان های واقع گرا) صادق هدایت و غلامحسین ساعدی انداخت! خواندن این کتاب این احساس را به من دست داد تا باور کنم که چنین وقایعی ممکن است در زندگی من هم اتفاق بیفتد. و همین احساس پذیرش است که به داستان حقیقت مانندی می دهد. استاد جمال میرصادقی در کتاب «عناصر داستان» می نویسد: «در واقع تکوین و پرداخت هنری است که داستان را از این کیفیت برخوردار می کند نه صرف تشریح حادثه، چه این حادثه واقعی باشد چه غیر واقعی.»
نویسنده در داستان هایش می کوشد شخصیت داستان هایش را از زاویه روان شناختی تجزیه و تحلیل کند. در مجموعه داستان های «لیتیوم کربنات» تصویری از ملال، ترس، آسیب های روانی و وحشت به خوبی نمایان است.
دنیای داستان های کتاب «لیتیوم کربنات» را قتل، مرگ، وحشت، خیانت و فریب همسر، نوزاد نارس، جنین مرده، کابوس، قبر، قرص های خواب و آرام بخش و تزریق مورفین تشکیل می دهد و به خوبی دیده می شود.
نویسنده کتاب به زیبایی و با دقت به جنبه های روانی و درونی چهره ها و اشخاص داستانی خود می اندیشد. اگرچه پنج داستان پایان کتاب را بهتر از داستان های اول می دانم، اما این باور را دارم که اندیشه و تفکری در پس داستان های نویسنده کتاب است. او از «مرگ» می نویسد. واقعیتی که در چرخه زندگی همه ی ما وجود دارد. حتی برای نوزاد و جنینی که قرار است به دنیا بیاید: «دو تا بچه داشتم. دارم. ندارم، دیگر. جنازه ی مچاله شده شان را با خود می کشیدند / می کشند تا چاه فاضلاب. و سیفون را کشیدم / می کشم و خلاص!» (متن داستان «من، تنها مادری هستم که لبخند نمی دانم»)
در داستان «انگار دو رج – کاموای خونی» از شيوه‌ های غير مرسوم استفاده شده و جاهايی با فلش و یا ضربدر بزرگی، خواننده را به سطرهای بعدی رجوع می ‌دهد. انگار در همه جا گرد مرگ پاشيده‌ اند و غير از آن راه گريزی نيست: «چرا داستان باید با مرگ راوی تمام شود؟ داستان خوب با تمام شدن در ذهن مخاطب تمام نمی شود. شخصیت باید برگردد سرجایش و سعی کنیم با هم کنار بیاییم.» (صفحه ۷۴ کتاب)
عنوان کتاب از يكی از كلمه ‌های داستانی به نام «سردرد، زيرِ چراغ ‌های روشنِ شب» گرفته شده است: «چشمش افتاده به دو ورق قرص جدید که تا به حال در جعبه ی داروها ندیده بود. به نوشته های ریز پشتشان نگاه کرد؛ لیتیوم کربنات – والپروات سدیم.» (صفحه ۵۰ کتاب)
نکته مهم و جالب توجه دیگر این است که در داستان «سردرد، زیرِ چراغ های روشنِ شب» نام خود نويسنده هم حضور دارد و با دیگر عناصر داستانی پیوند می خورد و با داستان پیش می رود. به گفته مرضیه صادقی در یادداشت «تنهايی شبح ‌وار» می نویسد: «انگار نويسنده ابايی ندارد خودش هم چون يكی از شخصيت ‌های داستان مورد كنكاش قرار گيرد و با ديگر عناصر داستانی پيوند بخورد و با داستان پيش برود.»
«بهاره ارشد ریاحی هرگز سیگار Pall Mall نمی کشید. دوست داشت بهار صدایش کنند. معمولا ۵:۳۰ عصر، خانه بود. حدود ساعت ۶ عصر می خوابید تا ۹ شب. ۹:۳۰ قهوه اش را می خورد. یک سیگارِ نازکِ پایه بلندِ Amour می کشید و روی طرح داستان جدیدش کار می کرد.» (صفحه ۴۷ کتاب)
بهاره ارشد ریاحی، مجموعه دوازده داستان کوتاهِ کتابِ «لیتیوم کربنات» را در سال ۹۳ توسط انتشارات بوتیمار در ۹۶ صفحه با قیمت ۶۵۰۰ تومان روانه بازار كتاب کرد. داستان های «گفتین چند سالتونه؟»، «مروارید کبود»، «خاک، زیر ناخن» و «من، تنها مادری هستم که لبخند نمی دانم» نسبت به سایر داستان هایش فوق العاده زیبا و منحصر به فرد است. اما به عنوان یک خواننده و نه منتقد ادبی، گاه در برخی داستان هایش، آشفتگی و گاه سرگردانی را لمس کردم. گویی طرح و ساختار داستان مسیر خود را در میانه راه گم می کنند.
مصطفی بیان

در روزنامه آرمان امروز، دوشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۴ به چاپ رسید.

نویسنده ای که صبح ها می نویسد و عصرها راه می رود.

گاهی نویسنده های مشهور جهان موضوع های داستان هایشان را از لابه لای نوشته های دیگران می یابند؛ شخصیت، حادثه یا فضای موجود در یک کتاب، آن چنان نویسنده را تحت تاثیر قرار می دهد که او را بی اختیار به سوی خلق اثری تازه سوق می دهد. نمونه ی این تاثیر پذیری را در «گونتر گراس» در یکی از آخرین سخنرانی هایش چنین شرح می دهد: «با همسرم برای تحصیلات در شهر کلکته ی هند به سر می بردیم. او در تمام این مدت، کتابی را مطالعه می کرد. من تا آن زمان نسبت به همسرم در خود احساس حسادت نکرده بودم؛ ولی مطالعه ی او، آن هم یک کتاب مخصوص طی ساعت ها و روزها بدون توجه من، حسادت شدید مرا جلب کرد. از خودم پرسیدم، چرا همسرم «اوته» از خواندن این کتاب فارغ نمی شود!؟ چرا حرف نمی زند!؟ با خودم گفتم، باید این کتاب را بخوانم و ببینم چه نوشته که این قدر او را مفتون کرده است. شاید رازی است که با زندگی او درآمیخته است. کتاب متعلق به «فونتانه» بود. من هم شروع به خواندن آن کردم و اندکی بعد مانند همسرم در دنیای دیگری سیر می کردم. هنگامی که می خواستم به آلمان برگردم، در ذهن خود، کتابی درباره ی «فونتانه» به نام «زندگی طولانی» پرورش داده بودم. در آلمان، شروع به نوشتن کردم.»

«گونتر گراس» شخصیت اصلی کتاب، «زندگی طولانی» اش را از یک انسان واقعی وام گرفت. او می گوید: «قهرمان کتاب من، فونتانه، برای دولت «پروس» آلمان کار می کرد. در آن زمان در دولت پروس، سانسور قضیه ای عادی بود. او حتی جاسوس دولت پروس در لندن شد و سپس در ۶۰ سالگی شروع به نوشتن کتاب کرد. پیش از آن روزنامه نگار بود؛ ولی بعد از ۶۰ سالگی کتاب های متعددی نوشت و مرتب کتاب منتشر می کرد. من «فونتانه» و سرگذشت او را در آخرین کتابم به نام این قصه ی طولانی در آغاز قرن ۲۱ زنده کرده ام.»

گونتر گراس از نویسندگانی بود که در کارش از نوعی واقع گرایی جادویی یا همان رئالیسم جادویی بهره می‌برد. او مانند سایر نویسندگان حرفه ای، ساعاتی خاص از شبانه روز را برای نوشتن انتخاب کرده بود. در حقیقت با این عادت، داستان های بهتری می نوشت. «گونتر گراس» در پاسخ به این سوال که بیشتر در چه ساعت هایی می نویسید، پاسخ می دهد: «صبح ها می نویسم و عصرها راه می روم.»

مصطفی بیان

در هفته نامه “همشهری جوان” شنبه ۵ اردیبهشت ۹۴ به چاپ رسید.

ایده نویسنده از کجا می آید

«ایده هاتون رو از کجا می آرین؟» تردید ندارم که پاسخ این سوال را از همه ی نویسنده ها بارها و بارها شنیده اید. هر نویسنده ای جواب خودش را دارد.
تردیدی وجود ندارد که «نویسنده» به عنوان اولین گام برای نوشتن، باید ایده داستانی داشته باشد. حتی نویسنده های حرفه ای که خرج زندگی شان را از کاغذ و قلم شان در می آورند، بسیاری وقت ها با مشکل نداشتن ایده روبرو می شوند.
نویسنده های بسیاری بر این باورند که می توان هرجا داستانی یافت و از هر موضوعی داستانی آفرید، اما اغلب آنها بر این عقیده اند که «تجربه» سرچشمه ی اصلی داستان است و بیشتر نویسنده ها از تجربه های زندگی خود آغاز کرده اند. از این رو، موثرترین و بهترین منبع برای نوشتن داستان، «تجربه» است. وقتی در نوشتن تنها بر عنصر «تخیل» تکیه کند و تجربه و مشاهده را کنار بزند، داستانی که نوشته می شود، اغلب ساختگی و بی روح است، زیرا آن طور اتفاق می افتد که نویسنده تخیل کرده، نه آن طور که در واقعیت ممکن است روی بدهد.
«هنری جمیز»، رمان نویس می گوید که چطور زنی انگلیسی درباره ی پروتستان های فرانسوی رمانی نوشت. وقتی در پاریس بود از پله های مقابل در باز خانه ای بالا رفت، چند پروتستان جوان را دور میزی دید که داشتند غذا می خوردند. همین نگاه کوتاه زن انگلیسی، تصویری در ذهن او به وجود آورد که فکر نوشتن رمان را در تخیل او بیدار کرد و بر اساس همین تجربه، داستان خود را آفرید.
«كارلوس فوئنتس» درباره ی داستان «عروسک ملكه» می گوید: «من فكر می ‌كنم كتاب ‌هايم نشات گرفته از تصويرهای شهری است و شهر روياها يا كابوس‌هايم مكزيكوسيتی است. پاريس يا نيويورک نوشته‌هايم را بر‌نمی ‌انگيزند. بسياری از داستان ‌هايم بر اساس چيزهايی است كه در آنجا ديده‌ ام. مثلا داستان «عروسک ملكه» در كتاب «آب سوخته» چيزی است كه در دوران نوجوانی هر روز عصر شاهد آن بودم. يک خانه آپارتمانی بود: طبقه اولش را می ‌توانستی از لا‌به‌لای پنجره ببينی، و همه‌چيز عادی بود. در شب تبديل می ‌شد به مكانی عجيب و غيرعادی پُر از عروسک ‌ها و گل ‌ها، گل‌ های مرده و يک عروسک يا دختری كه روی تابوتی دراز كشيده بود. من يک نويسنده شهری ‌‌ام و نمی‌توانم ادبيات را خارج از شهر متصور شوم. برای من اين شهر، مكزيكوسيتی و نقاب‌ ها و آينه‌ هايش است، تصويرهای كوچک آشفته ‌يی می ‌بينم وقتی به ريشه اين شهر نمادين می‌نگرم، به گل و لای و لجن شهر- فضايی كه مردم در آن می ‌جنبند، يكديگر را ملاقات می‌كنند و عوض می ‌شوند.»
اما از طرفی نویسنده هایی هستند که چندان با ایده ‌ها کار نمی‌کنند و تمایل دارند که کارشان را با یک صفحه خالی کاغذ آغاز کنند. سپس سعی می‌کنند به یک نقطه یا ابزار بیندیشند. در مرحله بعد تلاش می‌کنند تا میان شخصیت و آن ابزار یک برخورد و رویارویی ایجاد کنند. این ابزار می‌تواند یک کلاه، یک تخته‌سنگ، یک کشتی یا هرچیز دیگری باشد. داستان از ملاقات و رابطه این دو عنصر با یکدیگر به وجود آمده و بیرونی می‌شود. شیوه داستان‌نویسی و روایت ‌های «بن لوری» داستان‌نویس آمریکایی از این دست هست و کاملا اختصاصی و از الگوهای رایج پیروی نمی‌کند. او می گوید: «من کار خیلی زیادی انجام نمی‌دهم، صرفا این رابطه را پیگیری و تعقیب می‌کنم تا ببینم چه چیزی از آن بیرون خواهد آمد. من زمانی که در حال نوشتن هستم فکرهای متنوع و زیادی ندارم. این بیشتر شبیه نوعی زندگی ‌کردن با تجربه‌ های وانمود شده است. این یک رویاست.»
نویسنده این اجازه را دارد تا درباره ی هر چیزی داستان نویسد. «ویلیام فاکنر» گفته است: «هنرمند، کاملا به اصول اخلاقی بی اعتناست، دستبرد می زند، اقتباس می کند، یا از همه و هرکس می دزد تا داستانش را کامل کند.» ویلیام شکسپیر، هنری فیلدینگ، هنری جیمز، جرج برنارد شاو و انوره دوبالزاک نیز از فکرها، داستان ها، طرح ها، شخصیت ها و مفاهیم گذشتگان استفاده کرده اند. به گفته «لئونارد بیشاب»: «این کار غیر اخلاقی نیست. این کار، سرقت ادبی نیست؛ حتی اخذ و اقتباس موذیانه هم نیست؛ بلکه استفاده از میراث ادبی است. چه بسا دیر یا زود، دیگران نیز از آثار و میراث ادبی شما استفاده کنند.»
هنوز تحقیقات آماری دقیقی روی موضوع های داستانی نویسندگان انجام نگرفته است؛ ولی بطور یقین می توان گفت: آفرینندگان بیشتر رمان های بزرگ، موضوع های رمان هایشان را از لابه لای خاطرات کودکی و نوجوانیشان گرفته اند. شاید علت اصلی این مهم، خالی بودن ذهن کودک از تجربه های تازه و جذابیت اولین برخوردهای او با جهان بیرون باشد. نمونه ی موفق بهره گیری از ماجراهای دوران کودکی را می توان در رمان «سرگذشت هکلبری فین» مارک تواین و رمان «ناتوردشت» نوشته ی جی.دی.سلینجر دید. بیشتر شخصیت های کودک و نوجوان رمان های «چارلز دیکنز» شباهت زیادی به زندگی کودکانه او دارد. چارلز پاسخ می دهد: «همیشه نمی دانم از کجا؛ اما به گونه ای و از جایی ایده ای می رسد و من آن را مانند نطفه ای برای هفته ها و ماه ها و سال ها در خودم نگه می دارم تا این که سرانجام به مرحله ی جنینی برسد و رفته رفته شکلی مبهم – اما محسوس – به خود بگیرد. آن گاه به صورت آزمایشی، روی آن به عنوان طرح اولیه، شروع به کار می کنم.»
استاد جمال میرصادقی در کتاب «راهنمای داستان نویسی» می نویسد: سرچشمه های دیگر داستان را می توان در زندگی گذشتگان، آثار، قصه های کهن (داستان کیمیاگر نوشته پائولوکوئیلو اقتباسی از داستان شرقی هزار و یک شب)، تاریخ، حوادث و حوادث روزنامه ها (رمان پائولا نوشته ایزابل آلنده) ، رویا و سینما و تئاتر (داستان مردی از گوشه ی خیابان نوته نوشته بورخس از فیلم های گانگستری) خلاصه کرد. نویسنده هایی هستند که انتخاب موضوع را به عهده ی «حوادث و دردهای زمانه» وا می گذارند. «تورگینف» موضوع های داستانی اش را از مردمی انتخاب می کرد که میانشان زاده شده بود.
«توماس اچ. اوزل» در مقاله «چطور ایده پردازی کنیم» می نویسد: «همیشه دفترچه ای همراه خود داشته باشید و مطالب مجله ها و روزنامه ها، فکرهاتان، مشاهدات تان و هر چیز ثبت کردنی دیگر را در آن یادداشت کنید. سعی کنید به این کار عادت و در ذهن تان نهادینه اش کنید. این ها مواد اولیه اند.» بسیاری از نویسنده های بزرگ همیشه چنین دفترچه هایی به همراه خود داشته اند و هیچ گاه منتظر الهام یا امواج رادیویی به درون ذهن خودشان نبوده اند. حتی وسط یک بازی پُر هیجان ورزشی مانند فینال جام جهانی فوتبال، ایده های تازه ای به ذهنتان رسید، آن را یادداشت کنید.

در روزنامه آرمان امروز، شنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۳ به چاپ رسید

نویسندگی مادرزادی نیست!

همان طور که آدم رئیس جمهور یا دکتر به دنیا نمی آید، «نویسنده» هم خلق نمی شود. این جمله را اول صحبت هایم می گویم: «نوشتن یک امر درونی و ذاتی است.»
چه چیزی انسان را تبدیل به نویسنده می کند؟
«کارلوس فوئنتس» نویسنده و رمان نویس مکزیکی در مورد چگونه نوشتن و چگونه نویسنده شدن می گوید: «زیاد خواندن و زیاد خواندن و زیاد خواندن. خواندن بسیار ضروری است. شما باید خیلی بخوانید. برای این که نویسنده خوبی شوید باید خواندن را دوست داشته باشید. چون نوشتن نه با شما شروع میشود، نه از چیز دیگری سرچشمه میگیرد و نه از نقطه صفری آغاز میشود. باید آگاه باشید که سنت عظیمی در پشت سرتان وجود دارد، سنتی که به خیلی وقت پیش بر میگردد؛ به کتاب مقدس، هومر و خیلی چیزهای دیگر. اگر واقعا میخواهید نویسنده شوید، باید خودتان را به عنوان بخشی از زنجیره هستی ببینید. شما بخشی از فرآیند کلام، حافظه و تخیل هستید. به طور خلاصه، فکر می‌کنم که برای خلق کردن، باید از سنت مطلع باشید اما برای زنده نگه داشتن سنت، باید چیز جدیدی خلق کنید؛ این راهکار من است.»
هیچ نویسنده ذاتی یی وجود ندارد، فقط نویسنده هایی وجود دارند که مطالعه می کنند، برای نویسنده شدن هیچ راه دیگری جز مطالعه وجود ندارد. «هری گلدن» می گوید: «جایی که کتاب و کتابخانه زیاد باشد، نویسنده هم زیاد خواهد بود.»
نویسنده هایی بودند که از کودکی سرشان زد که می توانند نویسنده شوند. هر وقت قصه ای می خواندند، میل داشتند برای دیگران نقل کنند. بعدها هرگاه رمانی می خواندند، خود را فریب می دادند که تو هم می توانی نظیر آن را بنویسی. «جان چیور» نویسنده آمریکایی برنده جایزه پولیتزر ۱۹۷۸، عادت داشت زیاد داستان تعریف کند. به مدرسه‌ ای به نام ثایدلند می‌رفت که مدیر و معلم‌هایش زیاد سختگیر نبودند. عاشق داستان تعریف کردن بود و اگر همه دانش ‌آموزان تکالیف ریاضیشان را انجام می‌دادند معلم قول می‌داد تا اجازه دهد جان داستانی تعریف کند. او هم پشت سر هم تعریف می‌کرد! جان هم زیرکی می‌کرد و می‌دانست اگر داستان را در‌‌ همان زنگ که یک ساعت بود تمام نکند، زنگ بعد همه از او می‌خواهند تا داستان را تمام کند!
«فیلیپ میلتون» در مورد پیشرفتش در نویسندگی می گوید: «وقتی جوان بودم، در ۲۰ سالگی، دوستانم را خيلی سرگرم می‌كردم. بدم نمی‌آمد سرگرم كننده باشم، از خودم داستان و شخصيت می‌ساختم. می‌توانستم مردم را بخندانم. و وقتی شروع به نوشتن «شكايت پورتنی» كردم در آن سال‌ها «خداحافظ كلمبوس»، «خلاصی» و «وقتی او خوب بود» را نوشته بودم و كسی را نخندانده بودم با خودم فكر كردم «چرا همان كاری را نكنم كه وقتی بين دوستانم هستم می‌كنم، روی كاغذ آنها را سرگرم كنم» و ياد گرفتم، به خودم ياد دادم كه چگونه روی صفحه بازی كنم.»
در نتيجه برای «نویسنده»، نوشتن بازی كردن است. وقتی شما بازيگر هستيد و اجرا می‌كنيد، يک كلاه‌گيس و سبيل قلابی گذاشته‌ايد و پشت‌تان هم خم شده اما وقتی به پشت صحنه باز می ‌گرديد، آن چيزها را بر می ‌داريد و خودتان می ‌شويد و به خيابان می رويد. ولی مشكل نويسنده اين است كه نمی‌تواند آن چيزها را در بياورد، در نتيجه وقتی به خيابان می ‌رود همان آدمی است كه روی كاغذ است.

در روزنامه آرمان امروز، یکشنبه ۳ اسفند ۹۳ به چاپ رسید.

آخرین تابلوی نقاشی

خیلی دوست دارم یک نقاش خوب باشم. اگر موقعیتی پیش می آمد که در آن قول می دادم در یک شبانه روز طرحی بکشم، به تخیل بی شمارم پناه می بردم و حتم دارم که سر وقت تحویلش می دادم. شاید نقاشی خیلی بدی از آب در می آمد، ولی خوشحال بودم که به عهدم وفادار ماندم. اما در عوض شاید برای طراحی یک درخت ساده، چند روز درگیر باشم. تا حدی که زخم کهنه حاصل از جنگ عود کند.
من سال هاست که نقاشی می کنم. فقط سه ماه به خاطر جراحت حاصل از ترکش، روی کاغذ چیزی نکشیدم و آن هم تقصیر من نبود. هر روز از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب نقاشی می کشم. با همان اشتیاقی که باید خرج یک شاهکار هنری کنم. اما همیشه این حس را دارم که بیننده آن قدرها هم، طراحی شلوغ من را نپسندد و نادیده بگیرد.
بعد از اینکه دکترها به من گفتند، برای همیشه روی ولیچر می نشینم، هدفم برای نقاشی تغییر کرده است. دوست دارم پیامی به بیننده که بیشتر از هر موقعیت اجتماعی برایم مهم اند، ارائه کنم. هر چند ممکن است این پیام ها به نظر خیلی از منتقدان هنر ناپسند برسد.
امروز این تصمیم تبدیل شد به یک تعهد؛ تعهدی که امروز تبدیل به وظیفه شده که امیدوارم بتوانم آن را صحیح انجام بدهم، مگر اینکه به دلیل بیماری ام نتوانم.
من دوبار در زندگی ام تصمیم، برای انجام یک تعهد گرفتم. اولین باری که چنین تصمیمی گرفتم درست زمانی بود که از دانشگاه هنر فارغ التحصیل شدم. بار دوم، زمانی بود که چند روز با یک ارتشی به جنگ رفتم؛ به یک پایگاه نظامی که در تیررس دشمن بود. لحظه شیرینی برایم بود، زیر توپ و خمپاره دشمن، هوس نقاشی به آدم دست می داد. با خودم فکر کردم بعد از پایان کارم، آن تابلوها را برای «صدام حسین» بفرستم. ولی به دلیل تنفر از او، آن تابلوها را برای یک هفته نامه انگلیسی زبان ارسال کردم. چند هفته بعد متوجه شدم نقاشی هایم در هفته نامه چاپ و منتشر شده است و حتی آنها را «صدام حسین» خائن دیده است!
وقتی از خواب بلند شدم، فهمیدم طرحی عاشقانه ایی که سال ها در حسرت کشیدنش بودم، درونم به بار نشسته و چاره نداشتم در آن غرق شوم.
از همان صبح که در خانه ام شروع کردم به کشیدنش، تقریبا مطمئن بودم که دیگر هیچ وقت چنین حس عاشقانه را نخواهم داشت. این حس را چند هفته، تا پایان کار به همراه خود داشتم.
نُه صبح به خانه ام آمدند. اول فکر کردم که نمی آیند. ولی وقتی آقای وزیر را به همراه خبرنگاران دیدمشان، خوشحال شدم. سعی کردند کمکم کنند تا روی تختم بنشینم. بعد از سه ماه درگیر اتمام مهم ترین تابلوی نقاشی زندگی ام بودم. هیچ وقت نمی توانم قیافه ی شگفت زده آنها را هنگام مشاهده تابلوی نقاشی ام، از ذهنم بیرون کنم. آقای وزیر با فروتنی تمام گفت:
-: بی نظیر است.
آن روز به این فکر می کردم که من، بدون هیچ عشق و لذتی در بزرخ بیماری ام، روز به روز ضعیف تر و ناتوان تر می شوم. در واقع همان عشق پنهانی است که من همیشه در زندگی ام دنبالش بودم تا رستگار شوم.
آقای وزیر دستور دادند، تابلویم را به موزه ی آستان قدس رضوی بفرستند.
مصطفی بیان

همشهری جوان” شنبه ۱۸ بهمن ۹۳ به چاپ رسید.

نگاهی به رمان «شوومان»نوشته نازنین جودت

به تازگی رمان «شوومان» را خواندم. داستان بلند (رمان) «شوومان» را می توان در گروه «داستان گوتیک» قرار داد. داستانی که در آن سحر و جادو، رمز و معما، بی رحمی، خونریزی و وحشت به هم آمیخته است. موضوع داستان درباره  دختری جوان به نام حوريا شمسیا است كه قرار است برای تدريس به روستایی دور افتاده و سردسير به نام «شوومان» منتقل شود. «دلم نمی خواهد به شوومان برسم. دلم نمی‌خواهد از ماشین پیاده شوم. یاد سرما که می افتم دست و پاهام می لرزند. در پالتوم مچاله می شوم. چشمهام را می‌بندم و سرم را به پشتی صندلی تکیه می‌دهم. چند نفر در گوشم پچ پچ می کنند با هم. گوشم سوت می کشد. چشمهام را باز می کنم. راننده در سکوت رانندگی می‌کند. عقب مینی بوس را نگاه می کنم. سایه ردیف آخر نشسته، بی صدا، بی حرکت.» (صفحه ۹ کتاب).

حوریا، با وجود سختی ها و سرمای آزار دهنده در نهايت راهی شوومان می شود و پس از برخورد با حوادث عجيب تصميم به بازگشت می گيرد، اما در طول داستان متوجه می شود كه زندگی گذشته اش با زندگی شوومانی‌ها گره خورده است. «حال غریبی دارم. انگار چیزی نیشم زده باشد. مایعی داد در همه بدنم جریان پیدا می کند. چیزی مثل سم. احساس می کنم رگ‌هام متورم شده اند. طلسم شکسته و من دارم خود واقعی‌ام را کشف می کنم.» (صفحه ۹۳ کتاب).

روایت داستان، با عمل داستانی در زمان و با زندگی در گردش و جریان سر و کار دارد، عمل داستانی یا حوادث داستان بازتاب یکدیگرند و وضعیت و موقعیت حوریا در شوومان را واژگون می کنند، یعنی حوریا، معلم امیدوار و هدفمند، در پایان داستان، تبدیل به زنی جوان درهم شکسته و زخم خورده و ناامید می شود که او را به نابودی می کشاند. شروع خوب نه تنها شخصیت‌ها و وضعیت‌ها و موقعیت‌ها را می شناساند، بلکه لحن و حال و هوای داستان را نیز نشان می‌دهد.

یکی از دشواری های شروع داستان، این است که دقیقا معلوم نمی شود که پیش از آن که پیرنگ گسترش یابد، به صحنه امکان داده شود که وضعیت و موقعیت داستان را تشریح کند. داستان بلند (رمان) «شوومان» نوشته نازنین جودت، یکی از بهترین شروع ها را دارد. داستان در صحنه  مسیر رفتن حوریا به شوومان آغاز می شود و برخورد راننده اتوبوس با حوریا وضعیت و موقعیت داستان را پیش از آنکه پیرنگ داستان گسترش یابد، نشان می‌دهد. «می گویم:معلمم. منتقل شدم شوومان. پوزخندی می زند. گوشه  سبیلش را تابی می‌دهد و می‌گوید: من جای شما بودم با اتوبوس بعدی بر می‌گشتم شهر خودم.» (صفحه ۳ کتاب).

میانه داستان، بخش اساسی عمل داستانی است و بحران و معمای داستان شروع می شود. «پشت تپه خانه‌ای  نیست. جایی مثل زیارتگاه است که دور تا دورش را درخت‌های بلند نخل پوشانده. هاج و واج به درخت‌ها نگاه می کنم و می گویم: «غیر ممکنه که درخت نخل در چنین منطقه  آب و هوایی رشد کنه.» سفیا می‌گوید: «ما برای رشد این درخت‌ها از خاک مخصوصی استفاده می کنیم.» جواب احمقانه‌ای می دهد. حتی بچه‌های دبستانی هم می دانند که درخت نخل پوشش گیاهی مناطق گرمسیری است.» (صفحه ۸۱ کتاب).

«بلند می شوم تا در اطراف زیارتگاه چرخی بزنم. کمی دورتر، پشت اولین ردیف نخل های بلند، صندوق‌های بزرگ فلزی در فواصل کم اما یک اندازه؛ کنار هم چیده شده‌اند. به درِ همه شان قفل بزرگی زده شده. این همه صندوق را برای چه کاری کنار هم چیده‌اند؟» (صفحه ۸۲ کتاب).

در داستان شوومان، خصوصیات روانشناختی با ویژگی‌های نمادینی می آمیزد و ناراحتی‌های روانی به صورت نمادهایی در داستان ظاهر می‌شود. نویسنده اغلب با استفاده از ابزار و مصالح واقعی و تجزیه و تحلیل‌های روانشناختی می‌کوشد به داستان غیرعادی خود جنبه‌ای قابل قبول بدهد. شخصیت اصلی داستان (حوریا) از دلهره‌ها و اضطراب‌ها و ترس و لرزهای ناشناخته‌ای رنج می برد و در ذهنیتی مریض غرق است. فضا و رنگ داستان اغلب تار و مه آلود است و شخصیت‌های داستان دستخوش حالت‌های خواب گونه‌اند.

گفته اند که ارائه  شروع خوب برای داستان هنر است، اما پایان بندی خوب برای آن هنرمندانه تر است. زیرا در پایان بندی، باید همه چیز با هم جفت و جور شود و کلیت معنایی و ساختاری را بیافریند؛ و همه  ویژگی های پایان بندی هنرمندانه در یک «داستان خوب»، در رمان «شوومان» به خواننده منتقل می شود.

رمان «شوومان» نوشته «نازنین جودت» از سوی انتشارات برکه خورشید در ۲۰۲ صفحه به قیمت ده هزار تومان منتشر شده است.

در روزنامه آرمان امروز چهارشنبه ۱۵ بهمن ۹۳ به چاپ رسید